eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.4هزار دنبال‌کننده
120 عکس
61 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #321 ** خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد. ولی خب چون اونجا کلا سر و صدا زیاد بود اعتنا نکردم. رفتم جلو در. اینور اونور رو نگاه کردم و وایسادم پشت در. سرمو چسبوندم به در. واقعا داشت صدا میومد. انگار یکی داشت دعوا می کرد. خیلی برام عجیب شد. چون حس کردم صداهه هم برام آشناست. صدای سروش نبود. با اینکه یک بار بیشتر صداش رو نشنیده بودم ولی خیلی خوب یادم مونده بود. صداهه همینجور آشنا و آشنا تر می شد. دقت کردم ببینم حداقل چی داره میگه. _ خراب کردی سروش. بدم خراب کردی. قرار نبود اینجوری بری جلو. قرار نبود سرخود تصمیم بگیری و دستور صادر کنی. وقتی مافوقت بهت اجازه نداده بود. اون دختر طفلی هیچی ازش نمونده. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #322 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. بیشتر دقت کردم ببینم چی میگه. صدای سروش هم اومد. _ در جریان نبودم. کسی به من اطلاعی نداد قربان. از کجا باید می دونستم؟ چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون؟ قربان؟ _ همون احمقی که باهاش در ارتباط بودی می دونست _ چیزی بهم نگفتن. من پوزش می خوام. _ پوزش تو الان به چه دردی می خوره؟ حال و روز دلارام رو دیدی؟ دیگه حتی نگاهم نمی کنه. این قرارمون نبود. _ چه جوری می تونم جبران کنم؟! _ فقط زودتر تمومش کن. بچها کارا رو تموم کردن یا نه؟ _ میگن چیزی نمونده _ تمومش کنید. بگو سرعت بدن به کارا. _ چشم... حس کردم داره میاد سمت در. هول شدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #323 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا خدا می کردم متوجه حضورم نشده باشه. صدای دور شدن قدم هاش که اومد یکم سرمو آوردم بالا و دیدمش. داشت می رفت. نفس صدا داری کشیدم و بلند شدم. حرفاش تو سرم داشت تکرار می شد. اون حرفا چی بود زد؟ چرا سروش با مازیار اونجوری حرف می زد. چرا بهش می گفت قربان. اصلا چی شد که سروش به حرف اومد؟ مغزم داشت منفجر می شد. هنگ کردم. یه چیزی این وسط درست نبود. باید تاتوی ماجرا رو در می‌آوردم. یعنی موسوی می دونست که مازیار اومده اینجا؟ باید می رفتم و فقط همینو ازش می پرسیدم. ببینم اصلا می دونه ارتباط اینا با هم چیه. آخه طوری با هم حرف می زدن انگار وسط عملیاتن و خیلی وقته هم دیگه رو می شناسن. بیخیال سروش شدم و رفتم سمت اتاق موسوی. پشت در وایسادم و بی معطلی در زدم. _ بفرمایید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #324 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی نگاهم کرد و بعد گفت : سلام خانم یاقوتیان. خوش اومدید. جدی گفتم :سلام. ممنون. می تونم بیام داخل؟ _ بله بفرمایید. کامل وارد اتاقش شدم و درو بستم. رفتم روی همون مبل همیشگی نشستم. نه گذاشتم و نه برداشتم. گفتم : مازیار یاقوتیان اینجا بود. درسته؟ بازم شوکه شد. انگار امادگی رو به رو شدن با من و جواب دادن به سوال هام رو نداشت. یکم من من کرد که خودم گفتم : اینجا دیدمش. _ بله اینجا بوده. سر تکون دادم. _ میشه لطفا بگید چی کار داشت؟ یکم مکث کرد. بعد جدی شد و گفت : خانم یاقوتیان فکر نمی کنم این مدل سوال جواب کردن درست باشه. این یعنی به تو ربطی نداره. یا نمی تونم جواب بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #325 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی. چه زود همه چیز یادتون رفت. چه زود فراموش کردید روز و شب هایی که من اینجا سپری کردم. اذیت هایی که شدم. فشار هایی رو که تحمل کردم. چه زود همه چیز فراموش میشه. البته این عادیه تعجب نمی کنم. الان رسم روزگار اینه. کم پیدا میشن آدم هایی که تا آخر خط مرام بذارن و کنارت باشن ببخشید. بد موقع مزاحم شدم. با اجازه. بلند شدم و رفتم سمت در. و حتی دیگه توجه نکردم که می خواد شروع کنه به صحبت کردن. همشون دستشون با هم تو یه کاسه بود. باید می رفتم سراغ استاد شفیعی ببینم اون چیزی بهم میگه یا نه. نمی شد که اون در جریان نباشه توی خیابون شمارش رو گرفتم. توجه هم نکردم که بد موقع هست یا نه یکم که گذشت جوابم رو داد. _ بفرمایید. _ سلام استاد. یکم مکث کرد تا جوابم رو بده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #326 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ یاقوتیان شمایی؟ _ بله استاد. _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خوبی؟ _ ممنون استاد. شما خوبید؟ _ الحمدلله. می گذرونیم چه خبر؟ _سلامتی. _ کار و بار. درس چطوره. _ هی می گذره... _خیر باشه دخترم کاری داشتی؟ _ بله استاد. ببخشید مزاحم شدم می خواستم بدونم شما خبر دارید که مازیار سروش رو می شناسه؟ _ سروش؟ _ همون بیماری که تحت درمان من بود. _ همو می شناسن؟! _ بله. امروز پیش هم بودن. _ جل الخالق. _ من خودمم تازه فهمیدم. پس در جریان نبودید _ نه والا. در جریان چی؟ آخه چرا. چه جوری؟ پس بگو این همه اصرار می کرد تو پیشش نری برا چی بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #327 _ یاقوتیان شمایی؟ _ بله استاد. _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خوبی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم. نمی دونم دلیل اون همه اصرار چی بود. و چه ارتباطی با هم دارن. _ خب باهاش صحبت کن. نمیشه؟ کلافه هوفی کشیدم و گفتم : صحبت کردم. نمیگه. میگه به وقتش می فهمی. _ بذار من خودمم باهاش صحبت می کنم. نمی گم شما به من زنگ زدی. ببینم اگه حرفی زد بهت میگم. _ ممنون استاد. لطف می کنید. نمی خواد زحمت بکشید. _ زحمتی نیست. اگر چیزی دستگیرم شد به همین شماره زنگ می زنم. _ خیلی ممنون. باشه. تلفن رو که قطع کردم قدم زنون رفتم سمت خونه. ولی فکرم یک لحظه هم آروم نبود. * _ می خوایم بریم سفر. بی حوصله به مامانم نگاه کردم و گفتم : سفر؟ چه سفری؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #328 _ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم. نمی دونم دلیل اون همه اصرار چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون _ بابا مگه کار نداره؟ _ یک هفته ای نمی ره. _ خوبه باز. یکم استراحت می کنه. _ آره. وسایلت رو جمع کن. _ کی می خواین برین؟ _ همین فردا. _ خب چرا زودتر نگفتید. _ کاری داری مگه؟ اصلا یهویی هم شد. _ اگه میشه من نیام. سگرمه های مامانم رفت تو هم. هر لحظه آماده بود بزنه منو له کنه. _ گفتم وسایلت رو جمع کن دلارام. خب؟ _ چه خشن شدی مامان. _ مگه تو آرامش برام گذاشتی؟ هر لحظه هر دیقه هر ساعت من استرس تو رو دارم. می ری بیرون تا بیای قلبم می ایسته _ آروم باش. چیزی نمیشه. بادمجون بم افت نداره _ اینقدر چرت و پرت نگو. جای این وسیله جمع کن. تا شب چمدونت رو بسته باشی _ چند روز می ریم _ شاید یه چهار روزه _ کجا می ریم. _ هنوز معلوم نیست. یا می ریم سمت شمال یا جنوب @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۵۰ به صمیمیت دروغینش خنده‌ی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟ ازدواج ناموفقم با مردترین مرد زندگیم رو تیکه مینداخت؟ پوزخندی زدم و گفتم: _دایی شما دیگه چرا؟ من به همه گفتم. از بچگی عاشق محمدعلی بودم. میخواستمش و خواهان عشقش بودم. خانوادم مجبورم کردن به تن‌دادن به ازدواجِ مهراب. _پس حالا که عاشقِ محمدعلی هستی حق نداری حرف از خیانتش بزنی. خون به مغزم نرسید و غریدم: _منظورت چیه دایی؟ منظورت دقیقا چیه؟ من هیچوقت به مهراب خیانت نکردم. محمدعلی رو دوست داشتم ولی به خیانت یه لحظه هم فکر نکردم. _محمدعلی آدمی نیست که به تو خیانت کنه آنا. صداتو برای من بالا نبر! عصبی شالمو روی سرم درست کردم و با حرص گوشیمو چنگ زدم و گفتم: _باشه دایی من میرم، صدامو هم بالا نمیبرم ولی تو و پسرتو اگه با مهریه‌ام به خاک سیاه نزدم دختربابام نیستم. حرومزاده‌ام! دایی با خونسردی به من و حرکاتم نگاه میکرد. نمی ترسید. پدر و پسر هردو برای دق دادن من آماده و حاصر بودن. باز هم حس کردم که این حس حقارت و بدبختی، بخاطر کسی نیست جز مهراب. این تقاصِ دل‌ِ شکسته‌ی مهرابه! مهراب، تو چطور آه کشیدی که پنج ساله دارم میسوزم و میسازم؟ لبخند سردی زدم و از اتاق بیرون زدم. محمدعلی که با زندایی رو مبل نشسته بود و حرف میزد، منی که شال و کلاه کرده بودم رو دید. هول زده از جا بلند شد و داد زد: _کجا آنا؟ کجا؟ خندیدم و رو به زندایی گفتم: _حالا میتونی بری دختر خواهرتو واسه‌ی محمدعلی بیاری. مردی که دو تنبونه بشه دیگه فرقی نمیکنه تنبونش سه یا چهار یا حتی ده تا بشه. میفهمی که؟ منتظر باش که سرنوشت بلایی بدتر از بلایی که تو سرم آوردی بیاره. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #329 _ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون _ بابا مگه کار ندا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی اعصاب خوردی می خوای بری یه آب و هوایی عوض کنی. _ مگه چیزی گفتم مامان؟ عه. _ نیازی نیست چیزی بگی. از قیافه و مدل حرف زدنت معلومه به زور داری قبول می کنی. _ آره خب چون حال و حوصله ندارم. _ کجا رفت اون دلارام شیطون و سرزنده؟ این جملش چند بار تو سرم تکرار شد. واقعا کجا رفت؟ لحن مامانم همراه با حسرت بود. ولی دیگه چیزی نگفت و رفت. اما من فکرم بد مشغول شد. من این نبودم من این دختر له و داغون نبودم. رفتم جلوی آینه نشستم. حتی سر و شکلم هم تغییر کرده بود. دیگه اون دختر پر انرژی و سرزنده نبودم. حالم دیگه خوب نبود. اعصابم آروم نبود. امیدی برام نمونده بود. اما خب مگه اینجوری می شد زندگی کرد؟ معلومه که نه. آدم به امید زندس بدون امید نمی شد ادامه داد. بدون هدف زندگی معنا نداشت. پس باید تغییر می کردم. باید به خودم میومدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #51 قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟ ازدواج ناموفقم با مردترین مرد ز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خونه بیرون زدم. کاری که من امشب کردم شبیه این میموند که برم به روباه بگم شاهدت کیه بگه دمم. عصبی و خودجوش تا خودِ صبح کل تهران رو گشتم و گشتم. ساعت چهارصبح بود که از زور سردرد و خواب، مجبور شدم چند تا دلستر و نوشابه بخرم. فکر میکردم شاید دلستر خوابم رو بپرونه ولی فقط معده درد گرفتم و عصبی سرمو بالا کردم و رو به آسمون، گفتم: _من چرا از وقتی با اون لعنتی ازدواج کردم همه‌ی زندگیم تیکه تیکه شده؟ ماه، نصفه دیده میشد و ابری موشونده بودتش. پوزخندی زدم و سر تکون دادم. داشتم با کی درد و دل میکردم؟ خدا؟ خودم؟ یا ماهی که نمی فهمید؟ منی که مغرورترین دختر فامیل بودم به چه روزی افتادم. از طرفی عشقِ‌مهراب، از اونطرف خیانت محمدعلی، من چیکار باید میکردم؟ دلم میخواست با مهراب به محمدعلی خیانت کنم و انتقامِ غرورِ شکسته شده‌ام رو بگیرم. دلم میخواست دوباره با مهراب باشم. مهرابی که به راحتی رهام کرد. راحتی؟ نه... راحت نبود. چقدر همه چیز رو میشکوند. چقدر زور زد و زندگیمون به جهنم تبدیل شد. من بچه نمی‌خواستم، هنوزم نمیخوام! حسی دارم که میخواستم همه جیز رو با مهراب تجربه کنم ولی از بچه‌دار شدن می ترسیدم. مسئولیت سنگینی بود. ساعت داشت به پنج‌صبح میرسید که سمت خونه راه افتادم. فعلا باید با زندایی و محمدعلی میساختم. دیروز درست و حسابی نخوابیدم و بیشتر سردرد بود تا خواب. امروز هم که اینطوری...! زنگ در خونه رو که زدم، سریع دینگ باز شدن در اومد. تا پا گذاشتم تو خونه، محمدعلی رو دیدم که با چشمای سرخ و بیخواب، نگاهم میکرد. بی‌میل به سمت اتاقم رفتم. به من بود حتی دو دقیقه هم این جماعت رو تحمل نمیکردم. پشت سرم راه افتاد و گرفته گفت: _آنا صبر کن! تا الان کجا بودی؟ صدای خشدار و گرفته‌اش ترسونتم ولی به روی خودم نیاوردم. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: _زندایی و دایی رفتن؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #330 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر می تونستم حسابی به خودم برسم استراحت کنم، تفریح کنم، خرید کنم و بچرخم. و تلافی این مدت سختی که کشیدم رو در بیارم. با خودم گفتم به من چه اونا چی کار می کنن. من وظیفم رو انجام دادم و دیگه چیزی به گردنم نیست ولی تلاش هم می کنم و نتیجه نداره پس چرا الکی خودمو خسته کنم. اونایی که باید بفهمن و پیگیر باشن نیستن. * چمدونم رو بستم ویه دوش هم گرفتم. شب هم سعی کردم زود بخوابم که صبح بتونم بیدار شم. که از مسیر هم بتونم لذت ببرم. ولی نصفه شب بود که با دیدن خواب مازیار از خواب پریدم. خیلی بد بود. خیلی. داشت اذیتم می کرد. و من می خواستم فریاد بزنم و فرار کنم. اما صدام در نمیومد. از خواب که پریدم بلند زدم زیر گریه.حالا مگه بند میومد. اینقدر صدام بلند بود که مامانمو بیدار کردم. اومد سراغم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #52 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _باشه...برو بیرون میخوام لباس عوض کنم درس بخونم. رو به روم وایستاد و شونه هامو تو دستش گرفت. صورت خسته و اشکای روی صورتم رو که دید، نگاهش پر از دلسوزی شد. کارم به کجا کشیده که تو تاریکی هم رد اشکام برق میزنه. تلخندی زد و گفت: _باشه... میرم بیرون ولی لباس نپوش. دانشگاهت مهم تر از خودت نیست. متوجهی؟ یکم بخواب عزیزم. خنده‌ی پر کنایه‌ای کردم و گفتم: _عزیزم؟ من عزیز هیچکس نیستم. نه عزیز توئم نه عزیز هرکس دیگه‌ای! عزیز کیه بنظرت؟ آدم به عزیزش خیانت میکنه؟ یخ‌زده و ناباور نگاهم میکرد. تو نگاهش التماس و خواهش موج میزد. نمی‌خواست که من بفهمم با عسل بهم خیانت کرده. همه‌ی تقلا هایی که میکرد برای این بود که من نفهمم. پوزخند تلخی زدم و گفتم: _شاید باورت نشه ولی من نخواستم اون دختری که باهاش بهم خیانت کردی ببینم. میدونی چرا؟ چون حس ناکافی بودن بهم میداد! اگه زشت‌تر از من بود تحقیر میشدم. اگه زیباتر از من بود تنبیه میشدم. دستشو گذاشت روی شونه‌ام و خواست چیزی بگه که سریع گفتم: _حرف نزن! لطف کن و حرف نزن علی. فقط برو بیرون و بذار به دردای خودم بمیرم. _آنا... @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #331 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجوری می کنی. ولی من فقط هق می زدم و چیزی نمی گفتم. بالاخره بعد از یکم گریه کردن به حرف اومدم که بیشتر از اون نگرانش نکنم. با هق هق گفتم : هی.. هیچی مامان. خواب بد دیدم. خواب بود خداروشکر... بر... برو بخواب. _ خواب چی دیدی. _ نمی خوام یاد آوری کنم. هوفی کشید و گفت : لا اله الا الله. نصف جون شدم. الان برات دعا می خونم راحت بخوابی _ مرسی مامان. بغلش کردم. حس کردم داره گریه می کنه. ازش جدا شدم و گفتم : چی شد مامان؟ چرا گریه می کنی؟ _ دلم برات کبابه دختر با اون حرفش منم باز گریم گرفت. هرچی گریه می کردم خالی نمی شدم. تا اینکه بابام اومد و ما رو تو اون حالت دید. بیچاره اونم اول خیلی ترسید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #332 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کنه. برا همین خودشو کنترل کرد و گفت : چیزی نیست. برو بخواب. دلارام خواب بد دیده. منم یاد یه چیزی افتادم دلم گرفت. _ یاد چی؟ _ هیچی آقا. برو استراحت کن. ببخش بیدارت کردیم. هوفی کشید و گفت : استغفرالله. نشستید نصفه شبی یه طوری گریه می کنید فکر کردم چه خبر بدی بهتون رسیده. منم گفتم : ببخشید بابا. نشد خودمو کنترل کنم. دستی به صورتش کشید. طفلی خیلی ترسیده بود. دیگه چیزی نگفت و با یه شب بخیر رفت. بابا که رفت منم رو به مامانم گفتم : مرسی که اومدی. برو بگیر بخواب. غصه منم نخور.. من حالم خوبه. همه چی رو به راهه. اونم آهی کشید. دستی به پاش کشید و یلند شد با شب بخیر رفت. روی تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم روم و توی خودم مچاله شدم کاش همش یه خواب بود. کاش از بعد جدایی مون خواب بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #53 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازه‌ی کافی دیشب بابات و مامانت حرف بارم کردن. تو که دیگه میدونی مقصری، حرف بارم نکن. علی که دید مرغم یه پا داره از اتاق بیرون رفت. خواستم لباسمو با لباس رسمی‌تری که به دانشگاهم بخوره عوض کنم ولی نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و چشمام تار دید. چشمام رو که باز کرد، سرم روی لبه‌ی تخت افتاده بود و سرم درد میکرد. چیشده؟ چند دفعه پلک زدم تا چشمام تونست ببینه. تا متوجه وضعیتم شدم، دلم به حال ِ خودم سوخت. فشارم از بیخوابی و عصبانیت افتاده بود و هیچکس نبود که حتی آب‌قند تو دهنم کنه. بی حوصله گوشیمو روشن کردم که ساعت تو ذوقم زد. سریع سیخ وایستادم و با سردرد شدیدی که داشتم تند تند لباسامو پوشیدم و بدون حتی کلمه‌ای حرف زدن با اعضای خونه، از خونه بیرون زدم. صدای بلند محمدعلی رو از پشت سرم شنیدم: _آنا... آنا صبر کن یه چیزی بخور بعد! دایی بلند تر از محمدعلی گفت: _ولش کن! لازم نیست دنبال زنی مثل سگ پاسوخته باشی که تو رو حتی داخل آدم حساب نمیکنه. اهمیتی به حرفاشون ندادم و راه خودم رو رفتم. دانشگاه و هدفم مهم تر از شوهر و خانواده‌ی شوهری بود که بیشعوری از سر و روشون میبارید. انقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر که سرعت قدم هام بیشتر شده بود و زودتر از همیشه به دانشگاه رسیدم. گوشیمو نگاه کردم، ساعت دیگه نه و نیم شده بود. این ترم شک ندارم که مهراب و استاد های دیگم منو میندازن. روزای اول انتقالیم این بی نظمی درست نبود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #333 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا بود. خیلی وقت هم بود که نرفته بودیم. این شد که وسیله جمع کردیم. و راه افتادیم توی جاده. تمام سعیم بر این بود که تمام اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم و فقط از سفر لذت ببرم. هندزفری گذاشتم تو گوشم. و زل زدم به جاده. میشه گفت حس و حال خوبی بود. تونستم توی یه حال خوب غرق بشم. و برای چند دقیقه هم که شده فکر و خیال نکنم. نگران آینده نباشم. به عشق نافرجامم فکر نکنم. بعد از چندین ساعت توی راه بودن، بالاخره رسیدیم. توی بندر یه ویلا اجاره کردیم و رفتیم که استراحت کنیم. همه خیلی خسته بودن. بعد از چند ساعت استراحت کردن و غذا خوردن از خونه زدیم بیرون. راه افتادیم توی بازار بندر. خیلی فضای صمیمی و خوبی داشت. عاشق دست فروش هاش بودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #54 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازه‌ی کافی دیشب بابات و مام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی، کلاس رو باز کردم. تا وارد اتاق شدم چشمم به مهراب خورد. ماژیک تو دستش رو وسط میز پرت کرد و ابرو بالا انداخت: _بفرمایید... کاری دارید؟ لب گزیدم و گفتم: _ببخشید... دیشب نتونستم بخوابم. بخاطر همین دیر... داد بلندی که کشید سردرم رو بیشتر کرد: _دلایل و بهانه‌هاتون رو سر کلاس من نیارید! گفتم کارتون اینجا چیه؟ دانشجویی نمی‌بینم که بخوام تو کلاسم راهش بدم. قلبم تند کوبید.سرم درد گرفت و پیشونیم نبض میزد. بیخوابی و گریه‌های دیشب، از صورت رنگ‌پریده و زیر چشمای گودفتاده‌ام مشخص نبود؟ چرا انقدر بیرحم شده؟ همه‌ی علاقه و عشقی که به من داشت کشک بود؟ دروغ بود؟ همش هارت و پورت الکی؟ نگاه دانشجوهای دیگه رو روی خودم حس کردم و بدنم لرزید. از خشم و عصبانیت نبود، من جلوی مهراب نمی‌تونستم حتی دیگه حرف بزنم. ناخودآگاه اشکام روی صورتم ریخت و نگاه سرسخت و سردش، نرم نشد. آروم گفتم: _ببخشید... ببخشید استاد! اشتباه کردی احمق، اشتباه! فکر کردی الان با آغوش باز منتظرته؟ نه! اون ازت جدا شده و تو ازدواج کردی احمق. حماقت های آنای درونم تمومی نداشت. مهراب نگاه کوتاهی به دانشجو ها کرد و محکم کوبید به میز. جدی گفت: _به چی نگاه می‌کنید؟ از دیدن تحقیر کسی تماشاتر تو زندگیتون وجود نداره؟ سرتون تو لاک خودتون باشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** #رمان_دل_دیوانه #334 **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هرچی که خوشم میومد و می دیدم به درد می خوره می خریدم. یه جاهایی هم دلم برای بعضی دست فروش ها می سوخت و یه چیزی ازشون بر می داشتم. چون بچه بودن. یا خیلی مظلوم. خلاصه که چند ساعتی با مامان و بابام چرخیدیم. بابام که وسطای راه خسته شد و گفت بر می گرده توی ماشین. ما هم به راه ادامه دادیم و تا ته بازار رفتیم. دستمم حنا گذاشتم. لباس جنوبی مخصوص هم خریدیم که اون روزا اونجا بپوشیم. با اینکه همه جا سرما اومده بود ولی اونجا همچنان گرم بود. بعد از کلی گشتن خسته شدیم و برگشتیم سمت ماشین. بابام طفلی توی ماشین خوابش برده بود از بس که ما دیر کرده بودیم. برگشتم ویلا. خرید هامو چک کردم و همه رو گذاشتم توی ساکم. روحیم یکم بهتر شده بود. حالم بهتر بود. ولی نمی شد گفت که دیگه به هیچی فکر نمی کردم. چون افکار باز هجوم آوردن سمتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #55 تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی،
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 سری تکون داد و نرم شده، بهم گفت: _بسیار خب برو بشین! ولی بدون دفعه‌ی بعدی نمیتونی با اشکات راضیم کنی. میون اشکام لبخندی زدم و سری تکون دادم: _ممنونم استاد از لطفتون! توجهی نکرد و رفت پای کامپیوتر و تخته‌ی هوشمندی که بهش وصل بود. نگاه دانشجو ها کم و بیش بازم روی من بود و کنار دختری نشستم. دختره، زمزمه کرد: _تو دیگه خیلی خرشانسی که استاد نزد تو دهنت! کتابمو از کیفم در آوردم و بی‌تفاوت بهش، جواب ندادم. دانشگاه بود و هزار تا حرف و حدیث! زود یادشون میرفت دیروز چیشد و کی چیکار کرد. هنوز حتی چند دقیقه هم نگذشته بود که تایم کلاس تموم شد و مهراب با *خسته‌نباشید* ای با چشم بهم اشاره کرد که دنبالش برم. کتاب هام رو جمع کردم و دنبالش راه افتادم. پیچید کنارِ دیواری که منتهی میشد به کناره‌ی دانشگاه و سمتم برگشت. نزدیک بود که بهش برخورد کنم ولی خودمو گرفتم و یه قدم عقب رفتم. چشم ریز کرد و گفت: _از فردا سعی کن دیگه نبینمت آنا... اصلا نبینمت! نمیخواستم دوباره گریه کنم ولی سردرد و میگرن عمیقِ سرم، با حرف مهراب یکی شد و اشکم رو در آورد. با ناراحتی و غم عمیقی که دل خودم رو آتیش زد ، گفتم: _ازت خواهش میکنم آزارم نده. داری تاوان پس میگیری؟ من دارم تاوان میدم نیازی نیست که تو هم تاوان پس بگیری. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #335 هرچی که خوشم میومد و می دیدم به درد می خوره می خریدم. یه جاها
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 توی اتاق داشتم استراحت می کردم که روی گوشیم پیام اومد _ باید ببینمت. شمارش رو نداشتم ولی حفظ بودم. مازیار بود. نمی خواستم اول جوابش رو بدم. ولی طاقت نیاوردم و بعد چند دقیقه براش نوشتم _ نمی شه. نیستم.. و نمی خوام ببینمت. _ گفتم باید ببینمت. خواهش نبود. دستور بود. چنان از دستش حرصم گرفت که همون موقع شمارش رو گرفتم. تا جواب داد شروع کردم به داد و بیداد کردن. _ تو خجالت نمی کشی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟ تازه طلبکارانه هم میگی باید؟ دستور؟ روتو برم من _ کار ضروری باهات دارم. بفهم! _ کار من و تو تموم شده مازیار. ما نه کاری با هم داریم. نه صنمی. متاسفانه نمی تونم انکار کنم که پسر عمومی. تنها نسبت ما همینه تمام. _ مگه نمی خوای بفهمی ماجرا از چه قراره؟! @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #56 سری تکون داد و نرم شده، بهم گفت: _بسیار خب برو بشین! ولی بدون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 نگاهی به شکمم‌ کرد و با فک قفل شده‌، گفت: _دانشگاه مناسب زن حامله نیست! هم این که من استاد توئم، مردی که قبلا یکی از شاگرداش زنش بوده. یا این ترم اخراجت میکنم یا خودت بهتره بری دفتر مدیریت و بگی کلاساتو با من خط بزنه. بی‌توجه به جمله‌ی اولش قطره اشک درشتی از چشمم ریخت و نگاه‌ِ‌خیره‌ی مهراب، روی اشکم موند ، نالیدم: _چرا؟ چرا باید اینکارو بکنم؟ برای چی؟؟ مگه گناه من چیه؟ قسم میخورم که خبر نداشتم استاد دانشگاه اینجایی. دستشو بالا آورد و به آرومیِ یه نوازشِ کوتاه، اشکم رو لمس کرد و محزون گفت: _سرنوشت چیزیه که باید باهاش کنار بیای. تقدیر من و تو با هم نبود آنا و هر لحظه دیدنت باعث میشه که قلبم تیر بکشه. بذار راحت‌تر بگم، دیدنت هر ثانیه، هر دقیقه، هر لحظه، باعث عذاب منه. هم‌زمان با هم گفتیم: _تو یادگارِ زندگیِ شکست‌خورده‌ی منی! شوریِ اشک تو دهنم رفت. نمی‌خواستم مهراب رو رها کنم، چرا باید ولش میکردم؟ کسی رو رها کنم که تازه فهمیدم باعث جون‌گرفتن منه؟ بیقرار و عصبی گفت: _آنا.. به نفع هردومونه که از هم فاصله بگیریم. تو بارداری و این نه عرفا و نه شرعا درست نیست که... وسط حرفش پریدم و یه‌قدم جلو رفتم، دستمو روی بازوش گذاشتم: _من حامله نیستم . کدوم احمقی این مزخرفاتو تو مغزت کرده؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #336 توی اتاق داشتم استراحت می کردم که روی گوشیم پیام اومد _ باید
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مکث کردم. هنوزم برام مهم بود. خواستم فوری بنویسم نه ولی نتونستم. خب معلومه که مهم بود. این علامت سوال هنوز توی ذهنم بود. و داشت اذیتم می کرد. اینکه ارتباط مازیار با سروش و این کارا چیه. یعنی اون درگیری من با سروش هم کار اون بود؟ البته احتمالا نه. چون اگه اشتباه نمی کردم اون روز مازیار سر همین داشت باهاش دعوا می کرد _ چی شد؟ می خواستم بدونم. اما دلم نمی خواست خودم رو مشتاق نشون بدم. توی فکر بودم که چی کار کنم. چی بگم. _ الو؟ هنوز پشت خطی؟ _ هستم.. _ خب چرا جواب نمی دی؟ _ چه جوابی باید بدم؟ _ گفتم می خوام ببینمت. ضرر نمی کنی مطمئن باش. پوزخند زدم. _ تا حالا کم ازت نخوردم که الان راحت بهت اعتماد کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #337 مکث کردم. هنوزم برام مهم بود. خواستم فوری بنویسم نه ولی نتونس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم سکوت کرد. انگار دلش گرفت. ولی اهمیت ندادم. گفت : ببخش که عذابت دادم. ببخشید که از من زیاد بهت رسیده. ببخشید که اذیتت کردم. ببخشید که اسایشت رو قطع کردم. ببخشید که تنها عامل عذاب روحیت منم. ببخشید که اینقد دوست دارم. ببخش که تحمل دیدن ناراحتیت رو ندارم. ببخش که شب و روز برام نذاشتی. ببخش. بابت همش عذر می خوام. قسم می خورم بعد این دیدار دیگه چشمت به چشمم نیفته. اما باید الان ببینمت. ضروریه. با حرفاش یه جوری شدم. بغض سنگینی تو گلوم نشست. می گفتم می خوام دیگه نبینمش. اما از ته دل نبود. می گفتم اذیتم کرده و کینه به دل گرفتم ولی واقعی نبود. می گفتم که عذابم می ده و آرامش ندارم. ولی اینطور نبود. به زور بغضم رو کنترل کردم. نفس عمیقی کشیدم و گفتم : من الان مسافرتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #57 نگاهی به شکمم‌ کرد و با فک قفل شده‌، گفت: _دانشگاه مناسب زن حام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 ناباور نگاهم کرد و خنده‌ی عصبی‌ای کرد: _داری دروغ میگی؟ تو دیگه چه کثافتی هستی که بخاطر رسیدن به شوهر سابقت داری بارداریت رو منکر میشی. عصبی گفتم: _چی داری میگی؟ بچه‌ی چی؟ بارداریِ چی؟ تو با خودت چی فکر کردی درباره‌ی من؟ من فقط هشت هفت ماهه با علی ازدواج کردم بنظرت به این زودی بچه ای رو میارم که پابندم کنه؟ خشکش زد ولی گفت: _فکر میکردم چون محمدعلی رو دوست داری سریع ازش بچه بیاری. _بچه دار شدن من و محمدعلی، یا نخواستنِ بچه از تو، دو تا مسئله‌ی کاملا جداست. دارم میگم من باردار نیستم. وقتی نه شرایط روحی و نه شرایط روانیِ بچه‌دار شدن ندارم، چرا باید بچه‌ی بی گناهی رو اسیر کنم؟ _پس برای چی با من نخواستی بچه دار بشی؟ با منم شرایط روحی نداشتی؟ با منم شرایط روانیت درست نبود؟ کدومش آنا؟ منی که جون میدادم واسه‌‌ی یه لبخندت، انقدر عاشقت بودم که قید هر کی بود و نبود بخاطرت زدم. بازم شرایط روحی نداشتی بچه‌ای از من داشته باشی؟ جمله های آخرش داشتن تبدیل به داد میشدن. دستمو رو بینیم گذاشتم و هیس کشیدم: _آروم باش چخبرته؟ میخوای همه رو خبر کنی؟ دانشگاست مهراب... تو استادمی! هردومون بدبخت میشیم یکم یواشتر... عصبی و با حرص و جوش زیادی گفت: _فقط میخوام بدونم چرا نخواستی بچه‌دار بشیم؟ بهم بگو آنا... این سوال شده خوره‌ی وجودم! لب گزیدم و چشم دزدیدم از نگاه منتظرش! پشیمون گفتم: _هنوز شک داشتم محمدعلی رو دوست دارم یا نه. هنوز شک داشتم عاشقِ تو شدم یا نه. یه خودم از همون اول تلقین کرده بودم که عشقِ تو محمدعلی باید باشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #338 یکم سکوت کرد. انگار دلش گرفت. ولی اهمیت ندادم. گفت : ببخش که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ مسافرت؟ به به به سلامتی. کجا؟ فشنگ مشخص بود با حرص می گه. دلیلش هم می دونستم چون قبل اینکه این اتفاقات پیش بیاد و بینمون جدایی بیفته ما قرار بود با هم بریم سفر. اونم کجا؟ جنوب! _ الو؟ صدامو داری؟ _ دارم. _ گفتم کجا. _ چی کار داری کجا. با حرص پوزخند زد. _ نترس. بلند نمیشم بیام اونجا. دلم گرفت و گفتم ‌: جنوبم. واسه چند لحظه صداش نیومد فکر کنم اونم یادش افتاد. آه غلیظش رو از پشت تلفن شنیدم. بعدشم گفت: کی بر می گردی. مشخص نیست. کلافه شد و گفت : حدودی بگو. _ شاید دو سه روز دیگه _ دیره. _ چی؟ هوفی کشید و گفت : هیچی. یه لوکیشن برام بفرست ببینم کجایی @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #58 ناباور نگاهم کرد و خنده‌ی عصبی‌ای کرد: _داری دروغ میگی؟ تو دیگه
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 با درد زمزمه کرد و گفت: _آنا... ای‌کاش هیچوقت وارد زندگیم نمی‌شدی. تو نه برای من بودی، نه من برای تو! اشکِ درشکی از چشمم ریخت و آروم برای حالِ خراب هردومون زار زدم. حق من و مهراب این مصیبت ها نبود. حقمون چند سال سردرگمی و آوارگی نبود. من اشتباه کردم، من بودم که همه چیزو خراب کردم. با گریه محکم زدم به سینه‌اش و گفتم: _تو چرا طلاقم دادی؟ هان؟ مگه خدا حق طلاق رو به مرد نداده که جلوی خریتای ما زنا رو بگیره؟ چرا وقتی دلم برات لک میزد طلاقم دادی؟ مچ دستامو تو دستای بزرگش اسیر کرد و تو صورتم غرید: _من از کدوم گوری باید میدونستم که زنم... زنی که عاشقش بودم.. زنی که دیوونه و خرابش بودم گفته بود یکی دیگه رو دوست داره، حالا عاشق من شده؟ آنا مگه زندگی شوخیِ احساسات توئه؟ هان؟ هم منو ، هم شوهر الانت رو مچل خودت کردی بخاطر احساساتت؟ داد زدم، با گریه داد زدم: _مهراب آدم باش! مهراب قلب داشته باش.. تو منو می‌شناختی... تو با من زندگی کرده بودی. میدونستی که چه شخصیت مسخره‌ای دارم. باید جلوم رو میگرفتی، باید تو خونه حبسم میکردی. باید انقدر کتکم میزدی تا بفهمم عاشق خودتم. حرفام همش از روانِ مریضم نشات میگرفت و دلم برای خودم میسوخت. تا مهراب خواست چیزی بگه و جواب دیوونه‌بازی های منو بده، صدای چند تا دانشجو از کنارمون اومد: _اون استاد شاهرودیه؟ دختره دیگه کیه؟ مهراب سریع دستامو ول کرد و ازم فاصله گرفت. اخم غلیظی کرد و با چشم غره‌ای به اون دخترا، گفت: _بفرمایید... کاری با من یا این خانم دارید؟ دو تا دانشجوی دختری که انگار قصدشون فضولی بود سریع *ببخشید* ای گفتن و رفتن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #339 _ مسافرت؟ به به به سلامتی. کجا؟ فشنگ مشخص بود با حرص می گه. د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ لوکشین می خوای چی کار؟ کلافه شد و گفت : از چی می ترسی دلارام؟ می ترسی بخورمت؟ بیام بدزدمت؟ _ نه. از چیزی نمی ترسم. فقط دلم نمی خواد بلند شی بیای اینجا. پوزخند زد _ ها چیه. دلت نمی خواد ریختم رو ببینی. من اینو نگفتم. ولی تو می تونی هرجور دوست داری قضاوت کنی. معلوم بود به زور جلوی خودشو گرفت چیزی نگه. گفت : لوکیشن بفرست. ‌_ اگه نفرستم؟ _ باشه نفرست. خدافظ. و بالا فاصله گوشی رو قطع کرد. مات و مبهوت به صفحه گوشی زل زدم. شاید ته دلم یه جوری شد. و گفتم کاش این کارو نمی کردم. ولی دیگه پیش رو نگرفتم. سعی کردم خودم رو سرگرم کنم که اتفاقاتی که افتاده بود از یادم بره. * رفته بودم لب ساحل. داشتم قدم می زدم که حس کردم یکی نزدیک بهم داره راه میاد اول اعتنا نکردم ولی انگار همینجور داشت نزدیک تر و نزدیک تر می شد. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #59 با درد زمزمه کرد و گفت: _آنا... ای‌کاش هیچوقت وارد زندگیم نمی‌ش
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب با اخمای تو هم و عصبی گفت: _تا بدبخت تر از اینم نکردی و از دانشگاه با تیپا پرتم نکردن بیرون، ازم دور شو آنا... خانم ملکی! _مگه تقصیر منه اونا اینجا بودن؟ دانشگاست دیگه همه، همه جا هستن، من باهات حرف دارم. کجا حرفمو بزنم که تو رو ناراحت نکنه؟؟ کلافه دستی تو موهاش کشید و سرکی توی راهرو کشید. منم شبیه خودش نگاهی به راهرو کردم، کسی نبود جز تک و تک چند تا دانشجو! کارتی از جیبش در آورد و سمتم گرفت: _بیا.. آدرس کافه‌ی خودمه نزدیک دانشگاه. کلاسات تموم شد بیا اونجا. محکم کیفم رو از حرص فشار دادم. به من کارت میداد؟ کارتِ محل کارش؟ مگه من کی بودم؟ یعنی انقدر مشغله کاری و فکری داشت که نمی‌تونست منو تحمل بکنه. عصبی دستی تو صورتم کشیدم و جوابی بهش ندادم. بدون گرفتن کارت ازش سمت کلاس بعدیم راه افتادم. کارش توهین به من بود. منو کی میدید؟ شبیه همون دانشجو های خوشگذرون و احمقی که دنبال نمره بودن؟ یا دختر بدبخت و ساده‌ای که عاشق استادش شده؟ منو چی میدید این آدم ببشعور؟ قدمای بلندش رو پشت سرم شنیدم. تند تر حرکت کردم تا بهم نرسه. بازومو کشید و اخطار داد: _آنا..! زل زدم تو چشماش و عصبی گفتم: _کوفت و آنا... درد و آنا! مهراب من و تو هرچقدرم از هم دل‌شکسته باشیم حداقل حرمتِ اون مدتی که زن و شوهر بودیم باید نگهداریم یا نه؟ من دارم بهت میگم باهات حرف دارم بهم کمک کن تو بهم کارت رو میکنی؟ شبیه آدمی که هیچ وقتی برای من نداری؟ _تو چی پس؟ تو حرمت اون سالایی که با هم بودیم نشکستتی؟ که جلوی من، صداتو بلند کردی و از عشق‌آتشینی که به محمدعلی داشتی گفتی؟ بیا.. باز شروع شد. روز از نو روزی از نو. این آدم نمیخواست بفهمه اشتباه چیه؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #340 _ لوکشین می خوای چی کار؟ کلافه شد و گفت : از چی می ترسی دلار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تا جایی که فاصلش دیگه باهام مویی بود. ولی هنوز ندیده بودمش. اما عطرش برام به شدت آشنا بود. همینکه برگشتم، رو به روم قرار گرفت. ضربان قلبم رفت روی هزار. خودش بود. مازیار. _ سلام. لال شده بودم. به زور زبون باز کردم. و با نگاهی به اطراف گفتم : تو اینجا چی کار می کنی؟ _ گفته بودم کارت دارم _ چه جوری پیدام کردی؟ _ به سادگی. الان وقت این حرفا نیست البته. چشمام رو بستم. دستام رو مشت کردم دلم می خواست سرش عربده بکشم. ولی اونجا نمی شد. از لای دندون های کلیک شده گفتم : خدا منو بکشه از دست تو مازیار اخماش رفت تو هم. و با تهدید گفت : بار آخرت باشه ازین چرت و پرتا میگی. خب؟ هیچی نگفتم فقط با غضب زل زده بودم بهش. نگاهی به اطراف انداخت و گفت : بریم یه جای خلوت حرف بزنیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥