eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
138 عکس
89 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #328 _ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم. نمی دونم دلیل اون همه اصرار چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون _ بابا مگه کار نداره؟ _ یک هفته ای نمی ره. _ خوبه باز. یکم استراحت می کنه. _ آره. وسایلت رو جمع کن. _ کی می خواین برین؟ _ همین فردا. _ خب چرا زودتر نگفتید. _ کاری داری مگه؟ اصلا یهویی هم شد. _ اگه میشه من نیام. سگرمه های مامانم رفت تو هم. هر لحظه آماده بود بزنه منو له کنه. _ گفتم وسایلت رو جمع کن دلارام. خب؟ _ چه خشن شدی مامان. _ مگه تو آرامش برام گذاشتی؟ هر لحظه هر دیقه هر ساعت من استرس تو رو دارم. می ری بیرون تا بیای قلبم می ایسته _ آروم باش. چیزی نمیشه. بادمجون بم افت نداره _ اینقدر چرت و پرت نگو. جای این وسیله جمع کن. تا شب چمدونت رو بسته باشی _ چند روز می ریم _ شاید یه چهار روزه _ کجا می ریم. _ هنوز معلوم نیست. یا می ریم سمت شمال یا جنوب @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۵۰ به صمیمیت دروغینش خنده‌ی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟ ازدواج ناموفقم با مردترین مرد زندگیم رو تیکه مینداخت؟ پوزخندی زدم و گفتم: _دایی شما دیگه چرا؟ من به همه گفتم. از بچگی عاشق محمدعلی بودم. میخواستمش و خواهان عشقش بودم. خانوادم مجبورم کردن به تن‌دادن به ازدواجِ مهراب. _پس حالا که عاشقِ محمدعلی هستی حق نداری حرف از خیانتش بزنی. خون به مغزم نرسید و غریدم: _منظورت چیه دایی؟ منظورت دقیقا چیه؟ من هیچوقت به مهراب خیانت نکردم. محمدعلی رو دوست داشتم ولی به خیانت یه لحظه هم فکر نکردم. _محمدعلی آدمی نیست که به تو خیانت کنه آنا. صداتو برای من بالا نبر! عصبی شالمو روی سرم درست کردم و با حرص گوشیمو چنگ زدم و گفتم: _باشه دایی من میرم، صدامو هم بالا نمیبرم ولی تو و پسرتو اگه با مهریه‌ام به خاک سیاه نزدم دختربابام نیستم. حرومزاده‌ام! دایی با خونسردی به من و حرکاتم نگاه میکرد. نمی ترسید. پدر و پسر هردو برای دق دادن من آماده و حاصر بودن. باز هم حس کردم که این حس حقارت و بدبختی، بخاطر کسی نیست جز مهراب. این تقاصِ دل‌ِ شکسته‌ی مهرابه! مهراب، تو چطور آه کشیدی که پنج ساله دارم میسوزم و میسازم؟ لبخند سردی زدم و از اتاق بیرون زدم. محمدعلی که با زندایی رو مبل نشسته بود و حرف میزد، منی که شال و کلاه کرده بودم رو دید. هول زده از جا بلند شد و داد زد: _کجا آنا؟ کجا؟ خندیدم و رو به زندایی گفتم: _حالا میتونی بری دختر خواهرتو واسه‌ی محمدعلی بیاری. مردی که دو تنبونه بشه دیگه فرقی نمیکنه تنبونش سه یا چهار یا حتی ده تا بشه. میفهمی که؟ منتظر باش که سرنوشت بلایی بدتر از بلایی که تو سرم آوردی بیاره. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #329 _ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون _ بابا مگه کار ندا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی اعصاب خوردی می خوای بری یه آب و هوایی عوض کنی. _ مگه چیزی گفتم مامان؟ عه. _ نیازی نیست چیزی بگی. از قیافه و مدل حرف زدنت معلومه به زور داری قبول می کنی. _ آره خب چون حال و حوصله ندارم. _ کجا رفت اون دلارام شیطون و سرزنده؟ این جملش چند بار تو سرم تکرار شد. واقعا کجا رفت؟ لحن مامانم همراه با حسرت بود. ولی دیگه چیزی نگفت و رفت. اما من فکرم بد مشغول شد. من این نبودم من این دختر له و داغون نبودم. رفتم جلوی آینه نشستم. حتی سر و شکلم هم تغییر کرده بود. دیگه اون دختر پر انرژی و سرزنده نبودم. حالم دیگه خوب نبود. اعصابم آروم نبود. امیدی برام نمونده بود. اما خب مگه اینجوری می شد زندگی کرد؟ معلومه که نه. آدم به امید زندس بدون امید نمی شد ادامه داد. بدون هدف زندگی معنا نداشت. پس باید تغییر می کردم. باید به خودم میومدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #51 قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟ ازدواج ناموفقم با مردترین مرد ز
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خونه بیرون زدم. کاری که من امشب کردم شبیه این میموند که برم به روباه بگم شاهدت کیه بگه دمم. عصبی و خودجوش تا خودِ صبح کل تهران رو گشتم و گشتم. ساعت چهارصبح بود که از زور سردرد و خواب، مجبور شدم چند تا دلستر و نوشابه بخرم. فکر میکردم شاید دلستر خوابم رو بپرونه ولی فقط معده درد گرفتم و عصبی سرمو بالا کردم و رو به آسمون، گفتم: _من چرا از وقتی با اون لعنتی ازدواج کردم همه‌ی زندگیم تیکه تیکه شده؟ ماه، نصفه دیده میشد و ابری موشونده بودتش. پوزخندی زدم و سر تکون دادم. داشتم با کی درد و دل میکردم؟ خدا؟ خودم؟ یا ماهی که نمی فهمید؟ منی که مغرورترین دختر فامیل بودم به چه روزی افتادم. از طرفی عشقِ‌مهراب، از اونطرف خیانت محمدعلی، من چیکار باید میکردم؟ دلم میخواست با مهراب به محمدعلی خیانت کنم و انتقامِ غرورِ شکسته شده‌ام رو بگیرم. دلم میخواست دوباره با مهراب باشم. مهرابی که به راحتی رهام کرد. راحتی؟ نه... راحت نبود. چقدر همه چیز رو میشکوند. چقدر زور زد و زندگیمون به جهنم تبدیل شد. من بچه نمی‌خواستم، هنوزم نمیخوام! حسی دارم که میخواستم همه جیز رو با مهراب تجربه کنم ولی از بچه‌دار شدن می ترسیدم. مسئولیت سنگینی بود. ساعت داشت به پنج‌صبح میرسید که سمت خونه راه افتادم. فعلا باید با زندایی و محمدعلی میساختم. دیروز درست و حسابی نخوابیدم و بیشتر سردرد بود تا خواب. امروز هم که اینطوری...! زنگ در خونه رو که زدم، سریع دینگ باز شدن در اومد. تا پا گذاشتم تو خونه، محمدعلی رو دیدم که با چشمای سرخ و بیخواب، نگاهم میکرد. بی‌میل به سمت اتاقم رفتم. به من بود حتی دو دقیقه هم این جماعت رو تحمل نمیکردم. پشت سرم راه افتاد و گرفته گفت: _آنا صبر کن! تا الان کجا بودی؟ صدای خشدار و گرفته‌اش ترسونتم ولی به روی خودم نیاوردم. در اتاقم رو باز کردم و گفتم: _زندایی و دایی رفتن؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #330 _ هوف. باشه. _ برا من هوف هوف نکن. از خدات هم باشه بعد کلی ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر می تونستم حسابی به خودم برسم استراحت کنم، تفریح کنم، خرید کنم و بچرخم. و تلافی این مدت سختی که کشیدم رو در بیارم. با خودم گفتم به من چه اونا چی کار می کنن. من وظیفم رو انجام دادم و دیگه چیزی به گردنم نیست ولی تلاش هم می کنم و نتیجه نداره پس چرا الکی خودمو خسته کنم. اونایی که باید بفهمن و پیگیر باشن نیستن. * چمدونم رو بستم ویه دوش هم گرفتم. شب هم سعی کردم زود بخوابم که صبح بتونم بیدار شم. که از مسیر هم بتونم لذت ببرم. ولی نصفه شب بود که با دیدن خواب مازیار از خواب پریدم. خیلی بد بود. خیلی. داشت اذیتم می کرد. و من می خواستم فریاد بزنم و فرار کنم. اما صدام در نمیومد. از خواب که پریدم بلند زدم زیر گریه.حالا مگه بند میومد. اینقدر صدام بلند بود که مامانمو بیدار کردم. اومد سراغم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #52 زندایی پشت چشمی نازک کرد و منتظر نشدم تا چیزی بازم کنه و از خون
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _باشه...برو بیرون میخوام لباس عوض کنم درس بخونم. رو به روم وایستاد و شونه هامو تو دستش گرفت. صورت خسته و اشکای روی صورتم رو که دید، نگاهش پر از دلسوزی شد. کارم به کجا کشیده که تو تاریکی هم رد اشکام برق میزنه. تلخندی زد و گفت: _باشه... میرم بیرون ولی لباس نپوش. دانشگاهت مهم تر از خودت نیست. متوجهی؟ یکم بخواب عزیزم. خنده‌ی پر کنایه‌ای کردم و گفتم: _عزیزم؟ من عزیز هیچکس نیستم. نه عزیز توئم نه عزیز هرکس دیگه‌ای! عزیز کیه بنظرت؟ آدم به عزیزش خیانت میکنه؟ یخ‌زده و ناباور نگاهم میکرد. تو نگاهش التماس و خواهش موج میزد. نمی‌خواست که من بفهمم با عسل بهم خیانت کرده. همه‌ی تقلا هایی که میکرد برای این بود که من نفهمم. پوزخند تلخی زدم و گفتم: _شاید باورت نشه ولی من نخواستم اون دختری که باهاش بهم خیانت کردی ببینم. میدونی چرا؟ چون حس ناکافی بودن بهم میداد! اگه زشت‌تر از من بود تحقیر میشدم. اگه زیباتر از من بود تنبیه میشدم. دستشو گذاشت روی شونه‌ام و خواست چیزی بگه که سریع گفتم: _حرف نزن! لطف کن و حرف نزن علی. فقط برو بیرون و بذار به دردای خودم بمیرم. _آنا... @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #331 تصمیم گرفتم تغییر کنم واین سفر بهترین گزینه بود. توی این سفر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجوری می کنی. ولی من فقط هق می زدم و چیزی نمی گفتم. بالاخره بعد از یکم گریه کردن به حرف اومدم که بیشتر از اون نگرانش نکنم. با هق هق گفتم : هی.. هیچی مامان. خواب بد دیدم. خواب بود خداروشکر... بر... برو بخواب. _ خواب چی دیدی. _ نمی خوام یاد آوری کنم. هوفی کشید و گفت : لا اله الا الله. نصف جون شدم. الان برات دعا می خونم راحت بخوابی _ مرسی مامان. بغلش کردم. حس کردم داره گریه می کنه. ازش جدا شدم و گفتم : چی شد مامان؟ چرا گریه می کنی؟ _ دلم برات کبابه دختر با اون حرفش منم باز گریم گرفت. هرچی گریه می کردم خالی نمی شدم. تا اینکه بابام اومد و ما رو تو اون حالت دید. بیچاره اونم اول خیلی ترسید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #332 وحشت کرده بود. اومد کنارم و با ترس گفت: چی شده دختر چرا اینجو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کنه. برا همین خودشو کنترل کرد و گفت : چیزی نیست. برو بخواب. دلارام خواب بد دیده. منم یاد یه چیزی افتادم دلم گرفت. _ یاد چی؟ _ هیچی آقا. برو استراحت کن. ببخش بیدارت کردیم. هوفی کشید و گفت : استغفرالله. نشستید نصفه شبی یه طوری گریه می کنید فکر کردم چه خبر بدی بهتون رسیده. منم گفتم : ببخشید بابا. نشد خودمو کنترل کنم. دستی به صورتش کشید. طفلی خیلی ترسیده بود. دیگه چیزی نگفت و با یه شب بخیر رفت. بابا که رفت منم رو به مامانم گفتم : مرسی که اومدی. برو بگیر بخواب. غصه منم نخور.. من حالم خوبه. همه چی رو به راهه. اونم آهی کشید. دستی به پاش کشید و یلند شد با شب بخیر رفت. روی تخت دراز کشیدم. پتو رو کشیدم روم و توی خودم مچاله شدم کاش همش یه خواب بود. کاش از بعد جدایی مون خواب بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #53 _نه اونطرف تر خوابیدن. چطور؟ بی حوصله چشمامو مالیدم و گفتم: _
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازه‌ی کافی دیشب بابات و مامانت حرف بارم کردن. تو که دیگه میدونی مقصری، حرف بارم نکن. علی که دید مرغم یه پا داره از اتاق بیرون رفت. خواستم لباسمو با لباس رسمی‌تری که به دانشگاهم بخوره عوض کنم ولی نفهمیدم چیشد که سرم گیج رفت و چشمام تار دید. چشمام رو که باز کرد، سرم روی لبه‌ی تخت افتاده بود و سرم درد میکرد. چیشده؟ چند دفعه پلک زدم تا چشمام تونست ببینه. تا متوجه وضعیتم شدم، دلم به حال ِ خودم سوخت. فشارم از بیخوابی و عصبانیت افتاده بود و هیچکس نبود که حتی آب‌قند تو دهنم کنه. بی حوصله گوشیمو روشن کردم که ساعت تو ذوقم زد. سریع سیخ وایستادم و با سردرد شدیدی که داشتم تند تند لباسامو پوشیدم و بدون حتی کلمه‌ای حرف زدن با اعضای خونه، از خونه بیرون زدم. صدای بلند محمدعلی رو از پشت سرم شنیدم: _آنا... آنا صبر کن یه چیزی بخور بعد! دایی بلند تر از محمدعلی گفت: _ولش کن! لازم نیست دنبال زنی مثل سگ پاسوخته باشی که تو رو حتی داخل آدم حساب نمیکنه. اهمیتی به حرفاشون ندادم و راه خودم رو رفتم. دانشگاه و هدفم مهم تر از شوهر و خانواده‌ی شوهری بود که بیشعوری از سر و روشون میبارید. انقدر عصبی بودم و ذهنم درگیر که سرعت قدم هام بیشتر شده بود و زودتر از همیشه به دانشگاه رسیدم. گوشیمو نگاه کردم، ساعت دیگه نه و نیم شده بود. این ترم شک ندارم که مهراب و استاد های دیگم منو میندازن. روزای اول انتقالیم این بی نظمی درست نبود. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #333 _ چتونه شما ها نصفه شبی. کسی مرده! مادرم سعی کرد اونو آروم کن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا بود. خیلی وقت هم بود که نرفته بودیم. این شد که وسیله جمع کردیم. و راه افتادیم توی جاده. تمام سعیم بر این بود که تمام اتفاقات بد و خاطرات بد رو فراموش کنم و فقط از سفر لذت ببرم. هندزفری گذاشتم تو گوشم. و زل زدم به جاده. میشه گفت حس و حال خوبی بود. تونستم توی یه حال خوب غرق بشم. و برای چند دقیقه هم که شده فکر و خیال نکنم. نگران آینده نباشم. به عشق نافرجامم فکر نکنم. بعد از چندین ساعت توی راه بودن، بالاخره رسیدیم. توی بندر یه ویلا اجاره کردیم و رفتیم که استراحت کنیم. همه خیلی خسته بودن. بعد از چند ساعت استراحت کردن و غذا خوردن از خونه زدیم بیرون. راه افتادیم توی بازار بندر. خیلی فضای صمیمی و خوبی داشت. عاشق دست فروش هاش بودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #54 _بیرون...خواهش میکنم برو بیرون. اندازه‌ی کافی دیشب بابات و مام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 تند تند از پله ها بالا رفتم. پشت در که وایستادم، با نفس عمیقی، کلاس رو باز کردم. تا وارد اتاق شدم چشمم به مهراب خورد. ماژیک تو دستش رو وسط میز پرت کرد و ابرو بالا انداخت: _بفرمایید... کاری دارید؟ لب گزیدم و گفتم: _ببخشید... دیشب نتونستم بخوابم. بخاطر همین دیر... داد بلندی که کشید سردرم رو بیشتر کرد: _دلایل و بهانه‌هاتون رو سر کلاس من نیارید! گفتم کارتون اینجا چیه؟ دانشجویی نمی‌بینم که بخوام تو کلاسم راهش بدم. قلبم تند کوبید.سرم درد گرفت و پیشونیم نبض میزد. بیخوابی و گریه‌های دیشب، از صورت رنگ‌پریده و زیر چشمای گودفتاده‌ام مشخص نبود؟ چرا انقدر بیرحم شده؟ همه‌ی علاقه و عشقی که به من داشت کشک بود؟ دروغ بود؟ همش هارت و پورت الکی؟ نگاه دانشجوهای دیگه رو روی خودم حس کردم و بدنم لرزید. از خشم و عصبانیت نبود، من جلوی مهراب نمی‌تونستم حتی دیگه حرف بزنم. ناخودآگاه اشکام روی صورتم ریخت و نگاه سرسخت و سردش، نرم نشد. آروم گفتم: _ببخشید... ببخشید استاد! اشتباه کردی احمق، اشتباه! فکر کردی الان با آغوش باز منتظرته؟ نه! اون ازت جدا شده و تو ازدواج کردی احمق. حماقت های آنای درونم تمومی نداشت. مهراب نگاه کوتاهی به دانشجو ها کرد و محکم کوبید به میز. جدی گفت: _به چی نگاه می‌کنید؟ از دیدن تحقیر کسی تماشاتر تو زندگیتون وجود نداره؟ سرتون تو لاک خودتون باشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** #رمان_دل_دیوانه #334 **** تصمیم بر این شد که بریم بندر. چون آب و هوا مناسب اونجا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 هرچی که خوشم میومد و می دیدم به درد می خوره می خریدم. یه جاهایی هم دلم برای بعضی دست فروش ها می سوخت و یه چیزی ازشون بر می داشتم. چون بچه بودن. یا خیلی مظلوم. خلاصه که چند ساعتی با مامان و بابام چرخیدیم. بابام که وسطای راه خسته شد و گفت بر می گرده توی ماشین. ما هم به راه ادامه دادیم و تا ته بازار رفتیم. دستمم حنا گذاشتم. لباس جنوبی مخصوص هم خریدیم که اون روزا اونجا بپوشیم. با اینکه همه جا سرما اومده بود ولی اونجا همچنان گرم بود. بعد از کلی گشتن خسته شدیم و برگشتیم سمت ماشین. بابام طفلی توی ماشین خوابش برده بود از بس که ما دیر کرده بودیم. برگشتم ویلا. خرید هامو چک کردم و همه رو گذاشتم توی ساکم. روحیم یکم بهتر شده بود. حالم بهتر بود. ولی نمی شد گفت که دیگه به هیچی فکر نمی کردم. چون افکار باز هجوم آوردن سمتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥