eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.6هزار دنبال‌کننده
158 عکس
95 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۸ درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 خنده‌ی تلخی کردم و تیکه انداختم: _پدوفیل بودن پسرتو به من ربط نداره. پسرت مریضه. میفهمی؟ دایی با اخم غلیظی زندایی رو عقب کشید و گفت: _اینجا چخبره؟ محمدعلی سریع از اتاق بیرون رفت. نیشخندی زدم و کلافه موهامو از رو صورتم کنار زدم. دایی کنارم رو تخت نشست و با چشم به زندایی اشاره کرد بیرون بره. زندایی تند گفت: _بهتره به این دختره رو ندی. غرش دایی دهنش رو بست: _بیرون.. با چشم و اشاره نمیفهمی با زبون باید بگم حتما؟ زندایی که رفت بیرون چنان در رو با حرص کوبید که خونه لرزید. خندم گرفت. خوب تونسته بودم بسوزونمش. دایی هم کمتر از زندایی قرار نبود زخم بزنه. فقط تو زخم‌زدن احترام وجود داشت. لبخندی زدم و گفتم: _دایی جان چرا اینجا نشستین؟ با من حرفی دارین؟ نگاهی به دستام که از عصبانیت میلرزید نگاه کرد: _چیشده آنا جان؟ نگفتم؟ نگفتم محترمانه‌تر میخواد از سر تا پام زخم بزنه؟ لبخندمو حفظ کردم حتی با اینکه مصنوعی بود ولی بهتر از هیچی بود. آنا جان؟؟ به زور خودمو نگه‌داشته بودم که چیزی نگم و تنها، کوتاه گفتم: _دایی یه مسئله‌ای بین من و پسرتون پیش اومده. خودمون حل میکنیم. من اشتباه کردم به مادرشوهرم گفتم و خواستم کمکم کنه. مادرشوهر که مادر نمیشه. میشه؟ من اشتباه کردم همین! به جای کمک فقط زخم زدن. _من چی؟؟ منم زخم زدم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #318 _ مازیار در رفت؟ خندم گرفت و گفتم : نه بابا. مچ دستم در رفت.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نفس صدا داری کشیدم. حرفی نداشتم بزنم. به عنوان پدر حق داشت گفتم : آروم باشید بابا به هر حال منم یه سن و سالی الان دارم. بچه نیستم. این بار هم آروم باشید. گذشت کنید. من دیگه نمی ذارم از شیش فرسخی منم رد شه خیالتون راحت. اگه این بار کاری کرد هر کار دلتون خواست باهاش بکنید. سکوت کرد. انگار داشت قانع می شد. چند بارنفس عمیق کشید و استغفرالله گفت. وقتی یکم آروم شد بلند شد وگفت : استراحت کن. چند روزی سعی کن بیرون نری. یا اگه رفتی برا تفریح باشه به خودت برس یکم جون بگیری. مامان طفلیت چه گناهی کرده که هر بار تو رو این شکلی می بینه حالش بد میشه بیشتر مراعات کن. یه زندگی جدید شروع کن _ چشم. _ بی بلا. یکم نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_49 خنده‌ی تلخی کردم و تیکه انداختم: _پدوفیل بودن پسرتو به من
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 به صمیمیت دروغینش خنده‌ی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو میخورد. انگار کسی داشت تو سرم میگفت همه میخوان تو رو بسوزونن. سرم درد میکرد اونم به شدت! شالمو کشیدم رو سرم و از جا بلند شدم و گفتم: _هیچی نشده دایی. خودمون حل میکنیم. از شما بخوایم روتون تو روی ما باز میشه. درست نیست. یه مشکل خصوصیه. _مشکلات زناشویی؟ انگار دایی میخواست تا ته این قضیه بره. لبخندی زدم و گفتم: _دایی شما میخواید زن بگیرید؟ یه زن‌دوم؟ چشمای دایی برق انداخت و حالم رو بد کرد. پس معلومه پشت پسرش وایمیسته. مرتیکه های هول! پسر و پدر شبیه همن! خنده‌ی تلخی کردم: _پسرتون با یه دختر بوده. یه دختر دبیرستانی. و احتمالا اون دختر بچه‌سال، حامله‌ست. میفهمین؟ من و علی حتی یه‌سالم از ازدواجمون نگذشته. چطور اینکارو کرده؟ شما چندین ساله با زندایی بودین ولی خیانت نکردین. _چون زنداییت برای من کافی بود. شاید برای علی کافی نبودی! خندیدم. فقط خندیدم چون دیگه مخم رد داده بود. کل این سکانس ها، حرف‌ها، همشون تو مغزم بود. انگار میدونستم چی پیش میاد. سری تکون دادم و گفتم: _دیدین؟ دیدین گفتم خصوصیه؟ نه حرفای شما نه زندایی نه هرکس دیگه ای قرار نیست این زخم هایی که به خورده کم کنه. فقط لطفا دخالت نکنین. دایی از جا بلند شد و گفت: _بهتره یکم زن‌بودن رو یاد بگیری جای این که بی احترامی کنی دخترم! تمام فشار های عالم انگار همین لحظه روی من افتاد که با فک قفل شده و حرصی گفتم: _مادرم به من تمام زنیت هایی که باید رو یاد داده. پدرم همه‌ی مردونگی هایی که باید به پای مرد زندگیم بکنم یادم داده. ولی یادتون نره که خیانت هیچ بهونه‌ای نداره... هیچ دلیل و بهونه‌ای! برگشت سمتم و با چشمای خیره‌اش نگاهم کرد و گفت: _پس اگه زنیت داری و خیانت دلیل نداره چرا طلاق گرفتی؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه ‌#319 نفس صدا داری کشیدم. حرفی نداشتم بزنم. به عنوان پدر حق داشت گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 * از روز سعی کردم به حرف های پدرم بها بدم. و واقعا به خودم و خانوادم و حال و هوام برسم تا مدتی نه کار داشتم نه دانشگاهی بود. وقتم آزاد بود. و می تونستم خیلی کارا کنم کلاس آموزشی برم. دوره روانشناسی برم یا با یه مشاور برای بهتر شدن حالم صحبت کنم. می تونستم کلی چیز جدید یاد بگیرم کلی کار جدید انجام بدم. و اینقدر با خودم حرف زدم تا بالاخره کنار اومدم که منم حق زندگی دارم نباید خودم و وجودم رو پاسوز آدمی کنم که اینقدر اذیتم کرد. هرچند در حد حرف بود و هنوزم ته دلم بهش حس داشتم. اما خب کنترلش می کردم تا به ابعاد دیگه زندگیم هم برسم به اندازه کافی براش عزا گرفته بودم. دیگه بس بود. کافی بود. وقتش نبود. دیگه نمی خواستم اون شکلی ادامه بدم. باید خوب به خودم می رسیدم تا سر وقت یه دکتر خوب و سرزنده توی جامعه بشم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #320 * از روز سعی کردم به حرف های پدرم بها بدم. و واقعا به خودم و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ** خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر نزنم. می خواستم ببینم هنوز اونجاست یا نه. به هدفش رسید. اصلا به حرف من رسیدن. از اون موقع خبری هم از موسوی نشده بود. می شد حدس زد که اگه چیزی شده باشه بهم بگن. ولی هیچی نگفتن. تصمیم گرفتم برم یه سری بزنم. استرس داشتم. خیلی هم زیاد. نمی دونستم قراره اصلا چه برخوردی باهام بشه. اونجا رام می دن یا نه. جالب بود که نگهبان که مرد مهربونی بود و اون مدت منو خوب شناخته بود خیلی خوب بدرقم کرد. نفس راحتی کشیدم که حداقل تونستم وارد اونجا بشم. آوردنشون توی حیاط برای هوا خوری. ولی هرچی چشم چرخوندم سروش رو ندیدم. وارد ساختمون شدم. خواستم برم سمت اتاق موسوی ولی داشت با تلفن حرف می زد. و متوجه منم نشد. پشیمون شدم و تصمیم گرفتم خودم برم پیش سروش. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #321 ** خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد. ولی خب چون اونجا کلا سر و صدا زیاد بود اعتنا نکردم. رفتم جلو در. اینور اونور رو نگاه کردم و وایسادم پشت در. سرمو چسبوندم به در. واقعا داشت صدا میومد. انگار یکی داشت دعوا می کرد. خیلی برام عجیب شد. چون حس کردم صداهه هم برام آشناست. صدای سروش نبود. با اینکه یک بار بیشتر صداش رو نشنیده بودم ولی خیلی خوب یادم مونده بود. صداهه همینجور آشنا و آشنا تر می شد. دقت کردم ببینم حداقل چی داره میگه. _ خراب کردی سروش. بدم خراب کردی. قرار نبود اینجوری بری جلو. قرار نبود سرخود تصمیم بگیری و دستور صادر کنی. وقتی مافوقت بهت اجازه نداده بود. اون دختر طفلی هیچی ازش نمونده. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #322 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشتم جلوی دهنم. بیشتر دقت کردم ببینم چی میگه. صدای سروش هم اومد. _ در جریان نبودم. کسی به من اطلاعی نداد قربان. از کجا باید می دونستم؟ چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون؟ قربان؟ _ همون احمقی که باهاش در ارتباط بودی می دونست _ چیزی بهم نگفتن. من پوزش می خوام. _ پوزش تو الان به چه دردی می خوره؟ حال و روز دلارام رو دیدی؟ دیگه حتی نگاهم نمی کنه. این قرارمون نبود. _ چه جوری می تونم جبران کنم؟! _ فقط زودتر تمومش کن. بچها کارا رو تموم کردن یا نه؟ _ میگن چیزی نمونده _ تمومش کنید. بگو سرعت بدن به کارا. _ چشم... حس کردم داره میاد سمت در. هول شدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #323 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا خدا می کردم متوجه حضورم نشده باشه. صدای دور شدن قدم هاش که اومد یکم سرمو آوردم بالا و دیدمش. داشت می رفت. نفس صدا داری کشیدم و بلند شدم. حرفاش تو سرم داشت تکرار می شد. اون حرفا چی بود زد؟ چرا سروش با مازیار اونجوری حرف می زد. چرا بهش می گفت قربان. اصلا چی شد که سروش به حرف اومد؟ مغزم داشت منفجر می شد. هنگ کردم. یه چیزی این وسط درست نبود. باید تاتوی ماجرا رو در می‌آوردم. یعنی موسوی می دونست که مازیار اومده اینجا؟ باید می رفتم و فقط همینو ازش می پرسیدم. ببینم اصلا می دونه ارتباط اینا با هم چیه. آخه طوری با هم حرف می زدن انگار وسط عملیاتن و خیلی وقته هم دیگه رو می شناسن. بیخیال سروش شدم و رفتم سمت اتاق موسوی. پشت در وایسادم و بی معطلی در زدم. _ بفرمایید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #324 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی نگاهم کرد و بعد گفت : سلام خانم یاقوتیان. خوش اومدید. جدی گفتم :سلام. ممنون. می تونم بیام داخل؟ _ بله بفرمایید. کامل وارد اتاقش شدم و درو بستم. رفتم روی همون مبل همیشگی نشستم. نه گذاشتم و نه برداشتم. گفتم : مازیار یاقوتیان اینجا بود. درسته؟ بازم شوکه شد. انگار امادگی رو به رو شدن با من و جواب دادن به سوال هام رو نداشت. یکم من من کرد که خودم گفتم : اینجا دیدمش. _ بله اینجا بوده. سر تکون دادم. _ میشه لطفا بگید چی کار داشت؟ یکم مکث کرد. بعد جدی شد و گفت : خانم یاقوتیان فکر نمی کنم این مدل سوال جواب کردن درست باشه. این یعنی به تو ربطی نداره. یا نمی تونم جواب بدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #325 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی. چه زود همه چیز یادتون رفت. چه زود فراموش کردید روز و شب هایی که من اینجا سپری کردم. اذیت هایی که شدم. فشار هایی رو که تحمل کردم. چه زود همه چیز فراموش میشه. البته این عادیه تعجب نمی کنم. الان رسم روزگار اینه. کم پیدا میشن آدم هایی که تا آخر خط مرام بذارن و کنارت باشن ببخشید. بد موقع مزاحم شدم. با اجازه. بلند شدم و رفتم سمت در. و حتی دیگه توجه نکردم که می خواد شروع کنه به صحبت کردن. همشون دستشون با هم تو یه کاسه بود. باید می رفتم سراغ استاد شفیعی ببینم اون چیزی بهم میگه یا نه. نمی شد که اون در جریان نباشه توی خیابون شمارش رو گرفتم. توجه هم نکردم که بد موقع هست یا نه یکم که گذشت جوابم رو داد. _ بفرمایید. _ سلام استاد. یکم مکث کرد تا جوابم رو بده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #326 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ یاقوتیان شمایی؟ _ بله استاد. _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خوبی؟ _ ممنون استاد. شما خوبید؟ _ الحمدلله. می گذرونیم چه خبر؟ _سلامتی. _ کار و بار. درس چطوره. _ هی می گذره... _خیر باشه دخترم کاری داشتی؟ _ بله استاد. ببخشید مزاحم شدم می خواستم بدونم شما خبر دارید که مازیار سروش رو می شناسه؟ _ سروش؟ _ همون بیماری که تحت درمان من بود. _ همو می شناسن؟! _ بله. امروز پیش هم بودن. _ جل الخالق. _ من خودمم تازه فهمیدم. پس در جریان نبودید _ نه والا. در جریان چی؟ آخه چرا. چه جوری؟ پس بگو این همه اصرار می کرد تو پیشش نری برا چی بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥