eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
124 عکس
60 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۱ تمام چیزی که این لحظه میخواستم شکستن دستاش بود. گمون کردم
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند لحظه بیشتر نگذشته بود که ماشینی رو به روم پارک کرد. خوب که نگاه کردم، راننده ماشین رو دیدم که داییِ آناست. با خنده و خوشی از ماشین پیاده شدن. تو دستشون چند تا گل و شیرینی بود. یه لحظه از فکرم گذشت *آنا حامله‌ست؟* که انقدر کادو آوردن؟ همه‌ی تنم تو آتیش انگار انداخته شد. اگه حامله بود چی؟ یعنی با حاملگیش اومده امروز به من گفته بیا دوباره ازدواج کنیم؟ زنیکه خیانتکارِ پست‌فطرت! پوزخندی به خوش‌خیالیِ خودم زدم. یه زن متاهل نظر داشتم. به زنی که باعث و بانیِ شکستِ زندگیِ منه. من..مهراب شاهرودی، کسی که حتی یکبار تو زندگیش تو چیزی نباخته، برای اولین بار زنم رو باختم. عشقم رو از دست دادم. زندگیم متلاشی شد! شکست سنگینی که خوردم فقط بخاطر بچه نبود، بخاطر این بود که زنم عاشقم نبوده. ماشین رو روشن کردم و از کنارشون گذشتم. لحظه‌ی آخر اما، متوجه نگاه خیره‌ی داییِ آنا روی ماشینم شدم. *آنا خسته و کوفته از مرتب کردن و جا سازیِ وسایل خونه اونم همراهِ داشتن مهمونایی مثل خانواده دایی که با نگاهشون آدمو قورت میدن، روی تخت پهن شدم. هنوز چند دقیقه هم از این دراز کشیدنم نگذشته بود که در اتاق باز شد. سریع خودمو جمع کردم و بلند شدم. زندایی با لبخند بزرگی، وارد اتاق شد. لبخندی بهش زدم و شالم رو روی سرم درست کردم. زندایی کنارم روی تخت نشست و با مهربونی گفت: _عزیزم خودتو اذیت نکن. راحت باش. منم زنم دیگه. انقدر خودتو می‌پوشونی چرا؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #304 _ هرچی می خوای بگو مازیار. بگو بی رحم شدی. بگو سنگدل شدی. عوض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و چی کار نکن. عصبی پوزخند زدو گفت : مثل اینکه خیلی از این وضعیت راضی ای. تو دلم براش تاسف خوردم. چون نمی دونست چی داره بهم می گذره. ولی با لجبازی گفتم : آره. آره درست حدس زدی. داره خوش می گذره. راحتم. همونطور که به تو داره خوش می گذره. _ نمی فهمی دیگه. نمی فهمی. هرکار کنم تو کتت نمی ره. _ باهام درست صحبت کن. _ قیافه من شبیه آدماییه که داره بهشون خوش می گذره؟ _ صدات رو بیار پایین. من نمی دونم. وقتی بخاطر شغل من، میونمون رو خراب کردی حتما می خواستی دیگه. ولی خوب شد اتفاقا. اون روی واقعیت رو قبل اینکه خودم رو بدبخت کنم شناختم. چشماش از عصبانیت سرخ شده بود. کارد می زدی خونش در نمیومد. به زور چند تا نفس عمیق کشید تا خودش رو کنترل کنه کم پیش میومد مازیار اون شکلی عصبانی بشه. یکم ترسیدم ولی خودم رو نباختم. کنترلش رو که دست گرفت گفت : کارت به کجا رسید @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۲ آنا با پوزخندی وارد خونه شد. پشت‌بند رفتنشون به خونه، چند
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام گورشون رو گم کنن. وضعیت روحیِ خوبی نداشتم، جسمم که بخاطر دانشگاه و بعد از اون دعوا و کارای خونه داغون بود. حالا باید خودمو یه زن متین و خوب برای خانواده شوهرمم نشون میدادم. صبر و تحملم داشت تموم میشد. دیدن مهراب، همه‌ی ذهن و قلب و روحم رو درگیر کرده بود. فشارِ روحیم اونجایی بدتر شد که گوشی رو بهم قطع کرد! زندایی آروم دستمو تو دستش گرفت و گفت: _آناجان! عزیزم.. من و داییت الان نزدیکه سی و چند سال میشه که منتظر نوه هستیم. اولش که محمدعلی به عشقِ تو، هر دختری بود و نبود رد میکرد. گفتیم قسمت نبوده ولی قسمت هم شدین. حالا که بهم رسیدید، چرا زودتر بچه‌دار نمیشین؟ شوکه نگاهش کردم. علی هم اون روز تو ماشین به بچه‌دار شدنم اشاره کرد. نکنه دایی و زندایی رو مخش رفتن؟ شایدم میخواد با حاملگیِ من، عسل رو از سرش باز کنه و دور بندازه. نگاهی به دستام که تو دست زندایی بود کردم و سر به زیر، گفتم: _زندایی.. حقیقتش رو بخواید من خیلی بچه میخوام. زندگیم رو با محمدعلی دوست دارم. ولی ..ولی محمدعلی هوایی شده. دلش یه دختر دیگه‌رو میخواد. زندایی ناباور دست رو دهنش گذاشت و هینی کشید: _چی میگی آنا؟ منظورت چیه؟ زن دوم گرفته؟ پنهونی؟ اشک مصنوعی از کنار چشمام ریختم و با بغض، گفتم: _نه زندایی..قضیه این نیست! شکم یه دختر دبیرستانی رو بالا آورده. خانواده‌ی اون دختر هر روز به من زنگ میزنن. پیام میدن. میگن شوهر تو باید گردن بگیره. من چیکار کنم؟ شما بگین...من چیکار کنم؟؟ زندایی که از دایی هم تو اینجور مسائل بدتر بود، سریع گفت: _چیکار میخوای کنی؟ تو حامله شو. بقیه‌اش رو بسپر به من! من نمیذارم آب تو دلت تکون بخوره. اون بچه هم زنا زاده ست. اجازه نمیدم پاش تو خونه‌‌ی ما وا بشه. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #305 _ دیگه نمی تونی برا من تصمیم بگیری. نمی تونی بگی چی کار کن و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ به تو ربطی نداره. خیلی سعی داشت خودش رو کنترل کنه. نفس عمیق کشید و گفت : میگم کارت به کجا رسید؟ _ خوب پیش می ره. _ مطمئنی؟ ولی استاد که یه چیز دیگه می گفت. عصبی گفتم : وقتی می دونی منو سوال پیچ نکن استاد یاقوتیان یهو لبخند محوی نشست روی لبش. انگار آروم شد. عجیب بود. گفت : دلم برای دورانی که سر کلاسم می نشستی تنگ شده. دل منم یه جوری شد. گفت : با نبود تو نتونستم دیگه ادامه بدم. آره اینو استاد هم بهم گفته بود. سرم رو انداختم پایین و اخم کردم. نتونستم دیگه چیزی بگم. چون دل خودمم بد گرفته بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت۴۳ جوابشو فقط با لبخندی دادم. الان فقط نیاز داشتم از خونه‌ام
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 پوزخندی زدم و گفتم: _الان اینجوری میگین. معلوم نیست چندسال بعد، قراره چیکار کنین. شایدم همه جا با افتخار دست من و اون دختره رو گرفتین و تو چشم مردم کردین که من دو‌تا عروس دارم. هول شد و سریع گفت: _نه...نه عزیزم! نگو اینجوری! آدرس و شماره اونا رو بده. خودم میرم یه پولی میذارم کف دستش که بچه رو سقط کنه. ابروهام بالا پرید. مثل این که یه ذره هم شک نداشت که پسرشون چقدر هرزه‌ست. دستمو از دستش بیرون کشیدم و عصبی از جام بلند شدم. بلند گفتم: _خب... که چی؟ نه واقعا که چی؟ دل شکسته‌ی من دل میشه؟ یا حالِ بدم؟ همین که تا الان نشستم و طلاق نگرفتم ازش، بخاطر آبروی پدرمه. رنگ زندایی قرمز شد. مهریه‌ی من کم چیزی نبود، تقریبا دایی و زندایی رو ورشکست میکرد. محمدعلی اما براش عین آب خوردن بود جور کردن مهریه‌ام! بازومو گرفت و با ملایمت و مهربونی گفت: _آنا جان! خب تو هم حق بده بهش. اون مَرده تو زنی... زن اگه با زندگیش نسازه که زندگی واسش زندگی نمیشه. _درکت نمیکنم زندایی. حرفاتو نمیفهمم. یعنی اگه دایی میرفت بهت خیانت میکرد و شکم یه بچه‌ دبیرستانی رو بالا میاورد بازم همین حرفا رو به خودت میزدی؟ صورتش سرد و پر از انزجار شد. شک ندارم الان دلش میخواست که خفم کنه. به زور تحمل کرد و جلوی خودش رو گرفته بود تا بهم چیزی نگه ولی صورتش هر لحظه کبودتر میشد. آخرم بلند شد و با توپ و تشر از اتاق بیرون رفت. در اتاقم جوری محکم کوبید که بلند خندیدم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
دوستان عزیز دل دیوانه تو وی آی پی تموم شده😍😍 کسایی که مایل هستن تهیه کنند قیمتش ۳۷ هزار تومن را واریز کنن بیا و با خیال راحت کل رمان رو بخون😌 اگه خواستید فیش واریزی رو به آیدی زیر بفرستید❤️😘 @bonyane_marsus اینم شماره کارت خدمت عزیزای قیشنگ و دوست داشتنیم😍😘❤️🥺 بزنید رو شماره کارت کپی میشه😌
6037998202343173
محمد نژاد اصل پارت اول دل دیوانه رو هم از اینجا بخونید👇👇👇 https://eitaa.com/deledivane/8036
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
درمان قطعی سفیدی مو توسط شرکت فناور درمان🇮🇷 تنها با یک دوره مصرف متوجه بازگشت موهایتان به رنگ اصلی خواهید شد. 😍🤩 بـیـش از ۳۰هـــزار خـانم و آقـا از این روش معجزه_آسا نتیجـه گرفتن  🪄 روی لینک زیر کلیک کنید 😃👇 https://www.20landing.com/141/862 https://www.20landing.com/141/862
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ادیـــتے‌‌دیـــگراز‌آقــــامحـــمد‌و‌رســـول😉💛!"> 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
هدایت شده از تبلیغات با سیاست🌿🍭❤️
🗣رازی از زبان آیت الله بهجت که در اواخر عمرشان تعلیم خواص نمودند و فرمودند من در مورد ختومات از استادم (مرحوم آیت الله قاضی) چیزی نمیپرسیدم، اما روزی ایشان ذکری را به من آموختند و فرمودند که هر کس موفق شود آن را به انجام برساند...😳 در نتیجه 📜🧷 اگر طلسم شده قطعا باطل میشود ✨اگر مجرد باشد بختش باز شود ✨اگر چشم به راه کسی باشد به عشقش برسد ✨و اگر تنگ روزی باشد روزیش بسیار فراخ شود 🚩 به علت درخواست های مکرر شما عزیزان یکبار دیگه این سرّ عظیم‌ الشأن رو براتون گذاشتیم 👇🧿 https://eitaa.com/joinchat/3042639928C19e648235a
Akam Band - Yalda (128).mp3
5.47M
_یــــلدا‌شــــده‌بــــاز‌دوبــــاره؛ دل‌واســہ‌خــــنده‌هـــات‌بیــقراره🍉!"> 🌿 ↬💓🌿‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@ghatijat
_گفته باشما من این دختر رو نمی خوام، ببرین پسش بدین خونه باباش، نه ریخت داره نه هیکلی آخه من عاشق چیش شم! بی بی به صورتش می کوبد و موعظه کنان لب به شکوه می زند: _این چه حرفیه مادر؟ دختر به این دسته گلی، خانمی، چشماش و دیدی؟ دریا رو توی خودش جا داده بعد می گی ریخت نداره! چهارتا عملی ریختی دورت فکر کردی اونا قشنگن؟ دخترک با شنیدن حرف هایشان وا می رود و اشک هایش شره می کند. باورش نمی شد مردی که فکر می کرد بعد از سالها عشق پنهان به او رسیده باشد این گونه پسش بزند! _بابا خوشگل ترین دختر دنیا،‌نمی‌خوامش! به سینه اش می کوبد: _این دل باید بخواتش که نمی خواد، در ضمن من یکی دیگه رو ص‌یغ‌ه خودم کردم، یکی که همه جوره می‌خوامش! بی بی سرزنش گرانه سر تکان می دهد و سر پایین می اندازد: _من‌و پیش این دختر شرمنده نکن مادر، این دختر زنته، کنارش بودی، باهات خو گرفته می خوای بی آبروش کنی خانواده اش طردش کنن؟ توماج پوزخند می زند: _من بهش دستم نزدم خیالت جمع، اصلا رغبت نمیکنم! دخترک چشم گشاد می کند و باورش نمی شود که همه چیز را انکار کرده باشد! فراموش کرده بود آن شب را؟ آن شبی که تا صبح در گوشش عاشقانه خوانده بود و او را از دنیا غمگینش جدا کرد! هق می زند که صدایش به گوش توماج و بی بی می رسد بی بی چنگ به صورتش می اندازد  که مهوا از پشت دیوار  بیرون می آید و دستی به صورت خیسش می کشد: _اقا توماج من....من طلاق می خوام....من ازدواجم اجباری بوده حالا هم می خوام تموم شه! پسش می زد قبل از این که پس زده شود، دیگر بس بود عاشق این مرد بودن و کور شدن! توماج جا می خورد و بی بی سعی می کند میانجی گری کند: _مهوا مادر این چه حرفیه؟ شما تازه.... مهوا سرش را بالا می گیرد که توماج با دیدن چشمان مه زده و غمگینش یکه می خورد و احساس می کند چیزی در دلش تکان خورد! _نه بی بی، من یه ماه دیگه ترمم تمومه بر میگردم روستا، به خانواده مم میگم که دیگه دلم با آقا توماج نبود، پسرعموم از قبل خواستگارم بوده مطمئنم قبول میکنه که دوباره من رو بخواد! رگ پیشانی توماج متورم می شود و با چشمامی خونین می غرد: _پسرعموت چی‌چی؟ اصلا گه می خوری تا وقتی که زنمی توی فکرت یکی دیگه س! به سمتش پا تند می کند، حتی فکر این که کسی دست به تن این دختر بزند دیوانه اش می کرد. کسی جز خودش حق نداشت لمسش کند، نه نباید! مهوا کمی می ترسد که توماج سینه به سینه اش ایستاده از بین دندان های کلید شده اش می غرد: _خودتو آماده کن! مهوا گیج و منگ نگاهش می کند که توماج در چشمانش خیره شده با پوزخند می گوید: _بی بی زنگ بزن به خانواده اش، بگو این هفته خودشون رو برسونن اینجا عروسی داریم! میخوام زنمو ببرم خونه‌ی خودم! https://eitaa.com/joinchat/198377583Cea497bfb80
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا