eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
118 عکس
65 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -نه به خوشگلی تو عمر من -منو زود یادت میره نه؟ من قسم میخورم تا آخر عمرم یادت میمونم -میدونم عزیزم، میدونم نسترنم... از نسترن که جدا شدم ته دلم خالی شد، حس بدی داشتم ولی مصمم بودم به فراموش کردنش، آدمی نبودم همه چیز و بذارم زیر پام به خاطر عشق به یه دختر، اون روز اینطوری فکر میکردم غافل از بازی روزگار... کنار خیابون نگهداشتمو شماره ی ساسان و گرفتم، فوری جواب داد -جانم داداش؟ -جونت سلامت، بپیچ بیا داداش حالم خوب نیست بریم یه وری -کدوم وری مثلا؟ -میدونی خودت، بخوریم، برقصیم، جون داداش حالم خیلی گرفته ست -چشم مظفرخان روشن با این نوه هاش، باشه میام کجایی؟ -میام جلوی گالری دنبالت، نهایت چهل دقیقه دیگه اونجام تلفن و که قطع کردم برام پیام اومد، فهیمه نوشته بود -من نمیتونم با آدمی که یهو غیبش میزنه جواب تلفنم نمیده ازدواج کنم، اصلا به همچین آدمی اعتماد ندارم، قضیه منتفیه انقدر با این پیامش عصبی شدم که حد نداشت، دوبار محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم -لعنتی مغرور، داره برای عشقم جون میده ها واسه من ناز میکنه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فوری شماره شو گرفتم، قبل از اینکه برداره گفتم: سروش نیستم اگه انقدر به خودم وابسته ات نکنم دنبالم زوزه بکشی جواب داد: بله؟ -عشق من، نامهربون شدی یهو -پیامم ترسوندت؟ یه کم، فقط یه کم لوندی بلد بودی به جای نسترن عاشق تو میشدم لعنتی، چشمامو بستمو گفتم -همه ی تنم به رعشه افتاد فهیمه، قلب من ضعیفه نکن باهام از این کارا، شب باهمیم خب؟ -دو ساعت دیگه شبه، ما که تازه پیش هم بودیم -برای تو تازه ست، من دارم پرپر میزنم دوباره ببینمت، تنهایی، کبوتروار، نه نیار دیگه -باشه، حالا بهت خبر میدم بدون خداحافظی قطع کرد، به صفحه ی گوشیم نگاه کردم و گفتم: نوه ی مظفرخانی دیگه، مثل خودش مغرور، کاش مثل نسترن عاشقم بودی، نسترن وار...بعد گفتم آخ نسترن، چرا از فکرم نمیری بیرون لعنتی... اون شب باید با فهیمه هم آغوش میشدم، هرطوری که شده، مهم نبود هنوز عقد نکردیم، تجربه بهم ثابت کرده بود فقط اینطوری میشه دختری رو به خودت وابسته کرد، فهیمه ی مغرور باید یه جا شکسته میشد... جلوی گالری وایساده بودم که ساسان اومد، چهارسال ازم بزرگتر بود ولی انقدر شیطنت داشت که همه فکر میکردن ازم کوچیکتره، اومد نشست تو ماشینمو گفت -بابا امروز چندتا مهمون داره، بذار فرداشب -شب که با فهیمه ام، الان یکی دوساعت نیاز دارم ساسان، با نسترن بهم زدم حالم خرابه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
و عشق... •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 نگاهی بهش کردم و گفتم: - آخه واسه چی؟ میلاد شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - اینجوری راحت‌ترم هم می‌تونم پول در بیارم... هم درسمو بخونم! - تو نباید به این چیزا کار داشته باشی بابا خودش خرج شما رو در میاره بهتر بود که می‌رفتی مدرسه و درس تو می‌خوندی اصلاً اینجوری چیزی هم می‌فهمی؟ میلاد سریع تکون داد و گفت: - آره که می‌فهمم آبجی امتحانامو میدم و نمره خوبی هم میارم در ضمن اینجوری راحت‌ترم... کلافه سرمو تکون دادم که مهلا با دفتر نقاشیش کنارم نشست و شروع کرد به نشون دادن نقاشی‌هاش... با خنده مشغول حرف زدن باهاش بودم مامان هم رفته بود توی آشپزخونه تا غذا درست کنه میلاد هم یه گوشه نشسته بود زیر چشمی نگاهی بهم انداخت و گفت: - آبجی؟ - جانم ؟ - امشب اینجا می‌مونی ؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - نمی‌دونم... - تو رو خدا آبجی بمون دیگه. . من امشب بغل تو بخوابم دلم خیلی برات تنگ شده... لبخندی بهش زدم که محکم بغلم کرد. - بیا کنار مهلا انقدر اذیتش نکن.. مهلا با ناراحتی سرشو تکون داد که گفتم: - چیکارش داری ولش کن خودم دلم حسابی براش تنگ شده... میلاد نزدیکم نشست و گفت: - هنوز از مامان و بابا دلخوری؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 لبخندی روی لبم نشست چقدر بزرگ شده بود که می‌تونست راجع به این مسائل باهام حرف بزنه سرمو تکون دادم و زیر لب گفتم: - نمی‌دونم... - می‌دونم که ازشون دلخوری... کار خوبی نکردن وقتی که مامان طلاهاشو نشون بابا داد دعواشون شد... با تعجب نگاهش کردم که گفت: - حتی نزدیک بود مامانو کتک بزنه اگه من جلوشو نمی‌گرفتم این اتفاق می‌افتاد... با تعجب گفتم: - جدی میگی؟ میلاد سرشو تکون داد و گفت: - آره آبجی وضعیت خیلی بدی بود تا دو هفته هم بابا اصلاً با مامان حرف نمی‌زد ولی خوب نمی‌دونم چی شد که دیگه یهو راضی شد طلاهای مامانو فروخت اومدیم به این خونه و یه کار شراکتی هم با رفیقش راه انداخت و اوضاعمون بهتر شد... پوزخندی روی لبم نشست و چیزی نگفتم. هیچ وقت نمی‌تونستم این کار مامان رو درک کنم آخه مگه می‌شد یه نفر انقدر نسبت به دختر خودش بی‌تفاوت باشه؟ مامان بیشتر به فکر خودش و بچه‌های دیگش بود تا من البته از وقتی که یادم میومد همینجوری بود... همیشه از دست مامان و کاراش ناراحت می‌شدم بعضی وقتا فکر می‌کردم که واقعاً دوستم نداره و من یه موجود اضافیم توی خونه ولی خوب بعدش بابا همیشه میومد سراغم یه جوری از دلم در می‌آورد که اون قضیه رو کامل فراموش می‌کردم... ولی این یه مورد هیچ جوره از دلم بیرون نمی‌رفت.. . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -اوهو، چه غلطا، اینم مثل بقیه، مگه فقط رفیق فابت نبود؟ -نه نبود ساسان، نسترن یه چیز دیگه بود برام... ساسان دستی به چونه اش کشید و گفت: یه بار به خاطر یه دختر پا گذاشتم رو همه ی عقایدم پاشو خوردم دیگه هیچ دختری به چشمم نمیاد، توام خری والا نگاش کردم و پرسیدم -شیدا چرا رفت؟ چی شد یهو؟ -نمیدونم، هیچ وقت نفهمیدم، سروش، از من به تو نصیحت، به هیچ دختری دل نبند، ازدواجت هم معامله ی دوسر سود باشه، فهیمه مغروره گنددماغه ولی خودیه، مطمئنم نجیبم هست، بیخیال بقیه -دیگه نسترن تموم شد، امشبم میخوام به فهیمه نزدیکتر بشم بلکه از کوه غرورش بیاد پایین ساسان در ماشینمو باز کرد و گفت: خیل خب، پس بیا دنبالم، توراه زنگ میزنم با بچه ها هماهنگ میکنم اون روز یکی دوساعت فقط خوردم و به یاد عشق از دست رفته ام اشک ریختم، انقدر زیاد که کلا از وجودم پاکش کنم.. ساسان مدام سعی میکرد منو بخندونه و بهم بگه دخترا ارزش ندارن به خاطرشون گریه کنی، منم تمام تلاشمو کردم ولی نسترن فراموش شدنی نبود.. بعد از یکی دو ساعت به فهیمه زنگ زدم، جواب داد -به مامان گفتم شام دعوتم کردی -سلام خانوم -ببخشید سلام عزیزم -کار خوبی کردی بهش بگو دیر برمیگردی -سروش، تو که اخلاق بابابزرگ و میدونی، ما هنوز... @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -تو مگه بابا نداری؟ تازه الان دیگه یه دختر مستقل و عاقل هستی نه؟ -باشه خر شدم، هرچی تو بگی بلند خندیدم، از ته دل، بامزه گفت، با خنده گفتم -فدات بشم دخترخاله، پس اومدم دنبالت رفتم خونه حسابی به خودم رسیدم، خونه ی مجردیم، هیچ کس نمیدونست چند وقتیه خونه مجردی دارم جز نسترن که یه بار اومد و نذاشت بهش دست بزنم و فهیمه که اون شب میفهمید و لذت با من بودن رو تجربه میکرد.. غرور منم از فهیمه کمتر نبود، خیلی خودمو قبول داشتم و میدونستم دخترا آرزوشون هست کنار من باشن، نسترن و خودم نخواستم اذیتش کنم چون دیوانه وار دوسش داشتم اما فهیمه، اون شب سرنوشت ساز بود، میخواستم به خودم وابسته اش کنم، که هروقت لب تر کردم برای خواستگاری از خوشحالی همه ی اعضای بدنش بلرزه... جلوی باغ بابابزرگ که وایسادم حسابی به خودم رسیده بودم، خوش تیپ و خوشبو... فهیمه هم اومد بیرون، شیک و پیک و سرزنده، فکر میکرد قراره بریم رستوران و برگردیم اما من میخواستم تو عمل انجام شده قرارش بدم، انقدر خاطرمو میخواست که حرفمو قبول کنه.. وقتی نشست تو ماشین شاخه گل رز قرمزی رو گرفتم طرفش و گفتم: تقدیم با عشق خودمم باورم نمیشد انقدر قشنگ دروغ میگم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
دل شب... یادت کرده دلم ای داد... دلم‌رفته•
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 کلافه سرمو تکون دادم و رو به میلاد گفتم: - می‌دونی چیه فکر می‌کنم که شاید مامان کار درست رو انجام داده... میلاد اخمی کرد و گفت: - منظورت چیه ؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - اگه مامان طلاها رو رو می‌کرد و بدهی اردشیر رو می‌داد بابا همچنان بیکار بود منم همراه شما توی اون زیرزمین تاریک و نم گرفته باید زندگی می‌کردیم ولی الان اوضاع هممون بهتره ... میلاد پوزخندی زد و گفت: - آره اوضاع همه‌مون غیر از تو.. - از کجا می‌دونی؟ میلاد سرشو تکون داد و گفت: - می‌دونم دیگه..‌فکر کردی نمی‌فهمم با یه مردی هم سن بابا ازدواج کردی آخه کدوم آدمی از این وضعیت راضیه؟ پوزخندی روی لبم نشست و گفتم: - بهتره فراموشش کنی فهمیدی من از زندگیم راضیم... اردشیر اونقدرها هم که فکر می‌کردم بد نیست. مرد خوبیه کاری به کارم نداره.... در ضمن اجازه داده کنکور بدم اگه قبول بشم می‌ذاره برم دانشگاه... میلاد با تعجب گفت: - جدی میگی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره عزیزم می‌بینی که زندگیم اونقدرها هم که فکر می‌کردی سخت نیست... تو هم بهتره به خودت سخت نگیری البته این سخت کوشیت رو دوست دارم اینکه تلاش می‌کنی تا رو پای خودت وایسی خیلی خوبه همینجوری ادامه بده و مستقل باش به کسی وابسته نشو باشه؟ میلاد سرشو تکون داد و گفت: - باشه آبجی من به تک تک حرف‌هایی که می‌زنی گوش می‌دم... لبخندی بهش زدم و گفتم: - کی قراره بری سربازی؟ میلاد با خنده گفت: - هنوز که خیلی مونده تا اون موقع وقت زیادی دارم.. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - بری سربازی دلم حسابی برات تنگ می‌شه.... . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خوب هنوز که نرفتم میشه یادم نندازی مگه نمی‌دونی همه پسرا از سربازی بدشون میاد؟ با خنده گفتم: - آره ببخشید یادم نبود... نزدیک غروب بود که در خونه صدا کرد و تپش قلب منم شدیدتر شد. می‌دونستم که بابا اومده... مهلا با ذوق از روی تخت پرید پایین و از اتاق بیرون رفت. مداد رنگی‌هاشو گذاشتم توی جعبه و از جام بلند شدم. توی آینه نگاهی به خودم انداختم صدای مهلا رو می‌شنیدم که داشت با ذوق اومدن منو برای بابات تعریف می‌کرد. همین که خواستم از اتاق برم بیرون با بابا و مهلا وارد اتاق شدن با دیدن بابا یه خورده دستپاچه شدم سرمو تکون دادم و آهسته گفتم: - سلام.. بابا لبخندی روی لبش نشست و گفت: - سلام جون بابا... سلام عمر بابا... بالاخره اومدی به دیدنمون... نگاهمو به زمین دوختم و گفتم: - آره بالاخره اومدم... بابا چند قدم جلو اومد و خواست من رو بین دستاش بگیره ولی.... سریع ازش فاصله گرفتم خودش فهمید و ناراحت شد ولی برام مهم نبود. به همین راحتی‌ها نمی‌تونستم دلمو باهاشون صاف کنم. بابا دستی به موهاش کشید و گفت: - خب چرا اینجایی بیا بریم بیرون... سرمو تکون دادم و گفتم: - مهلا داشت برام نقاشی می‌کشید... با بابا از اتاق بیرون رفتیم و همه دور هم نشستیم. بابا نگاهی بهم کرد و آهسته گفت: - حال و اوضاعت تو اون عمارت چطوره ؟اردشیر که اذیتت نمی‌کنه؟ نگاهی به بابا کردم و گفتم: - اگه اذیتم کنه کاری از دست شما برمیاد که انجام بدین؟ بابا با ناراحتی سرشو انداخت پایین که مامان اخمی بهم کرد. ولی برام مهم نبود... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه گل رو گرفت و گفت: سروش، بهت نمیاد این کارا... جلوی خونه ام که نگهداشتم فهیمه با تعجب پرسید: اینجا کجاست؟ فکر کردم قرار شام داریم -درست فکر کردی، قراره باهم شام بخوریم، پیاده شو -سروش گیجم نکن، میگم اینجا کجاست؟ -توام یه بار به منی که قراره باهاش بری زیر یه سقف اعتماد کن، پیاده شو و دنبالم بیا فوری پیاده شدم، خونه ام پارکینگ نداشت، چون معمولا شبا اونجا نمیموندم و باید برمیگشتم خونه ی پدرم برام مهم نبود، فهیمه ناچار پیاده شد و دنبالم راه افتاد، طبقه ی اول مجتمع واحد دوم برای من بود، کلید انداختم و رفتم داخل، فهیمه هم اومد داخل و با تردید به همه جا نگاه میکرد، آروم درو پشت سرش بستم و دستمو روی شونه اش گذاشتم. وقتی از خونه ام اومدیم بیرون دوتا آدم دیگه بودیم، همدیگه رو با تمام وجود لمس کرده بودیم و مزه ی باهم بودن زیر زبون جفتمون رفته بود.. تو ماشین که نشستیم یهو بغض فهیمه ترکید، میدونستم ناراحتیش برای چیه، دلم براش سوخت، آروم گفتم -نهایت یه هفته دیگه عقد میکنیم فهیمه، نگران چی هستی؟ -نگران نیستم، حالم بده، همیشه دوست داشتم اولین رابطه ام باهات وقتی باشه که رسمی و قانونی مال هم شدیم -سخت نگیر دختر، الانم مال همیم، رسمی و قانونی هم میشه، گریه نکن دیگه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فقط نگام کرد، چشمهای اشکی اش برای چند لحظه نسترن و از ذهنم شست و برد، سرش و گذاشتم روی شونه مو گفتم -نکن فهیمه، ببخشید اذیتت کردم ولی بخدا تا آخرش هستم، مگه میشه نباشم؟ من... نتونستم برای بار دوم به دروغ بگم عاشقتم، خودش ادامه داد -عاشقم نیستی سروش، سختته بازم دروغ بگی، تو فقط داری تلاش میکنی عاشقم بشی سرش و نوازش کردم، مغرور بود ولی خیلی فهمیده بود، اسمش واقعا درست انتخاب شده بود.. یهو پرسید: دختری هم تو زندگیت هست؟ اینایی که باهاشون دوست میشدی نه ها، کسی که واقعا عاشقش بشی؟ چی میگفتم؟ راستشو؟ میشد مگه؟ نه نمیشد، پس گفتم -نه، هیچ کس نبوده و نیست بلند شد نشست و گفت -دلم بستنی میخواد سروش، شام که ندادی لعنتی یهو پقی زدم زیر خنده، انقدر بلند و طولانی خندیدم که اونم خنده اش گرفت و گفت -چیه سروش؟ شوخی کردم بابا وسط خنده گفتم: خدا نکشتت دختر، شامم میدم بهت، هنوز که وقت داریم، دیوونه استارت زدم و راه افتادم، قلبم کنارش تالاپ تالاپ نمیزد ولی خوشحال بودم باهاش، همین بسه دیگه، آدم از زندگی چی میخواد؟ آخرشب که رسیدیم جلوی خونه بهش گفتم: @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥