ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #308 _ آره اصلا. قرار دارم که چی؟! خیره خیره نگاهم کرد. گفت : چیه؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#309
_ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی.
_ حق دارم.
_ نداری.
_ دارم.
دیگه باهاش بحث نکردم. بلند شدم برم که دستم رو گرفت.
مردم رد می شدن و نمی تونستم خیلی داد و بیداد کنم
ولی با لحن جدی ای گفتم :
دستم رو ول کن.
دستم رو می کشیدم.
ولی زورم بهش نمی رسید.
همینجور زل زده بود بهم. و داشت فشار دستش رو بیشتر می کرد.
یهو دستم رو کشیدم که ول کنه، ولی جای اینکه ول بشه، دستم تق صدا داد
و درد وحشتناکی توش پیچید..
از شدت درد ناله کردم و زدم زیر گریه
نشستم همونجا روی زمین.
وحشت زده اومد کنار.
_ چی شد دلارام؟ خوبی؟
نمی تونستم حرف بزنم یا حتی دستم رو تکون بدم.
نمی دونستم دردش واسه شکستگیه
یا در رفتگی.
خیلی درد بدی بود.
ترسیده بود خودش هم.
گفت : بمیرم برات. بلند شو بریم دکتر.
ولی نمی تونستم جوابش رو بدم
دو سه نفر هم اومدن جلو
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #309 _ تو حق نداری برای من تصمیم بگیری یا خط و نشون بکشی. _ حق دا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#310
من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم.
و چیزی نمی گفتم.
اومد به دستم دست بزنه که گریم شدت گرفت و ناله کردم.
یه خانمی که اونجا بود گفت :
احتمالا دستش در رفته ببریدش دکتر
مازیار معلوم بود ترسیده و دست و پاش رو گم کرده
معمولا آدمی نبود که اینجوری شه.
ولی روم حساس بود و این می تونستم حس کنم.
آروم و با لحن خیلی ملایمی گفت :
عزیزم، قربونت برم می تونی بلند شی؟
با این دستت اون یکی رو بگیر پاشو ببرمت دکتر ببینیم چی شده.
ای خدا عجب روزی شد.
سعی کردم دستم رو بگیرم ولی خیلی بد درد می کرد.
دردش رو به هر زحمتی بود تحمل کردم و بلند شدم.
اصلا نمی فهمیدم کجام و داره چی میشه.
برا همین نتونستم غر بزنم و بگم لازم نکرده منو ببری دکتر.
این شد که تا دم ماشینش با هم رفتیم
سوارم کرد و تازوند تا نزدیک ترین درمونگاه
دکتر تا یکم به دستم دست زد گفت در رفته.
با وجود درد وحشتناک و داد و بیداد هام
جاش انداخت. خیلی عذاب کشیدم ولی بالاخره دردش تموم شد
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #310 من همینجور به پهنای صورت بی صدا اشک می ریختم. و چیزی نمی گفتم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#311
با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون.
مازیار ام کنارم میومد
و طوری نشون می داد که انگار خیلی نگرانه.
بی انصافی نباشه، می تونستم حس کنم که واقعا نگرانه.
اما چه فایده
در رفتن دست من تقصیر خودش بود..
رفتم روی یکی از نیمکت های درمونگاه نشستم. مازیار هم کنارم جا خوش کرد
چشمام رو بستم و طوری رفتار می کردم که انگار اصلا برام مهم نیست که اونجاست.
یکم که گذشت گفت :
خوبی دلارام؟
دلم ازش گرفته بود. نمی تونستم حرف بزنم
وقتی چیزی نگفتم گفت :
چی برات بگیرم بخوری؟
بازم هیچی نگفتم.
_ عزیزم یه چیز بگو
با جدیت و سردی خاصی گفتم : به من نگو عزیزم.
شوکه شد.
اما چون بهم حق می داد چیزی نگفت.
_ درد داری؟
_ مهم نیست
_ مهمه.
نگاه طلبکارانه ای بهش انداختم و بلند شدم.
دنبالم اومد و گفت :وایسا کجا.
بیرون که رفتیم وایسادم تو روش و گفتم :
چرا دست از سرم بر نمی داری؟
ولم کن مازیار.
ولم کن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
دوستان عزیز
دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍
کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن
بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌
اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘
@bonyane_marsus
اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺
بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #311 با حالی زار از اتاق دکتر رفتم بیرون. مازیار ام کنارم میومد و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#312
_ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم.
_ نمی خوام. فقط ول کن خب؟
می خوام تنها باشم.
دیگه چیزی نگفت. راه افتادم. ولی نمی دونستم دارم کجا می رم.
باید ماشین می گرفتم. سر خیابون وایسادم.
هیچ کدوم منو به مقصد نمی بردن.
یهو ماشینش جلوی پام وایساد.
شیشه رو کشید پایین و گفت : تا شبم وایسی گیرت نمیاد. سوار شو می رسونمت
حرف هم نمی زنم.
دیدم اصلا حوصله وایسادن ندارم.
برای همین سوار شدم. ولی روم رو ازش گرفتم و زل زدم به بیرون.
چند دقیقه ای هیچی نگفت.
وقتی حس کرد جو یکم ارومه گفت :
درد داری؟
_ نه.
_ مطمئنی!
برگشتم با خشم نگاهش کردم و گفتم :
آره خوبم. لطفا سکوت کن.
دیگه چیزی نگفت. منم زل زدم به بیرون. فقط جلوی خودم رو می گرفتم گریه نکنم.
منو رسوند دم خونه.
زیر لب به زور تشکر کردم و پیاده شدم.
حتی برنگشتم نگاهش کنم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #312 _ بذار حداقل برسونمت خونه. باشه بعدش کاری باهات ندارم. _ نمی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#313
وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد.
اومد جلو و گفت :
چی شده دلارام؟
چرا این شکلی ای؟
خیلی بی حال بودم. حتی رمق نداشتم حرف بزنم.
گفتم : خوبم مامان. می خوام یکم استراحت کنم
_ باز چی شده.
_ هیچی خوبم.
_ تو اخرش منو سکته می دی.
گفتم بگو چی شده
_ مامان زیاد بیرون بودم
همین. چیزیم نیست
.
_ چرا دستت بستس
_ خوردم زمین ضرب دید
_ به من دروغ نگو. من تو رو نشناسم باید برم بمیرم
فقط اون لحظه دلم می خواست با خودم خلوت کنم همین.
دیگه به هیچی فکر نمی کردم
نمی تونستم به مامانم درست جواب بدم.
از طرفی هم نگران شده بود و حق داشت.
سعی کردم بازم با آرامش صجبت کنم
_ مامان میینی که خوبم.
سر و مر و گنده اینجام
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۵ یه جوری همتون رو زجر بدم که تقاصِ کاری که با من کردین، تک ب
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۶
از غصب داد کشید:
_داری چه غلطی میکنی؟
تو چه مرگته آنا؟
اون جر و بحث جلوی در بس نبود؟
که همون دماولی همسایه ها رو با خبر کرد؟
قبل از این که من حتی بخوام از خودم دفاع کنم، در اتاق با شدت باز شد و زندایی هول زده و با ترسِ و لرز مصنوعی گفت:
_وای پسرم!
تو رو خدا بخاطر من زندگیتو از هم نپاش.
اینکارا چه معنی میده؟
با هم بسازید، سازش رمز زندگی موفقه.
پوزخندی زدم و پشتمو به هردوشون کردم.
معلومه کسی اینجا طرفدار من نیست.
چرا باید زور بیخود بزنم؟
قدر بیبی رو ندونستم گیر این زنداییِ سگپاچهام افتادم.
لگد به بختم زدن دقیقا همین بود.
این میانجیگریِ زندایی بیشتر باعث عصبی شدنِ علی و مظلوم نمایی بود.
هروقت من و مهراب دعوایی بینمون پیش میومد بیبی خودشو کنار میکشید و حرفی نمیزد.
حتی چند دفعه پرسیدم چرا چیزی نمیگین که حرف قشنگی زد:
_زن و شوهر دعوا کنند ابلهان باور کنند!
حتی اگه تو و مهراب جلویمن خودتونو بکشید من حق دخالت ندارم.
به من مسائلِ بین شما دوتا مربوط نیست، مگه این که مهراب بخواد دخترمو بزنه!
اونموقع خودم با چماق و کمربند بیرونش میکنم.
اونوقت زندایی تو هر کاری که میشد ناخونک میزد.
تازه گاهی تو افکارِ خندهدارم فکر میکنم که خودش دعانویس واسه خراب شدن زندگیِ من و مهراب نوشته.
میترسم بفهمه علی شکم عسل رو بالا آورده سریع بیاد وردلم بشینه بگه:
_عیب نداره خواهرته.
خواهر با خواهر هوو بشه اتفاقی نمیوفته که!
در این حد خانواده داییم بیشرف و وجدانن.
هر وقت که مهراب و محمدعلی رو از هر لحاظی مقایسه میکنم، بیشتر به این نتیجه میرسم که من خر شده بودم.
پچپچ آروم زندایی ناواضح به گوشم میرسید:
_این زنت چشه؟ چرا همچین میکنه؟ میگه زیر سر تو بدجوری بلند شده.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #313 وقتی رفتم خونه و مامانم حال و روزم رو دید وحشت کرد. اومد جلو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#314
*
رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم.
ولی طولی نکشید که در زدن.
بی حوصله گفتم :
بله؟
در آروم باز شد و بابام اومد داخل.
یکم خودم رو جمع و جور کردم.
چند روز بود ندیده بودمش
بلند شدم و رفتم سمتش و سعی کردم با لحن گرمی بگم :
سلام بابا جون. خوش اومدین.
_ سلام دخترم. ممنون. می تونم بیام داخل؟
_ بله حتما.
بابام اومد و روی صندلی میز کارم نشست.
مامانمم اومد کنار در وایساد. نگرانی از چهرش می بارید
ولی بابا بهش گفت :
خانم شما برو.
می خوام تنها با دلارام صحبت کنم.
معلوم بود دلش می خواد بمونه
یه نفس صدا دار کشید. سریع تکون داد و رفت و درم بست.
نمی دونستم چی می خواد بگه. ولی احتمالا مامان بهش خبر داده بود
یکم مکث کرد. بعد خیره شد بهم و گفت :
کارت به کجا رسید؟
سرمو انداختم پایین و گفتم : تموم شد بابا
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۶ از غصب داد کشید: _داری چه غلطی میکنی؟ تو چه مرگته آنا؟ او
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت_۴۷
گوشی تو دستم بود و نگاهم روی تماسی که خورده بود.
تماس بعد از یه دقیقه قطع شده بوده.
پوزخندی زدم و با حرص گفتم:
_زندایی میشه لطفا برید بیرون؟ من با علی یکم حرف شخصی دارم.
صدتی پر حرصش رو از پشت سرم میشنیدم که هر لحظه بهم نزدیک تر میشد:
_نه نمیشه دخترجون!
میخوای پسرمو تنها گیر بیاری که خوب مغزشو بخوری؟
آسی و کلافهاش کنی؟
ما الان اینجاییم و تو انقدر با شوهرت بیپروایی میکنی.
معلوم نیست وقتی من نباشم محمدعلی رو چطوری قورت میدی.
سریع سمتش برگستم که دیدم دقیقا رو به روم وایستاده.
ابرو بالا انداختم و گوشیمو رو تخت پرت کردم.
نه مثل این که هر چی میخوام احترام اینا رو نگهدارم نمیشه.
شبیه خودش جواب دادم:
_مادرشوهر عزیزم!... زندایی گلم..!
یه لحظه بیرون تشریف ببرید.
تو دعوای من و علی خواهشا دخالت نکنید.
حرفای شما این آشی که درست شده شعلهورتر میکنه.
محکم زد تخت سینهام که بخاطر یهویی و شوکم محکم افتادم زمین.
عصبی و پر حرص از دهنش حرفاشو تف کرد بیرون:
_که من نخود هر آشیام آره؟
خودم نشونت میدم.
تو زنیکه زندگیِ پسرمو سیاه کردی.
یه عمر به عشقت آتیش گرفت و جزغاله نشده که حالا بخوای سر یه خطای کوچیکش همچین بلبشویی راه بندازی.
زبونم انگار از دستم در رفت و داد زدم؛
_خطای کوچیک؟
زندایی خیانت خطای کوچیکیه؟
تو بگو... دایی خیانت کنه خوبه؟
اگه خوشت میاد برم از فردا زن بیارم واسش.
زنای رنگا وا رنگ جلو چشمش..
محکم موهامو کشید و از جا بلندم کرد.
درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #314 * رفتم تو اتاق که بگیرم بخوابم یکم استراحت کنم. ولی طولی نکشی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#315
_ شیری یا روباه؟
آهی کشیدم و گفتم :
هم شیر هم روباه.
_ چرا؟
_ شیر، چون این واحد رو نیفتادم.
و می تونم مدرکم رو بگیرم
و روباه چون نتونستم کاری کنم.
_ خب، ولی تلاشت رو کردی. همین کافی نیست؟
_ چرا. اما بابا خیلی چیزا فهمیدم ولی نتونستم ثابت کنم؟
_ مثلا چی؟
دلم پر بود. شروع کردم به تعریف ماجرای سروش برای بابام.
ولی ازش خواستم به مامان فعلا چیزی نگه.
خودش هم خیلی شوکه و متعجب و نگران شد.
اما خوشبختانه منطقی برخورد کرد.
حرفام که تموم شد گفت :
بابا بهت که گفتم. تو تلاشت رو کردی.
اینجور آدما خیلی خطرناکن.
معلوم نیست خلافکاره و اومده اونجا دنبال چیزی می گرده یا شده قایم.
یا ماموری چیزیه و توی ماموریته که گفته کارمون رو هم خراب نکن
یکی از این دو حالته. که در هر دو حالت هم گیر دادن بهشون خطرناکه
پس بچسب به کار و درس و برنامه هات.
و کلا فراموشش کن.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #315 _ شیری یا روباه؟ آهی کشیدم و گفتم : هم شیر هم روباه. _ چرا؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#316
_ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟
حالا اگه پلیس باشن که هیچ
ولی اگه خلافکار باشن چی؟
من سکوت کنم ظلم نیست؟
در حق یه عده بی انصافی و کوتاهی نمی شه؟
معلوم نیست که دقیقا دارن چی کار می کنن.
ولی متاسفانه کسی پشتم رو نگرفت.
بیشتر هم سعی کردن سرکوب کنن.
_ می فهمم چی میگی بابا. اما چاره چیه؟
پای زندگی خودت و خانوادت وسطه.
من اگه جلو بیام کاری از دستم بر میاد؟
یکم فکر کردم دیدم نه. کاری از دستش بر نمیاد.
آه کشیدم و گفتم :
نه بابا. ولی همینکه باهام حرف زدید.
دلداری دادید و درکم کردید یه دنیا ارزش داره.
خیلی حالمو بهتر کرد
_ کاری نکردم بابا.
مراقب خودت باش. کمتر خودتو عذاب بده
تو به وظیفت عمل کردی. الان چیزی گردنت نیست.
گردن اونیه که این حرفا رو شنید و اعتنا نکرد.
و فقط گفت برو.
اصلا گردن اونیه که به اجبار تو رو توی این راه آورد
و خواب و خوراک رو ازت گرفت.
سر انداختم پایین.
_ از مازیار خبر نداری؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #316 _ بابا خب وجدان کاری اینجا چی میشه؟ حالا اگه پلیس باشن که هیچ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#317
نمی دونستم بگم از پیش اون میام یا نه.
دعوام می کرد یا نه. ولی خب تقصیر من که نبود.
خودش سر و کلش پیدا شد و دیگه ولم نکرد.
_ آره بابا خبر دارم
نفس صدا داری کشید و گفت :
خب؟
یکم مکث کردم.
_ امروز اون منو رسوند خونه.
چشماش گرد شد و با صدای نسبتا بلندی گفت :
چی؟!
_ بابا آروم. چیزی نشده که.
_ اون رسوندت؟ چه دلیلی داره اون تو رو برسونه
اصلا چرا سوار ماشینش شدی.
_ بذارید براتون تعریف می کنم
رفته بودم همون پارک همیشگی قدم بزنم، که سر و کلش پیدا شد.
با خواهش و زاری و التماس نگهم داشت که باهام حرف بزنه.
همون حرفای تکراری و همیشگی. بعدشم گفت یه چیزایی این وسط هست که من نمی دونم
و فعلا نمی تونه بهم حرفی بزنه.
خواستم بیام که دستم رو گرفت و وقتی خواستم دستمو ازدستش در بیارم، در رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_۴۷ گوشی تو دستم بود و نگاهم روی تماسی که خورده بود. تماس بعد
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۴۸
درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
چشماشو درشت کرد و تو صورتم براق سده جیغ کشید:
_تو زنیکهی دو هزاری...
قبل از این که زندایی ادامهی حرفش رو بزنه صدای داد دایی اومد:
_اینجا چخبره؟
زندایی موهامو ول کرد و سرم با خجالت زیر افتاد.
نمیدونستم باید چیکار کنم.
با دایی راحت نبودم و ازش حساب میبردم.
ولی نه اونقدری که اجازه بدم طرف زنش رو بگیره.
با صدای آروم و زیری گفتم:
_ببخشید...میشه لطفا برین بیرون؟
من با محمدعلی حرف خصوصی دارم.
زندایی با حرص توپید:
_تو چرا انقدر پررو و بیپروایی؟ هان؟
محمدعلی اونجا شبیه مترسک وایستاده بود و فقط نگاه میکرد.
پوزخندی به خودم زدم. مهراب اگه بود تا حالا دهدفعه گفتهبود به آنا کار نداشته باش مامان!
بیحس روی تخت نشستم و سرد گفتم:
_حرمتتون رو تا الان اگه نگهداشتم به حرمت سالایی بود که عاشقِ پسرت بودم زندایی!
لطفا بیرون برین!
مشکلات ما به خودمون مربوطه.
ایکاش اصلا به شما نمیگفتم چی شده.
زندایی هم نه گذاشت و نه برداشت، بیپرده گفت:
_آره کار زشتی کردی که دو تنبون شدن شوهرتو به من داری میگی.
میفهمی؟ اشتباه کردی.
قرار نیست من شوهرتو درست کنم که!
خودت باید زنیت میکردی که نداره سمت زن دیگهای!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #317 نمی دونستم بگم از پیش اون میام یا نه. دعوام می کرد یا نه. ولی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#318
_ مازیار در رفت؟
خندم گرفت و گفتم :
نه بابا. مچ دستم در رفت.
اخماش رو باز کشید تو هم
_ دستت رو کشیده در رفته؟
نگران گفتم :
بله.
_ من باید خودم شخصا با این بشر تسویه حساب کنم
_ بابا آروم باشید
خوبم الان.
_ خب خوب باشی. یعنی چی که هر چند وقت یه بار میاد یه زهری می ریزه و گورش رو گم می کنه؟
شما دو تا مگه بهم نزدید؟ الان اصلا چه معنی داره بیاد سراغ تو.
_ می دونم بابا. چشم. دیگه نمی ذارم
_ تو تا حالا چند بار اینو گفتی دلارام. ولی انگار حریفش نمی شی.
خودم باید با این بچه حساب کتاب کنم
بچه هم که نیست. خرس گندس
منم درس می ده الان.
ولی از هیکلش خجالت نمی کشه
عین بچها افتاده سر دنده لج. اونم به ناحق.
_ حالا این دفعه هم بگذرین.دفعه بعد اگه باز خواست تکرار کنه اونوقت خودتون باهاش طرف حساب شین.
_ بذارم یه جای دیگتو ناکار کنه بعد دست به کار شم؟ غیرتم کجا رفته؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۸ درد تو کل سرم پیچید و غرورم نذاشت که حتی خم به ابرو بیارم.
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت_49
خندهی تلخی کردم و تیکه انداختم:
_پدوفیل بودن پسرتو به من ربط نداره.
پسرت مریضه. میفهمی؟
دایی با اخم غلیظی زندایی رو عقب کشید و گفت:
_اینجا چخبره؟
محمدعلی سریع از اتاق بیرون رفت.
نیشخندی زدم و کلافه موهامو از رو صورتم کنار زدم.
دایی کنارم رو تخت نشست و با چشم به زندایی اشاره کرد بیرون بره.
زندایی تند گفت:
_بهتره به این دختره رو ندی.
غرش دایی دهنش رو بست:
_بیرون.. با چشم و اشاره نمیفهمی با زبون باید بگم حتما؟
زندایی که رفت بیرون چنان در رو با حرص کوبید که خونه لرزید. خندم گرفت. خوب تونسته بودم بسوزونمش.
دایی هم کمتر از زندایی قرار نبود زخم بزنه. فقط تو زخمزدن احترام وجود داشت.
لبخندی زدم و گفتم:
_دایی جان چرا اینجا نشستین؟ با من حرفی دارین؟
نگاهی به دستام که از عصبانیت میلرزید نگاه کرد:
_چیشده آنا جان؟
نگفتم؟ نگفتم محترمانهتر میخواد از سر تا پام زخم بزنه؟ لبخندمو حفظ کردم حتی با اینکه مصنوعی بود ولی بهتر از هیچی بود.
آنا جان؟؟
به زور خودمو نگهداشته بودم که چیزی نگم و تنها، کوتاه گفتم:
_دایی یه مسئلهای بین من و پسرتون پیش اومده.
خودمون حل میکنیم.
من اشتباه کردم به مادرشوهرم گفتم و خواستم کمکم کنه.
مادرشوهر که مادر نمیشه. میشه؟
من اشتباه کردم همین! به جای کمک فقط زخم زدن.
_من چی؟؟ منم زخم زدم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
دوستان عزیز
دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍
کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن
بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌
اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘
@bonyane_marsus
اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺
بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #318 _ مازیار در رفت؟ خندم گرفت و گفتم : نه بابا. مچ دستم در رفت.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#319
نفس صدا داری کشیدم.
حرفی نداشتم بزنم.
به عنوان پدر حق داشت
گفتم :
آروم باشید بابا
به هر حال منم یه سن و سالی الان دارم. بچه نیستم.
این بار هم آروم باشید. گذشت کنید.
من دیگه نمی ذارم از شیش فرسخی منم رد شه
خیالتون راحت.
اگه این بار کاری کرد هر کار دلتون خواست باهاش بکنید.
سکوت کرد. انگار داشت قانع می شد.
چند بارنفس عمیق کشید و استغفرالله گفت.
وقتی یکم آروم شد بلند شد وگفت :
استراحت کن. چند روزی سعی کن بیرون نری. یا اگه رفتی برا تفریح باشه
به خودت برس یکم جون بگیری.
مامان طفلیت چه گناهی کرده که هر بار تو رو این شکلی می بینه حالش بد میشه
بیشتر مراعات کن. یه زندگی جدید شروع کن
_ چشم.
_ بی بلا.
یکم نگاهم کرد و از اتاق رفت بیرون
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت_49 خندهی تلخی کردم و تیکه انداختم: _پدوفیل بودن پسرتو به من
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#پارت۵۰
به صمیمیت دروغینش خندهی کوتاهی کردم.
همه چیز داشت مخم رو میخورد.
انگار کسی داشت تو سرم میگفت همه میخوان تو رو بسوزونن.
سرم درد میکرد اونم به شدت!
شالمو کشیدم رو سرم و از جا بلند شدم و گفتم:
_هیچی نشده دایی. خودمون حل میکنیم.
از شما بخوایم روتون تو روی ما باز میشه.
درست نیست. یه مشکل خصوصیه.
_مشکلات زناشویی؟
انگار دایی میخواست تا ته این قضیه بره.
لبخندی زدم و گفتم:
_دایی شما میخواید زن بگیرید؟ یه زندوم؟
چشمای دایی برق انداخت و حالم رو بد کرد. پس معلومه پشت پسرش وایمیسته. مرتیکه های هول! پسر و پدر شبیه همن!
خندهی تلخی کردم:
_پسرتون با یه دختر بوده. یه دختر دبیرستانی.
و احتمالا اون دختر بچهسال، حاملهست.
میفهمین؟
من و علی حتی یهسالم از ازدواجمون نگذشته.
چطور اینکارو کرده؟
شما چندین ساله با زندایی بودین ولی خیانت نکردین.
_چون زنداییت برای من کافی بود. شاید برای علی کافی نبودی!
خندیدم. فقط خندیدم چون دیگه مخم رد داده بود. کل این سکانس ها، حرفها، همشون تو مغزم بود. انگار میدونستم چی پیش میاد.
سری تکون دادم و گفتم:
_دیدین؟ دیدین گفتم خصوصیه؟
نه حرفای شما نه زندایی نه هرکس دیگه ای قرار نیست این زخم هایی که به خورده کم کنه.
فقط لطفا دخالت نکنین.
دایی از جا بلند شد و گفت:
_بهتره یکم زنبودن رو یاد بگیری جای این که بی احترامی کنی دخترم!
تمام فشار های عالم انگار همین لحظه روی من افتاد که با فک قفل شده و حرصی گفتم:
_مادرم به من تمام زنیت هایی که باید رو یاد داده.
پدرم همهی مردونگی هایی که باید به پای مرد زندگیم بکنم یادم داده.
ولی یادتون نره که خیانت هیچ بهونهای نداره... هیچ دلیل و بهونهای!
برگشت سمتم و با چشمای خیرهاش نگاهم کرد و گفت:
_پس اگه زنیت داری و خیانت دلیل نداره چرا طلاق گرفتی؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #319 نفس صدا داری کشیدم. حرفی نداشتم بزنم. به عنوان پدر حق داشت گ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#320
*
از روز سعی کردم به حرف های پدرم بها بدم.
و واقعا به خودم و خانوادم و حال و هوام برسم
تا مدتی نه کار داشتم نه دانشگاهی بود.
وقتم آزاد بود. و می تونستم خیلی کارا کنم
کلاس آموزشی برم. دوره روانشناسی برم یا با یه مشاور برای بهتر شدن حالم صحبت کنم.
می تونستم کلی چیز جدید یاد بگیرم
کلی کار جدید انجام بدم.
و اینقدر با خودم حرف زدم تا بالاخره کنار اومدم که منم حق زندگی دارم
نباید خودم و وجودم رو پاسوز آدمی کنم که اینقدر اذیتم کرد.
هرچند در حد حرف بود و هنوزم ته دلم بهش حس داشتم.
اما خب کنترلش می کردم تا به ابعاد دیگه زندگیم هم برسم
به اندازه کافی براش عزا گرفته بودم. دیگه بس بود. کافی بود.
وقتش نبود. دیگه نمی خواستم اون شکلی ادامه بدم.
باید خوب به خودم می رسیدم تا سر وقت یه دکتر خوب و سرزنده توی جامعه بشم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #320 * از روز سعی کردم به حرف های پدرم بها بدم. و واقعا به خودم و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#321
**
خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر نزنم.
می خواستم ببینم هنوز اونجاست یا نه.
به هدفش رسید. اصلا به حرف من رسیدن.
از اون موقع خبری هم از موسوی نشده بود.
می شد حدس زد که اگه چیزی شده باشه بهم بگن.
ولی هیچی نگفتن.
تصمیم گرفتم برم یه سری بزنم.
استرس داشتم. خیلی هم زیاد.
نمی دونستم قراره اصلا چه برخوردی باهام بشه. اونجا رام می دن یا نه.
جالب بود که نگهبان که مرد مهربونی بود و اون مدت منو خوب شناخته بود
خیلی خوب بدرقم کرد. نفس راحتی کشیدم که حداقل تونستم وارد اونجا بشم.
آوردنشون توی حیاط برای هوا خوری.
ولی هرچی چشم چرخوندم سروش رو ندیدم. وارد ساختمون شدم.
خواستم برم سمت اتاق موسوی ولی داشت با تلفن حرف می زد.
و متوجه منم نشد. پشیمون شدم و تصمیم گرفتم خودم برم پیش سروش.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #321 ** خیلی نتونستم طاقت بیارم و به اون مرکزی که سروش بستری بود سر
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#322
راه افتادم سمت اتاقش.
احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد.
ولی خب چون اونجا کلا سر و صدا زیاد بود اعتنا نکردم.
رفتم جلو در.
اینور اونور رو نگاه کردم و وایسادم پشت در.
سرمو چسبوندم به در. واقعا داشت صدا میومد.
انگار یکی داشت دعوا می کرد.
خیلی برام عجیب شد. چون حس کردم صداهه هم برام آشناست.
صدای سروش نبود. با اینکه یک بار بیشتر صداش رو نشنیده بودم
ولی خیلی خوب یادم مونده بود.
صداهه همینجور آشنا و آشنا تر می شد. دقت کردم ببینم حداقل چی داره میگه.
_ خراب کردی سروش. بدم خراب کردی.
قرار نبود اینجوری بری جلو.
قرار نبود سرخود تصمیم بگیری و دستور صادر کنی.
وقتی مافوقت بهت اجازه نداده بود.
اون دختر طفلی هیچی ازش نمونده.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #322 راه افتادم سمت اتاقش. احساس کردم داره از توی اتاقش صدا میاد.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#323
صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم.
دستم رو گذاشتم جلوی دهنم.
بیشتر دقت کردم ببینم چی میگه.
صدای سروش هم اومد.
_ در جریان نبودم. کسی به من اطلاعی نداد قربان.
از کجا باید می دونستم؟
چشمام کم مونده بود از حدقه بزنه بیرون؟ قربان؟
_ همون احمقی که باهاش در ارتباط بودی می دونست
_ چیزی بهم نگفتن. من پوزش می خوام.
_ پوزش تو الان به چه دردی می خوره؟ حال و روز دلارام رو دیدی؟
دیگه حتی نگاهم نمی کنه.
این قرارمون نبود.
_ چه جوری می تونم جبران کنم؟!
_ فقط زودتر تمومش کن.
بچها کارا رو تموم کردن یا نه؟
_ میگن چیزی نمونده
_ تمومش کنید. بگو سرعت بدن به کارا.
_ چشم...
حس کردم داره میاد سمت در.
هول شدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #323 صدای مازیار بود. آره صدای خودش بود. مطمئن بودم. دستم رو گذاشت
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#324
سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم.
خدا خدا می کردم متوجه حضورم نشده باشه.
صدای دور شدن قدم هاش که اومد یکم سرمو آوردم بالا و دیدمش.
داشت می رفت.
نفس صدا داری کشیدم و بلند شدم.
حرفاش تو سرم داشت تکرار می شد.
اون حرفا چی بود زد؟
چرا سروش با مازیار اونجوری حرف می زد.
چرا بهش می گفت قربان.
اصلا چی شد که سروش به حرف اومد؟
مغزم داشت منفجر می شد.
هنگ کردم.
یه چیزی این وسط درست نبود. باید تاتوی ماجرا رو در میآوردم.
یعنی موسوی می دونست که مازیار اومده اینجا؟
باید می رفتم و فقط همینو ازش می پرسیدم.
ببینم اصلا می دونه ارتباط اینا با هم چیه.
آخه طوری با هم حرف می زدن انگار وسط عملیاتن
و خیلی وقته هم دیگه رو می شناسن.
بیخیال سروش شدم و رفتم سمت اتاق موسوی.
پشت در وایسادم و بی معطلی در زدم.
_ بفرمایید.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #324 سریع رفتم و پشت یکی از گلدون های بزرگ توی راهرو قایم شدم. خدا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#325
رفتم داخل.
موسوی با دیدن من جا خورد.
یکم شوکه و بی هیچ حرفی نگاهم کرد و بعد گفت :
سلام خانم یاقوتیان.
خوش اومدید.
جدی گفتم :سلام.
ممنون. می تونم بیام داخل؟
_ بله بفرمایید.
کامل وارد اتاقش شدم و درو بستم.
رفتم روی همون مبل همیشگی نشستم.
نه گذاشتم و نه برداشتم.
گفتم :
مازیار یاقوتیان اینجا بود. درسته؟
بازم شوکه شد. انگار امادگی رو به رو شدن با من و جواب دادن به سوال هام رو نداشت.
یکم من من کرد که خودم گفتم :
اینجا دیدمش.
_ بله اینجا بوده.
سر تکون دادم.
_ میشه لطفا بگید چی کار داشت؟
یکم مکث کرد. بعد جدی شد و گفت :
خانم یاقوتیان فکر نمی کنم این مدل سوال جواب کردن درست باشه.
این یعنی به تو ربطی نداره. یا نمی تونم جواب بدم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #325 رفتم داخل. موسوی با دیدن من جا خورد. یکم شوکه و بی هیچ حرفی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#326
یکم بهت زده نگاهش کردم.
لبخند زدم و گفتم :
ممنون آقای موسوی.
چه زود همه چیز یادتون رفت.
چه زود فراموش کردید روز و شب هایی که من اینجا سپری کردم.
اذیت هایی که شدم. فشار هایی رو که تحمل کردم.
چه زود همه چیز فراموش میشه.
البته این عادیه
تعجب نمی کنم. الان رسم روزگار اینه.
کم پیدا میشن آدم هایی که تا آخر خط مرام بذارن و کنارت باشن
ببخشید. بد موقع مزاحم شدم. با اجازه.
بلند شدم و رفتم سمت در.
و حتی دیگه توجه نکردم که می خواد شروع کنه به صحبت کردن.
همشون دستشون با هم تو یه کاسه بود. باید می رفتم سراغ استاد شفیعی
ببینم اون چیزی بهم میگه یا نه.
نمی شد که اون در جریان نباشه
توی خیابون شمارش رو گرفتم. توجه هم نکردم که بد موقع هست یا نه
یکم که گذشت جوابم رو داد.
_ بفرمایید.
_ سلام استاد.
یکم مکث کرد تا جوابم رو بده
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #326 یکم بهت زده نگاهش کردم. لبخند زدم و گفتم : ممنون آقای موسوی.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#327
_ یاقوتیان شمایی؟
_ بله استاد.
_ سلام دخترم
حالت چطوره؟ خوبی؟
_ ممنون استاد. شما خوبید؟
_ الحمدلله. می گذرونیم
چه خبر؟
_سلامتی.
_ کار و بار. درس چطوره.
_ هی می گذره...
_خیر باشه دخترم
کاری داشتی؟
_ بله استاد. ببخشید مزاحم شدم
می خواستم بدونم شما خبر دارید که مازیار سروش رو می شناسه؟
_ سروش؟
_ همون بیماری که تحت درمان من بود.
_ همو می شناسن؟!
_ بله. امروز پیش هم بودن.
_ جل الخالق.
_ من خودمم تازه فهمیدم. پس در جریان نبودید
_ نه والا. در جریان چی؟
آخه چرا. چه جوری؟ پس بگو این همه اصرار می کرد تو پیشش نری برا چی بود
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #327 _ یاقوتیان شمایی؟ _ بله استاد. _ سلام دخترم حالت چطوره؟ خوبی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#328
_ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم.
نمی دونم دلیل اون همه اصرار چی بود.
و چه ارتباطی با هم دارن.
_ خب باهاش صحبت کن. نمیشه؟
کلافه هوفی کشیدم و گفتم :
صحبت کردم. نمیگه. میگه به وقتش می فهمی.
_ بذار من خودمم باهاش صحبت می کنم.
نمی گم شما به من زنگ زدی. ببینم اگه حرفی زد بهت میگم.
_ ممنون استاد. لطف می کنید. نمی خواد زحمت بکشید.
_ زحمتی نیست. اگر چیزی دستگیرم شد به همین شماره زنگ می زنم.
_ خیلی ممنون.
باشه.
تلفن رو که قطع کردم قدم زنون رفتم سمت خونه.
ولی فکرم یک لحظه هم آروم نبود.
*
_ می خوایم بریم سفر.
بی حوصله به مامانم نگاه کردم و گفتم :
سفر؟ چه سفری؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
**
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #328 _ خب من هنوز دلیلش رو نمی دونم. نمی دونم دلیل اون همه اصرار چ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#329
_ مسافرت. گردش. برای عوض شدن حال و هوامون
_ بابا مگه کار نداره؟
_ یک هفته ای نمی ره.
_ خوبه باز. یکم استراحت می کنه.
_ آره. وسایلت رو جمع کن.
_ کی می خواین برین؟
_ همین فردا.
_ خب چرا زودتر نگفتید.
_ کاری داری مگه؟ اصلا یهویی هم شد.
_ اگه میشه من نیام.
سگرمه های مامانم رفت تو هم. هر لحظه آماده بود بزنه منو له کنه.
_ گفتم وسایلت رو جمع کن دلارام. خب؟
_ چه خشن شدی مامان.
_ مگه تو آرامش برام گذاشتی؟
هر لحظه هر دیقه هر ساعت من استرس تو رو دارم.
می ری بیرون تا بیای قلبم می ایسته
_ آروم باش. چیزی نمیشه. بادمجون بم افت نداره
_ اینقدر چرت و پرت نگو. جای این وسیله جمع کن.
تا شب چمدونت رو بسته باشی
_ چند روز می ریم
_ شاید یه چهار روزه
_ کجا می ریم.
_ هنوز معلوم نیست. یا می ریم سمت شمال یا جنوب
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۵۰ به صمیمیت دروغینش خندهی کوتاهی کردم. همه چیز داشت مخم رو
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#51
قلبم ترک برداشت. تیکه مینداخت؟
ازدواج ناموفقم با مردترین مرد زندگیم رو تیکه مینداخت؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_دایی شما دیگه چرا؟
من به همه گفتم. از بچگی عاشق محمدعلی بودم.
میخواستمش و خواهان عشقش بودم.
خانوادم مجبورم کردن به تندادن به ازدواجِ مهراب.
_پس حالا که عاشقِ محمدعلی هستی حق نداری حرف از خیانتش بزنی.
خون به مغزم نرسید و غریدم:
_منظورت چیه دایی؟ منظورت دقیقا چیه؟
من هیچوقت به مهراب خیانت نکردم.
محمدعلی رو دوست داشتم ولی به خیانت یه لحظه هم فکر نکردم.
_محمدعلی آدمی نیست که به تو خیانت کنه آنا.
صداتو برای من بالا نبر!
عصبی شالمو روی سرم درست کردم و با حرص گوشیمو چنگ زدم و گفتم:
_باشه دایی من میرم، صدامو هم بالا نمیبرم ولی تو و پسرتو اگه با مهریهام به خاک سیاه نزدم دختربابام نیستم. حرومزادهام!
دایی با خونسردی به من و حرکاتم نگاه میکرد.
نمی ترسید. پدر و پسر هردو برای دق دادن من آماده و حاصر بودن.
باز هم حس کردم که این حس حقارت و بدبختی، بخاطر کسی نیست جز مهراب.
این تقاصِ دلِ شکستهی مهرابه! مهراب، تو چطور آه کشیدی که پنج ساله دارم میسوزم و میسازم؟
لبخند سردی زدم و از اتاق بیرون زدم.
محمدعلی که با زندایی رو مبل نشسته بود و حرف میزد، منی که شال و کلاه کرده بودم رو دید.
هول زده از جا بلند شد و داد زد:
_کجا آنا؟ کجا؟
خندیدم و رو به زندایی گفتم:
_حالا میتونی بری دختر خواهرتو واسهی محمدعلی بیاری.
مردی که دو تنبونه بشه دیگه فرقی نمیکنه تنبونش سه یا چهار یا حتی ده تا بشه.
میفهمی که؟
منتظر باش که سرنوشت بلایی بدتر از بلایی که تو سرم آوردی بیاره.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻