دوستان عزیز
دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍
کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن
بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌
اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘
@bonyane_marsus
اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺
بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #311 با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون. مازیار ام کنارم میومد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#312
_ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم.
_ نمی خوام. فقط ول کن خب؟
می خوام تنها باشم.
دیگه چیزی نگفت. راه افتادم. ولی نمی دونستم دارم کجا می رم.
باید ماشین می گرفتم. سر خیابون وایسادم.
هیچ کدوم منو به مقصد نمی بردن.
یهو ماشینش جلوی پام وایساد.
شیشه رو کشید پایین و گفت : تا شبم وایسی گیرت نمیاد. سوار شو می رسونمت
حرف هم نمی زنم.
دیدم اصلا حوصله وایسادن ندارم.
برای همین سوار شدم. ولی روم رو ازش گرفتم و زل زدم به بیرون.
چند دقیقه ای هیچی نگفت.
وقتی حس کرد جو یکم ارومه گفت :
درد داری؟
_ نه.
_ مطمئنی!
برگشتم با خشم نگاهش کردم و گفتم :
آره خوبم. لطفا سکوت کن.
دیگه چیزی نگفت. منم زل زدم به بیرون. فقط جلوی خودم رو می گرفتم گریه نکنم.
منو رسوند دم خونه.
زیر لب به زور تشکر کردم و پیاده شدم.
حتی برنگشتم نگاهش کنم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #312 _ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم. _ نمی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#313
وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد.
اومد جلو و گفت :
چی شده دلارام؟
چرا این شکلی ای؟
خیلی بی حال بودم. حتی رمق نداشتم حرف بزنم.
گفتم : خوبم مامان. می خوام یکم استراحت کنم
_ باز چی شده.
_ هیچی خوبم.
_ تو اخرش منو سکته می دی.
گفتم بگو چی شده
_ مامان زیاد بیرون بودم
همین. چیزیم نیست
.
_ چرا دستت بستس
_ خوردم زمین ضرب دید
_ به من دروغ نگو. من تو رو نشناسم باید برم بمیرم
فقط اون لحظه دلم می خواست با خودم خلوت کنم همین.
دیگه به هیچی فکر نمی کردم
نمی تونستم به مامانم درست جواب بدم.
از طرفی هم نگران شده بود و حق داشت.
سعی کردم بازم با آرامش صجبت کنم
_ مامان میینی که خوبم.
سر و مر و گنده اینجام
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۵ یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک ب
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۶
از غصب داد کشید:
_داری چه غلطی میکنی؟
تو چه مرگته آنا؟
اون جر و بحث جلوی در بس نبود؟
که همون دماولی همسایه ها رو با خبر کرد؟
قبل از این که من حتی بخوام از خودم دفاع کنم، در اتاق با شدت باز شد و زندایی هول زده و با ترسِ و لرز مصنوعی گفت:
_وای پسرم!
تو رو خدا بخاطر من زندگیتو از هم نپاش.
اینکارا چه معنی میده؟
با هم بسازید، سازش رمز زندگی موفقه.
پوزخندی زدم و پشتمو به هردوشون کردم.
معلومه کسی اینجا طرفدار من نیست.
چرا باید زور بیخود بزنم؟
قدر بیبی رو ندونستم گیر این زنداییِ سگپاچهام افتادم.
لگد به بختم زدن دقیقا همین بود.
این میانجیگریِ زندایی بیشتر باعث عصبی شدنِ علی و مظلوم نمایی بود.
هروقت من و مهراب دعوایی بینمون پیش میومد بیبی خودشو کنار میکشید و حرفی نمیزد.
حتی چند دفعه پرسیدم چرا چیزی نمیگین که حرف قشنگی زد:
_زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند!
حتی اگه تو و مهراب جلویمن خودتونو بکشید من حق دخالت ندارم.
به من مسائلِ بین شما دوتا مربوط نیست، مگه این که مهراب بخواد دخترمو بزنه!
اونموقع خودم با چماق و کمربند بیرونش میکنم.
اونوقت زندایی تو هر کاری که میشد ناخونک میزد.
تازه گاهی تو افکارِ خندهدارم فکر میکنم که خودش دعانویس واسه خراب شدن زندگیِ من و مهراب نوشته.
میترسم بفهمه علی شکم عسل رو بالا آورده سریع بیاد وردلم بشینه بگه:
_عیب نداره خواهرته.
خواهر با خواهر هوو بشه اتفاقی نمیوفته که!
در این حد خانواده داییم بیشرف و وجدانن.
هر وقت که مهراب و محمدعلی رو از هر لحاظی مقایسه میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که من خر شده بودم.
پچپچ آروم زندایی ناواضح به گوشم میرسید:
_این زنت چشه؟ چرا همچین میکنه؟ میگه زیر سر تو بدجوری بلند شده.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #313 وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد. اومد جلو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#314
*
رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم.
ولی طولی نکشید که در زدن.
بی حوصله گفتم :
بله؟
در آروم باز شد و بابام اومد داخل.
یکم خودم رو جمع و جور کردم.
چند روز بود ندیده بودمش
بلند شدم و رفتم سمتش و سعی کردم با لحن گرمی بگم :
سلام بابا جون. خوش اومدین.
_ سلام دخترم. ممنون. می تونم بیام داخل؟
_ بله حتما.
بابام اومد و روی صندلی میز کارم نشست.
مامانمم اومد کنار در وایساد. نگرانی از چهرش می بارید
ولی بابا بهش گفت :
خانم شما برو.
می خوام تنها با دلارام صحبت کنم.
معلوم بود دلش می خواد بمونه
یه نفس صدا دار کشید. سریع تکون داد و رفت و درم بست.
نمی دونستم چی می خواد بگه. ولی احتمالا مامان بهش خبر داده بود
یکم مکث کرد. بعد خیره شد بهم و گفت :
کارت به کجا رسید؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : تموم شد بابا
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۶ از غصب داد کشید: _داری چه غلطی میکنی؟ تو چه مرگته آنا؟ او
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت_۴۷
گوشی تو دستم بود و نگاهم روی تماسی که خورده بود.
تماس بعد از یه دقیقه قطع شده بوده.
پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
_زندایی میشه لطفا برید بیرون؟ من با علی یکم حرف شخصی دارم.
صدتی پر حرصش رو از پشت سرم میشنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد:
_نه نمیشه دخترجون!
میخوای پسرمو تنها گیر بیاری که خوب مغزشو بخوری؟
آسی و کلافهاش کنی؟
ما الان اینجاییم و تو انقدر با شوهرت بیپروایی میکنی.
معلوم نیست وقتی من نباشم محمدعلی رو چطوری قورت میدی.
سریع سمتش برگستم که دیدم دقیقا رو به روم وایستاده.
ابرو بالا انداختم و گوشیمو رو تخت پرت کردم.
نه مثل این که هر چی میخوام احترام اینا رو نگهدارم نمیشه.
شبیه خودش جواب دادم:
_مادرشوهر عزیزم!... زندایی گلم..!
یه لحظه بیرون تشریف ببرید.
تو دعوای من و علی خواهشا دخالت نکنید.
حرفای شما این آشی که درست شده شعلهورتر میکنه.
محکم زد تخت سینهام که بخاطر یهویی و شوکم محکم افتادم زمین.
عصبی و پر حرص از دهنش حرفاشو تف کرد بیرون:
_که من نخود هر آشیام آره؟
خودم نشونت میدم.
تو زنیکه زندگیِ پسرمو سیاه کردی.
یه عمر به عشقت آتیش گرفت و جزغاله نشده که حالا بخوای سر یه خطای کوچیکش همچین بلبشویی راه بندازی.
زبونم انگار از دستم در رفت و داد زدم؛
_خطای کوچیک؟
زندایی خیانت خطای کوچیکیه؟
تو بگو... دایی خیانت کنه خوبه؟
اگه خوشت میاد برم از فردا زن بیارم واسش.
زنای رنگا وا رنگ جلو چشمش..
محکم موهامو کشید و از جا بلندم کرد.
درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #314 * رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم. ولی طولی نکشی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#315
_ شیری یا روباه؟
آهی کشیدم و گفتم :
هم شیر هم روباه.
_ چرا؟
_ شیر، چون این واحد رو نیفتادم.
و می تونم مدرکم رو بگیرم
و روباه چون نتونستم کاری کنم.
_ خب، ولی تلاشت رو کردی. همین کافی نیست؟
_ چرا. اما بابا خیلی چیزا فهمیدم ولی نتونستم ثابت کنم؟
_ مثلا چی؟
دلم پر بود. شروع کردم به تعریف ماجرای سروش برای بابام.
ولی ازش خواستم به مامان فعلا چیزی نگه.
خودش هم خیلی شوکه و متعجب و نگران شد.
اما خوشبختانه منطقی برخورد کرد.
حرفام که تموم شد گفت :
بابا بهت که گفتم. تو تلاشت رو کردی.
اینجور آدما خیلی خطرناکن.
معلوم نیست خلافکاره و اومده اونجا دنبال چیزی می گرده یا شده قایم.
یا ماموری چیزیه و توی ماموریته که گفته کارمون رو هم خراب نکن
یکی از این دو حالته. که در هر دو حالت هم گیر دادن بهشون خطرناکه
پس بچسب به کار و درس و برنامه هات.
و کلا فراموشش کن.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #315 _ شیری یا روباه؟ آهی کشیدم و گفتم : هم شیر هم روباه. _ چرا؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#316
_ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟
حالا اگه پلیس باشن که هیچ
ولی اگه خلافکار باشن چی؟
من سکوت کنم ظلم نیست؟
در حق یه عده بی انصافی و کوتاهی نمی شه؟
معلوم نیست که دقیقا دارن چی کار می کنن.
ولی متاسفانه کسی پشتم رو نگرفت.
بیشتر هم سعی کردن سرکوب کنن.
_ می فهمم چی میگی بابا. اما چاره چیه؟
پای زندگی خودت و خانوادت وسطه.
من اگه جلو بیام کاری از دستم بر میاد؟
یکم فکر کردم دیدم نه. کاری از دستش بر نمیاد.
آه کشیدم و گفتم :
نه بابا. ولی همینکه باهام حرف زدید.
دلداری دادید و درکم کردید یه دنیا ارزش داره.
خیلی حالمو بهتر کرد
_ کاری نکردم بابا.
مراقب خودت باش. کمتر خودتو عذاب بده
تو به وظیفت عمل کردی. الان چیزی گردنت نیست.
گردن اونیه که این حرفا رو شنید و اعتنا نکرد.
و فقط گفت برو.
اصلا گردن اونیه که به اجبار تو رو توی این راه آورد
و خواب و خوراک رو ازت گرفت.
سر انداختم پایین.
_ از مازیار خبر نداری؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #316 _ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟ حالا اگه پلیس باشن که هیچ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#317
نمی دونستم بگم از پیش اون میام یا نه.
دعوام می کرد یا نه. ولی خب تقصیر من که نبود.
خودش سر و کلش پیدا شد و دیگه ولم نکرد.
_ آره بابا خبر دارم
نفس صدا داری کشید و گفت :
خب؟
یکم مکث کردم.
_ امروز اون منو رسوند خونه.
چشماش گرد شد و با صدای نسبتا بلندی گفت :
چی؟!
_ بابا آروم. چیزی نشده که.
_ اون رسوندت؟ چه دلیلی داره اون تو رو برسونه
اصلا چرا سوار ماشینش شدی.
_ بذارید براتون تعریف می کنم
رفته بودم همون پارک همیشگی قدم بزنم، که سر و کلش پیدا شد.
با خواهش و زاری و التماس نگهم داشت که باهام حرف بزنه.
همون حرفای تکراری و همیشگی. بعدشم گفت یه چیزایی این وسط هست که من نمی دونم
و فعلا نمی تونه بهم حرفی بزنه.
خواستم بیام که دستم رو گرفت و وقتی خواستم دستمو ازدستش در بیارم، در رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_۴۷ گوشی تو دستم بود و نگاهم روی تماسی که خورده بود. تماس بعد
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۸
درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
چشماشو درشت کرد و تو صورتم براق سده جیغ کشید:
_تو زنیکهی دو هزاری...
قبل از این که زندایی ادامهی حرفش رو بزنه صدای داد دایی اومد:
_اینجا چخبره؟
زندایی موهامو ول کرد و سرم با خجالت زیر افتاد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
با دایی راحت نبودم و ازش حساب میبردم.
ولی نه اونقدری که اجازه بدم طرف زنش رو بگیره.
با صدای آروم و زیری گفتم:
_ببخشید...میشه لطفا برین بیرون؟
من با محمدعلی حرف خصوصی دارم.
زندایی با حرص توپید:
_تو چرا انقدر پررو و بیپروایی؟ هان؟
محمدعلی اونجا شبیه مترسک وایستاده بود و فقط نگاه میکرد.
پوزخندی به خودم زدم. مهراب اگه بود تا حالا دهدفعه گفتهبود به آنا کار نداشته باش مامان!
بیحس روی تخت نشستم و سرد گفتم:
_حرمتتون رو تا الان اگه نگهداشتم به حرمت سالایی بود که عاشقِ پسرت بودم زندایی!
لطفا بیرون برین!
مشکلات ما به خودمون مربوطه.
ایکاش اصلا به شما نمیگفتم چی شده.
زندایی هم نه گذاشت و نه برداشت، بیپرده گفت:
_آره کار زشتی کردی که دو تنبون شدن شوهرتو به من داری میگی.
میفهمی؟ اشتباه کردی.
قرار نیست من شوهرتو درست کنم که!
خودت باید زنیت میکردی که نداره سمت زن دیگهای!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #317 نمی دونستم بگم از پیش اون میام یا نه. دعوام می کرد یا نه. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#318
_ مازیار در رفت؟
خندم گرفت و گفتم :
نه بابا. مچ دستم در رفت.
اخماش رو باز کشید تو هم
_ دستت رو کشیده در رفته؟
نگران گفتم :
بله.
_ من باید خودم شخصا با این بشر تسویه حساب کنم
_ بابا آروم باشید
خوبم الان.
_ خب خوب باشی. یعنی چی که هر چند وقت یه بار میاد یه زهری می ریزه و گورش رو گم می کنه؟
شما دو تا مگه بهم نزدید؟ الان اصلا چه معنی داره بیاد سراغ تو.
_ می دونم بابا. چشم. دیگه نمی ذارم
_ تو تا حالا چند بار اینو گفتی دلارام. ولی انگار حریفش نمی شی.
خودم باید با این بچه حساب کتاب کنم
بچه هم که نیست. خرس گندس
منم درس می ده الان.
ولی از هیکلش خجالت نمی کشه
عین بچها افتاده سر دنده لج. اونم به ناحق.
_ حالا این دفعه هم بگذرین.دفعه بعد اگه باز خواست تکرار کنه اونوقت خودتون باهاش طرف حساب شین.
_ بذارم یه جای دیگتو ناکار کنه بعد دست به کار شم؟ غیرتم کجا رفته؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥