ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #295 _ منو تهدید به مرگ کردی تیزی زیر گلوم گذاشتی. ماشینم رو که صب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#296
انگار صدا ها رو نمی شنیدم.
تو حال و هوای خودم نبودمم..
نمی فهمیدم داره چی میشه.
اصلا نفهمیدم چه جوری خودم رو رسوندم خونه.
*
مامان بابام هم خواهش و اصرار می کردن که چمه.
چرا اون شکلی ام. سراغ کار و سروش و زندگیم رو می گرفتن.
ولی جوابی براشون نداشتم. فقط گفتم داره تموم میشه.
نمی دونم چرا هنوز نمی تونستم بگم تموم شد.
هنوز مقاومت داشتم.
یه صدایی درونم می گفت مگه احمقی دختر؟ از جونت سیر شدی؟
ول کن بچسب به زندگیت. داری می ری مراحل بالا تر.
اما گوشم بدهکار نبود. نمی دونم چی منو وادار می کرد که بمونم.
با همون زمزمه ها بود که بالاخره دم دمای صبح خوابم برد.
وقتی بیدار شدم ظهر شده بود.
یکم انرژی گرفته بودم.
چند ساعتی تا عصر با خودم خلوت کردم.
تو یکی از کافه های شهر نشستم. و فکر کردم
باید تصمیم می گرفتم که چی کار کنم.
تکلیف که مشخص بود اما من هنوز دست بردار نبودم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۳۹ شبیه لاستیکی که بادش خالی شده باشه وا رفتم. آنا نبود.... دی
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۰
یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سیمیلیونی هزینه وسایل خونه کنم.
از خونه که بیرون زدم دو ساعت با ماشین کل تهران رو گشتم.
حس می کردم دیگه کم کم داره پاهام بی حس میشه.
سرعت ماشین رو کم کردم و خواستم ماشین رو پارک کنم کنار خونهای که نگاهم خشک شد روی یه زن!
آنا... اینجا چیکار میکرد؟ من چرا اینجام؟
داشت سر مردی داد میزد.
شیشه رو کمی پایین آوردم تا صداشو بشنوم:
_متوجهی داری چه غلطی میکنی؟
زدی کمد رو داغون کردی.
علی بیا این کارگرای قراضهاتو جمع کن.
من اینجا زندگی نمیکنم.
این خونه کوچیکه.
پوزخندی رو لبم اومد. به اون خونه...
خونهی سهطبقهی پونصد متری کوچیک میگفت؟
دست به سینه از نمایش توفیقی رو به روم خیره شدم.
خوبیِ ماشینم این بود که شیشههاش کاملا دودی بود و نمیتونستن منو ببینن.
اگه میفهمیدن من دارم میبینمشون یکم عاشقانهتر رفتار میکردن.
آنا چی گفته بود؟
محمدعلی، شوهری که عشق اولش بود با نزدیکترینش بهش خیانت کرده؟
نکنه منظورش دوستشه؟
اسم دوست صمیمیش اون زمان چی بود؟
هاله؟ هلنا؟ تو فکر غرق بودم که با حرکت محمدعلی، مبهوت موندم.
به آنا سیلی زد..! چخبره؟
دلم جوش اومد و همه وجودم میخواست از ماشین پیاده بشم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #296 انگار صدا ها رو نمی شنیدم. تو حال و هوای خودم نبودمم.. نمی فه
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#297
خبری هم از مازیار نداشتم.
دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و چی کار می کنه.
درسته بیشتر فکر و ذکرم پی کار و سروش و این داستانا بود.
اما نمی تونستم انکار کنم که هنوز مهرش رو تو دلم داشتم
نمیگم مثل سابق، اون موقع که باهم خوب بودیم.
اما خب هنوزم دوسش داشتم.
با یادآوری خاطراتمون آه کشیدم و بغض کردم.
دلم برای روزای خوشی که باهاش داشتم خیلی تنگ شده بود.
تنها دلیلی که تونستم یکم شرایط رو بهتر برای خودم مدیریت کنم،
همین رشته ای بود که توش درس خونده بودم و چیزایی که یاد گرفته بودم.
اما خب هنوزم دلتنگش بودم.
ازش انتظار نداشتم توی آخرین دیدار اون حرکت رو کنه.
و بخاطر همین نمی تونستم خودم سمتش برم.
اشتهام کور شد..
کیکی که سفارش داده بودم رو نصفه ول کردم و از کافه زدم بیرون.
نزدیک همونجا یه پارک بود که همیشه با مازیار می رفتم.
دلم خیلی تنگ شده بود. دو دل بودم که سر بزنم یا نزنم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #297 خبری هم از مازیار نداشتم. دروغ چرا، دوست داشتم بدونم کجاست و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#298
داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا،
مسیرم رو عوض کردم و رفتم سمت پارک.
هر قدمی که برمی داشتم یه خاطره زنده می شد.
جاهایی که با هم خاطره ساخته بودیم، وایمیسادم و زل می زدم بهشون.
و کامل اون صحنه ها رو می دیدم. صدای خنده ها و جیغ و داد هامون توی گوشم تداعی می شد.
هیچ وقت فراموششون نمی کنم.
هرچی بیشتر مرور می کردم بغض توی گلوم سنگین تر می شد.
و دلم بیشتر می گرفت.
چی شد که زندگیم این شکلی شد.
نمی دونستم خوشحال باشم که خدا روی واقعی مازیار رو برام رو کرده بود.
یا ناراحت باشم که دیگه نمی شد با هم باشیم.
ناراحت باشم که عشق زندگیم دیگه کنارم نبود
یکم رفتم و رسیدم به نیمکتی که همیشه وقتی خسته می شدیم روش می نشستیم.
و معمولا خالی بود و جا داشت.
اما تا بهش نزدیک شدم دیدم یه آقایی روش نشسته.
حس کردم زیادی آشناست.
یکم چرخیدم و وایسادم تا حداقل نیم رخش رو ببینم.
با دیدن مازیار خیلی جا خوردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #298 داشتم از کنار پارک رد می شدم که دلو زدم به دریا، مسیرم رو عو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#299
فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم..
از پشت درخت با احتیاط نگاهش کردم.
دستاش رو باز کرد و بود. نشسته بود روی همین نیکمت همیشگی.
یه جوری شدم. یعنی اونم داشت به من فکر می کرد؟
اونم دلش برای خاطراتمون تنگ شده بود؟
چی کشونده بودش اونجا.
آخه اون پارک به خونه یا محل کارش خیلی نزدیک نبود.
شاید هم مثل من داشته رد می شده گذرش افتاده.
نمی دونستم هنوز دوسم داره یا نه. اما به هر حال کاراش به این سادگی ها قابل بخشش نبود.
آه عمیقی کشیدم..
هنوز همونجا نشسته بود.
خم شد رو به جلو. حس کردم صدای زمزمه هاش میاد.
نتونستم فضولی نکنم
یکم بهش نزدیک شدم.
رفتم پشت یه درخت که بهش نزدیک تر بود وایسادم.
باریک بود و دیده می شدم.
اما پشتم رو کردم بهش.
داشت با خودش حرف می زد.
به حرفاش که دقت کردم فهمیدم مخاطبش منم
_ معشوقه بی معرفت من. ببین باهام چی کار کردی که نشستم با عکست حرف می زنم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #299 فوری رفتم پریدم پشت درخت قایم شدم.. از پشت درخت با احتیاط نگا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#300
_ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف.
کلی رویا. کلی برنامه کنار هم داشتیم. دیدی چه جوری زدی همه رو خراب کردی.
دلم گرفت. ولی حرصمم گرفت. مگه تقصیر من بود؟
خودش دیوونه بازی در آورد و برام خط و نشون کشید.
_ یعنی بعد این همه سال نفهمیدی وقتی میگم دلارام این کارو کن یا نکن فقط بخاطر خودته؟
زیر لب گفتم آره جون عمت.
_ تو از خیلی چیزا خبر نداشتی.
نمی دونستی من دقیقا چی میگم. ولی وقتی به زودی فهمیدی
می فهمی که من هرچی گفتم بخاطر خودت بود.
و هنوز هم..
منتظر بودم ادامش رو بگه.
نفس صدا داری کشید و گفت :
هنوز هم.... دوست دارم.
دلم هری ریخت.
منم دوسش داشتم.
منم فراموشش نکرده بودم. دوست داشتم توی اون روزای سخت کنارم باشه
اما اخه یعنی چی. یعنی چی یه چیزایی رو نمی دونستم.
خب چرا بهم نگفت. چرا دلیل نیاورد
شاید منم اون موقع بیخیال می شدم و کوتاه میومدم
شاید بهش گوش می کردم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #300 _ این نبود حق من. حق ما این نبود. ما کلی آرزو داشتیم. کلی هدف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#301
تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت.
نمی دونستم درسته برم جلو یا نه. باید صبر می کردم بره.
یا می رفتم و خودی نشون می دادم و ازش می پرسیدم که قضیه از چه قراره.
تو همین فکرا بودم که بلند شد و رفت سمت خروجی پارک.
به رفتنش نگاه کردم.
هرچی دور تر می شد دل منم بیشتر می گرفت.
آه بلندی کشیدم و رفتم نشستم روی نیمکت.
صورتم رو میون دستام پنهان کردم. به زور داشتم جلوی خودمو می گرفتم که گریه نکنم.
حالم خیلی گرفته بود. حس آدمایی رو داشتم که رسیدن به آخر خط.
و دیگه هیچ امیدی به زندگی ندارن.
هیچ هدفی واسه ادامه دادن.
مازیار شوق و ذوق من برای ادامه دادن بود.
یکی از دلایلی بود که می خواستم بخاطرش بجنگم
تو همین فکرا بودم که حضور کسی رو کنارم احساس کردم.
سر بلند کردم. با دیدن مازیار هین بلندی کشیدم و خودمو کشیدم عقب.
واقعا شوکه شدم. دستم رو گذاشتم روی قلبم
حالا نمی تونستم تکون بخورم.
حرکتی کنم یا چیزی بگم.
اونم همینجور زل زده بود بهم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #301 تکیش رو به نیمکت داد و دیگه چیزی نگفت. نمی دونستم درسته برم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#302
چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه و بتونم عکس العمل درست نشون بدم.
خودش توی صحبت پیش قدم شد.
_ کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم.
منظورش رو فهمیدم ولی چیزی نگفتم. حتی نگاهش هم نکردم.
_ فکر نمی کردم امروز اینجا ببینمت.
اخم کردم و جدی گفتم :
منم.
_ مشخصه خیلی از دستم دلخوری.
طلبکار نگاهش کردم.
_ دلخور؟ حتی دلم نمی خواد ببینمت.
اما الکی می گفتم. دوست داشتم ببینمش.
خواستم بلند شم برم که مچ دستم رو گرفت.
اونم تقلا و داد و بیداد کنم که با عجز گفت :
خواهش می کنم بشین.
لطفا. فقط چند دقیقه.
اینقدر با عجز گفت که نتونستم درخواستش رو رد کنم.
دستم رو آروم رها کرد. چیزی نگفتم و برگشتم سر جام.
اما دست به سینه نشستم و حتی نگاهش هم نکردم.
هرچند دلم می خواست زل بزنم بهش و چشم ازش برندارم
یکم که گذشت گفت:
حالت چطوره دلارام؟
عالی بودم.
_ عالی. به لطف کارای تو بهتر از این نمیشم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۰ یکم باید باد به کلم بخوره وگرنه دوباره مجبورم سیمیلیونی هز
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۱
تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود.
گمون کردم الان آنا گریه کنه یا مثل وقتهایی که با من دعوا میکرد سریع یه جایی پناه ببره،
اما با جیغ و داد بلندی به سمت محمدعلی حملهور شد:
_آشغال هرزه تو دست روی من بلند میکنی؟
تویی که آوازهی خیانتت به گوش خانوادمم رسیده؟
آره؟ من طلاق میخوام.
باید طلاقم بدی. از زندگی با یه کثافتی مثل تو خسته شدم.
چشمام چیزی رو که می دید باور نمیکرد.
واقعا محمدعلی به آنا خیانت کرده بود؟
با کی؟ مگه میشه به زنی مثل اون خیانت هم کرد؟ دستام دور فرمون مشت شد.
محمدعلی با حرص آنا رو عقب روند و داد زد:
_بس کن! متوهم شدی.
من فقط یدفعه یه غلطی کردم.
توئم که خیالبافی هات تموم نمیشن روانی.
دست از سرم بردار.
زندگی رو به من دو سه روزه حروم کردی که چی؟
آنا با قهقههی بلندی، مسخرهاش کرد:
_من؟ من متوهم شدم؟ نه!
تو توهم زدی که واسم مهمی.
باید طلاقم بدی. نمیتونم تحمل کنم که هر روز گزارش هرزه بازی هاتو به گوشم برسونن.
انگار محمدعلی توقع این حرف رو از آنا نداشت که تو حالت سکون موند.
دستاش رو هوا موند.
آنا بود که با غرور و بیتفاوتی نگاه میکرد؟
ایننگاه خودخواهانهای که رو به روی چشمای اون مرد بود، امروز داشت جلوی من میبارید.
محمدعلی کلافه چند قدمی دور شد تا اینکه گفت:
_بیا بریم تو خونه..بسه!
آبرو ریزی جلو همسایهها خوب نیست.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #302 چند تا نفس عمیق کشیدم تا حالم بهتر شه و بتونم عکس العمل درست
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#303
آه کشید و گفت :
کارای من؟ یا کارای خودت؟
همچنان طلبکار نگاهش کردم و گفتم :
الان یه چیزم بدهکار می شم
فکر کنم بهتره من برم
_ خیلی زودرنج شدی. اروم باش داریم صحبت می کنیم.
پوزخند زدم و گفتم :
واقعا چه توقعی ازم داری؟
حلوا حلوات کنم؟ قربون صدقت برم؟
می خوای چی کار کنم مازیار.
مگه برام زندگی گذاشتی.
اعصاب گذاشتی. که الان توقع داری با آرامش هم باهات برخورد کنم.
با حرفات عصبی ترم نکن. می خوام برم.
_ بابا دو دقیقه بشین چی هی می خوام برم
حرف دارم باهات.
_ حرفات اگه همین شکلیه که ترجیح می دم نشنوم
_ چرا خودتو می زنی به اون راه؟
_ کدوم راه؟
- خب بیا. داری می زنی.
_ خب کدوم راه؟
خودمو به کدوم راه می زنم.
_ یعنی نمی دونی من چه مرگمه. چی می خوام. حرفم چیه.
_ نه نمی دونم. نمی خوام بدونم. بدونم هم برام مهم نیست .
_ خیلی هم بی رحم شدی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #303 آه کشید و گفت : کارای من؟ یا کارای خودت؟ همچنان طلبکار نگاهش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#304
_ هرچی می خوای بگو مازیار.
بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی.
عوض شدی.
هرچی می خوای بگو.
برام مهم نیست. کم نکشیدم از دستت.
کم خون دل نخوردم. تو همین یکی دو ماه کم عذاب نکشیدم.
دیگه بسه. ولم کن
برو پی زندگیت. راحت باش
خوش باش.
_ چرا فکر می کنی من الان خوشم؟
_ پس چه فکری کنم؟
یکم خیره نگاهم کرد و بعد آه کشید.
_ هیچی. هرجور دوست داری فکر کن.
الان نمی تونم چیزی بهت بگم
به شدت کنجکاو شدم. چی این وسط بود که من بی خبر بودم؟
_ چی نمی تونی بهم بگی؟
_ به وقتش می فهمی!
عصبی گفتم :
وقتش یا همین الانه یا هیچ وقت.
اگه گفتی که هیچ
اگه نگفتی قسم می خورم دیگه هیچ وقت نذارم منو ببینی.
اخم کرد و گفت :
مگه دست توعه؟
_ آره دست منه. چیه؟ نکنه دست توعه؟
نه آقا مازیار دیگه به شما ربطی نداره. من الان اختیارم دست خودمه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥