ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #290 _ نه ساده رد نمی شیم. _ آخه حرفاتون اینو نشون می ده _ یکم باو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#291
_ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری.
خدانگهدار.
_ صبر کنید خانم یاقوتیان.
حرف شما برای من سند هست. اما ما نیاز به مدرک داریم برای اثبات
چون من فقط مسئول اینجام.
پرونده های بیمار ها برای بستری شدن یا بیرون رفتن از اینجا فرستاده می شن به جای دیگه.
من باید مدارک رو در اختیارشون بذارم تا بتونم سلامت سروش امینی رو ثابت کنم.
یا اقدامات لازم انجام بشه. بدون مدرک چی کار کنم؟
_ اگه فقط همینه خب دوباره مدرک جمع می کنیم.
_ مگه نمیگید شما رو تهدید کرده
خب اینجوری زندگیتون ممکنه به خطر بیفته
متاسفانه هیچ جا هم نمیشه شکایت کرد. چون سروش در حال حاضر از نظر پزشکان، یک بیمار روانیه
و عادیه که حتی شما رو تهدید به مرگ یا قتل کنه.
از نظر قانون، تا خوب نشده، فقط نباید بذاریم ازاد شه.
با عجز گفتم : ولی سروش از نظر روانی سالمه
نوچی کرد و گفت :
می دونم خانم یاقوتیان.
ولی اینو ما می دونیم و قبول داریم. نه اونا. منم الان برم با سروش حرف بزنم قطعا تاثیری نداره.
کسی هم جز شما شاهد ماجرا نبوده که بیاد دادگاه و شهادت بده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۲ پوزخندی زدم و با دلپُری گفتم: _خوبه ... دارین یکم پیشرفت م
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۳
زیر لب زمزمه کردم و خوندم:
_باز در کلبهی تنهایی خویش..
عکس روی تو مرا ابری کرد.
عکس تو خنده به لب داشت ولی...
اشک چشمان مرا جاری کرد!
_با فکر به کدوم خری میخونی؟
صدای بلند علی شونه هامو بالا پروند. پوزخندی زدم و گفتم:
_با فکر به همون خری که نمیدونی خودت!
اخمهای محمدعلی تو هم تر از قبل شد و گفت:
_آنا حوصلهی بحث ندارم.
بلندشو لباس و وسایلتو جمع کن بریم خونه جدید.
سمت اتاقم رفتم و درحالی که شالم رو در میاوردم، گفتم:
_از اول میگفتی.
ننه بابات امشب میان خونه تبریکی بگن.
با کنایه گفت:
_خبر دارم.
ده دفعه به گوشیت زنگ زدن جواب ندادی.
آخر به من زنگ زدن که گفتم گوشیت خاموشه تا نگران نشن.
نگاهش کردم، خسته، شکستخورده، بیحال...لبخند زدم:
_نگران چی نشن؟ زندگیِ مشترکمون؟
داد زد:
_چه مرگته آنا؟ میخوام فقط بدونم چته؟
مگه تو زندگیمون چی کم داریم که اینجوری میکنی؟
سکوت کردم و لب روی هم فشردم.
خسته بودم، خستگیمن، پر از فریاد بود.
به اتاقم رفتم و چندرغاز لباسی که تو کمدها چیده بودم جمع کردم.
لاشهی منفجر شدهی گوشیم رو جمع کردم و تو جیبم انداختم.
باید میرفتم تعمیرگاه و روشنش میکردم.
اطلاعات زیادی داخلش داشتم که باید منتقل میشد.
قبل از اون اطلاعات، شماره و خطی که به مهراب دادم توی این گوشی بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #291 _ ممنون آقای موسوی بابت این مدت همکاری. خدانگهدار. _ صبر کنید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#292
خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟
به فکر این افتادم که برم سراغ سروش.
ولی ریسک بود.می ترسیدم.
اما احتمال داشت که حرف بزنه؟
اگه حرف می زد خیلی خوب می شد. می تونستم ازش مدرک بگیرم.
موسوی داشت حرف می زد ولی نمی فهمیدم چی میگه.
دلو زدم به دریا و گفتم :
می خوام برم پیش سروش.
شوک شد.
_ مطمئنید؟
_ بله.
بلند شدم که برم، گفت :
تنها نرید خطرناکه
_ اگر کسی بیاد ممکنه حرف نزنه.
_ نمی شه هم تنها بذاریم برید
_ یکی بیاد پشت در وایسه.
_ من الان یکی از بچها رو می فرستم.
سری تکون دادم. گوشیم رو روی حالت ضبط تنظیم کردم. و رفتم سمت اتاقش.
قلبم داشت میومد توی دهنم. صداش هنوز یادم نرفته بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۳ زیر لب زمزمه کردم و خوندم: _باز در کلبهی تنهایی خویش.. عکس
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۴
علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخند زد:
_کافیه بابام بفهمه منو مجبور کردی خونه جدید بخرم.
انقدر اذیتت کنه که تلافیِ این دو روزی که اذیتم کردی از سرت در بیاره.
سرد نگاهش کردم. عسل رو میخواست؟
من براش تکراری شده بودم؟
عشقِ نافرجامش بودم که به دست کس دیگهای زن شده بود؟ باشه! قبول..!
من که از اول ترد شده بودم.
از همون ابتداش مثل موشآزمایشگاهی خانوادم هر بلایی دلشون خواست به عنوان بچهاول سرم آوردن.
بعد از اونهمه دردی که با ازدواج اجباری تحمیلم کردن، حالا میخوان عسل رو به کسی بدن که دوستش داره، یعنی شوهر من!
نه که خوشبختی خواهرم رو نخوام، ولی خوشبختیش با بدبختیِ من یکیه.
نگاهی بیحال و سردم کار خودش رو کرد چون سرشو پایین انداخت.
خدا باید به این مخلوقاتش دو تا چیز میداد. یکی ترس، یکی خجالت!
متاسفانه هردو تو وجود این آدم نیست.
با هم از خونه مجردیش بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم. تا رو صندلی نشستم دستمو تو دستاش گرفت و بالا آورد.
بوسهای زد و بهنرمی گفت:
_ببخشید عزیزم!
بابات همهی کارهایی که کردم معذرت میخوام.
از قصد نبوده. هیچوقت حتی فکرشم نکن که من به عشقِزندگیم آسیبی برسونم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۴ علی که دید ساکتم و دارم به سمت در میرم بیشتر شیر شد و پوزخن
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۵
بیتفاوت و خنثی بودم.
چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو به روشون نمیاره از خنگ بودنشه؟
از ندونستنشه؟
من میدونستم. دلم میخواست داد بزنم که میدونم.
همهچیز رو میدونم. میدونم که عسل عاشقته..
میدونم که درگیر عشق ممنوعهی خواهرم شدی.
دلم میخواست همهی حرفا رو تو صورتش بالا بیارم ولی نمیشد!
اگه اینکارو میکردم نهایتا با وقاحت میگفت که مهریهات رو ببخش تا طلاقت رو بدم.
اگه اینکارو نمیکردم ایندفعه واقعا روش تو روم باز میشد و علنا جلوی چشمم با خواهرم عشقبازی میکرد.
پس اینکارا فایدهای نشد.
باید انتقام میگرفتم.
بهترین کاری که میتونستم در حق خودم و خودش بکنم انتقام گرفتنه.
سِر شده گفتم:
_لطفا حرکت کن! باید موبایلمو عوض کنم.
سری تکون داد و آب دهنشو قورت داد:
_باشه عزیزم..
قربونت بشم پس کی میخوایم بچهدار بشیم؟
ناباور نگاهش کردم و خندهای کردم.
ماشین رو روشن کرد و ادامه داد:
_من و تو عاشق همدیگهایم. چرا نباید بچهدار بشیم؟
پس بچهی عسل چی؟
تا حالا علی چیزی دربارهی بچه نگفته بود.
حالا یدفعه چخبر شده؟
یعنی این حرفش معنیش چی میتونه باشه؟
نکنه میخواد حاملهام کنه و بچه دار بشم تا وقتی که عسل رو زندوم خودش کرد پابند زندگیش بشم و نتونم چیزی بگم؟
عمیقا تو فکر رفتم و محمدعلی هم دیگه حرفشو ادامه نداد. منم پیاش رو نگرفتم.
چشمم که به موبایل فروشی افتاد سریع گفتم:
_وایستا وایستا همینجا..موبایلمو عوض کنم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #292 خودمم فکرم مشغول شد. چه جوری حرفام رو ثابت می کردم بهشون؟ به
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#293
تا درو باز کنم جون دادم.
با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان باز همون سروشیه که نه حرف می زنه نه عکس العملی نشون می ده.
ولی بازم ازش می ترسیدم.
درو تا آخر باز کردم. دستم از بس می لرزید که مجبور شدم سریع بندازمش کنارم.
نگاهش کردم
روی تخت نشسته بود و زانو هاش رو بغل گرفته بود.
و حتی برنگشت نگاهم کنه. دلم می خواست برم یقش رو بگیرم و هرچی از دهنم در میاد نثارش کنم.
ولی می دونستم که فایده نداره. فقط کارو خراب تر می کنم.
باورم نمی شد که اون همه دل و جرئت داشتم.
چطور جرئت کردم بلند شم برم اونجا، با وجود اینکه همون صبح ماشینم رو پنچر کرده بود.
در حالی که خودشم پاشو از اونجا بیرون نمی ذاشت.
موبایل یا راه ارتباطی هم نداشتن.
نمی دونم چقدر تو همون حالت بودم و داشتم فکر می کردم،که با صدایی از بیرون به خودم اومدم.
درو تا نیمه بستم. خودم رو به خدا سپردم و رفتم داخل
آروم قدم بر می داشتم. انگار آماده بودم هرلحظه که تکون خورد، بدوم به سمت در.
تا وسطای اتاق رفتم و وایسادم. باید فاصلم رو باهاش حفظ می کردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #293 تا درو باز کنم جون دادم. با اینکه شاید ته دلمم می دونستم الان
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#294
هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت.
نفس عمیقی کشیدم.
با خودم گفتم من که تا اونجا رفتم. دیگه منو دیده، پس بهتره حرفام رو بهش بزنم.
ترسم رو کنترل کردم و گفتم :
ببین. آقا سروش. من نمی دونم کی هستی، چی هستی.
از کجا اومدی. هدفت چیه. متاسفانه این مدت نتونستم اینا رو ثابت کنم.
ولی تا همین امروز چندین بار بهت بگم که برای چی اینجام و قصدم چیه.
من نه می خواستم برنامه هات رو بهم بزنم، نه خصومت شخصی باهات داشتم.
من فقط یه پزشک معالج بودم که ماموریتم خوب کردن حالت بود.
که همونطور که مطمئن شده بودم از قبل، حالت از منم بهتره و سالم تری.
و با کاری که کردی، من دیگه نمی تونم حرفام رو بهشون ثابت کنم.
نمی دونم کی هستی انصاف و وجدان داری یا نه
ولی با این کارت داری زندگی منو به باد می دی.
موقعیت کاریم رو خراب می کنی. من به خواست خودم اینجا نیومدم.
مجبور شدم. ولی به مرور زمان واقعا دل به کار دادم و دلم می خواست صحیح و سالم از اینجا بری بیرون
بغضم گرفت و صدام شروع کرد به لرزیدن
_ این جواب کارای من نبود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۵ بیتفاوت و خنثی بودم. چرا آدمها فکر میکنن اگه کسی چیزی رو
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۶
ترمز رو کشید و گفت:
_چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
_نمیشه. خودم باید برم.
_چرا نشه؟ بده بابا چرا خودتو اذیت میکنی؟
میترسیدم که تا سیمکارتمو مینداره مهراب زنگ بزنه.
سعی کردم خونسرد رفتار کنم.
مگه اون وقتی داشت شکم خواهرمو بالا میاورد انقدر راحت نبود؟
انقدر معمولی کارشو انجام نداد؟
اخمی کردم و از ماشین پیاده شدم.
رو بهش از شیشه گفتم:
_از اونجایی که به تو اعتمادی نیست دوباره چشمت دختری رو نگیره خودم میرم.
شوکه نگاهم کرد.
پوزخندی زدم و بیاهمیت بهش سمت موبایلفروشی رفتم.
گوشی خرد و خاکشیر شدهام رو از جیبم در آوردم و با تاسف نگاهش کردم.
جلوی موبایل فروشی، دختر کوچیکی فال حافظ میفروخت.
لبخندی بهش زدم و لپش رو کشیدم:
_سلام عزیزم. فالی چنده؟
با اون چهرهی بچگونه و ملیح، لبخند دندون نمایی زد و ذوقزده گفت:
_سلام خاله. فالی فقط هزار تومن.
خیلی کمه میشه بخرید؟
یاد عسل افتادم، یاد مهراب... چی میشد اگه مشکلات زندگیم حالت طبیعی به خودش میگرفت؟
لبخند تلخی زدم:
_اگه فالم خوب در بیاد ۱۰۰تومن جایزه داری پیشم.
ولی اگه بد بیاد هزار میدم. قبوله؟
جیغی از ذوق کشید و بلند بلند گفت:
_هیع! واقعا؟ ۱۰۰تومن؟
یعنی اندازه صد تا مشتری؟ باشه خاله... ایشالا همش برات خوب در بیاد.
مگه چند سالش بود که مجبور به اینجا بودنه؟
شدیدا دلم میخواست که این بچهی ششسالهی بانمک و خوشگل، با اون دندونای خرگوشی دختر من و مهراب بود!
چه مرگم شده بود که طلاق گرفتم؟
قلبم درد گرفت و دستمو رو سینم گذاشتم.
با خندهی تصنعی گفتم:
_مرسی عزیزم. حالا یه فال بردارم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۶ ترمز رو کشید و گفت: _چه مدلی میخوای؟ بگو خودم میرم میگیرم
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۷
تند تند سرشو تکون داد و جعبهی فال رو جلوم گرفت.
چشمامو بستم و با ناامیدی برای رسیدنِ دوباره به مهراب، نیت کردم.
دستمو تو جعبه کردم و فالمو برداشتم:
_درختِ دوستی بنشان که کامِ دل به بار آرد
نهالِ دشمنی بَرکَن که رنج بیشمار آرد
چو مهمانِ خراباتی به عزت باش با رندان
که دردِ سر کشی جانا، گرت مستی خمار آرد
اگر می خواهی به مراد دل خود برسی
با همه مهربانی و دوستی کن و کینه را از دل بیرون بریز که بیش از حد باعث آزار خودت می شود. از عمر و فرصتی که خدا در اختیارت نهاده نهایت استفاده را ببر زیرا که گردش روزگار می ماند و انسان رفتنی است. حاجتی که در دل داری از خدا بخواه که روا خواهد شد.
اشک از چشمم ریخت. بهش میرسم؟
به مهرابم...عزیزم..میرسم؟
محکم لپ دختربچهی فالفروش رو بوسیدم و صد تومنی ای بهش دادم. با ذوق گفتم:
_خیلی فالم خوب اومد. مرسی عزیزم.
با خجالت گفت:
_خاله...میشه یه لحظه خم بشین سمتم؟
فکر کردم میخواد چیزی در گوشم بگه ولی وقتی خم شدم، گونهام رو به آرومیِ یه نسیم خنک، بوسید!
خندهی کوچیک و ریزش دلم رو لرزوند:
_ممنونم خاله. اینم جای بوسه شما!
همهی وجودم پر شد از حس خوب!
همهی زورم رو میزنم تا به مهراب بزنم.
مهراب...!
از دختربچه خداحافظی کردم و وارد موبایل فروشی شدم.
کارای گوشیم سریع انجام شد.
اولین کاری که کردم این بود که تاریخ تماس ها رو ببینم.
بین اون همه زنگ و تماسی که از همدانشگاهی هام و مامان و بابا، عسل و محمدعلی داشتم؛ چشمم خیره به تماسِ شمارهی ناشناسی شد که یه ساعت قبل زنگ زده بود.
میخواستم باور کنممهرابه.
همهی وجودم التماس میکرد که خودش باشه.
سریع شماره ناشناس رو گرفتم.
موبایل فروش تذکر داد:
_خانم...
گوشی فعلا ۱۰۰درصد شارژ داره درست..
ولی باید ۵ساعت بعد ازش استفاده کنین.
وگرنه هنگ میکنه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #294 هیچ حرکتی نمی کرد و باز چیزی هم نمی گفت. نفس عمیقی کشیدم. با
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#295
_ منو تهدید به مرگ کردی
تیزی زیر گلوم گذاشتی.
ماشینم رو که صبح پنچر کردی. حالا من چه جوری ثابت کنم کار تو بوده.
یکم سکوت کردم. چند تا نفس عمیق کشیدم تا آروم بشم.
هیچ تغییری توی موقعیتش نداده بود.
آروم گفتم :
ببین. باور کن من کاریت ندارم.
فقط بهم بگو داری چی کار می کنی. اون بیرون کیا هستن
هدفت دقیقا چیه. شاید اصلا منم تونستم کمکت کنم.
و باز هم هیچ. دلم می خواست سر به بیابون بذارم. داشت منم روانی می کرد.
به قول مامانم چند وقت دیگه منم باید اونجا بستری می شدم.
با عجز گفتم :آقای سروش....
همچنان کاری نمی کرد..
بغضم گرفت و واقعا ناامیدانه به سمت در حرکت کردم.
بریدم. انگار دیگه واقعا کم آوردم
دلم می خواست از اونجا بزنم بیرون.
و بعد کیلومتر ها دور شم. اصلا دوست داشتم اون قسمت از مغزم که خاطرات این اواخر ثبت شده بود رو پاک کنم
دوست داشتم یه زندگی جدید رو شروع کنم.
بدون این آشوب ها.
به سمت خروجی می رفتم که موسوی صدام زد.
_ چی شد خانم یاقوتیان
نگاهش کردم.
خیلی آروم گفتم : هیچی. خدانگهدار
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۷ تند تند سرشو تکون داد و جعبهی فال رو جلوم گرفت. چشمامو بس
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۸
اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده.
ثانیه ها کند میگذشت و صدای بوق گوشی، هر لحظه بیشتر رو اعصابم میرفت.
لب گزیدم و بیشتر منتظر شدم.
یه بوق دیگه میخورد تماس خود به خود قطع میشد که جواب داد:
_الو.. بفرمایید!
نفسم رفت. خودش بود!
مهراب... صداش، چه جاذبهی عجیب و حیرتانگیزی داشت.
آرومگفتم:
_سلام!... آنام..
چیزی نگفت. سکوت کرد.
فکر میکردم حرفی بزنه یا حتی دلیلِ خاموشیِ گوشیمو بپرسه ولی قطع کرد.
ناباور به گوشی نگاه کردم. قطع کرد؟
مهراب
_سلام!...آنام..
قلبم درد گرفت. دردی رو حس کردم که برمیگشت به نزدیکه سهسال قبل.
با ناباوری به گوشی خیره شدم.
تماس رو سریع قطع کردم.
دیدمش، بعد از چهارسال طاقتفرسا..!
ناباورانه خندهای کردم.
زنگ زده و با وقاحت میگه آنام؟
یه روز تو آنایمن بودی لعنتی!
گوشی زیر فشار انگشتای دستم درحال خُرد شدن بود. زیر لب غریدم:
_آنایی؟ خب باش!
یاد حماقت چند ساعت قبلم افتادم که بهش زنگ زدم.
چرا چنین کار ابلهانهای کردم؟
حتما تو دلش به من و قلب احمقم خندیده. به من و کل وجودم خندیده.
صدای زنگ گوشی دوباره بلند شد.
سریع تماس رو به امید این که دوباره آنا باشه وصل کردم:
_الو..آقای شاهرودی!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۸ اهمیتی به حرفش ندادم و منتظر شدم تا جواب بده. ثانیه ها کند
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۳۹
شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دیگه آنایی نیست!
صدامو صاف کردم و گفتم:
_بله... بفرمایید!
_فردا جلسهای بین اساتید دانشگاه بخاطر شما و یکی از دانشجوهاتون برگزار میشه.
تعجب نکردم. هیچ تعجبی نکردم از اینکه بفهمن آنا روزی همسرم بوده. حتما نگران مسائل شخصی بودن که توی نمره دادن و تدریسم مشکل ایجاد کنه.
دستی به چونهام کشیدم و گفتم:
_منظورتون آنا ملکی هست؟
همسر سابقم؟
منم امروز متوجه شدم که با من چند ترم کلاس برداشته.
با جدیت گفت:
_بهتره خودتون مسائلتون رو با این خانم حل کنید.
نه تنها نباید تو کلاس های شما حضور داشته باشن بلکه حتی وجودشون تو دانشگاه ما هم باعث دردسره.
مدیریت دانشگاه امروز...
وسط حرفش پریدم و غریدم:
_منظورتون چیه؟
خیلی راحت دارین به من انگ میچسبونید؟
باید بگم که چندین سال تو آلمان مشغول تحصیل و تدریس بودم.
متوجهید چی میگین؟
_به هرحال...!
ما نمیتونیم بعدا با موضوعات خصوصی و خانوادگی درگیر بشیم.
دانشگاه ما یه دانشگاه سر شناسه.
دردی توی سینهام از حرفی که مجبور به گفتنش بودم تا این قائله بخوابه، تو سینم پیچید:
_خانم ملکی متاهلن. من و اون... دیگه بهم ربطی نداریم.
_درسته که متاهلن ولی احتیاط شرط عقله.
راست میگفت. دل که منطق حالیش نمیشد.
دل که نمیفهمید طرف شوهر داره.
دل من مخصوصا... منی که فدای اون لعنتی شدم. گوشی رو بدون حرفی قطع کردم. بیمنطق شده بودم.
خیلی وقت بود که چیزی تو مغزم ثبات نداشت.
سوئیچ ماشینو از روی مبل چنگ انداختم و بلند شدم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻