eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
244 عکس
114 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کسی چیزی نمیگفت، انگار نسترن ویروسی بود که حرف زدن درباره اش هم بهشون سرایت میکرد، بازم دلم گرفت، خانواده ام به جای اینکه پشت من باشن در خدمت بابابزرگ بودن فقط به من مالی کمک میکردن که وجدانشون راحت باشه، مثل بابام که قبل از رفتنم گفت: همه کمکت کردن جز من، بیا یه چک بنویسم یه ماشین بخر بنداز زیر پات فعلا مخالفتی نکردم، بهش احتیاج داشتم، وقتی بابا چک رو داد دستم گفت: بازم خواستی بگو، تعارف نکن، نشد برات عروسی بگیرم اینا جای اون چک رو تا کردم و گذاشتم تو جیبم، به بابا گفتم: مرسی بابا، ببخشید باهاتون بد حرف زدم... وقتی به نسترن زنگ زدم که بگم میخوام برم دنبالش مادرش جواب داد، صداشو شنیدم خیلی حالم بد شد، عصبی گفتم -نسترن کجاست؟ -چته پسر؟ چرا انقدر با من بدی تو؟ ناسلامتی مادرزنت هستما با نفرت گفتم: تو هیچ کس من نیستی دلتو صابون نزن، میگم نسترن کجاست؟ -خیل خب بابا، توالته، بذار امشب پیشم بمونه بچه ام -آخه تو بچه میشناسی؟ برو بابا تلفن و قطع کردم و همونجا سر کوچه شون نشستم، اصلا برام مهم نبود مردم نگاهم میکنن واقعا حالم بد شده بود با شنیدن صدای نحس این زن.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ده دقیقه بعد دوباره شماره ی نسترن و گرفتم، این بار خودش جواب داد: سلام سروش جان -سلام عزیزدلم، من سر کوچه وایسادم، بیا بریم خونه -چقدر زود اومدی؟ فکر کردم شب و میمونی؟ حس کردم پر شده، کلافه گفتم -که شما هم شب بمونی ور دل ننه ات نه؟ -این چه طرز حرف زدنه سروش؟ همینطوری گفتم بخدا -اتفاقا همینطوری نگفتی، اشتباه کردم گذاشتم بیای تو این خونه ی فساد، بمون که بهت خوش میگذره... تلفنمو قطع و خاموش کردم، اصلا انتظار نداشتم تو یکی دو ساعت انقدر مادرش بتونه روی مخش کار کنه که یادش بره اون شب تو چه وضعیتی دیدتش و کلا مادرش چکاره ست.. خیلی عصبانی بودم، برگشتم خونه، فوری رفتم حموم دوش بگیرم، بعدش هم با همون تن پوش روی تخت ولو شدم و زل زدم به سقف، نسترن روز اول سال بدجوری اذیتم کرده بود.. انقدر به سقف زل زدم که چشمام سنگین شد و خوابم برد، تو خواب میدیدم یکی روی تنم دست میکشه و اسممو صدا میزنه، صدا خیلی آشنا بود، یه خورده که تکون خوردم چشمام باز شد و دیدم نسترن بالای سرم نشسته، فوری نشستم و گفتم -برای چی اومدی؟ برو همونجا که دلت میخواد بمونی، پاشو برو -از خونه ی خودم بیرونم میکنی؟ بازم مات چشماش شدم، انگار جادو میکرد منو با چشماش، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ویرانه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با ناراحتی گفتم: - واقعا راجع به من اینجوری فکر می‌کنی؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - پس جور دیگه فکر کنم؟ هنوز اگه خودم دانشگاه نبرم و نیارمت اون پسر سر و کلش پیدا میشه باز... - خب اینا چه ربطی به من داره؟ خودش میاد دنبالم.. من که هیچ ارتباطی با اون ندارم! اردلان نیشخندی زد و گفت: - شمارشو که داری... از کجا معلوم باهاش در تماس نیستی! با ناراحتی سرمو تکون دادم و گفتم: - واقعاً که برات متاسفم... من اصلاً همچین آدمی نیستم تو هم بهتره تو شناخت آدمای اطرافت یه تجدید نظر بکنی... قبل اینکه بزارم حرف دیگه‌ای بزنه از کنارش رد شدم و سمت بچه‌ها رفتم. مشخص بود که اونا هم حسابی نگرانن رها دستی روی شونم گذاشت و گفت: - حالت خوبه؟ بغضمو قورت دادم و زیر لب گفتم: - آره خوبم.. - ناراحت نشو اردلان اخلاقش همینجوریه - آخه من کاری نکردم که... رهام سرشو تکون داد و گفت: - می‌دونم هممون شاهد بودیم ولی خب اردلانه دیگه... گند اخلاقه! پوزخندی زدم که اردلان نشست سر میز و بچه‌ها هم ساکت شدن. غذامونو که آوردن بی‌اشتها یه تیکه پیتزا برداشتم و گازی بهش زدم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با اینکه خیلی گرسنه بودم ولی اشتهام کاملاً پریده بود. همه هم یه جورایی تحت تاثیر جو دعوا سکوت کرده بودن. نصفه پیتزای دستمو گذاشتم توی ظرف که ارغوان گفت: - خوب بخور دیگه... - نه مرسی گرسنه نیستم. زیز چشمی نگاهم به اردلان بود که اونم نصف و نیمه غذاشو خورد و بشقابو پس زد. بعد اینکه بچه‌ها غذاشونو خوردن، داخل ماشین رفتیم.. یکم معطل ارسلان شدیم که دیدم با یه جعبه پیتزا بیرون اومد. سوار ماشین شد و پیتزا رو گرفت طرفم و گفت: - اینم غذای شما... - مرسی نیازی به این کار نبود واقعاً گرسنه نیستم..! - ولی دیدم که هیچی نخوردی! لبخندی بهش زدم که رهام راه افتاد. ارسلان از اول رفتار رابطه خوبی باهام نداشت ولی جدیداً انگار تجدید نظر کرده بود.. گهگداری باهام حرف می‌زد و انگار با بودنم توی این خونه کنار اومده بود. وقتی که رسیدیم از ماشین پیاده شدیم از رهام و رها تشکری کردم. سمت خونه رفتم و پیتزا رو توی یخچال گذاشتم. طبقه بالا رفتم و توی اتاقم لباسامو عوض کردم. روی تخت نشستم. خواب هم از سرم پریده بود... اصلاً ای‌کاش امروز با بچه‌ها بیرون نمی‌رفتم... . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 کشیدمش تو بغلمو گفتم: خدا نکنه همچین غلطی بکنم، اذیتم کردی نسترن، میخواستی شب جایی بمونی که میدونی من چقدر بدم میاد -نمیخواستم بمونم بخدا، من فکر کردم شاید تورو نگهدارن -من هیچ وقت بدون تو شب جایی نمیمونم، نسترن جادوم کردی لامصب خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت: زود قاطی میکنی دیگه، باید برای این اخلاقتم یه فکری بکنم، باید فیتیله تو بکشم پایین خنده ام گرفت، سرش و بلند کردم و زل زدم تو چشماش، آروم گفتم: میدونم مادرته ولی رابطه تو باهاش کم کن نسترن، زندگی ای که دوتایی تازه ساختیمو خرابش نکن خواهش میکنم -چشم سروش، هرچی تو بگی... همین که نسترن بهم قول داد خیالم راحت شد، فکر میکردم نسترن پای حرفش میمونه و من میتونم تا آخر عمرم راحت کنار عشقم زندگی کنم، حالا باید بیشتر انرژیمو میذاشتم برای آشتی با بابابزرگ و دوباره برگردم جایی که بودم، من چند میلیون سرمایه راضیم نمیکرد، میلیاردی میخواستم... روز نامزدی ساسان رسید، نمیدونستم باید چیکار کنم، با نسترن برم یا بدون نسترن؟ مامانم وقتی زنگ زد بازم تاکید کرد فعلا نسترن و نیارم تا یه کم زمان بگذره و اوضاع آرومتر بشه، میگفت ایشالا جشن عروسیشون نسترن و بیار..دلم گرفت، من نه نامزدی داشتم نه عروسی.. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 وقتی شب قبلش به نسترن گفتم مجبورم بدون اون برم به زور بغضشو نگهداشت، نمیدونستم چی باید بگم که حالش بهتر بشه، خودش گفت: برو سروش، نگران من نباش، خونه میمونم تا برگردی، فقط.. -فقط چی نازنینم؟ -فقط سروش، نری با فهیمه... -خل شدی نسترن؟ الان دیگه خود فهیمه اصلا نگاهم نمیکنه حسودانه جواب داد: چه بهتر اینکه درباره ام حسودی میکرد خیلی به مذاقم خوش میومد.. روز جشن کت و شلوار خوش دوختی پوشیدم و موهامو سشوار کشیدم، کراواتمو نسترن بست و گفت: خوش بگذره -بدون تو مگه میگذره آخه؟ نسترن بخدا به خاطر بابا مامانمو ساسان میرم وگرنه همه ی دلم همینجا میمونه -نگران من نباش، حالم خوبه از خونه که اومدم بیرون دلهره داشتم، انگار یکی داشت بهم میگفت پایه های زندگی عاشقونه ام داره از هم پاشیده میشه اما من هیچ مدرکی نداشتم.. پا تو باغ که گذاشتم با دیدن فامیل شلوغ بابا و مامان فهمیدم چقدر خوبه آدم با رضایت خانواده ازدواج کنه، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 حداقل اینجوری جلوشون خجالت زده نمیشدم و اردلان هم باهام این رفتار رو نمی‌کرد. تو فکر و خیال خودم غرق بودم و نمی‌دونم چقدر گذشته بود که گوشیم زنگ خورد. با تعجب نگاهی به اسم اردلان انداختم که فورا تماس قطع شد.. گوشیو برداشتم یعنی چیکارم داشت که بهم زنگ زده بود؟ نمی‌دونم چرا نگرانش شدم.. فوراً شمارش رو گرفتم که جوابمو نداد. گوشیو گذاشتم روی تخت مردد بودم که برم سمت اتاقش یا نه که دیدم آهسته در اتاقم صدا کرد... مطمئن بودم که اردلانه فورا بلند شدم و رفتم سمت در همین که بازش کردم اردلان با یه سینی فوراً وارد اتاقم شد و درو بست با تعجب گفتم: - چیزی شده؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - دیدم که امشب غذا نخوردی گفتم حتماً گرسنته پیتزاتو گرم کردم و آوردم برات... با تعجب و دهن باز زل زده بودم بهش که گفت: - مراقب باش مگس نره توش... یکم خودمو جمع و جور کردم که اردلان نشست روی تخت و گفت: - بگیر بشین دیگه! کنارش نشستم که یه تیکه پیتزا گرفت سمتم و گفت: - بگیر بخور شام هیچی نخوردی... - یعنی می‌خوای بگی واقعاً نگرانم شدی و برام غذا آوردی؟ اردلان پوزخندی زد و گفت: - آدمو از کاری که کرده پشیمون نکن! ابرویی بالا انداختم و پیتزا رو ازش گرفتم و گازی بهش زدم که اردلان گفت: - نمی‌خواستم جلوی بچه‌ها باهات اون رفتارو داشته باشم ولی یه سری چیزا هست که ازش خبر نداری وگرنه حتماً بهم حق می‌دادی..؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 با تعجب گفتم: - چه چیزی؟ اردلان با اخم گفت: - مهم نیست بهتره بهش فکر نکنی غذاتو بخور.. - ولی من... - بسه دیگه مهسا به حد کافی اعصابم خورد شده. با شنیدن اسمم از زبون اردلان ته قلبم لرزید... فورا نگاهمو ازش گرفتم تا خودمو لو ندم و سرمو پایین انداختم. چند دقیقه‌ای بینمون سکوت شد که سرمو بالا آوردم و گفتم: - خودت نمی‌خوری؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - من شام خوردم... - ولی من دیدم حتی نصف پیتزاتو هم تموم نکردی! اردلان با تعجب نگاهم کرد و گفت: - حواست به من بود؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - نمی‌دونم ولی این آخر چشمم افتاد به بشقاب غذات.. اردلان خنده‌ای کرد که یه تیکه پیتزا برداشتم و گرفتم سمتش و گفتم: - پس اینو هم تو بخور... اردلان پیتزا رو ازم گرفت. همونجور که بهم زل زده بود، گازی بهش زد و شروع به جویدنش کرد. زیر نگاه سنگینش حسابی داشتم خجالت می‌کشیدم. سرمو پایین انداختم که اردلان از جاش بلند شد و گفت: - من دیگه میرم تو هم غذاتو خوردی بگیر بخواب... - باشه ممنون بابت غذا. . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بالاخره عروس و داماد اومدن، وقتی به طرفشون میرفتم تا به ساسان تبریک بگم نگاهم به دو نفر افتاد، اول بابابزرگ که زود نگاهشو ازم گرفت و دوم فهیمه... کنار میترا وایساده بود، ساسان و بغل کردم و گفتم: خوشبخت بشی داداش به میترا هم تبریک گفتم، فهیمه داشت به بقیه نگاه میکرد اما مطمئن بودم همه ی حواسش پیش منه، آروم گفتم: مبارک شما هم باشه دخترخاله اصلا نگاهم نکرد، جواب هم نداد، ازمون دور شد و به طرف مادرش رفت، میترا گفت -طول میکشه سروش، زخم عمیقی به قلبش زدی، من میدونم فهیمه چقدر دوستت داشت میترا هم به قلب من زخم زد، با این حرفش... اون شب برای یکی دو ساعت یادم رفت ازدواج کردم و کنار خانواده و فامیلم برگشتم به قبلم، شدم همون سروشی که کل فامیل پدری و مادری میشناختنش، شوخی میکردم، میرقصیدم، حتی مشروب خوردم و حسابی از خود بیخود شدم.. آخرشب دیگه روی پا بند نبودم، وقتی به موبایلم نگاه کردم دیدم نسترن چندبار زنگ‌ زده اما برام مهم نبود، با خودم گفتم میرم خونه حسابی از دلش درمیارم.. فهیمه همچنان نگاهم نمیکرد و با دخترعموهاش گرم گرفته بود، از دلش خبر نداشتم، من فقط ظاهر و میدیدم، تو یه فرصت مناسب سوسن اومد کنارم نشست و گفت -خوبی بدی دیدی حلال کن داداش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با تعجب پرسیدم: چرا؟ چیزیت شده مگه؟ قراره خلاص شیم؟ یدونه زد روی بازوم و گفت -چرت و پرت نگو، من سرومر و گنده ام، فقط رفتنی باید بره -کم حرف و بپیچون آبجی، بگو ببینم قضیه چیه؟ -قضیه اینه دارم میرم از ایران، یه خواستگار پروپا قرص و درست درمون دارم، که خب صد البته پای بابا بزرگ وسطه با حرص گفتم: بابابزرگ، بابابزرگ، کی بهش گفته میتونه برای همه تعیین تکلیف کنه؟ بگو نه دختر -خب چرا بگم نه وقتی خودمم خوشم اومده ازش؟ نگاش کردم، لبخند زد و سرش و پایین انداخت، منم با لبخند پرسیدم: آره؟ -آره بابا، طرف آدم حسابیه، تحصیلکرده، خوش تیپ -اونوقت چرا اومده خواستگاری تو؟ سوسن که نگام کرد پقی زدم زیر خنده، اخم ریزی کرد و گفت -مسخره ی لوس، چمه مگه؟ -چیزیت نیست عزیزم شوخی کردم ولی خب، قبول کن مظفرخان خیلی وقتا زور میگه حالا خوبه نگفت زن این فرهاد چلغوز بشی سوسن به داداش بزرگ فهیمه نگاه کرد و گفت: بابابزرگ اصلا روی فرهاد و فرزاد حساب باز نمیکنه، خاله خیلی سوسول بارشون آورده، تو اون خانواده فقط فهیمه سرش به تنش میارزه اسم فهیمه که اومد لبخندم قطع شد، بهش نگاه کردم و از سوسن پرسیدم: چطوره حالش؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥