eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
120 عکس
61 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #315 _ شیری یا روباه؟ آهی کشیدم و گفتم : هم شیر هم روباه. _ چرا؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟ حالا اگه پلیس باشن که هیچ ولی اگه خلافکار باشن چی؟ من سکوت کنم ظلم نیست؟ در حق یه عده بی انصافی و کوتاهی نمی شه؟ معلوم نیست که دقیقا دارن چی کار می کنن. ولی متاسفانه کسی پشتم رو نگرفت. بیشتر هم سعی کردن سرکوب کنن. _ می فهمم چی میگی بابا. اما چاره چیه؟ پای زندگی خودت و خانوادت وسطه. من اگه جلو بیام کاری از دستم بر میاد؟ یکم فکر کردم دیدم نه. کاری از دستش بر نمیاد. آه کشیدم و گفتم : نه بابا. ولی همینکه باهام حرف زدید. دلداری دادید و درکم کردید یه دنیا ارزش داره. خیلی حالمو بهتر کرد _ کاری نکردم بابا. مراقب خودت باش. کمتر خودتو عذاب بده تو به وظیفت عمل کردی. الان چیزی گردنت نیست. گردن اونیه که این حرفا رو شنید و اعتنا نکرد. و فقط گفت برو. اصلا گردن اونیه که به اجبار تو رو توی این راه آورد و خواب و خوراک رو ازت گرفت. سر انداختم پایین. _ از مازیار خبر نداری؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #316 _ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟ حالا اگه پلیس باشن که هیچ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نمی دونستم بگم از پیش اون میام یا نه. دعوام می کرد یا نه. ولی خب تقصیر من که نبود. خودش سر و کلش پیدا شد و دیگه ولم نکرد. _ آره بابا خبر دارم نفس صدا داری کشید و گفت : خب؟ یکم مکث کردم. _ امروز اون منو رسوند خونه. چشماش گرد شد و با صدای نسبتا بلندی گفت : چی؟! _ بابا آروم. چیزی نشده که. _ اون رسوندت؟ چه دلیلی داره اون تو رو برسونه اصلا چرا سوار ماشینش شدی. _ بذارید براتون تعریف می کنم رفته بودم همون پارک همیشگی قدم بزنم، که سر و کلش پیدا شد. با خواهش و زاری و التماس نگهم داشت که باهام حرف بزنه. همون حرفای تکراری و همیشگی. بعدشم گفت یه چیزایی این وسط هست که من نمی دونم و فعلا نمی تونه بهم حرفی بزنه. خواستم بیام که دستم رو گرفت و وقتی خواستم دستمو ازدستش در بیارم، در رفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_۴۷ گوشی تو دستم بود و نگاهم روی تماسی که خورده بود. تماس بعد
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم. چشماشو درشت کرد و تو صورتم براق سده جیغ کشید: _تو زنیکه‌ی دو هزاری... قبل از این که زندایی ادامه‌ی حرفش رو بزنه صدای داد دایی اومد: _اینجا چخبره؟ زندایی موهامو ول کرد و سرم با خجالت زیر افتاد. نمیدونستم باید چیکار کنم. با دایی راحت نبودم و ازش حساب میبردم. ولی نه اونقدری که اجازه بدم طرف زنش رو بگیره. با صدای آروم و زیری گفتم: _ببخشید...میشه لطفا برین بیرون؟ من با محمدعلی حرف خصوصی دارم. زندایی با حرص توپید: _تو چرا انقدر پررو و بی‌پروایی؟ هان؟ محمدعلی اونجا شبیه مترسک وایستاده بود و فقط نگاه میکرد. پوزخندی به خودم زدم. مهراب اگه بود تا حالا ده‌دفعه گفته‌بود به آنا کار نداشته باش مامان! بی‌‌حس روی تخت نشستم و سرد گفتم: _حرمتتون رو تا الان اگه نگه‌داشتم به حرمت سالایی بود که عاشقِ پسرت بودم زندایی! لطفا بیرون برین! مشکلات ما به خودمون مربوطه. ای‌کاش اصلا به شما نمی‌گفتم چی شده. زندایی هم نه گذاشت و نه برداشت، بی‌پرده گفت: _آره کار زشتی کردی که دو تنبون شدن شوهرتو به من داری میگی. میفهمی؟ اشتباه کردی. قرار نیست من شوهرتو درست کنم که! خودت باید زنیت میکردی که نداره سمت زن دیگه‌ای! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #317 نمی دونستم بگم از پیش اون میام یا نه. دعوام می کرد یا نه. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ مازیار در رفت؟ خندم گرفت و گفتم : نه بابا. مچ دستم در رفت. اخماش رو باز کشید تو هم _ دستت رو کشیده در رفته؟ نگران گفتم : بله. _ من باید خودم شخصا با این بشر تسویه حساب کنم _ بابا آروم باشید خوبم الان. _ خب خوب باشی. یعنی چی که هر چند وقت یه بار میاد یه زهری می ریزه و گورش رو گم می کنه؟ شما دو تا مگه بهم نزدید؟ الان اصلا چه معنی داره بیاد سراغ تو. _ می دونم بابا. چشم. دیگه نمی ذارم _ تو تا حالا چند بار اینو گفتی دلارام. ولی انگار حریفش نمی شی. خودم باید با این بچه حساب کتاب کنم بچه هم که نیست. خرس گندس منم درس می ده الان. ولی از هیکلش خجالت نمی کشه عین بچها افتاده سر دنده لج. اونم به ناحق. _ حالا این دفعه هم بگذرین.دفعه بعد اگه باز خواست تکرار کنه اونوقت خودتون باهاش طرف حساب شین. _ بذارم یه جای دیگتو ناکار کنه بعد دست به کار شم؟ غیرتم کجا رفته؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۸ درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خنده‌ی تلخی کردم و تیکه انداختم: _پدوفیل بودن پسرتو به من ربط نداره. پسرت مریضه. میفهمی؟ دایی با اخم غلیظی زندایی رو عقب کشید و گفت: _اینجا چخبره؟ محمدعلی سریع از اتاق بیرون رفت. نیشخندی زدم و کلافه موهامو از رو صورتم کنار زدم. دایی کنارم رو تخت نشست و با چشم به زندایی اشاره کرد بیرون بره. زندایی تند گفت: _بهتره به این دختره رو ندی. غرش دایی دهنش رو بست: _بیرون.. با چشم و اشاره نمیفهمی با زبون باید بگم حتما؟ زندایی که رفت بیرون چنان در رو با حرص کوبید که خونه لرزید. خندم گرفت. خوب تونسته بودم بسوزونمش. دایی هم کمتر از زندایی قرار نبود زخم بزنه. فقط تو زخم‌زدن احترام وجود داشت. لبخندی زدم و گفتم: _دایی جان چرا اینجا نشستین؟ با من حرفی دارین؟ نگاهی به دستام که از عصبانیت میلرزید نگاه کرد: _چیشده آنا جان؟ نگفتم؟ نگفتم محترمانه‌تر میخواد از سر تا پام زخم بزنه؟ لبخندمو حفظ کردم حتی با اینکه مصنوعی بود ولی بهتر از هیچی بود. آنا جان؟؟ به زور خودمو نگه‌داشته بودم که چیزی نگم و تنها، کوتاه گفتم: _دایی یه مسئله‌ای بین من و پسرتون پیش اومده. خودمون حل میکنیم. من اشتباه کردم به مادرشوهرم گفتم و خواستم کمکم کنه. مادرشوهر که مادر نمیشه. میشه؟ من اشتباه کردم همین! به جای کمک فقط زخم زدن. _من چی؟؟ منم زخم زدم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #318 _ مازیار در رفت؟ خندم گرفت و گفتم : نه بابا. مچ دستم در رفت.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نفس صدا داری کشیدم. حرفی نداشتم بزنم. به عنوان پدر حق داشت گفتم : آروم باشید بابا به هر حال منم یه سن و سالی الان دارم. بچه نیستم. این بار هم آروم باشید. گذشت کنید. من دیگه نمی ذارم از شیش فرسخی منم رد شه خیالتون راحت. اگه این بار کاری کرد هر کار دلتون خواست باهاش بکنید. سکوت کرد. انگار داشت قانع می شد. چند بارنفس عمیق کشید و استغفرالله گفت. وقتی یکم آروم شد بلند شد وگفت : استراحت کن. چند روزی سعی کن بیرون نری. یا اگه رفتی برا تفریح باشه به خودت برس یکم جون بگیری. مامان طفلیت چه گناهی کرده که هر بار تو رو این شکلی می بینه حالش بد میشه بیشتر مراعات کن. یه زندگی جدید شروع کن _ چشم. _ بی بلا. یکم نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_49 خنده‌ی تلخی کردم و تیکه انداختم: _پدوفیل بودن پسرتو به من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 به صمیمیت دروغینش خنده‌ی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو میخورد. انگار کسی داشت تو سرم میگفت همه میخوان تو رو بسوزونن. سرم درد میکرد اونم به شدت! شالمو کشیدم رو سرم و از جا بلند شدم و گفتم: _هیچی نشده دایی. خودمون حل میکنیم. از شما بخوایم روتون تو روی ما باز میشه. درست نیست. یه مشکل خصوصیه. _مشکلات زناشویی؟ انگار دایی میخواست تا ته این قضیه بره. لبخندی زدم و گفتم: _دایی شما میخواید زن بگیرید؟ یه زن‌دوم؟ چشمای دایی برق انداخت و حالم رو بد کرد. پس معلومه پشت پسرش وایمیسته. مرتیکه های هول! پسر و پدر شبیه همن! خنده‌ی تلخی کردم: _پسرتون با یه دختر بوده. یه دختر دبیرستانی. و احتمالا اون دختر بچه‌سال، حامله‌ست. میفهمین؟ من و علی حتی یه‌سالم از ازدواجمون نگذشته. چطور اینکارو کرده؟ شما چندین ساله با زندایی بودین ولی خیانت نکردین. _چون زنداییت برای من کافی بود. شاید برای علی کافی نبودی! خندیدم. فقط خندیدم چون دیگه مخم رد داده بود. کل این سکانس ها، حرف‌ها، همشون تو مغزم بود. انگار میدونستم چی پیش میاد. سری تکون دادم و گفتم: _دیدین؟ دیدین گفتم خصوصیه؟ نه حرفای شما نه زندایی نه هرکس دیگه ای قرار نیست این زخم هایی که به خورده کم کنه. فقط لطفا دخالت نکنین. دایی از جا بلند شد و گفت: _بهتره یکم زن‌بودن رو یاد بگیری جای این که بی احترامی کنی دخترم! تمام فشار های عالم انگار همین لحظه روی من افتاد که با فک قفل شده و حرصی گفتم: _مادرم به من تمام زنیت هایی که باید رو یاد داده. پدرم همه‌ی مردونگی هایی که باید به پای مرد زندگیم بکنم یادم داده. ولی یادتون نره که خیانت هیچ بهونه‌ای نداره... هیچ دلیل و بهونه‌ای! برگشت سمتم و با چشمای خیره‌اش نگاهم کرد و گفت: _پس اگه زنیت داری و خیانت دلیل نداره چرا طلاق گرفتی؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه ‌#319 نفس صدا داری کشیدم. حرفی نداشتم بزنم. به عنوان پدر حق داشت گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 * از روز سعی کردم به حرف های پدرم بها بدم. و واقعا به خودم و خانوادم و حال و هوام برسم تا مدتی نه کار داشتم نه دانشگاهی بود. وقتم آزاد بود. و می تونستم خیلی کارا کنم کلاس آموزشی برم. دوره روانشناسی برم یا با یه مشاور برای بهتر شدن حالم صحبت کنم. می تونستم کلی چیز جدید یاد بگیرم کلی کار جدید انجام بدم. و اینقدر با خودم حرف زدم تا بالاخره کنار اومدم که منم حق زندگی دارم نباید خودم و وجودم رو پاسوز آدمی کنم که اینقدر اذیتم کرد. هرچند در حد حرف بود و هنوزم ته دلم بهش حس داشتم. اما خب کنترلش می کردم تا به ابعاد دیگه زندگیم هم برسم به اندازه کافی براش عزا گرفته بودم. دیگه بس بود. کافی بود. وقتش نبود. دیگه نمی خواستم اون شکلی ادامه بدم. باید خوب به خودم می رسیدم تا سر وقت یه دکتر خوب و سرزنده توی جامعه بشم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #320 * از روز سعی کردم به حرف های پدرم بها بدم. و واقعا به خودم و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر نزنم. می خواستم ببینم هنوز اونجاست یا نه. به هدفش رسید. اصلا به حرف من رسیدن. از اون موقع خبری هم از موسوی نشده بود. می شد حدس زد که اگه چیزی شده باشه بهم بگن. ولی هیچی نگفتن. تصمیم گرفتم برم یه سری بزنم. استرس داشتم. خیلی هم زیاد. نمی دونستم قراره اصلا چه برخوردی باهام بشه. اونجا رام می دن یا نه. جالب بود که نگهبان که مرد مهربونی بود و اون مدت منو خوب شناخته بود خیلی خوب بدرقم کرد. نفس راحتی کشیدم که حداقل تونستم وارد اونجا بشم. آوردنشون توی حیاط برای هوا خوری. ولی هرچی چشم چرخوندم سروش رو ندیدم. وارد ساختمون شدم. خواستم برم سمت اتاق موسوی ولی داشت با تلفن حرف می زد. و متوجه منم نشد. پشیمون شدم و تصمیم گرفتم خودم برم پیش سروش. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #321 ** خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد. ولی خب چون اونجا کلا سر و صدا زیاد بود اعتنا نکردم. رفتم جلو در. اینور اونور رو نگاه کردم و وایسادم پشت در. سرمو چسبوندم به در. واقعا داشت صدا میومد. انگار یکی داشت دعوا می کرد. خیلی برام عجیب شد. چون حس کردم صداهه هم برام آشناست. صدای سروش نبود. با اینکه یک بار بیشتر صداش رو نشنیده بودم ولی خیلی خوب یادم مونده بود. صداهه همینجور آشنا و آشنا تر می شد. دقت کردم ببینم حداقل چی داره میگه. _ خراب کردی سروش. بدم خراب کردی. قرار نبود اینجوری بری جلو. قرار نبود سرخود تصمیم بگیری و دستور صادر کنی. وقتی مافوقت بهت اجازه نداده بود. اون دختر طفلی هیچی ازش نمونده. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #322 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. بیشتر دقت کردم ببینم چی میگه. صدای سروش هم اومد. _ در جریان نبودم. کسی به من اطلاعی نداد قربان. از کجا باید می دونستم؟ چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون؟ قربان؟ _ همون احمقی که باهاش در ارتباط بودی می دونست _ چیزی بهم نگفتن. من پوزش می خوام. _ پوزش تو الان به چه دردی می خوره؟ حال و روز دلارام رو دیدی؟ دیگه حتی نگاهم نمی کنه. این قرارمون نبود. _ چه جوری می تونم جبران کنم؟! _ فقط زودتر تمومش کن. بچها کارا رو تموم کردن یا نه؟ _ میگن چیزی نمونده _ تمومش کنید. بگو سرعت بدن به کارا. _ چشم... حس کردم داره میاد سمت در. هول شدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #323 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا خدا می کردم متوجه حضورم نشده باشه. صدای دور شدن قدم هاش که اومد یکم سرمو آوردم بالا و دیدمش. داشت می رفت. نفس صدا داری کشیدم و بلند شدم. حرفاش تو سرم داشت تکرار می شد. اون حرفا چی بود زد؟ چرا سروش با مازیار اونجوری حرف می زد. چرا بهش می گفت قربان. اصلا چی شد که سروش به حرف اومد؟ مغزم داشت منفجر می شد. هنگ کردم. یه چیزی این وسط درست نبود. باید تاتوی ماجرا رو در می‌آوردم. یعنی موسوی می دونست که مازیار اومده اینجا؟ باید می رفتم و فقط همینو ازش می پرسیدم. ببینم اصلا می دونه ارتباط اینا با هم چیه. آخه طوری با هم حرف می زدن انگار وسط عملیاتن و خیلی وقته هم دیگه رو می شناسن. بیخیال سروش شدم و رفتم سمت اتاق موسوی. پشت در وایسادم و بی معطلی در زدم. _ بفرمایید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #324 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی نگاهم کرد و بعد گفت : سلام خانم یاقوتیان. خوش اومدید. جدی گفتم :سلام. ممنون. می تونم بیام داخل؟ _ بله بفرمایید. کامل وارد اتاقش شدم و درو بستم. رفتم روی همون مبل همیشگی نشستم. نه گذاشتم و نه برداشتم. گفتم : مازیار یاقوتیان اینجا بود. درسته؟ بازم شوکه شد. انگار امادگی رو به رو شدن با من و جواب دادن به سوال هام رو نداشت. یکم من من کرد که خودم گفتم : اینجا دیدمش. _ بله اینجا بوده. سر تکون دادم. _ میشه لطفا بگید چی کار داشت؟ یکم مکث کرد. بعد جدی شد و گفت : خانم یاقوتیان فکر نمی کنم این مدل سوال جواب کردن درست باشه. این یعنی به تو ربطی نداره. یا نمی تونم جواب بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #325 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی. چه زود همه چیز یادتون رفت. چه زود فراموش کردید روز و شب هایی که من اینجا سپری کردم. اذیت هایی که شدم. فشار هایی رو که تحمل کردم. چه زود همه چیز فراموش میشه. البته این عادیه تعجب نمی کنم. الان رسم روزگار اینه. کم پیدا میشن آدم هایی که تا آخر خط مرام بذارن و کنارت باشن ببخشید. بد موقع مزاحم شدم. با اجازه. بلند شدم و رفتم سمت در. و حتی دیگه توجه نکردم که می خواد شروع کنه به صحبت کردن. همشون دستشون با هم تو یه کاسه بود. باید می رفتم سراغ استاد شفیعی ببینم اون چیزی بهم میگه یا نه. نمی شد که اون در جریان نباشه توی خیابون شمارش رو گرفتم. توجه هم نکردم که بد موقع هست یا نه یکم که گذشت جوابم رو داد. _ بفرمایید. _ سلام استاد. یکم مکث کرد تا جوابم رو بده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #326 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ یاقوتیان شمایی؟ _ بله استاد. _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خوبی؟ _ ممنون استاد. شما خوبید؟ _ الحمدلله. می گذرونیم چه خبر؟ _سلامتی. _ کار و بار. درس چطوره. _ هی می گذره... _خیر باشه دخترم کاری داشتی؟ _ بله استاد. ببخشید مزاحم شدم می خواستم بدونم شما خبر دارید که مازیار سروش رو می شناسه؟ _ سروش؟ _ همون بیماری که تحت درمان من بود. _ همو می شناسن؟! _ بله. امروز پیش هم بودن. _ جل الخالق. _ من خودمم تازه فهمیدم. پس در جریان نبودید _ نه والا. در جریان چی؟ آخه چرا. چه جوری؟ پس بگو این همه اصرار می کرد تو پیشش نری برا چی بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #327 _ یاقوتیان شمایی؟ _ بله استاد. _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خوبی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم. نمی دونم دلیل اون همه اصرار چی بود. و چه ارتباطی با هم دارن. _ خب باهاش صحبت کن. نمیشه؟ کلافه هوفی کشیدم و گفتم : صحبت کردم. نمیگه. میگه به وقتش می فهمی. _ بذار من خودمم باهاش صحبت می کنم. نمی گم شما به من زنگ زدی. ببینم اگه حرفی زد بهت میگم. _ ممنون استاد. لطف می کنید. نمی خواد زحمت بکشید. _ زحمتی نیست. اگر چیزی دستگیرم شد به همین شماره زنگ می زنم. _ خیلی ممنون. باشه. تلفن رو که قطع کردم قدم زنون رفتم سمت خونه. ولی فکرم یک لحظه هم آروم نبود. * _ می خوایم بریم سفر. بی حوصله به مامانم نگاه کردم و گفتم : سفر؟ چه سفری؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #328 _ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم. نمی دونم دلیل اون همه اصرار چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون _ بابا مگه کار نداره؟ _ یک هفته ای نمی ره. _ خوبه باز. یکم استراحت می کنه. _ آره. وسایلت رو جمع کن. _ کی می خواین برین؟ _ همین فردا. _ خب چرا زودتر نگفتید. _ کاری داری مگه؟ اصلا یهویی هم شد. _ اگه میشه من نیام. سگرمه های مامانم رفت تو هم. هر لحظه آماده بود بزنه منو له کنه. _ گفتم وسایلت رو جمع کن دلارام. خب؟ _ چه خشن شدی مامان. _ مگه تو آرامش برام گذاشتی؟ هر لحظه هر دیقه هر ساعت من استرس تو رو دارم. می ری بیرون تا بیای قلبم می ایسته _ آروم باش. چیزی نمیشه. بادمجون بم افت نداره _ اینقدر چرت و پرت نگو. جای این وسیله جمع کن. تا شب چمدونت رو بسته باشی _ چند روز می ریم _ شاید یه چهار روزه _ کجا می ریم. _ هنوز معلوم نیست. یا می ریم سمت شمال یا جنوب @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۵۰ به صمیمیت دروغینش خنده‌ی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟ ازدواج ناموفقم با مردترین مرد زندگیم رو تیکه مینداخت؟ پوزخندی زدم و گفتم: _دایی شما دیگه چرا؟ من به همه گفتم. از بچگی عاشق محمدعلی بودم. میخواستمش و خواهان عشقش بودم. خانوادم مجبورم کردن به تن‌دادن به ازدواجِ مهراب. _پس حالا که عاشقِ محمدعلی هستی حق نداری حرف از خیانتش بزنی. خون به مغزم نرسید و غریدم: _منظورت چیه دایی؟ منظورت دقیقا چیه؟ من هیچوقت به مهراب خیانت نکردم. محمدعلی رو دوست داشتم ولی به خیانت یه لحظه هم فکر نکردم. _محمدعلی آدمی نیست که به تو خیانت کنه آنا. صداتو برای من بالا نبر! عصبی شالمو روی سرم درست کردم و با حرص گوشیمو چنگ زدم و گفتم: _باشه دایی من میرم، صدامو هم بالا نمیبرم ولی تو و پسرتو اگه با مهریه‌ام به خاک سیاه نزدم دختربابام نیستم. حرومزاده‌ام! دایی با خونسردی به من و حرکاتم نگاه میکرد. نمی ترسید. پدر و پسر هردو برای دق دادن من آماده و حاصر بودن. باز هم حس کردم که این حس حقارت و بدبختی، بخاطر کسی نیست جز مهراب. این تقاصِ دل‌ِ شکسته‌ی مهرابه! مهراب، تو چطور آه کشیدی که پنج ساله دارم میسوزم و میسازم؟ لبخند سردی زدم و از اتاق بیرون زدم. محمدعلی که با زندایی رو مبل نشسته بود و حرف میزد، منی که شال و کلاه کرده بودم رو دید. هول زده از جا بلند شد و داد زد: _کجا آنا؟ کجا؟ خندیدم و رو به زندایی گفتم: _حالا میتونی بری دختر خواهرتو واسه‌ی محمدعلی بیاری. مردی که دو تنبونه بشه دیگه فرقی نمیکنه تنبونش سه یا چهار یا حتی ده تا بشه. میفهمی که؟ منتظر باش که سرنوشت بلایی بدتر از بلایی که تو سرم آوردی بیاره. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #329 _ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون _ بابا مگه کار ندا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی اعصاب خوردی می خوای بری یه آب و هوایی عوض کنی. _ مگه چیزی گفتم مامان؟ عه. _ نیازی نیست چیزی بگی. از قیافه و مدل حرف زدنت معلومه به زور داری قبول می کنی. _ آره خب چون حال و حوصله ندارم. _ کجا رفت اون دلارام شیطون و سرزنده؟ این جملش چند بار تو سرم تکرار شد. واقعا کجا رفت؟ لحن مامانم همراه با حسرت بود. ولی دیگه چیزی نگفت و رفت. اما من فکرم بد مشغول شد. من این نبودم من این دختر له و داغون نبودم. رفتم جلوی آینه نشستم. حتی سر و شکلم هم تغییر کرده بود. دیگه اون دختر پر انرژی و سرزنده نبودم. حالم دیگه خوب نبود. اعصابم آروم نبود. امیدی برام نمونده بود. اما خب مگه اینجوری می شد زندگی کرد؟ معلومه که نه. آدم به امید زندس بدون امید نمی شد ادامه داد. بدون هدف زندگی معنا نداشت. پس باید تغییر می کردم. باید به خودم میومدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #51 قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟ ازدواج ناموفقم با مردترین مرد ز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خونه بیرون زدم. کاری که من امشب کردم شبیه این میموند که برم به روباه بگم شاهدت کیه بگه دمم. عصبی و خودجوش تا خودِ صبح کل تهران رو گشتم و گشتم. ساعت چهارصبح بود که از زور سردرد و خواب، مجبور شدم چند تا دلستر و نوشابه بخرم. فکر میکردم شاید دلستر خوابم رو بپرونه ولی فقط معده درد گرفتم و عصبی سرمو بالا کردم و رو به آسمون، گفتم: _من چرا از وقتی با اون لعنتی ازدواج کردم همه‌ی زندگیم تیکه تیکه شده؟ ماه، نصفه دیده میشد و ابری موشونده بودتش. پوزخندی زدم و سر تکون دادم. داشتم با کی درد و دل میکردم؟ خدا؟ خودم؟ یا ماهی که نمی فهمید؟ منی که مغرورترین دختر فامیل بودم به چه روزی افتادم. از طرفی عشقِ‌مهراب، از اونطرف خیانت محمدعلی، من چیکار باید میکردم؟ دلم میخواست با مهراب به محمدعلی خیانت کنم و انتقامِ غرورِ شکسته شده‌ام رو بگیرم. دلم میخواست دوباره با مهراب باشم. مهرابی که به راحتی رهام کرد. راحتی؟ نه... راحت نبود. چقدر همه چیز رو میشکوند. چقدر زور زد و زندگیمون به جهنم تبدیل شد. من بچه نمی‌خواستم، هنوزم نمیخوام! حسی دارم که میخواستم همه جیز رو با مهراب تجربه کنم ولی از بچه‌دار شدن می ترسیدم. مسئولیت سنگینی بود. ساعت داشت به پنج‌صبح میرسید که سمت خونه راه افتادم. فعلا باید با زندایی و محمدعلی میساختم. دیروز درست و حسابی نخوابیدم و بیشتر سردرد بود تا خواب. امروز هم که اینطوری...! زنگ در خونه رو که زدم، سریع دینگ باز شدن در اومد. تا پا گذاشتم تو خونه، محمدعلی رو دیدم که با چشمای سرخ و بیخواب، نگاهم میکرد. بی‌میل به سمت اتاقم رفتم. به من بود حتی دو دقیقه هم این جماعت رو تحمل نمیکردم. پشت سرم راه افتاد و گرفته گفت: _آنا صبر کن! تا الان کجا بودی؟ صدای خشدار و گرفته‌اش ترسونتم ولی به روی خودم نیاوردم. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: _زندایی و دایی رفتن؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #330 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر می تونستم حسابی به خودم برسم استراحت کنم، تفریح کنم، خرید کنم و بچرخم. و تلافی این مدت سختی که کشیدم رو در بیارم. با خودم گفتم به من چه اونا چی کار می کنن. من وظیفم رو انجام دادم و دیگه چیزی به گردنم نیست ولی تلاش هم می کنم و نتیجه نداره پس چرا الکی خودمو خسته کنم. اونایی که باید بفهمن و پیگیر باشن نیستن. * چمدونم رو بستم ویه دوش هم گرفتم. شب هم سعی کردم زود بخوابم که صبح بتونم بیدار شم. که از مسیر هم بتونم لذت ببرم. ولی نصفه شب بود که با دیدن خواب مازیار از خواب پریدم. خیلی بد بود. خیلی. داشت اذیتم می کرد. و من می خواستم فریاد بزنم و فرار کنم. اما صدام در نمیومد. از خواب که پریدم بلند زدم زیر گریه.حالا مگه بند میومد. اینقدر صدام بلند بود که مامانمو بیدار کردم. اومد سراغم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #52 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _باشه...برو بیرون میخوام لباس عوض کنم درس بخونم. رو به روم وایستاد و شونه هامو تو دستش گرفت. صورت خسته و اشکای روی صورتم رو که دید، نگاهش پر از دلسوزی شد. کارم به کجا کشیده که تو تاریکی هم رد اشکام برق میزنه. تلخندی زد و گفت: _باشه... میرم بیرون ولی لباس نپوش. دانشگاهت مهم تر از خودت نیست. متوجهی؟ یکم بخواب عزیزم. خنده‌ی پر کنایه‌ای کردم و گفتم: _عزیزم؟ من عزیز هیچکس نیستم. نه عزیز توئم نه عزیز هرکس دیگه‌ای! عزیز کیه بنظرت؟ آدم به عزیزش خیانت میکنه؟ یخ‌زده و ناباور نگاهم میکرد. تو نگاهش التماس و خواهش موج میزد. نمی‌خواست که من بفهمم با عسل بهم خیانت کرده. همه‌ی تقلا هایی که میکرد برای این بود که من نفهمم. پوزخند تلخی زدم و گفتم: _شاید باورت نشه ولی من نخواستم اون دختری که باهاش بهم خیانت کردی ببینم. میدونی چرا؟ چون حس ناکافی بودن بهم میداد! اگه زشت‌تر از من بود تحقیر میشدم. اگه زیباتر از من بود تنبیه میشدم. دستشو گذاشت روی شونه‌ام و خواست چیزی بگه که سریع گفتم: _حرف نزن! لطف کن و حرف نزن علی. فقط برو بیرون و بذار به دردای خودم بمیرم. _آنا... @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #331 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجوری می کنی. ولی من فقط هق می زدم و چیزی نمی گفتم. بالاخره بعد از یکم گریه کردن به حرف اومدم که بیشتر از اون نگرانش نکنم. با هق هق گفتم : هی.. هیچی مامان. خواب بد دیدم. خواب بود خداروشکر... بر... برو بخواب. _ خواب چی دیدی. _ نمی خوام یاد آوری کنم. هوفی کشید و گفت : لا اله الا الله. نصف جون شدم. الان برات دعا می خونم راحت بخوابی _ مرسی مامان. بغلش کردم. حس کردم داره گریه می کنه. ازش جدا شدم و گفتم : چی شد مامان؟ چرا گریه می کنی؟ _ دلم برات کبابه دختر با اون حرفش منم باز گریم گرفت. هرچی گریه می کردم خالی نمی شدم. تا اینکه بابام اومد و ما رو تو اون حالت دید. بیچاره اونم اول خیلی ترسید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #332 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کنه. برا همین خودشو کنترل کرد و گفت : چیزی نیست. برو بخواب. دلارام خواب بد دیده. منم یاد یه چیزی افتادم دلم گرفت. _ یاد چی؟ _ هیچی آقا. برو استراحت کن. ببخش بیدارت کردیم. هوفی کشید و گفت : استغفرالله. نشستید نصفه شبی یه طوری گریه می کنید فکر کردم چه خبر بدی بهتون رسیده. منم گفتم : ببخشید بابا. نشد خودمو کنترل کنم. دستی به صورتش کشید. طفلی خیلی ترسیده بود. دیگه چیزی نگفت و با یه شب بخیر رفت. بابا که رفت منم رو به مامانم گفتم : مرسی که اومدی. برو بگیر بخواب. غصه منم نخور.. من حالم خوبه. همه چی رو به راهه. اونم آهی کشید. دستی به پاش کشید و یلند شد با شب بخیر رفت. روی تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم روم و توی خودم مچاله شدم کاش همش یه خواب بود. کاش از بعد جدایی مون خواب بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #53 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازه‌ی کافی دیشب بابات و مامانت حرف بارم کردن. تو که دیگه میدونی مقصری، حرف بارم نکن. علی که دید مرغم یه پا داره از اتاق بیرون رفت. خواستم لباسمو با لباس رسمی‌تری که به دانشگاهم بخوره عوض کنم ولی نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و چشمام تار دید. چشمام رو که باز کرد، سرم روی لبه‌ی تخت افتاده بود و سرم درد میکرد. چیشده؟ چند دفعه پلک زدم تا چشمام تونست ببینه. تا متوجه وضعیتم شدم، دلم به حال ِ خودم سوخت. فشارم از بیخوابی و عصبانیت افتاده بود و هیچکس نبود که حتی آب‌قند تو دهنم کنه. بی حوصله گوشیمو روشن کردم که ساعت تو ذوقم زد. سریع سیخ وایستادم و با سردرد شدیدی که داشتم تند تند لباسامو پوشیدم و بدون حتی کلمه‌ای حرف زدن با اعضای خونه، از خونه بیرون زدم. صدای بلند محمدعلی رو از پشت سرم شنیدم: _آنا... آنا صبر کن یه چیزی بخور بعد! دایی بلند تر از محمدعلی گفت: _ولش کن! لازم نیست دنبال زنی مثل سگ پاسوخته باشی که تو رو حتی داخل آدم حساب نمیکنه. اهمیتی به حرفاشون ندادم و راه خودم رو رفتم. دانشگاه و هدفم مهم تر از شوهر و خانواده‌ی شوهری بود که بیشعوری از سر و روشون میبارید. انقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر که سرعت قدم هام بیشتر شده بود و زودتر از همیشه به دانشگاه رسیدم. گوشیمو نگاه کردم، ساعت دیگه نه و نیم شده بود. این ترم شک ندارم که مهراب و استاد های دیگم منو میندازن. روزای اول انتقالیم این بی نظمی درست نبود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #333 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا بود. خیلی وقت هم بود که نرفته بودیم. این شد که وسیله جمع کردیم. و راه افتادیم توی جاده. تمام سعیم بر این بود که تمام اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم و فقط از سفر لذت ببرم. هندزفری گذاشتم تو گوشم. و زل زدم به جاده. میشه گفت حس و حال خوبی بود. تونستم توی یه حال خوب غرق بشم. و برای چند دقیقه هم که شده فکر و خیال نکنم. نگران آینده نباشم. به عشق نافرجامم فکر نکنم. بعد از چندین ساعت توی راه بودن، بالاخره رسیدیم. توی بندر یه ویلا اجاره کردیم و رفتیم که استراحت کنیم. همه خیلی خسته بودن. بعد از چند ساعت استراحت کردن و غذا خوردن از خونه زدیم بیرون. راه افتادیم توی بازار بندر. خیلی فضای صمیمی و خوبی داشت. عاشق دست فروش هاش بودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #54 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازه‌ی کافی دیشب بابات و مام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی، کلاس رو باز کردم. تا وارد اتاق شدم چشمم به مهراب خورد. ماژیک تو دستش رو وسط میز پرت کرد و ابرو بالا انداخت: _بفرمایید... کاری دارید؟ لب گزیدم و گفتم: _ببخشید... دیشب نتونستم بخوابم. بخاطر همین دیر... داد بلندی که کشید سردرم رو بیشتر کرد: _دلایل و بهانه‌هاتون رو سر کلاس من نیارید! گفتم کارتون اینجا چیه؟ دانشجویی نمی‌بینم که بخوام تو کلاسم راهش بدم. قلبم تند کوبید.سرم درد گرفت و پیشونیم نبض میزد. بیخوابی و گریه‌های دیشب، از صورت رنگ‌پریده و زیر چشمای گودفتاده‌ام مشخص نبود؟ چرا انقدر بیرحم شده؟ همه‌ی علاقه و عشقی که به من داشت کشک بود؟ دروغ بود؟ همش هارت و پورت الکی؟ نگاه دانشجوهای دیگه رو روی خودم حس کردم و بدنم لرزید. از خشم و عصبانیت نبود، من جلوی مهراب نمی‌تونستم حتی دیگه حرف بزنم. ناخودآگاه اشکام روی صورتم ریخت و نگاه سرسخت و سردش، نرم نشد. آروم گفتم: _ببخشید... ببخشید استاد! اشتباه کردی احمق، اشتباه! فکر کردی الان با آغوش باز منتظرته؟ نه! اون ازت جدا شده و تو ازدواج کردی احمق. حماقت های آنای درونم تمومی نداشت. مهراب نگاه کوتاهی به دانشجو ها کرد و محکم کوبید به میز. جدی گفت: _به چی نگاه می‌کنید؟ از دیدن تحقیر کسی تماشاتر تو زندگیتون وجود نداره؟ سرتون تو لاک خودتون باشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** #رمان_دل_دیوانه #334 **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هرچی که خوشم میومد و می دیدم به درد می خوره می خریدم. یه جاهایی هم دلم برای بعضی دست فروش ها می سوخت و یه چیزی ازشون بر می داشتم. چون بچه بودن. یا خیلی مظلوم. خلاصه که چند ساعتی با مامان و بابام چرخیدیم. بابام که وسطای راه خسته شد و گفت بر می گرده توی ماشین. ما هم به راه ادامه دادیم و تا ته بازار رفتیم. دستمم حنا گذاشتم. لباس جنوبی مخصوص هم خریدیم که اون روزا اونجا بپوشیم. با اینکه همه جا سرما اومده بود ولی اونجا همچنان گرم بود. بعد از کلی گشتن خسته شدیم و برگشتیم سمت ماشین. بابام طفلی توی ماشین خوابش برده بود از بس که ما دیر کرده بودیم. برگشتم ویلا. خرید هامو چک کردم و همه رو گذاشتم توی ساکم. روحیم یکم بهتر شده بود. حالم بهتر بود. ولی نمی شد گفت که دیگه به هیچی فکر نمی کردم. چون افکار باز هجوم آوردن سمتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #55 تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی،
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 سری تکون داد و نرم شده، بهم گفت: _بسیار خب برو بشین! ولی بدون دفعه‌ی بعدی نمیتونی با اشکات راضیم کنی. میون اشکام لبخندی زدم و سری تکون دادم: _ممنونم استاد از لطفتون! توجهی نکرد و رفت پای کامپیوتر و تخته‌ی هوشمندی که بهش وصل بود. نگاه دانشجو ها کم و بیش بازم روی من بود و کنار دختری نشستم. دختره، زمزمه کرد: _تو دیگه خیلی خرشانسی که استاد نزد تو دهنت! کتابمو از کیفم در آوردم و بی‌تفاوت بهش، جواب ندادم. دانشگاه بود و هزار تا حرف و حدیث! زود یادشون میرفت دیروز چیشد و کی چیکار کرد. هنوز حتی چند دقیقه هم نگذشته بود که تایم کلاس تموم شد و مهراب با *خسته‌نباشید* ای با چشم بهم اشاره کرد که دنبالش برم. کتاب هام رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. پیچید کنارِ دیواری که منتهی میشد به کناره‌ی دانشگاه و سمتم برگشت. نزدیک بود که بهش برخورد کنم ولی خودمو گرفتم و یه قدم عقب رفتم. چشم ریز کرد و گفت: _از فردا سعی کن دیگه نبینمت آنا... اصلا نبینمت! نمیخواستم دوباره گریه کنم ولی سردرد و میگرن عمیقِ سرم، با حرف مهراب یکی شد و اشکم رو در آورد. با ناراحتی و غم عمیقی که دل خودم رو آتیش زد ، گفتم: _ازت خواهش میکنم آزارم نده. داری تاوان پس میگیری؟ من دارم تاوان میدم نیازی نیست که تو هم تاوان پس بگیری. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻