🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_264
اردلان لبخندی بهم زد و از اتاقم بیرون رفت که نفس عمیقی کشیدم.
دلیل رفتارشو نفهمیدم ولی این توجهش حسابی برام خوشایند بود.
اینکه دیدم اینجوری نگرانم شده و به خاطر من از خوابش زده بود و برام غذا آورده بود ته دلمو قلقلک میداد.
غذامو تا آخرش خوردم و روی تخت دراز کشیدم.
حالا با خیال راحت چشمامو بستم و به چند دقیقه نکشید که کم کم گیج شدم و خوابم برد..
**
نصف شب با دل درد عجیبی از خواب بیدار شدم.
عجیب کمرم درد میکرد و احساس کردم که وضعیتم خوب نیست...
فورا از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس با دیدن اون همه خونی که توی لباسم بود حالم بد شد.
بیرون رفتم.
فورا لباسمو عوض کردم و در کمدو باز کردم...
هرچقدر دنبال وسیلهای که میخواستم گشتم، پیدا نکردم.
با عصبانیت در کمدو کوبیدم به هم این وقت شب باید چیکار میکردم...
نگاهی به ساعتم انداختم که از سه گذشته بود، بدجور وضعیتم خراب بود و حتی نمیتونستم راه برم!
با خودم فکر کردم شاید زینت طبقه پایین توی کابینتها چیزی گذاشته باشه...
فورا از اتاقم رفتم بیرون مشغول گشتن کابینتهای خونه بودم ولی هیچی پیدا نکردم حسابی عصبانی شده بودم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۱
-ای بد نیست، به زور میخنده، راه میره، درس میخونه، اینو من که دخترم میفهمم، ولی خب..
-من مقصرم، نباید میذاشتم دوسال طول بکشه، من اذیتش کردم، نمیدونم چطوری..
-ولش کن داداش، همه از این چیزا تو جوونی شون هست، یه سال اول خودش و به درو دیوار میکوبه،
سال دوم کم کم خاطره ها کمرنگ میشن، یهو دیدی سال سوم عاشق یکی شد از تو بهتر
-ای بدجنس، از من بهترم هست مگه؟ حالا بیخیال، کجا میخوای بری؟ کی هست طرف؟
-نوه ی پسرعموی بابابزرگ، کانادا درس خونده همونجا هم زندگی میکنه، نمیدونی چقدر آقاست
-خوبه خوبه، سرتو بنداز پایین جلوی داداش کوچیکترت..
سوسن خندید و بلند شد رفت...
سوسن که رفت زل زدم به فهیمه،
یعنی امکان داشت دوباره عاشق بشه، عاشق یکی غیر از من؟
صدای موزیک بعد از یه استراحت نیم ساعته دوباره بلند شد، دلم میخواست بی تفاوتی فهیمه رو خودم بشنوم، خودم لمس کنم تا با خیال راحت و بدون عذاب وجدان برم دنبال زندگیم،
پسر عمه مو که ده سالش بود صدا زدم،
وقتی اومد بهش گفتم:
آرمان، برو کنار دخترخاله ام، فهیمه، میشناسیش که؟
فوری گفت: آره، میشناسم
-خوبه، بهش بگو سروش تو باغ منتظرته، کنار خونه ی خودشون
آرمان که رفت فوری بلند شدم و به طرف خونه ی خاله رفتم، نمیدونستم چی میخوام بهش بگم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۲
ولی نیاز داشتم باهاش حرف بزنم، دوباره تلفنم زنگ خورد و اسم نسترن افتاد روی صفحه ام،
با خودم گفتم نهایت یک ساعت دیگه جشن تموم میشه و برمیگردم خونه، فعلا نیاز به آرامش برای حرف زدن داشتم،
گوشیمو سایلنت کردم و تو جیبم گذاشتم، نمیدونستم فهیمه میاد یا نه اما منتظر موندم،
چند دقیقه بعد یه سیاهی دیدم که به طرف میاد، همه ی تنم شروع کرد به لرزیدن،
فهیمه نزدیکم که رسید گفت:
دیدن من اذیتت نمیکنه؟ عشقت ناراحت نمیشه؟
-میبینی که اجازه ندادن بیارمش، فهیمه میدونم دیدن من عذابت میده ولی..
-دیگه از ولی گذشته سروش خان، حرفتو بزن میخوام برم پیش دوستام
-یعنی الان حرفهای من برات ارزشی ندارن؟ بی تفاوتی؟
-چرا باید ارزش داشته باشی؟ تو انتخابتو کردی، نکردی؟
-آره انتخابمو کردم، خیلیم راضیم
بازم غرورش داشت آزارم میداد،
هیچ وقت نمیتونست لطافت داشته باشه، حتی وقتی که میخواستم ازش حلالیت بگیرم،
وقتی اینو گفتم گفت:
پس به سلامت پسرخاله
-درمورد بیتا میخواستم بپرسم فهیمه، گفتی یه نفر دیگه رو دوست داره، پس چی شد؟
پوزخندی زد و گفت:
طرف توزرد از آب دراومد،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_265
برگشتم طبقه بالا و تصمیم گرفتم که خودم بیرون برم.
میدونستم که سر همین خیابون یه مغازهی مارکت بزرگ شبانه روزی هست.
با اینکه میدونستم کار خطرناکیه ولی مجبور بودم!
مانتو و شالی سرم پوشیدم، کیف پولمو همراه گوشیم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم...
همین که دستم رو دستگیره در نشست، با شنیدن صدای اردلان یهو با ترس از جام پریدم و به عقب برگشتم.
دست به جیب پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم میکرد...
- چیزی شده؟
اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نمیدونم تو باید بگی...
- منظورت چیه ؟
- میدونی که شبا تا صبح رکس توی باغ آزاده و برای خودش میچرخه؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- جدی میگی؟
اردلان با جدیت سرشو تکون داد و گفت:
- آره کجا میخواستی بری این وقت شبی؟
حسابی هول شده بودم و نمیخواستم که واقعیت رو به اردلان بگم.
یه جورایی ازش خجالت میکشیدم
- چیز.... فقط میخواستم که توی باغ قدم بزنم همین...
اردلان با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت:
- قدم بزنی اونم ساعت ۳ صبح زده به سرت؟
- چیزه خوابم نمیبرد!
اردلان پوزخندی زد و گفت:
- الان که چشمات به زور بازه چه جوری میگی خوابم نمیبرد؟
جوابشو ندادم که اردلان بهم نزدیک شد با اخم سرشو تکون داد و گفت:
- راستشو بگو میخواستی کجا بری ؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_266
- باور کن هیچ جا نمیخاستم برم...
- برای توی باغ رفتن مانتو و شال سرت کردی تو که خیلی وقته جلوی ما حجاب هم نمیکنی!
کلافه سرمو تکون دادم... توی بد موقعیتی گیر کرده بودم!
انقدر وضعیتم خراب بود که حتی نمیتونستم یه قدم بردارم چون مطمئن بودم که تمام لباس زیرم کثیف شده!
- بزار برم تو اتاقم!
اردلان سری تکون داد و گفت:
- تا جواب منو ندی حق اینکه جایی بری رو نداری...
با ناراحتی نگاهش کردم که اردلان گفت:
- گوشیتو بده به من!
با تعجب گفتم:
- منظورت چیه؟
اردلان نیشخندی زد و گفت:
- با اون پسره قرار داری آره؟ گوشیتو بده به من!
دستشو دراز کرد که دستمو کشیدم عقب و گفتم:
- دیگه داری بهم تهمت میزنی آخه مگه مغز خر خوردم این وقت شب با اون یارو قرار بزارم؟
- پس عین بچه آدم بگو کجا داشتی میرفتی؟؟
حسابی اعصابم به هم ریخته بود...
دستمو توی شالم کشیدم و گفتم:
- بابا میرفتم مغازه همین!
اردلان که حسابی تعجب کرده بود گفت:
- منو مسخره کردی مغازه برای چی؟
- خرید واجب دارم!
- چه خریدی؟
- من نمیتونم بهت بگم .. دل و کمرم خیلی درد میکنه!
اردلان که تازه متوجه قضیه شده بود، سرشو تکون داد و گفت:
- خب همینو از اول بگو..!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۳
یهو بهش گفت بیا تمومش کنیم، دارم ازدواج میکنم
نمیتونستم باور کنم،
فهیمه ادامه داد:
اینم شانس نوه های مظفرخانه، همه توزرد از آب درمیان
فهیمه برگشت بره، بلند گفتم:
من توزرد نبودم، فقط هیچ وقت عشقی ندیدم که بخوام بهش جواب بدم، واقعا ندیدم
فهیمه بازم جوابی نداد و رفت، پامو کوبیدم زمین و گفتم
-لعنت به این غرورت، لعنت
همونجا نشستم، به آسمون نگاه کردم و گفتم:
مظفرخان، من که میدونم توزرد از آب دراومدن بنده خدا کار توئه، چطوری نمیدونم،
ولی تنها کسی که اینجا جلوت وایساد فقط من بودم
بالاخره جشن تموم شد و من بعد از خداحافظی با همه خواستم برگردم خونه ام...
حالا دیگه دلم برای نسترن پر میکشید، خیلی دیر وقت بود و حتما کلی نگرانم بود..
وقتی با همه دست دادم و خداحافظی کردم به طرف بابابزرگ رفتم، قلبم تو دهنم بود اما گفتم:
شب خوبی بود بابابزرگ
-دنبالم بیا سروش، کارت دارم
بابابزرگ که به طرف طبقه ی بالا رفت به مامان نگاه کردم، اشاره کرد برم دنبالش،
اصلا حوصله شو نداشتم اما رفتم، تو یه اتاق منتظرم بود، وارد که شدم در اتاق و بست و جلوم وایساد،
دستشو گذاشت روی شونه مو گفت:
خسته نشدی هنوز پسر؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۴
-از چی بابابزرگ؟ از زندگی؟
-نه از دربدری، از بی پولی، از زندگی با یه دختر بی اصل و نسب، یه دختری که...
-توهین نکنید لطفا، اون دختر الان زن منه، خیلیم بهش علاقه دارم، نه خسته نشدم، خسته هم نمیشم،
بابابزرگ چرا میخوای همه به میل شما رفتار کنن؟ مثل ربات باشیم شما بگی کجا بریم چی بپوشیم
چی بخوریم چه رشته ای بخونیم حالام که افتادین به جون ازدواج نوه ها، خواستگار میپرونید که اونی میخواین بشه، چرا؟
بابابزرگم لبخندی زد و گفت:
همیشه باهوشترین تو بودی، پس فهمیدی خواستگار میترا چطوری پاپس کشیده،
ولی اون عاشق نبود، که اگه بود عشقشو با یه میلیارد پول تاخت نمیزد
-یه میلیارد دادین که ساسان بشه شوهر میترا؟ چی به شما میرسه؟
-غریبه نباید پاشو بذاره تو این باغ، تو این خاندان، من اینهمه ثروت جمع نکردم که شما پای غریبه ها رو اینجا باز کنید
-ای لعنت بیاد به هرچی ثروته که ملاک زندگی آدما شده، ما آدمیم نه یه ربات که باید بهش برنامه بدین،
ما خودمون حق انتخاب داریم، شعور داریم، میفهمیم
-به کدومتون ظلم کردم؟ مگه انتخاب من به ضرر شما بوده؟ همین ساسان و میترا چقدر بهم میومدن؟
سوسن خواستگارشو دید آب از لب و لوچه اش آویزون شد، توام کنار فهیمه...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_267
با خجالت سرمو انداختم پایین که اردلان گفت:
- چرا ارغوان رو از خواب بیدار نکردی؟
- راستش نمیخواستم این وقت مزاحمش بشم...
اردلان با اخم گفت:
- خیلی خوب برگرد برو بالا خودم میرم برات میخرم...
از خجالت حتی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم، همونجور که سرم پایین بود... از کنارش رد شدم و بالا توی اتاقم رفتم.
فورا دوباره لباسامو عوض کردم حدود یه ربعی گذشته بود که اردلان ضربه آرومی به در اتاقم زد و گفت:
- بیداری مهسا ؟
از جام بلند شدم و آهسته گفتم:
- آره بیدارم بیا تو...
اردلان وارد اتاقم شد..
با خجالت پلاستیکو ازش گرفتم که گفت:
- چیز دیگه لازم نداری؟
- نه خیلی ممنون..
اردلان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. فورا سمت سرویس رفتم.
از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم، دیدم اردلان وسط اتاقم وایساده.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
اردلان سرشو تکون داد و گفت:
- نه چیزی نشده فقط برات مسکن آوردم..
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون از لطفت... امشب حسابی تورو توی دردسر انداختم..
اردلان سری تکون داد و گفت:
- چیز دیگه لازم داشتی حتماً به خودم بگو فعلاً شب بخیر.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۵
-نه، دیگه نه، بابابزرگ همه ی نوه هات گوش به فرمان باشن من جلوت وامیستم،
چون خودم فرق خوب و بد رو تشخیص میدم
دیگه اونجا نموندم، حرف زدن با بابابزرگ مثل کوبیدن آب تو هاون بود،
نمیدونم شاید لجبازی با بابابزرگ یکی از اهدافم برای ازدواج با نسترن بود،
وقتی از باغ زدم بیرون انقدر اعصابم خورد بود که به زمین و زمان بد میگفتم، همونجا تصمیم گرفتم دیگه پامو تو اون باغ نذارم..
پرشیای سفیدی که تازه با پول بابا خریده بودم رو تو پارکینگ مجتمع پارک کردم،
دوتا ضربه به صورتم زدم تا اثرات خشم بره و بتونم لبخند بزنم، بعد پیاده شدم و به طرف واحدمون رفتم...
هنوز کلید تو در ننداخته بودم که صدای عربده های دوتا آدم مست تو کوچه بلند شد، زیرلب گفتم
-زهرمار، مرتیکه های به دردنخور
رفتم داخل و درو بستم، بلند گفتم:
عشق من کجاست؟ نسترن
جواب نداد، کفشامو تو جاکفشی گذاشتم و بلندتر گفتم
-نگو که تو این سروصدا خوابیدی، نسترن شوهرت اومده
بازم جواب نداد، به طرف اتاق خواب رفتم، زیر پتو خوابیده بود، حتی سرش هم زیر پتو بود،
روی تخت نشستمو پتو رو از روی سرش کشیدم، با حرص دوباره پتو رو کشید روش،
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو گفتم
-نوچ نوچ نوچ، خانوم گلیم قهر کرده، وای وای وای
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥