🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۳
یهو بهش گفت بیا تمومش کنیم، دارم ازدواج میکنم
نمیتونستم باور کنم،
فهیمه ادامه داد:
اینم شانس نوه های مظفرخانه، همه توزرد از آب درمیان
فهیمه برگشت بره، بلند گفتم:
من توزرد نبودم، فقط هیچ وقت عشقی ندیدم که بخوام بهش جواب بدم، واقعا ندیدم
فهیمه بازم جوابی نداد و رفت، پامو کوبیدم زمین و گفتم
-لعنت به این غرورت، لعنت
همونجا نشستم، به آسمون نگاه کردم و گفتم:
مظفرخان، من که میدونم توزرد از آب دراومدن بنده خدا کار توئه، چطوری نمیدونم،
ولی تنها کسی که اینجا جلوت وایساد فقط من بودم
بالاخره جشن تموم شد و من بعد از خداحافظی با همه خواستم برگردم خونه ام...
حالا دیگه دلم برای نسترن پر میکشید، خیلی دیر وقت بود و حتما کلی نگرانم بود..
وقتی با همه دست دادم و خداحافظی کردم به طرف بابابزرگ رفتم، قلبم تو دهنم بود اما گفتم:
شب خوبی بود بابابزرگ
-دنبالم بیا سروش، کارت دارم
بابابزرگ که به طرف طبقه ی بالا رفت به مامان نگاه کردم، اشاره کرد برم دنبالش،
اصلا حوصله شو نداشتم اما رفتم، تو یه اتاق منتظرم بود، وارد که شدم در اتاق و بست و جلوم وایساد،
دستشو گذاشت روی شونه مو گفت:
خسته نشدی هنوز پسر؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۴
-از چی بابابزرگ؟ از زندگی؟
-نه از دربدری، از بی پولی، از زندگی با یه دختر بی اصل و نسب، یه دختری که...
-توهین نکنید لطفا، اون دختر الان زن منه، خیلیم بهش علاقه دارم، نه خسته نشدم، خسته هم نمیشم،
بابابزرگ چرا میخوای همه به میل شما رفتار کنن؟ مثل ربات باشیم شما بگی کجا بریم چی بپوشیم
چی بخوریم چه رشته ای بخونیم حالام که افتادین به جون ازدواج نوه ها، خواستگار میپرونید که اونی میخواین بشه، چرا؟
بابابزرگم لبخندی زد و گفت:
همیشه باهوشترین تو بودی، پس فهمیدی خواستگار میترا چطوری پاپس کشیده،
ولی اون عاشق نبود، که اگه بود عشقشو با یه میلیارد پول تاخت نمیزد
-یه میلیارد دادین که ساسان بشه شوهر میترا؟ چی به شما میرسه؟
-غریبه نباید پاشو بذاره تو این باغ، تو این خاندان، من اینهمه ثروت جمع نکردم که شما پای غریبه ها رو اینجا باز کنید
-ای لعنت بیاد به هرچی ثروته که ملاک زندگی آدما شده، ما آدمیم نه یه ربات که باید بهش برنامه بدین،
ما خودمون حق انتخاب داریم، شعور داریم، میفهمیم
-به کدومتون ظلم کردم؟ مگه انتخاب من به ضرر شما بوده؟ همین ساسان و میترا چقدر بهم میومدن؟
سوسن خواستگارشو دید آب از لب و لوچه اش آویزون شد، توام کنار فهیمه...
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_267
با خجالت سرمو انداختم پایین که اردلان گفت:
- چرا ارغوان رو از خواب بیدار نکردی؟
- راستش نمیخواستم این وقت مزاحمش بشم...
اردلان با اخم گفت:
- خیلی خوب برگرد برو بالا خودم میرم برات میخرم...
از خجالت حتی نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم، همونجور که سرم پایین بود... از کنارش رد شدم و بالا توی اتاقم رفتم.
فورا دوباره لباسامو عوض کردم حدود یه ربعی گذشته بود که اردلان ضربه آرومی به در اتاقم زد و گفت:
- بیداری مهسا ؟
از جام بلند شدم و آهسته گفتم:
- آره بیدارم بیا تو...
اردلان وارد اتاقم شد..
با خجالت پلاستیکو ازش گرفتم که گفت:
- چیز دیگه لازم نداری؟
- نه خیلی ممنون..
اردلان سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت. فورا سمت سرویس رفتم.
از سرویس بهداشتی که بیرون اومدم، دیدم اردلان وسط اتاقم وایساده.
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- اتفاقی افتاده؟
اردلان سرشو تکون داد و گفت:
- نه چیزی نشده فقط برات مسکن آوردم..
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خیلی ممنون از لطفت... امشب حسابی تورو توی دردسر انداختم..
اردلان سری تکون داد و گفت:
- چیز دیگه لازم داشتی حتماً به خودم بگو فعلاً شب بخیر.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۵
-نه، دیگه نه، بابابزرگ همه ی نوه هات گوش به فرمان باشن من جلوت وامیستم،
چون خودم فرق خوب و بد رو تشخیص میدم
دیگه اونجا نموندم، حرف زدن با بابابزرگ مثل کوبیدن آب تو هاون بود،
نمیدونم شاید لجبازی با بابابزرگ یکی از اهدافم برای ازدواج با نسترن بود،
وقتی از باغ زدم بیرون انقدر اعصابم خورد بود که به زمین و زمان بد میگفتم، همونجا تصمیم گرفتم دیگه پامو تو اون باغ نذارم..
پرشیای سفیدی که تازه با پول بابا خریده بودم رو تو پارکینگ مجتمع پارک کردم،
دوتا ضربه به صورتم زدم تا اثرات خشم بره و بتونم لبخند بزنم، بعد پیاده شدم و به طرف واحدمون رفتم...
هنوز کلید تو در ننداخته بودم که صدای عربده های دوتا آدم مست تو کوچه بلند شد، زیرلب گفتم
-زهرمار، مرتیکه های به دردنخور
رفتم داخل و درو بستم، بلند گفتم:
عشق من کجاست؟ نسترن
جواب نداد، کفشامو تو جاکفشی گذاشتم و بلندتر گفتم
-نگو که تو این سروصدا خوابیدی، نسترن شوهرت اومده
بازم جواب نداد، به طرف اتاق خواب رفتم، زیر پتو خوابیده بود، حتی سرش هم زیر پتو بود،
روی تخت نشستمو پتو رو از روی سرش کشیدم، با حرص دوباره پتو رو کشید روش،
دستمو روی پیشونیم گذاشتمو گفتم
-نوچ نوچ نوچ، خانوم گلیم قهر کرده، وای وای وای
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۶
-مسخره نکن، برو همونجا که بودی، پاشو برو
-چی شده؟ برم کجا؟ مگه آدم بدون قلبش جایی زنده میمونه؟
-چند ساعت که زنده موندی
-این چند ساعت قلبم جایی پیش یه خانوم زیبایی امانت بود آخه
این بار پتو رو برداشت، نگاهم کرد و گفت:
زبون باز لعنتی
-فدای تو من بشم، چاکرخواتم
-سروش، خیلی بدی، خیلی خیلی، صدبار بهت زنگ زدم چرا جواب ندادی؟ انقدر سختت بود؟
-نشنیدم عزیزم، دوره ام کرده بودن، من واقعا معذرت میخوام
کیا دوره ات کرده بودن؟ چرا؟
دستمو به طرفش دراز کردم،
دوتا دستمو گرفت و بلندش کردم، وقتی نشست گفتم: خانواده، فامیل
با طعنه گفت: فهیمه
-نسترن، بس کن، من و فهیمه دیگه باهم کاری نداریم، خب؟
مظلوم سرشو کج کرد و گفت:
خب...لبخند زدم و گفتم
-حالا شد، چایی میخوری؟
-تو لباس عوض کن من دم میکنم
دستمو روی شونه اش گذاشتم و گفتم:
بشین بابا، خودم میرم
بابت چند ساعت بی خبری بهش مدیون بودم، رفتم آشپزخونه تا کتری رو بذارم روی گاز،اما دیدم قوری تو سینکه و چایی توشه، زیرلب گفتم: بی سلیقه نسترن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_268
سری تکون دادم و زیر لب گفتم:
- شب تو هم بخیر..
اردلان که از اتاق بیرون رفت، فورا برقو خاموش کردم و روی تخت دراز کشیدم.. حسابی خسته بودم و همین که سرمو روی بالش گذاشتم خوابم برد..
**
صبح با صدای زنگ گوشیم چشمامو باز کردم.
روی تخت غلتی زدم و تماس و وصل کردم که میلاد با گریه گفت:
- آبجی کجایی؟ آبجی تو رو خدا بیا بابا حالش به هم خورده...
با حول و ولا روی تخت نشستم و گفتم:
- چی شده کجایین؟؟ چرا حالش به هم خورده ؟
- اومدیم بیمارستان یهو قلبش گرفت..
با ترس گفتم:
- قلبش؟؟ الان حالش چطوره؟
میلاد زد زیر گریه و گفت:
- نمیدونم دکترا بردنش توی اتاق عمل...
- باشه الان میام آدرس بیمارستانو بگو!
نفهمیدم چه جوری از جام بلند شدم و لباس پوشیدم.
با ترس از اتاق بیرون اومدم و فوراً به طبقه پایین رفتم. که دیدم اردلان سر میز صبحانه نشسته.
بدون توجه بهش رفتم توی حیاط که دنبالم اومد و گفت:
- صبر کن مهسا چیزی شده؟
با گریه نگاهش کردم و گفتم:
- بابام حالش به هم خورده بیمارستانه...
- واسه چی ؟
- نمیدونم...
- خیلی خب... بشین تو ماشین میرسونمت!
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
**
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_269
فورا سرمو تکون دادم و داخل ماشین اردلان نشستم که ماشینو از حیاط بیرون برد و راه افتاد.
با سرعت رانندگی میکرد و به عرض ۲۰ دقیقه به بیمارستان رسیدیم.
فوراً داخل بیمارستان رفتم و اسم بابا رو گفتم که پرستار راهنماییم کرد...
با دیدن مامان و میلاد که پشت در اتاق گریه میکردند با ترس جلو رفتم و گفتم:
- چیزی شده؟
میلاد فورا اومد طرفم و خودشو انداخت که گفتم:
- چیزی شده خبری نشد از بابا؟ چرا اونجوری نگاهم میکنی ؟
مامان پوزخندی زد و گفت:
- میبینی که ما هم منتظرشیم..
رو موهای میلاد و بوس کردم و گفتم:
- گریه نکن عزیز دلم حالش خوب میشه مطمئنم...
میلاد سرشو تکون داد و گفت:
- آبجی خیلی بد حالش به هم خورد...
- آخه برای چی ؟
میلاد نگاهی به مامان کرد و گفت:
- چون دیشب با هم دعوا کردن...
مامان با عصبانیت گفت:
- دهنتو ببند میلاد خفه شو...
ولی میلاد بدون توجه به مامان گفت:
- برای چی خفه شمها واسه چی نگم مگه آبجی مهسا غریبه است؟ دیشب دعواشون افتاد فقط به خاطر تو... بابام میگفت که نباید تو رو مجبور به این ازدواج میکرده... انقدر با همدیگه بحث کردن که حالش بد شد... قرصشو که خورد خوابید ولی صبح یهو حالش به هم خورد.
نگاهی به مامان انداختم و گفتم:
- آخه واسه چی باهاش بحث میکنی؟ مگه نمیبینی قلبش مریضه؟
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۷
کتری رو گذاشتم روی گاز و شعله رو زیاد کردم، خواستم تا جوش میاد برم لباس عوض کنم که روی کابینت دیدم دوتا استکان نشسته توی سینی هست،
رفتم جلو و برشون داشتم، چرا باید نسترن تو دوتا استکان چایی بخوره؟
برگشتم تو اتاق، نسترن دراز کشیده بود، تو چهارچوب در وایسادم و گفتم
-کسی اینجا بوده نسترن؟
فوری نشست و گفت: نه چطور؟
-آخه دوتا استکان نشسته روی کابینت هست
خنده ی عصبی کرد و جواب داد
-آهان اون و میگی، حوصله نداشتم اولی رو بشورم تو دومی چایی خوردم، الان خودم میشورمشون
-خب تو همین اولی میخوردی دوباره، استکان خودت بود دیگه
جلوم وایساد و گفت
-گیر دادی سروش، حوصله نداشتم خواستم تو یدونه دیگه بخورم، چی شده مگه حالا؟..
نسترن که به طرف آشپزخونه رفت به همه چیز شک کردم،
صدای اون دوتا مست و پاتیل هم دوباره بلند شد و با صدای زن همسایه قاطی شد،
خیلی به اعصابم داشت فشار میومد، نسترن داشت استکانها رو میشست که رفتم سراغ سطل زباله،
درش رو باز کردم، وقتی دوتا ته سیگار دیدم خون به مغزم نرسید،
صدای اون دوتا هم خط میکشید به اعصابم، رفتم پنجره رو باز کردم و داد کشیدم
-میبری صداتو یا بیام ببرمش بی ناموس، نصفه شبه ها
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۴۸
یکیشون گفت: بی غیرتی نیای
دیگه حال خودمو نفهمیدم، پنجره رو بستمو به طرف در ورودی رفتم، نسترن فوری دویید جلوم و گفت:
کجا؟ سروش کجا؟
-آره من بی غیرتم ، حق داره،
اگه نبودم به خاطر چند ساعت نبودنم یکی دیگه نمیومد تو خونه ام چایی بخوره و سیگار بکشه، من احمق...
صدای سیلی محکم نسترن پیچید تو گوشم، چشماشو خون گرفته بود، عصبانی گفت
-میدونستم یه روزی بهم تهمت میزنی، سروش..
-تهمت؟ ته سیگارش تو آشغالیه
-هرکی سیگار میکشه و چایی میخوره مرده؟ خیلی پستی
نسترن به طرف اتاق خواب رفت، طرف از پایین داد میزد
-نیومدی که بچه سوسول
چشمامو بستم، به طرف اتاق خواب رفتم و گفتم: کی بوده؟
نسترن با گریه گفت:
مامانم، آره مامانم، اینجا دعوا شده بود،
صدبار بهت زنگ زدم، داشتم میمردم از ترس، جواب ندادی، مجبور شدم بهش زنگ بزنم بیاد پیشم
-آدرس خونه رو بهش دادی؟ راهش دادی بیاد تو خونه ام چایی بخوره و سیگار بکشه
نسترن براق شد تو صورتم
-اینجا خونه ی منم هست
بازم طرف داد کشید:
رفتی دستشویی نمیای ترسو؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥