eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
132 عکس
70 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻تصویری زیبا از انار خوری سردار بی ادعا و مخلص شهید احمد کاظمی و فرماندهان جنگ در شب یلدا 🔹آرامش امروزمان را مدیون بزرگ مردان دیروز هستیم... 🍉🍉🍎🍎🍎 با هونجان ابرار به روز باشید ╭════• 🌺 •════╮    🆔 @honejanabrar ╰════• 🌺 •════╯
صدای زنگ خونه به گوشم خورد و طبق معمول که فکر کردم مامانمه، درو باز کردم و بدون این که منتظر شم رفتم دوباره تو‌ تختم بخوابم! همه چیز عادی بود تا این که مثل همیشه مامانم چراغارو روشن نکرد، منم صدا نکرد که پاشو چقدر می‌خوابی. دو به شک پتو رو زدم کنار و از جام بلند شدم و چراغارو روشن کردم اما هیچ کس تو‌ خونه نبود ترس داشت تو بدنم می‌پیچید که صدای مردونه ای از پشت سر باعث شد زهرم بترکه و جیغ فرا بنفشی بزنم: - داد و قال کنی مردی! برگشته بودم و خیره بودم به مرد قد بلندی چشم ابرو مشکی که لباسش با خون یکی بود و ناخواسته پاهام شل شد و روی زمین افتادم چون تو دستش اسلحه داشت! - تو... تو کی دیگه نفس نفس می‌زد و به پنجره خونه خیره شد و گفت: - پاشو برو دم پنجره ببین ماشین مشکی شاسی بلنده هنوز هست... یالا کاری که بود کردم و لب زدم: - کسی نیست. خیره بهم گفت: - فقط تویی اینجا؟ سری به تأیید تکون دادم که بی حال روی مبل نشست و نفس نفس می‌زد و ناخواسته جلو رفتم به زخمش خیره شدم، جای چاقو بود! خواستم بهش دست بزنم که مچ دستمو محکم گرفت. تو چشمای درشتش خیره شدم و لب زدم: - خونریزیت زیاده باید بری بیمارستان. متعجب نگاهم کرد: - دکتری؟ - پرستارم تفنگ و گرفت روی سرم و به زخمش اشاره کرد: - پس خودت حل و فسخش کن وگرنه من نفسای آخرمو بکشم توام می‌کشی... فهمیدی؟ ترسیده نگاهش کردم و سر تفنگ و با دست پایین آوردم و همون لحظه نگاهم به ساعت مارکدار خدا تومنیش خورد و لب زدم: - من نمیتونم این باید بره بیمارستان من... تفنگ و باز رو سرم گذاشت و حرصی گفت: - یه کاریش بکن که من فقط به فردا برسم - باشه الکل توی کابینت، سوزن و نخ بخیه هم... باید برم اونارو بیارم. با شک نگاهم کرد و می‌دونستم نا نداره بلند شه و آروم لب زد: - ببین من کم آدمی نیستم، من زنده نمونم جنازم تو خونه ی شما پیدا شه یه ایل آدم دنبالت میفتن که توام بمیری. یا حتی اگه لو برم یه غلط اضافه کنی بازم یه خاندان دنبالتن که جبران کنن برات. ذره ای شوخی حرف می‌زد. سرفه کرد و به سختی ادامه داد:- حالا فکر کن، من از این جا زنده بیرون برم چی میشه، لطفت و هیچ وقت فراموش نمیکنم چون یه جون و زندگی بهت بدهکار میشم. منم از بدهی بدم میاد خانوم پرستار... میگیری که چی میگم؟ تند سری به تایید تکون دادم ناخواسته دوست داشتم کمکش کنم، حسم می‌گفت آدم بدی نیست و من هیچ وقت حسم بهم دروغ نگفته بود و این شروع داستان زندگی عاشقانه و شاید مهیج من بود... https://eitaa.com/joinchat/3509649672C9539b58ffd
**(دو ماه بعد) صدای زنگ خونه باعث شد سمت در برم و این بار از چشمی نگاه کردم هیچ کس نبود فقط سبد گل بزرگی جلوی خونه بود! درو متعجب باز کردم خیره به سبد بزرگ گل رز شدم و با دیدن پاکت نامه ای برداشتمش که روش نوشته بود: ( وقت این رسیده که بدهیمو صاف کنم خانوم پرستار... شنبه شب جلو بیمارستان بعد شیفت کاریت منتظرتم! ماشینم یه فراری مشکی! یه مانتو آبی داری، اونو بپوش!) با چشمای گرد شده چند بار پلک زدم. آدرس بیمارستان و شیفت کاری منو از کجا می‌دونست... https://eitaa.com/joinchat/3509649672C9539b58ffd **
- زنداداشت خواستگار داره حنیف جان! اخم هایش را در هم کشید و سکوت کرد. حاجیه خانم بغضش را قورت داد: - بچه‌ی چند ماهش نیاز به پدر داره پسرم. ما هم راضی به رفتنش از این خونه نیستیم پسرم ولی دست تنها اذیت می‌شه. حنیف همچنان عصبانی بود، موضوع ازدواج مجدد زن بیوه‌ی برادرش آزارش می‌داد، اما نه به دلیلی که حاج خانم فکر می‌کرد‌. او دلراز را قبل از برادرش حسام دوست داشت. - اون بچه فقط بچه‌ی دلراز نیست حاج خانم، نوه‌ی ماست! حاج خانم با بغض سر تکان داد و حنیف در حالی که نگاهش را دوخته بود به پنجره‌ی اتاق دلراز و او را می‌دید که موهای بلندش را شانه می‌کند سرش را پایین انداخت و گفت: - نظر خودش چیه؟ حاج خانم بغضش را قورت داد: - هنوز بهش نگفتم مادرجون ولی فکر نمی‌کنم ناراضی باشه، اون تو این خونه معذبه. یه چند باریم نامزد تو حرفِ درشت بهش زده بیشتر ناراحته. حنیف با تعجب و عصبانیت پرسید: - نامزد من؟ ستایش چی گفته بهش؟ - بهش گفته اگه موندی تو این خونه که خودتو بندازی به حنیف سخت در اشتباهی، من عین شیر مواظب شوهرمم. دندان هایش رویِ هم محکم ساییده شده بودند و رفتار بجگانه ی ستایش طی این مدت نامزدی واقعا ازارش می‌داد. به اصرار حاج خانم با او ازدواج کرده بود و حالا باید خودش این نامزدی احمقانه را به هم می‌زد. همانطور که داشت به سمتِ اتاقش میرفت با صدای بلند گفت: - بگو خواستگار نیاد حاج خانم! می‌خوام خواب ستایشو تعبیر کنم... جایِ نوه‌ی ما تو خونمونه زیر سایه‌ی خودمون نه تو خونه‌ی غریبه! https://eitaa.com/joinchat/198377583Cea497bfb80
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #306 _ به تو ربطی نداره. خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه. نفس عمی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ کارت چی شد؟ لطفا جواب بده نگاهش کردم. نمی خواستم جلوش کم بیارم. هنوز دلم ازش پر بود. گفتم : هیچی نشد. چه فرقی به حالت می کنه؟ ول کن اینقدر سوال پیچم نکن. می خوام برم. باز نیم خیز شدم برم که گفت : کسی که اذیتت نکرد اونجا؟ یهو یاد اون شب و اتفاقات افتادم. همون شبی که سروش حرف زد. بهم حمله کرد. جدای از اون کم اذیت نشدم. پاک شدن فیلم های دوربین ها. شب بیداری ها توی مرکز با یاد آوریشون حالم بد شد و چند دقیقه ای سکوت کردم. خودش فهمید و گفت : پس خوب نگذشته. ولی جمعش کردم و گفتم : دیگه تموم شد. خوب یا بد گذشت به کمک کسی هم احتیاج ندارم. الان اگه حرفی نداری برم. آه کشید و گفت : دارم. خیلی. به انداره تک تک روز هایی که نبودی حرف دارم من ولی اینقدر عجله داری که انگار با یکی قرار گذاشتی و الان دیرت شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۴ پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک به تک پس بدین. هنوز یادم نرفته موقع‌ی عقدم با محمدعلی زندایی نذاشت عاقد سه دفعه ازم رضایت برای وکالت بگیره و وسط مراسم با بی‌آبرویی گفت: _واسه زن مطلقه‌ام مگه سه‌دفعه جایزه؟،؟؟ دلِ زندایی با دختر خواهرش بود، ولی محمدعلی منو میخواست. شایدم بخاطر عسل، منو میخواسته! آهی کشیدم و گوشیمو روشن کردم. هیچ تماسی نبود‌. نه از خانواده‌ام، نه از مهراب! چطور مامان زنگ نزده و احوالمو نگرفته؟ اونم بخاطر این همه مهمون؟ که خانوادم شوهرم اومدن خونه‌ام حداقل یکم راهنماییم کنه؟ بهونه‌گیر شده بودم و این بی سابقه بود. بغض کرده به شماره‌ی مهرابی که اسمش رو *استاد* سیو کرده بودم، خیره شدم. مهراب..! تا خواستم دوباره بهش زنگ بزنم علی وارد اتاق شد. با حرص بهم توپید: _به مامانم گفتی میخوای ازم طلاق بگیری؟ هان؟ گوشی رو نامحسوس پایین آوردم، اما دستم خورد روی دکمه‌ی سبز رنگ و صدای بوق تماس، اومد! خندیدم و با تمسخر گفتم: _چی میگی؟ مگه دیوونه‌ام به مادرشوهرِ لجبازم چیزی بگم که به ضرر منه؟ _پس چرا مامان انقدر ناراحته؟ چیکارش کردی؟ اومده میگه آنا از زندگی با تو راضی نیست. _قربون مادرشوهرم برم که فهمید من راضی نیستم، ولی شوهرم نفهمید! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #307 _ کارت چی شد؟ لطفا جواب بده نگاهش کردم. نمی خواستم جلوش کم ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ آره اصلا. قرار دارم که چی؟! خیره خیره نگاهم کرد. گفت : چیه؟ دست به کار شدی؟ چه زود. کی مختو زده؟ _ درست صحبت کن! _ مگه چی گفتم؟ میگم کی دلت رو برده. _ آفرین وهمین رو رو بگو. نه که کی مختو زده. پوزخند زد. باز حرصی شده بود. _ کی هست حالا؟ منتظر بودی نه؟ دوست داشتم اذیتش کنم. به تلافی اذیت هاش. شاید اینجوری یکم دلم خنک می شد _ نمی شناسیش. _ عه؟ پس کسایی هم هستن که من نشناسمشون _ مگه باید هرکی رو که من می شناسم بشناسی؟ با حالی زار گفت : من و تو با هم بزرگ شدیم دلارام این چه حرفیه می زنی؟ _ مازیار. وقتی تا این سن و موقعیت رسیدیم و تو از من پنهون می کنی پس گله مند نباش. چیزی نگفت. بازم خواستم بلند شم برم. که یهو عصبی گفت : عمرا بذارم با کس دیگه ای بریزی رو هم. خب. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #308 _ آره اصلا. قرار دارم که چی؟! خیره خیره نگاهم کرد. گفت : چیه؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی. _ حق دارم. _ نداری. _ دارم. دیگه باهاش بحث نکردم. بلند شدم برم که دستم رو گرفت. مردم رد می شدن و نمی تونستم خیلی داد و بیداد کنم ولی با لحن جدی ای گفتم : دستم رو ول کن. دستم رو می کشیدم. ولی زورم بهش نمی رسید. همینجور زل زده بود بهم. و داشت فشار دستش رو بیشتر می کرد. یهو دستم رو کشیدم که ول کنه، ولی جای اینکه ول بشه، دستم تق صدا داد و درد وحشتناکی توش پیچید.. از شدت درد ناله کردم و زدم زیر گریه نشستم همونجا روی زمین. وحشت زده اومد کنار. _ چی شد دلارام؟ خوبی؟ نمی تونستم حرف بزنم یا حتی دستم رو تکون بدم. نمی دونستم دردش واسه شکستگیه یا در رفتگی. خیلی درد بدی بود. ترسیده بود خودش هم. گفت : بمیرم برات. بلند شو بریم دکتر. ولی نمی تونستم جوابش رو بدم دو سه نفر هم اومدن جلو @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #309 _ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی. _ حق دا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم. و چیزی نمی گفتم. اومد به دستم دست بزنه که گریم شدت گرفت و ناله کردم. یه خانمی که اونجا بود گفت : احتمالا دستش در رفته ببریدش دکتر مازیار معلوم بود ترسیده و دست و پاش رو گم کرده معمولا آدمی نبود که اینجوری شه. ولی روم حساس بود و این می تونستم حس کنم. آروم و با لحن خیلی ملایمی گفت : عزیزم، قربونت برم می تونی بلند شی؟ با این دستت اون یکی رو بگیر پاشو ببرمت دکتر ببینیم چی شده. ای خدا عجب روزی شد. سعی کردم دستم رو بگیرم ولی خیلی بد درد می کرد. دردش رو به هر زحمتی بود تحمل کردم و بلند شدم. اصلا نمی فهمیدم کجام و داره چی میشه. برا همین نتونستم غر بزنم و بگم لازم نکرده منو ببری دکتر. این شد که تا دم ماشینش با هم رفتیم سوارم کرد و تازوند تا نزدیک ترین درمونگاه دکتر تا یکم به دستم دست زد گفت در رفته. با وجود درد وحشتناک و داد و بیداد هام جاش انداخت. خیلی عذاب کشیدم ولی بالاخره دردش تموم شد @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #310 من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم. و چیزی نمی گفتم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون. مازیار ام کنارم میومد و طوری نشون می داد که انگار خیلی نگرانه. بی انصافی نباشه، می تونستم حس کنم که واقعا نگرانه. اما چه فایده در رفتن دست من تقصیر خودش بود.. رفتم روی یکی از نیمکت های درمونگاه نشستم. مازیار هم کنارم جا خوش کرد چشمام رو بستم و طوری رفتار می کردم که انگار اصلا برام مهم نیست که اونجاست. یکم که گذشت گفت : خوبی دلارام؟ دلم ازش گرفته بود. نمی تونستم حرف بزنم وقتی چیزی نگفتم گفت : چی برات بگیرم بخوری؟ بازم هیچی نگفتم. _ عزیزم یه چیز بگو با جدیت و سردی خاصی گفتم : به من نگو عزیزم. شوکه شد. اما چون بهم حق می داد چیزی نگفت. _ درد داری؟ _ مهم نیست _ مهمه. نگاه طلبکارانه ای بهش انداختم و بلند شدم. دنبالم اومد و گفت :وایسا کجا. بیرون که رفتیم وایسادم تو روش و گفتم : چرا دست از سرم بر نمی داری؟ ولم کن مازیار. ولم کن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥