ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #337 مکث کردم. هنوزم برام مهم بود. خواستم فوری بنویسم نه ولی نتونس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#338
یکم سکوت کرد. انگار دلش گرفت.
ولی اهمیت ندادم.
گفت :
ببخش که عذابت دادم.
ببخشید که از من زیاد بهت رسیده.
ببخشید که اذیتت کردم. ببخشید که اسایشت رو قطع کردم.
ببخشید که تنها عامل عذاب روحیت منم.
ببخشید که اینقد دوست دارم. ببخش که تحمل دیدن ناراحتیت رو ندارم.
ببخش که شب و روز برام نذاشتی.
ببخش.
بابت همش عذر می خوام.
قسم می خورم بعد این دیدار دیگه چشمت به چشمم نیفته.
اما باید الان ببینمت.
ضروریه.
با حرفاش یه جوری شدم. بغض سنگینی تو گلوم نشست.
می گفتم می خوام دیگه نبینمش.
اما از ته دل نبود.
می گفتم اذیتم کرده و کینه به دل گرفتم
ولی واقعی نبود.
می گفتم که عذابم می ده و آرامش ندارم.
ولی اینطور نبود.
به زور بغضم رو کنترل کردم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : من الان مسافرتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #57 نگاهی به شکمم کرد و با فک قفل شده، گفت: _دانشگاه مناسب زن حام
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#58
ناباور نگاهم کرد و خندهی عصبیای کرد:
_داری دروغ میگی؟
تو دیگه چه کثافتی هستی که بخاطر رسیدن به شوهر سابقت داری بارداریت رو منکر میشی.
عصبی گفتم:
_چی داری میگی؟ بچهی چی؟ بارداریِ چی؟
تو با خودت چی فکر کردی دربارهی من؟
من فقط هشت هفت ماهه با علی ازدواج کردم بنظرت به این زودی بچه ای رو میارم که پابندم کنه؟
خشکش زد ولی گفت:
_فکر میکردم چون محمدعلی رو دوست داری سریع ازش بچه بیاری.
_بچه دار شدن من و محمدعلی، یا نخواستنِ بچه از تو، دو تا مسئلهی کاملا جداست.
دارم میگم من باردار نیستم.
وقتی نه شرایط روحی و نه شرایط روانیِ بچهدار شدن ندارم، چرا باید بچهی بی گناهی رو اسیر کنم؟
_پس برای چی با من نخواستی بچه دار بشی؟
با منم شرایط روحی نداشتی؟
با منم شرایط روانیت درست نبود؟ کدومش آنا؟
منی که جون میدادم واسهی یه لبخندت، انقدر عاشقت بودم که قید هر کی بود و نبود بخاطرت زدم.
بازم شرایط روحی نداشتی بچهای از من داشته باشی؟
جمله های آخرش داشتن تبدیل به داد میشدن.
دستمو رو بینیم گذاشتم و هیس کشیدم:
_آروم باش چخبرته؟ میخوای همه رو خبر کنی؟
دانشگاست مهراب... تو استادمی!
هردومون بدبخت میشیم یکم یواشتر...
عصبی و با حرص و جوش زیادی گفت:
_فقط میخوام بدونم چرا نخواستی بچهدار بشیم؟
بهم بگو آنا... این سوال شده خورهی وجودم!
لب گزیدم و چشم دزدیدم از نگاه منتظرش!
پشیمون گفتم:
_هنوز شک داشتم محمدعلی رو دوست دارم یا نه.
هنوز شک داشتم عاشقِ تو شدم یا نه.
یه خودم از همون اول تلقین کرده بودم که عشقِ تو محمدعلی باید باشه.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #338 یکم سکوت کرد. انگار دلش گرفت. ولی اهمیت ندادم. گفت : ببخش که
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#339
_ مسافرت؟ به به به سلامتی. کجا؟
فشنگ مشخص بود با حرص می گه. دلیلش هم می دونستم
چون قبل اینکه این اتفاقات پیش بیاد و بینمون جدایی بیفته
ما قرار بود با هم بریم سفر. اونم کجا؟ جنوب!
_ الو؟ صدامو داری؟
_ دارم.
_ گفتم کجا.
_ چی کار داری کجا.
با حرص پوزخند زد.
_ نترس. بلند نمیشم بیام اونجا.
دلم گرفت و گفتم : جنوبم.
واسه چند لحظه صداش نیومد
فکر کنم اونم یادش افتاد.
آه غلیظش رو از پشت تلفن شنیدم.
بعدشم گفت:
کی بر می گردی.
مشخص نیست.
کلافه شد و گفت :
حدودی بگو.
_ شاید دو سه روز دیگه
_ دیره.
_ چی؟
هوفی کشید و گفت :
هیچی.
یه لوکیشن برام بفرست ببینم کجایی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #58 ناباور نگاهم کرد و خندهی عصبیای کرد: _داری دروغ میگی؟ تو دیگه
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#59
با درد زمزمه کرد و گفت:
_آنا... ایکاش هیچوقت وارد زندگیم نمیشدی.
تو نه برای من بودی، نه من برای تو!
اشکِ درشکی از چشمم ریخت و آروم برای حالِ خراب هردومون زار زدم.
حق من و مهراب این مصیبت ها نبود.
حقمون چند سال سردرگمی و آوارگی نبود.
من اشتباه کردم، من بودم که همه چیزو خراب کردم.
با گریه محکم زدم به سینهاش و گفتم:
_تو چرا طلاقم دادی؟ هان؟
مگه خدا حق طلاق رو به مرد نداده که جلوی خریتای ما زنا رو بگیره؟
چرا وقتی دلم برات لک میزد طلاقم دادی؟
مچ دستامو تو دستای بزرگش اسیر کرد و تو صورتم غرید:
_من از کدوم گوری باید میدونستم که زنم...
زنی که عاشقش بودم..
زنی که دیوونه و خرابش بودم
گفته بود یکی دیگه رو دوست داره، حالا عاشق من شده؟
آنا مگه زندگی شوخیِ احساسات توئه؟ هان؟
هم منو ، هم شوهر الانت رو مچل خودت کردی بخاطر احساساتت؟
داد زدم، با گریه داد زدم:
_مهراب آدم باش!
مهراب قلب داشته باش..
تو منو میشناختی... تو با من زندگی کرده بودی.
میدونستی که چه شخصیت مسخرهای دارم.
باید جلوم رو میگرفتی، باید تو خونه حبسم میکردی.
باید انقدر کتکم میزدی تا بفهمم عاشق خودتم.
حرفام همش از روانِ مریضم نشات میگرفت و دلم برای خودم میسوخت.
تا مهراب خواست چیزی بگه و جواب دیوونهبازی های منو بده، صدای چند تا دانشجو از کنارمون اومد:
_اون استاد شاهرودیه؟ دختره دیگه کیه؟
مهراب سریع دستامو ول کرد و ازم فاصله گرفت.
اخم غلیظی کرد و با چشم غرهای به اون دخترا، گفت:
_بفرمایید... کاری با من یا این خانم دارید؟
دو تا دانشجوی دختری که انگار قصدشون فضولی بود سریع *ببخشید* ای گفتن و رفتن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #339 _ مسافرت؟ به به به سلامتی. کجا؟ فشنگ مشخص بود با حرص می گه. د
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#340
_ لوکشین می خوای چی کار؟
کلافه شد و گفت : از چی می ترسی دلارام؟
می ترسی بخورمت؟ بیام بدزدمت؟
_ نه. از چیزی نمی ترسم. فقط دلم نمی خواد بلند شی بیای اینجا.
پوزخند زد
_ ها چیه. دلت نمی خواد ریختم رو ببینی.
من اینو نگفتم.
ولی تو می تونی هرجور دوست داری قضاوت کنی.
معلوم بود به زور جلوی خودشو گرفت چیزی نگه.
گفت : لوکیشن بفرست.
_ اگه نفرستم؟
_ باشه نفرست. خدافظ.
و بالا فاصله گوشی رو قطع کرد. مات و مبهوت به صفحه گوشی زل زدم.
شاید ته دلم یه جوری شد. و گفتم کاش این کارو نمی کردم.
ولی دیگه پیش رو نگرفتم.
سعی کردم خودم رو سرگرم کنم که اتفاقاتی که افتاده بود از یادم بره.
*
رفته بودم لب ساحل. داشتم قدم می زدم که حس کردم یکی نزدیک بهم داره راه میاد
اول اعتنا نکردم ولی انگار همینجور داشت نزدیک تر و نزدیک تر می شد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #59 با درد زمزمه کرد و گفت: _آنا... ایکاش هیچوقت وارد زندگیم نمیش
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#60
مهراب با اخمای تو هم و عصبی گفت:
_تا بدبخت تر از اینم نکردی و از دانشگاه با تیپا پرتم نکردن بیرون، ازم دور شو آنا... خانم ملکی!
_مگه تقصیر منه اونا اینجا بودن؟
دانشگاست دیگه همه، همه جا هستن، من باهات حرف دارم.
کجا حرفمو بزنم که تو رو ناراحت نکنه؟؟
کلافه دستی تو موهاش کشید و سرکی توی راهرو کشید.
منم شبیه خودش نگاهی به راهرو کردم، کسی نبود جز تک و تک چند تا دانشجو!
کارتی از جیبش در آورد و سمتم گرفت:
_بیا.. آدرس کافهی خودمه نزدیک دانشگاه.
کلاسات تموم شد بیا اونجا.
محکم کیفم رو از حرص فشار دادم.
به من کارت میداد؟ کارتِ محل کارش؟ مگه من کی بودم؟
یعنی انقدر مشغله کاری و فکری داشت که نمیتونست منو تحمل بکنه.
عصبی دستی تو صورتم کشیدم و جوابی بهش ندادم.
بدون گرفتن کارت ازش سمت کلاس بعدیم راه افتادم.
کارش توهین به من بود.
منو کی میدید؟ شبیه همون دانشجو های خوشگذرون و احمقی که دنبال نمره بودن؟
یا دختر بدبخت و سادهای که عاشق استادش شده؟
منو چی میدید این آدم ببشعور؟
قدمای بلندش رو پشت سرم شنیدم.
تند تر حرکت کردم تا بهم نرسه. بازومو کشید و اخطار داد:
_آنا..!
زل زدم تو چشماش و عصبی گفتم:
_کوفت و آنا... درد و آنا!
مهراب من و تو هرچقدرم از هم دلشکسته باشیم حداقل حرمتِ اون مدتی که زن و شوهر بودیم باید نگهداریم یا نه؟
من دارم بهت میگم باهات حرف دارم بهم کمک کن تو بهم کارت رو میکنی؟
شبیه آدمی که هیچ وقتی برای من نداری؟
_تو چی پس؟ تو حرمت اون سالایی که با هم بودیم نشکستتی؟
که جلوی من، صداتو بلند کردی و از عشقآتشینی که به محمدعلی داشتی گفتی؟
بیا.. باز شروع شد. روز از نو روزی از نو.
این آدم نمیخواست بفهمه اشتباه چیه؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #340 _ لوکشین می خوای چی کار؟ کلافه شد و گفت : از چی می ترسی دلار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#341
تا جایی که فاصلش دیگه باهام مویی بود.
ولی هنوز ندیده بودمش.
اما عطرش برام به شدت آشنا بود.
همینکه برگشتم، رو به روم قرار گرفت.
ضربان قلبم رفت روی هزار.
خودش بود.
مازیار.
_ سلام.
لال شده بودم. به زور زبون باز کردم.
و با نگاهی به اطراف گفتم :
تو اینجا چی کار می کنی؟
_ گفته بودم کارت دارم
_ چه جوری پیدام کردی؟
_ به سادگی. الان وقت این حرفا نیست البته.
چشمام رو بستم. دستام رو مشت کردم
دلم می خواست سرش عربده بکشم. ولی اونجا نمی شد.
از لای دندون های کلیک شده گفتم :
خدا منو بکشه از دست تو مازیار
اخماش رفت تو هم. و با تهدید گفت :
بار آخرت باشه ازین چرت و پرتا میگی. خب؟
هیچی نگفتم فقط با غضب زل زده بودم بهش.
نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
بریم یه جای خلوت حرف بزنیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #60 مهراب با اخمای تو هم و عصبی گفت: _تا بدبخت تر از اینم نکردی و ا
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#61
میخواستم بگم اشتباه کردم، میخواستم بگم برگرد بهم!
اما چیزی نگفتم و تنها خیره بهش نگاه کردم.
نگاهخیرهی مهراب هم با حرص و خشم روی من بود.
دوباره کارت رو به سمتم گرفت. تلخندی زدم:
_ببین کارم به کجا کشیده که باید از تو برای چند لحظه کنارت بودن، کارت بگیرم، وقت بگیرم!
مثل این که کنایهام جواب داد و گفت:
_بسیار خب... با هم میریم یه رستوران نزدیک همینجاست.
لبخند بزرگی روی لبم نشست و *باشه* ای که گفتم بیشتر حکم از خدا خواسته بودنم رو میداد.
همراه مهراب ولی با فاصله ازش از دانشگاه بیرون اومدم.
رفتم سمت ماشینش که منم با یه دور چشم چرخوندن و ندیدنِ دانشجویی کسی، سوار ماشینش شدم.
هنوز حتی استارت نزده بود که یکی زد به شیشهی ماشین.
شیشه رو پایین کشید که هردومون شوکه شدیم.
مدیر دانشگاه اینجا چیکار میکرد؟
آقای فیضی نگاهی به مهراب و من کرد و ناراحت گفت:
_کجا میرین استاد شاهرودی؟ خانم... فکر کنم حسنی آره؟
اوه منو با یکی دیگه اشتباه گرفته بود.
لبخندی زدم و نفس راحتی کشیدم، گفتم:
_سلام... بفرمایید بشینید تا یه جایی شما رو برسونیم.
اخمی کرد و رو ترش کرده گفت:
_نه نمیخواد شما برین! حالا مقصدتون کجا هست؟
مهراب نگاه آزرده ای به مدیر کرد که بیچاره فیضی پشیمون شد و با *خداحافظ* ای کوتاهی رفت.
خندیدم و زدم به بازوش:
_این چه کاری بود؟ از کار اخراجت میکنه با این طرز نگاه کردنت مهراب.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #341 تا جایی که فاصلش دیگه باهام مویی بود. ولی هنوز ندیده بودمش. ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#342
_ من عمرا هیچ وقت با تو جای خلوت نمیام دیگه.
یه بار اومدم برای هفت پشتم بسه.
_ دیگه انداختن رو تموم کن.
نگفتم بیا بریم خونه خالی. بریم یه گوشه که اینقدر جمعیت نباشه.
حرفش رو خیلی جدی زد.
چشم غره ای بهش رفتم و دیگه کل کل نکردم.
با هم رفتیم زیر یه صخره که تقریبا کسی اونجا نبود
تکیه دادم به صخره و دست به سینه وایسادم.
اونم جلوم داشت قدم می زد. انگار کلافه بود.
تو سه دقیقه که رژه رفت گفتم :نمی خوای حرف بزنی؟
مامان بابام الان نگران می شن.
وایساد و خیره شد توی چشمام
یه طور خاص نگاهم می کرد.
یکم که گذشت هوفی کشید و گفت : استغفرالله.
همونجا یهو روی ماسه ها نشست.
خشک بود و مشکلی پیش نمیومد.
گفت : بشین.
_ راحتم.
_ لج نکن گفتم بشین
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #342 _ من عمرا هیچ وقت با تو جای خلوت نمیام دیگه. یه بار اومدم بر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#343
یکم خیره و طلبکار نگاهش کردم.
بعد جلوش روی زمین نشستم.
منتظر بودم چیزی بگه. اما انگار نه انگار.
کلافه هوفی کشیدم و گفتم :
اسکلم کردی؟ خب حرف بزن.
یک تای ابروش رو بالا انداخت و گفت :
به به. اصطلاحات جدید می شنوم.
_ نه. مثل اینکه تو واقعا منو سر کار گذاشتی.
خواستم بلند شم که مچ دستم رو گرفت.
نگاهی به دست هامون. بعد به صورتش انداختم و گفتم :
می خوای این یکی رو هم بشکنی.
تلنگر بدی براش بود. فوری ولم کرد.
و با دلخوری گفت : مگه اون یکی رو شکستم که اینجوری میگی؟
خیلی لحنش با همیشه فرق داشت.
برای همین کشش ندادم. دوباره نشستم و گفتم :
حرف بزن مازیار.
دیدم لبخند نشست روی لبش و زل زد بهم.
دست جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :
خوبی؟ چرا اینجوری می کنی تو؟
_ چه جوری؟
_ بابا حرفتو بزن.
_ میشه یه بار دیگه صدام بزنی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #343 یکم خیره و طلبکار نگاهش کردم. بعد جلوش روی زمین نشستم. منتظر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#344
خشکم زد.
وسط اون وضعیت وقت گیر آورده بود.
سرمو انداختم پایین . چی می گفتم بهش.
_ حرفتو بزن.
_ یه مازیار بگی چی ازت کم میشه؟
_ الان من بگم مازیار تو شروع می کنی؟
_ حالا تو بگو
شیطنتش مثل قدیما گل کرده بود. انگار نه انگار توی یه وضعیت حساس بودیم.
_ حرفتو بزن مازیار
_ نه اول صدام کن. من جوابتو بدم. بعد بپرس.
_ این مسخره بازیا چیه؟
_ از نظر تو شاید مسخره بازی باشه ولی از نظر من نه
کلافه هوفی کشیدم و کش دار گفتم :
ماااازیاااار
اونم با لبخند کشدار گفت : جاااانم
راستش خودمم یه جوری شدم. کلا از اون حال و هوا اومدم بیرون.
و یکم شل کردم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #61 میخواستم بگم اشتباه کردم، میخواستم بگم برگرد بهم! اما چیزی نگفت
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#62
اون طرز نگاه عجیبش رو به منم کرد که سریع لب گزیدم و سر پایین انداختم.
عجب آدمی شده!
قبلا یادمه حتی به زور اخم میکرد.
جدی بود ولی مهربون، آروم و سر به زیر!
یه مرد کاملا جنتلمن..
که البته زنش قدرشو ندونست..!
اگه به گذشته بر میگشتم تنها چیزی که تغییر میدادم طلاقم از مهرابی بود که همهچیزشو پای من گذاشت.
ناراحت شدم از این بیمحلی که بهم کرد و سرمو سمت شیشه ماشین چرخوندم.
توقعی هم نداشتم، ولی بدجور دلم سوخت.
مهراب... مهراب.. تو چی میدونی من چی کشیدم؟
کنار کافهای ماشین رو پارک کرد و گفت:
_پیاده شو.
سرمای لحنش حالمو بد کرد. این همونی بود که اشکمو با انگشتش لمس کرد؟ این همون آدم بود؟ فکر میکردم تسلیم شده.
فکر میکردم سر عقل اومده ولی انگار لجبازیِ محراب تازه شروع شده بود.
بیحرف از ماشین بیرون اومدم و وارد کافه شدم.
مهراب هم در ماشین رو با ضرب کوبید و پشت سرم راه افتاد.
سکوتِ مهراب، داشت منو به شک مینداخت که کارم درسته یا نه. این مهرابی که میدیدم صد و هشتاد درجه با مهراب گذشته فرق میکرد.
اگه با گفتن ماجراهایی که پیش اومده، اگه ازش کمک بخوام و به ریشم بخنده چی؟ اگه ذوق کنه و دشمن شاد بشم چی؟
این ریسک رو کردم که همراهش باشم و صبر کردم تا اونم بیاد و باهم وارد کافه شدیم.
پشت میزی که تو حاشیه بود ونگاه های کمی روش زود، نشستیم و به اطراف نگاه کردم.
مهراب منو رو برداشت و گفت:
_چی میخوری؟
لب گزیدم و در سکوت نگاهش کردم.
میدونست چی میخورم.
همیشه وقتی کافه میومدیم بستنی میخوردم.
کنج لبش به زور بالا رفت و گفت:
_همون همیشگی؟
سر تکون دادم، نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
به تقاص نگاه سرد و سکوتش، میخواستم تلافی کنم.
اما کی میدونست کی داره تلافی میکنه؟
حرف نزدن باهاش بیشتر به من درد میداد تا به مهرابی که فراموشم کرده بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #62 اون طرز نگاه عجیبش رو به منم کرد که سریع لب گزیدم و سر پایین ان
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#63
منو رو با حرکت ظریفی روی میز گذاشت و خیره شد بهم. نگاهش کردم، نگاهم میکرد!
لبخند کوچیکی که روی لبش بود محو شد.
پلکی زدم و سریع سرم رو پایین انداختم.
نمیخواستم به امیرعلی خیانت کنم، ولی لجم گرفته بود.
صدای آروم و ملایمش رو شنیدم:
_گفتی کمکت کنم... چیشده؟
با خودم میگفتم اگه جلوش قرار بگیرم همه چیز رو بهش میگم.
تا الان حتما فهمیده دوسش دارم، ولی موضوع این بود که طلاق گرفتن از امیرعلی آسون نبود.
اونم وقتی که عسل حاملهست، امیرعلی هم چشمش از مهریه دادن میترسه.
بیشرمی بود ولی به خودم جرئت دادم و سرمو بالا آوردم، خیره شدن تو چشماش سخت بود اونم وقتی که میخواستم حرف از خیانتِ امیرعلی بزنم.
همون مردی که گفتم عاشقشم، عشق بچگیِ منه!
یه روز داخل همین چشمها براق شدم و داد زدم که عاشق امیرعلیام، حالا ولی باید زل بزنم به همین نگاه منتظر و از خیانت کسی بگم که روزی ادعای عاشقی میکردم.
انگشتمو سابیدم به کنار میز و مونده بودم چطور شروع کنم که گوشیم زنگ خورد.
از کیفم در آوردم و نگاه کردم، مامان بود. جواب دادم:
_الو...
صدای پر از حرص و عصبانیتش بین الو گفتنِ من گم شد:
_درد و الو.. کوفت و الو! باز میخوای طلاق بگیری سلیطه خانم؟
هان؟ من و بابات دیگه با چه رویی تو چشم مردم نگاه کنیم؟
دفعه قبلی گفتیم مشکل از شوهرش بوده مهراب بد بوده مردونگی نداشته، این دفعه چی بگیم؟
هان؟
کدوم دختری تو فامیل دو دفعه طلاق گرفته که دختر من شده شاهِ شاهشون؟
پوزخندی روی لبم نشست، مادر و پدر من از نگاه کردن به چشم مردم میترسیدن؟ من چی پس؟ من نباید از نگاه کردم به چشمهای مهرابی بترسم که موقع طلاقم بهش قول دادم خوشبخت بشم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #63 منو رو با حرکت ظریفی روی میز گذاشت و خیره شد بهم. نگاهش کردم، ن
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#64
با دو تا انگشت آروم سرم رو ماساژ دادم و منتظر شدم که غر زدن های مامان تموم بشه اما انگار این قصه سر دراز دارد،
با غم و ناراحتی گفت:
_تو دختر بزرگ منی، بچهی بزرگمی!
عسل الگوی زندگیش خواهرشه.
اونوقت اگه دفعه دوم طلاق بگیره دیگه کسی خواستگاریِ خواهرت میاد؟
آنا مشکلت با امیرعلی چیه؟
مهراب که میگفتی اجبارِ تو و بابا بود.
امیرعلی که دیگه دلبخواه خودت بود.
غمگین به مهرابی که رو به روم نشسته بود نگاه کردم.
سکوتم مامان رو جریحهدار تر کرد و لحنش تندشد:
_آنا جواب منو بده. مشکلت با امیرعلی چیه؟
کار نداره که داره. اخلاقش باهات صد برابر بهتر از شوهر قبلیته.
بخاطرت کار و بارش رو ول کرد اومد تهران.
دیگه چی میخوای؟
میخواستم داد بزنم من مهراب رو میخوام.
کسی رو میخوام که تا الان به من و عشقی که داره متعهده، نه مردی که بخاطر خواهرم با من ازدواج کرد.
به زور خودم رو کنترل کردم و با لبخند زورکی گفتم:
_مامان جان بعدا حرف بزنیم؟
_نه نمیخوام همین الان بگو داری چه غلطی با زندگیت میکنی؟
میخوای به همهی مردای زندگیت یه ناخونک بزنی بعد طلاق بگیری؟
این حرفِ مامان انقدر برام سنگین اومد که بدون هیچ حرفی سریع تماس رو قطع کردم و شمارهِ مامان رو تو بلاک لیست گذاشتم.
نفس سختی کشیدم و گفتم:
_ببخشید اگه حرفای مامانم زیاد خوب نبودن. موضوع اینه که مدتیه چیزایی رو فهمیدم که باعث شده هنگ کنم...
_مثلا خیانت امیرعلی؟
تو صداش تمسخر بود و مشخصه که بعد از حرفام قراره یه مدت تو دلش بهم بخنده، ولی تنها کسی که الان میتونست کمکم کنه مهراب بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #344 خشکم زد. وسط اون وضعیت وقت گیر آورده بود. سرمو انداختم پایین
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#345
_ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده.
بگو ببینم چی می خواستی بگی.
خودشم آروم آروم جدی شد.
یکم با شن های ساحل خودشو مشغول نشون داد.
باد داشت شدید می شد و شالم رو می نداخت.
گفتم : اگه حرف نزنی مجبورم برم. دارا طوفان می شه
_ نگران نباش.
اینجا طوفان نمیشه
_ گفتم حرفتو بزن.
هوفی کشید و گفت :
دلارام... خیلی چیزا هست که تو نمی دونی.
باید مفصل و از اول برات تعریف کنم.
پوزخنذ زدم.
_ آره. خودم فهمیدم که خیلی چیزا رو نمی دونم.
نیازی به گفتنت نیست.
_ شاید اسمش رو بذاری پنهان کاری.
ولی چیزایی که میگم رو هیچ کس نمی دونه.
هیچ کس. یعنی شرایط طوری بود که نباید به کسی می گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #345 _ خب. دیگه لبخند ملیح تحویل من نده. بگو ببینم چی می خواستی ب
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#346
_ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟
_ گفتنش برام سخته.
_ درباره چیه؟ کار؟ زندگی؟ خانواده؟ من؟
_ به همه چی مربوط میشه. ولی بخش اعظمش میشه گفت مربوط به کاره.
_ چه کاری؟
خب حرف بزن می گم دیره باید برم.
اگه بابامم بیاد من و تو رو با هم اینجا ببینه خیلی بد میشه.
_ عمو از دستم کفریه آره؟
_ خیلی. مازیار حرفت رو بزن. نپیچون.
_ نمیشه یه وقت دیگه بگم؟
_ منو اسکل کردی؟! این همه راه بلند شدی اومدی اینجا.
جلومو گرفتی. بعد میگی یه وقت دیگه بگم؟
من می رم مازیار. و وقت دیگه ای هم وجود نداره. مسخره تو نیستم که
خواستم ول کنم برم که باز مانع شد و به زور نگهم داشت.
و این بار جدی شروع به حرف زدن کرد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #64 با دو تا انگشت آروم سرم رو ماساژ دادم و منتظر شدم که غر زدن های
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#65
لب بهم فشردم و گفتم:
_آره... ولی فقط این نیست.
من و امیرعلی فقط هفت هشت ماهه میشه ازدواج کردیم و اون با عزیزترین آدم زندگیم بهم خیانت کرده.
اگه با یه دختر دیگه اینکارو میکرد میتونستم به راحتی طلاقمو با مهریه زیادی که دارم بگیرم.
حتی دایی بهم حقالسکوت زیادی میداد تا بهکسی نگم که پسرش خیانت کرده.
ولی پای عزیزِ خانوادم در میونه، که اگر دایی و زندایی بفهمن کسی که ضربه میخوره خانوادهی منه!
با تردید نگاهم کرد و گفت:
_تنها کسی که تو ذهنم میرسه خواهرته... اون که دهسالش بیشتر نیست!
خندهی ناباوری کردم و با تاسف سرتکون دادمو گفتم:
_دقیقا خواهرمه. خواهرم... عسل!
این که دو تاشون بهم خیانت کردن مهم نیست.
من میتونستم یه جوری کنار بیام چون علی از چشمم افتاده.
موضوع اصلی اینه که عسل بارداره و اگه من به دادگاه و قاضی مدارکی رو نشون بدم سریع میتونم طلاق بگیرم. ولی...
حرفمو ادامه ندادم که خودش گفت:
_ولی اینکار مصادف میشه با ریختن کل آبروی خانوادت اللخصوص پدرت!
_دقیقا! من الانم گیجم که چیکار کنم.
حتی برای بازیگری هم که شده نمیتونم اون مرتیکه رو تحمل کنم. هر روز..
بغضی به گلوم نشست و به چشمهای سیاهش خیره شدم:
_هر روز با تو مقایسهاش میکنم.
نه رفتارش رو، نه تعهدی که بهم نداشت، همه چیزش منظورمه.
وقتی نفس میکشه میگم چرا ریتم نفساش شبیه مهراب نیست.
وقتی بلند میشه میگم چرا شبیه تو از خواب بیدار نمیشه؟ وقتی...
نیشِ اشک به چشمم خورد و غم صدامو داغون کرد.
چرا زندگیِ من باید یه تراژدی غمناک میشد که درست شدنی نیست؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #346 _ خب چین اونا؟ چرا حرف نمی زنی؟ _ گفتنش برام سخته. _ درباره چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#347
_ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم.
ولی ماجرا بر می گرده به دوران دبیرستان.
وقتی که قرار بود رشته تحصیلیم رو انتخاب کنم برای دانشگاه
و برم و یه کاره ای بشم. فکر کنم اون دوران رو خوب یادته.
همه اصرار داشتن که من پزشک بشم.
و چقدز فشار روم بود سر این مسئله.
اما خب من زیر بار نرفتم.
و گفتم حداقل میشم معلم
چون هدف خاصی نداشتم. علاقه اصلیم توی باشگاه خلاصه می شد.
با کیسه بوکس و پنجه بوکس و این چیزا دوست داشتم سر و کله بزنم.
عاشق این بودم که چالش ها رو حل کنم.
حالا که عملی چه فکری
یه روز که توی باشگاه تمرین می کردم، بحث دانشکده افسری بین استاد و یکی دیگه از بچها شد.
و من همه رو شنیدم.
طوری صحبت می کرد و توضیح می داد که آدم مشتاق می شد بره ببینه اون تو چه خبره
انگار علایق من اونجا بود
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #65 لب بهم فشردم و گفتم: _آره... ولی فقط این نیست. من و امیرعلی فق
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#66
تلخندی زد و گفت:
_کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود لطفا ادامه نده.
_من دوستت دارم.. تازه فهمیدم که چقدر عاشقتم.
_تو متاهلی، زندگیِ تو به من هیج ارتباطی دیگه نداره.
عوضی بودن رو به حد اعلاء رسوندم و گفتم:
_میخوام طلاق بگیرم.
شوکه نگاهم کرد. لبش رو با زبون تر کرد و ابرو بالا انداخت، گفت:
_چطور میخوای طلاق بگیری وقتی که عسل از شوهرت حاملهست؟ طلاق تو یه رسوایی بزرگ برای خانوادت درست میکنه.
_میدونم و بخاطر همینم میخوام ازت کمک بگیرم. خواهش میکنم کمکم کن. مهراب...
دستاشو تو دستمگرفتم و با التماس تو چشماش زل زدم و گفتم:
_ازت خواهش میکنم به هردومون یه فرصت دوباره بده.
هر کاری کردم تا فراموشت کنم، هرکاری که فکرشو میکنی اما نشد.
_آنا من نخواستم طلاقت بدم که الان دست به دامنم بشی که دوباره با هم باشیم.
تو بهتر از خودم از عشقی که بهت داشتم خبر داشتی.
دستشو از دستم بیرون آورد و کمی فاصله گرفت.
خشکم زد. پس میخواست تلافی کنه، تعجبی هم نداشت.
مهرابی که قبلا میشناختم با مهرابی که الان میبینم خیلی فرق کرده بود.
کیفمو روی شونهام درست کردم و از جا بلند شدم.
بیشتر از این نمیتونستم غرورم رو بخاطر عشق و علاقهای که سالها قبل خودم نابود کردم، زیر پا بذارم.
دستی به صورتم کشیدم و گفتم:
_بسیار خب...
به حرفام فکر کن و اگه تصمیم نهایی رو گرفتی بهم خبر بده.
حتی اگه جوابت منفی بود هم بهم بگو.
نگاهم کرد، منتظر، عاجز، انگار میخواست بیشتر التماس کنم اما من آدم التماس کردن نبودم.
نه فعلا و نه حالایی که چیزی دیگه برای از دست دادن نداشتم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
از شــهـدا به شــمـا
از شهدا به شما
الو.........📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟.
قرارمون این نبود....😔
قرار شد بعد از ماها
« راهمون » رو ادامه بدید...🚶🏻♂️
اما دارید « راحت » ادامه میدید!🖐🏻
عکس ماها رو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...
ما اینجا اومدیم تا با هم مبارزه کردن رو
یاد بگیریم
اونم مبارزه به سبک شهدااا
اینجا پاتوق مبارزه ساست
می خوای همه جوره بسیجی باحالِ همه فن حریف شی😎✌🏻
یه سر به پاتوق شهداییمون بزن👇🏻
"@Sarbazeharamm"
حـ🪖ـرفــ آخـ🪖ـر
نیرو ها در حالت آماده باشن😉
اگه می خوای به وصیت شهدا عمل کنی و بفهمی اوضاع بر چ قراره عضو شو🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #347 _ نمی دونم دقیقا باید از کجا شروع کنم. ولی ماجرا بر می گرده
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#348
_ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون.
شب و روزم شد.
همه چیم شد. این شدکه بیخیال نشدم و رفتم بیشتر تحقیق کردم.
خوشبختانه وقت برای ثبت نامش هم بود.
درسا رو که هر طور که بود پا شدم.
مصاحبه دانشکده افسری رو قبول شدم
و خیلی سکرت بدون اطلاع دادن به کسی رفتم.
نیمه وقت اونجا بودم و تایم آزادم کار می کردم.
یک سالی اینجوری گذشت.
من به طور رسمی وارد این حرفه شدم.
اما همچنان دلم نمی خواست کسی بفهمه.
توی اون یک سال از نظر فکری خیلی پیشرفت کنم.
فکر کنم تو هم یادت باشه. همون یک سالی که توی اکثر دور همی ها نبودم.
و اتفاقا خود تو هم سراغم رو می گرفتی
گذشت و گذشت. من شدم یکی از نیرو های اطلاعاتی و مخفی سازمان.
اینایی که میگم رو هیچ کس نباید بفهمه ها دلارام. اوکی؟
فقط تونستم به زور سر تکون بدم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #348 _ دیگه نتونستم از فکرش بیام بیرون. شب و روزم شد. همه چیم شد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#349
_ به هیچ کس نشد چیزی بگم.
یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگم.
قسم خورده بودم. هیچ کس نباید می فهمید.
بخاطر یه ماموریت مجبور شدم مدرک بگیرم و بشم استاد دانشگاه
اخرای کار بودم که ماموریت جدید یعنی همین کاری که سروش توش هست پیش اومد.
سروش هم مامور مخفیه.
با بهت و ناباوری داد زدم :
چی؟
_ هیس. آروم. آره همون که شنیدی.
_ جدی سروش پلیسه؟
_ آره دیگه. بذار توضیح بدم
_ بگو.
_ سروش الان خیل وقته توی اون آسایشگاه روانبیه
فقط هم بخاطر ماموریت
برای اینکه باند بزرگی که دنبالشیم دست از سر سروش برداره
مجبور شدیم این کارو کنیم.
مدارکش که به دستشون رسید و دیدن مهر پزشکی خورده
بیخیالش شدن.
خودشو زد به دیوونگی تا ولش کنن
نکشنش. و بتونیم کارا رو پیگیری کنیم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #66 تلخندی زد و گفت: _کافیه آنا... کافیه! سرنوشت من و تو یکی نبود ل
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#67
در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمیکشیدم.
تشنه و گرسنه با پاهای خسته از کافه بیرون زدم و تا خودِ خونه تند تند قدم میزدم.
فکرم رفت سمت دانشگاهم اما بیخیالش شدم.
دانشگاه تو این اوضاع روحی دیگه چی بود؟
سر کوچه بودم که ماشین بابا و مامان رو دیدم.
شوکه قدمی عقب رفتم، سرعت اطلاع رسانی دایی رو برم!
آب دهنم رو قورت دادم و تو خووم جمع شدم.
باید برای یه دعوای بزرگتر با مامان و بابا آماده میشدم.
هوفی کشیدم و زیرلب گفتم:
_ای بر بختت آنا... بختت زن!
در خونه باز بود و با قدمای آروم نزدیک شدم.
صدای سر و صدا از همینجا هم شنیده میشد.
مامان بلند میگفت:
_آنا بچم از اینکارا بلد نیست. هیچوقتم به کسی بیاحترامی نمیکنه.
اوه بحث شیرین احترام رسیدم.
وارد خونه شدم و به اوضاع نابسامان وسایل نگاه کردم.
عسل با مظلومیت روی مبل نشسته بود و مامان و بابا با حالت دعوا رو به روی دایی و زندایی وایستاده بودن.
مامان تا چشمش به من خورد سریع سمتم حجوم آورد و دستم رو کشید، گفت:
_بیا اینم آنای من.. دخترمن!
آنا تو دیشب به دایی و زنداییت بی احترامی کردی؟
تو این دیماه سردی که هوا داشت تا مغز استخونم رو به در میاورد، باید با این دعوا حالم خراب تر از قبل میشد.
سری تکون دادم و کنار عسل نشستم. با ملایمت گفتم:
_خواهش میکنم بشینید. با آرامش حل میکنیم
_دارم میگم دیشب چیشده بود؟
دایی و زنداییت چی میگن؟ چه بیاحترامی بهشون کردی؟
خسته به امیرعلی نگاه کردم تا اوضاع رو دوستش بگیره ولی نگاهش رو روی عسل دیدم.
حرصی صداش کردم:
_امیرعلی جان!
حواس امیرعلی سمت من چرخید و منگ گفت:
_چی؟
لب بهم فشردم و با فک قفل شده گفتم:
_دعوای من و امیرعلی سر خیانتی بود که من کرده.
عسل که کنارم نشسته بود یهو تکون بدی خورد که همه بهش نگاه کردیم.
با چشمای گرد شده به امیرعلینگاه کرد.
امیرعلی هم با شوک به عسل نگاه کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
_عسل.... امیرعلی به تو چه ربطی داره که بالا میپری؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #349 _ به هیچ کس نشد چیزی بگم. یعنی حتی اجازه هم نداشتم که چیزی بگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#350
_ ماموریت دقیقا چیه
_ این رو فعلا ول کن
فقط در همین حد بدون که ما توی ماموریت بودیم و هستیم
فکر کنم الان درک کنی چرا اینقدر مخالفت بودم.
چرا اینقدر می گفتم نه. نرو. وارد اون آسایشگاه نشو.
ولی گوش نکردی.
فکر کردی دارن بهت زور می گم.
تو هم تهدید کردی. تو هم خرابش کردی.
مونده بودم چی بگم.
اگه واقعا حرفاش حقیقت داشت که حق داشت هرچی گفته بود
ولی خب باید بهم می گفت.
_ باید بهم میگفتی.
_ نمی شد. قول شرف داده بودم.
_ من که قرار نبود به کسی بگم.
_ چه ربطی داره
من قسم خورده بودم.
_ پس الان چه جوری بهم گفتی. قسمت رو شکستی؟
_ مافوقم رو راضی کردم.
اونم با پارتی بازی
از وقتی این اتفاق ها افتاد هر روز پیشش التماس کردم تا تازه الان جواب داد.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #67 در حدی که بتونم خواهش کردم ولی بیشتر از این خفت و خواری نمیکشی
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#68
عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت:
_من؟ من بالا پریدم؟
مامان بیتوجه به عسل رو کرد سمت منو بهم توپید:
_به عسل چیکار داری؟
دیوونه شدی داری زندگیتو با امیرعلی خراب میکنی، به دایی و زنداییتم بیاحترامی کردی الان به عسل گیر میدی؟
شمرده شمرده و با لحن آروم و متمرکز، گفتم:
_مامان... بابا...! امیرعلی با یه دختربچهی دبیرستانی به من خیانت کرده.
حتی دوستم گفت که انگار دختره حاملهست!
هین زندایی و مامان با تشر امیرعلی یکی شد:
_آنا... حرف دهنتو بفهم!
از جا بلند شدم و تو چشمام زل زدم، یه تای ابروم رو بالا انداختم و گفتم:
_اگه نفهمم چی؟
تو بفهم داری چه غلطی میکنی. تو زن داری.
ما حتی یه سالم نشده که ازدواج کردیم.
چطور به خودت این جرئتو میدی که بهم خیانت کنی؟
مامان دستشو گذاشت روی قلبش و ولو شد روی مبل.
پوفی کشیدم و بیحوصله سرجام نشستم.
این ادا و اطوار های خالهزنکیِ مامان و زندایی دیگه قدیمی شدن.
زندایی با عسل به هول و ولا افتادن و سریع رفتن تو آشپزخونه تا آبقند درست کنن.
زیر چشمی به مامان نگاه کردم و خندیدم:
_مامان بلند شو من که تو رو میشناسم.
دایی و بابا چشمغرهی بدی بهم رفتن و مامان که دید حناش پیش من رنگی نداره، ناله کرد:
_خدا آدم رو محتاج اولاد نکنه.
خدایا... تو این وضعیت این حرفا چیه؟
خندم گرفت و به امیرعلی نگاه کردم، دیدم چشمش روی عسل مونده که تو آشپزخونهست.
نگاه عسل هم گه گُداری از آشپزخونه رو امیرعلی مینشست.
بهبه عشق ممنوعه خوبی دارن !
نگاهی به ساعت کردم، نزدیکه ۳عصر بود.
خسته بودم، خیلی خسته انگار که الان شب شده و بعد یه روز سختِ کاری موندم تو هچلِ بدبختی و مشکلاتم. میخواستم طلاق بگیرم، میخواستم یه شروع دوباره با مهراب داشته باشم.
میخواستم برم و پشت سرمم نگاه نکنم اما نمیشد.
با بر ملا شدن حقیقت، اول از همه آبروی پدری میرفت که بعد از طلاق دخترش سرافنکدهی یه قوم و طائفه شده بود.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #350 _ ماموریت دقیقا چیه _ این رو فعلا ول کن فقط در همین حد بدون ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#351
_ و اجازه پیدا کردم بهت بگم.
_ خب. این انصاف بود من با کسی می رفتم زیر یه سقف که حتی نمی دونستم شغل واقعیش چیه
تازه اونم چه شغلی.
پر خطر. پر ریسک.
_ یعنی تواگه می فهمیدی من چی کارم ولم می کردی؟
_ نمی تونم الان جواب بدم به این سرعت.
باید تو موقعیت خوب فکر کنم.
_ خب الان موقعیته
فکر کن هیچی بین ما نشده.
و من این حرفا رو توی راحت ترین حالتت بهت زدم.
منو ردی می کردی؟
_ ولی من الان توی راحت ترین حالتم نیستم. فکرم مشغول و بهم ریختس
_ مگه فکرت بخاطر من بهم ریخته نبود.
خب الان بهت گفتم دیگه.
_ چی میگی تو؟ به همین سرعت توقع داری همه رو هضم کنم و کنار بیام؟
قاطی نکن همه چی رو با هم.
آه کشید و گفت :
باشه. اذیتت نمی کنم.
در هر صورت.....
حرفش رو خورد.
_ هیچ کس چیزی از این موضوع نفهمه دلارام.
حتی مامان بابات. ببین چقدز با تاکید دارم میگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #68 عسل که انگار توقع این رفتار از منو نداشت سریع خودشو جمع و جور ک
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#69
زندایی با سینیِ چای و عسل هم با یه لیوان آب قند اومدن تو هال.
جزوهام رو از کیفم در آوردم و رو به امیرعلی گفتم:
_غذا از بیرون سفارش میدی یا خودم درست کنم؟
زندایی سریع دخالت کرد و گفت:
_وا؟ همین کارا رو میکنی که پسرم بهت خیانت کرده دیگه.
اعلی با غیض گفت:
_مامان... یعنی باور کردی من به آنا خیانت کردم؟
درحالی که جزوهام رو باز میکردم، پوزخندی زدم:
_من که دیشب بهت گفتم زندایی، مسائل شخصیِ بین من و امیرعلی رو بذارین خودمون حل کنیم.
بفرمایید الان خوبتون شد؟ این چه وضعیه؟
مامان و بابام رو از اصفهان کشوندین تهران.
عسل اخمی کرد و گفت:
_احترام بزرگترت رو نگهدار آبجی!
نگاه بدی به سرتاپاش کردم و گفتم:
_مواظب رفتارت باش عسل...
خیلی هم مراقب باش!
تو اومدی به من میگی چیکار کنم و نکنم؟
من اندازهی تو بودم که ازدواج کردم.
جای اینکارا برو به خواستکارت جواب مثبت بده و شرت رو از زندگیم بکن بیرون.
عسل جا خورده بهم نگاه کرد.
مامان صدام زد *آنا* ! بابا مثل همیشه بی طرف نشسته بود و فقط نگاه میکرد.
دایی و زندایی هم نشستن و زندایی گفت:
_بفرمایید فعلا چایی بخورین عیب نداره!
دیگه کجای دنیا دیدین عروس و مادرشوهر از هم خوششون بیاد؟
امیرعلی چقتِ من، کنارم نشست.
آنچنان مظلوم خودش رو گرفته بود که انگار چی بهش گفتم حالا!
لیوان چایی برداشتم و شروع به مرور کردن جزوهام کردم.
خونه تو سکوت فرو رفته بود.
تعجبی هم نداشت.
همه از زبون بیپرده و روی وحشیِ من میترسیدن.
میترسیدن که دهنم باز بشه و تمام کارهای کرده و ناکردهشون رو توی صورتشون بکوبم.
از هیزبازی های دایی گرفته تا دروغای مامان و عسل.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #351 _ و اجازه پیدا کردم بهت بگم. _ خب. این انصاف بود من با کسی می
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#352
_ واقعا تو پلیسی مازیار؟
_ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وضعیت.
راست می گفت. اصلا موقعیت مناسبی برای حرف طنز و خالی بندی نبود.
گفت :
حتی ردت هم با همین نفوذم پیدا کردم.
توی اداره به کمک امکانات از روی شمارت
فهمیدم کجایی و اومدم.
وگرنه کی می دونست که شما دقیقا کجایین
_ هیچ کس.
_ هنوز باور نمی کنی یعنی؟
_ باور کردم.
_ آره از تردید توی صدات مشخصه
_ توی شوکم!! چه توقعی ازم داری؟
همین که شنیدم درکش کنم؟ هضمش کنم
مگه آدم آهنی ام. من آدمم دل دارم. تحت تاثیر قرار میگیرم.
_ باشه آروم باش. منظوری نداشتم.
فقط دوست دارم که باورم کنی
_ اتفاقا باور کردنت سخت تر شده مازیار
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #69 زندایی با سینیِ چای و عسل هم با یه لیوان آب قند اومدن تو هال.
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#70
امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد:
_آنا من به خانوادم میگم برن...
تو هم پدر و مادرتو قانع کن همین الان برن
شبیه خودش آروم گفتم:
_نمیشه. حالا که تا اینجا قضیه کش اومده مجبوریم به یه نتیجهای برسیم.
برم به مامان و بابام چی بگم؟
بگم دروغ گفتم که امیرعلی خیانت کرده برین اصفهان؟
نفس های پر حرصش به گوشم میخورد و حالم جا میومد:
_از اینکارا چه نتیجهای میخوای بگیری؟
این که من خیانتکارم؟
یا این که میخوای طلاق بگیری؟
نکنه هوای مهراب به سرت زده؟
نمیدونی بدون، مهراب جونت فعلا تو ایران نیست که بدویی بری بغلش.
از بالا چشمم نگاهش کردم و گفتم:
_حد خودت رو بدون.
حرمت های بینمون رو نذار بیشتر از این بشکنه.
از دستتت بدجور عاصی و عصبیام، خودت هم بهتر میدونی..
_هرچقدر عصبی باشی حق نداشتی بری بگی من شکم یه دختر اونم یه دختر دبیرستانی رو بالا آوردم.
از خودت ساختی نه؟ میخواستی یه دستی بزنی؟
پررویی و وقاحت اگه آدم بود میشد دقیقا شکل امیرعلی!
با حرص و برای ترسوندنش گوشیم رو از جیبم در آوردم و گفتم:
_زنگ میزنم به دوستم خودت حرفاتو بشنو.
نه تنها تو که میذارم روی بلندگو تک تک این آدما بشنون.
تا بفهمن چه آدم کثیفی هستی.
عسل که کنارم نشسته بود و صدامون رو میشنید گفت:
_آبجی تو هم کوتاه بیا دیگه.
ببین امیرعلی چقدر دوستت داشته که حتی بعد طلاقتم باهات ازدواج کرده.
شاید یه خطای کوچیک بوده.
چطور میتونست این حرف رو بزنه؟
چطور وقتی حقیقت رو بشه میتونه توی چشمام نگاه کنه، اونم وقتی قبلش این حرفا رو زده؟
چشم چرخوندم و جوابشو ندادم.
حتی تمام چیزهایی که از رو جزوه خونده بودم از ذهنم فرار کردن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #352 _ واقعا تو پلیسی مازیار؟ _ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#353
_ ممنونم.
_ حقیقت رو گفتم.
بعد این همه مدت فهمیدم تو پلیسی.
اونم مامور مخفی.
این همه درد کشیدم.
تازه فهمیدم سردسته همه این درد ها تو بودی
واقعا چه توفعی ازم داری.
تو کارت رو به زندگی آینده و زندگی مشترکت ترجیح دادی.
_ چی داری میگی تو. تو اسم این رو می ذاری ترجیح دادن؟
_ آره دقیقا. اسمش همینه.
_ باشه. مرسی ازت. جوابم رو گرفتم.
_ حقیقت رو گفتم.
_ این همه راه وسط کارام کوبیدم اومدم اینجا
که فقط تو رو از سو تفاهم خارج کنم.
حالا می بینم که یه چیزی هم بدهکار شدم
_ توقع نداشته باش به اون سرعتی که انتظار داری همه چیز به روال عادی برگرده
_چی میشه اگه برگرده.
_ باید بشه که برگرده. تو که آدم بی درکی نیستی. هستی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥