eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22هزار دنبال‌کننده
148 عکس
74 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #352 _ واقعا تو پلیسی مازیار؟ _ چه شوخی ای دارم با تو من تو این وض
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ ممنونم. _ حقیقت رو گفتم. بعد این همه مدت فهمیدم تو پلیسی. اونم مامور مخفی. این همه درد کشیدم. تازه فهمیدم سردسته همه این درد ها تو بودی واقعا چه توفعی ازم داری. تو کارت رو به زندگی آینده و زندگی مشترکت ترجیح دادی. _ چی داری میگی تو. تو اسم این رو می ذاری ترجیح دادن؟ _ آره دقیقا. اسمش همینه. _ باشه. مرسی ازت. جوابم رو گرفتم. _ حقیقت رو گفتم. _ این همه راه وسط کارام کوبیدم اومدم اینجا که فقط تو رو از سو تفاهم خارج کنم. حالا می بینم که یه چیزی هم بدهکار شدم _ توقع نداشته باش به اون سرعتی که انتظار داری همه چیز به روال عادی برگرده _چی میشه اگه برگرده. _ باید بشه که برگرده. تو که آدم بی درکی نیستی. هستی؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #353 _ ممنونم. _ حقیقت رو گفتم. بعد این همه مدت فهمیدم تو پلیسی. ا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ آره. می فهمم. حق داری. _ خب. پس الان فکر کنم باید رهام کنی تا توی حال خودم باشم. بفهمم کجای زندگی ام. چی بهم گذشته. چیا شنیدم. چیا روشن شده. آینده قراره چه جوری بشه _ آینده رو نمی تونی پیش بینی کنی که. می تونی؟ _ نه. ولی می تونم براش برنامه ریزی و تلاش کنم. این چند وقت به اندازه کافی از نظر روحی آسیب دیدم. می خوام این آسیب رو به حداقل برسونم من به عنوان یه روانشناس اگر نتونم زندگی خودم رو خوب مدیریت کنم. باید سر به بیابون بذارم. اگه نتونم خودم بین عقل و احساسم تعادل ایجاد کنم چه جوری می خوام روی مردم تاثیر گذار باشم. باید بتونم تصمیم درست رو بگیرم و برای این نیاز دارم مدتی تنها باشم. نیا. نرو. زنگ نزن. فقط همین. ولم کن. بذار خودم تصمیم بگیرم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #354 _ آره. می فهمم. حق داری. _ خب. پس الان فکر کنم باید رهام کنی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بلند شد و گفت : باشه. خودت تصمیم بگیر. لج کن. به حرفم گوش نکن. من هرچی گفتم حقیقت بود دلارام. همین هم به زور تونستم بهت بگم. دیگه بهت گفتم چه مشکلاتی هست. تو هم منو درک کن. اگر احساساتی مونده یکم دخیلش کن. بذار باز برگردیم بهم. من..... من.... _ تو چی؟ _ من هنوز دوست دارم دلارام. دلم هری ریخت. حس می کردم منم هنوز دوسش دارم. ولی نتونستم به زبون بیارم. باید شده حتی چند ساعتی با خودم خلوت می کردم. یکم آروم میگرفتم. _ بلند شو برسونمت. تازه از فکر اومدم بیرون و گفتم : نه خودم می رم. _ بخاطر عمو میگی؟ _ بخاطر خیلی چیزا. خودم می رم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از  گسترده تبلیغاتی مرسانا
این کفش خوشگلو دیدی؟!؟!☝️برای آقامون خریدم نصف قیمت😎 برای خودمم از این کانال خرید کردم 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1085997474Cb772cd178f چون کمردرد و پادرد و مشکل مالی دارم از هرجایی نمیتونم خرید کنم😢 🚨تمامی و هاش 😍 📣هرمدل کیف و کفش که تو بازاره اینجا نصف قیمته😍 🍃 میکنم حتما عضو بشید 😋😋 ❌کفشای طبی زنانه و مردانه تک سایز رو هم کرده📣
همه جا آگهی استخدام یا کاردرمنزل الکیه😞😞 ❌ولی اینجا ی واقعیه👇 که تو رو ی زن یا ی مرد میکنه که دیگه کارگر نباشی و بدون سرمایه بترکونی و پولدار بشی🤑 👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3841851413C4fd26232e3 تازه بهت کللللی انرژی و روحیه میده💪
خوشاصبری که پایانش تو باشی🫀 ⛓❤️ @fajeeh_novel ❤️⛓
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #355 بلند شد و گفت : باشه. خودت تصمیم بگیر. لج کن. به حرفم گوش نک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه اصرار نکرد. فاصله ای تا ویلامون نداشتیم. وقتی می رفتم سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم. دوست داشتم ازش بپرسم ببینم می مونه یا بر می گرده. اصلا خودمون هم تکلیفمون معلوم نبود. باید از مامان سوال می کردم. وقتی رسیدم، مامانم اومد جلوی در و گفت : معلومه کجایی؟ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و گفتم : آخ آخ ببخشید . سایلنت کرده بودم. داشتم لب ساحل قدم می زدم. _ بابات که گفت ندیدت _ مامان ساحل ده متر بیست متر نیستا. یکمم رفتم کنار یکی از صخره ها نشستم. چشم غره ای بهم رفت و گفت : کم کم کار بارات رو بکن. احتمالا شب راه میفتیم. تو دلم گفتم کاش بیشتر می موندیم ولی حرفی نزدم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #356 دیگه اصرار نکرد. فاصله ای تا ویلامون نداشتیم. وقتی می رفتم سن
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 باشه ای گفتم ورفتم سمت اتاقم توی ویلا. تا خواستم گوشیم رو بذارم روی میز پیام اومد. _ تا هستید منم هستم. اگر تونستی باز بیا ببینمت. هوفی کشیدم و جواب پیامش رو دادم. _ خودت رو علاف نکن. ما شب بر می گردیم. دیگه جوابم رو نداد. دوست داشتم بازم باهاش حرف بزنم. ولی به هر ضرب و زوری بود جلوی خودم رو گرفتم. کاش می شد بزنم بیرون برم پیشش تا وقتی که می ریم. ولی می رفتم چی می گفتم؟ نشستم یه گوشه اتاق. تا اصلا بفهمم دورم چه خبره. حرفاش برام گرون تموم شد. تصورم از اون مازیار از بین رفت. اون پلیس بود.. منی که تمام مدت فکر می کردم اون یه استاد دانشگاهه و بس اشتباه می کردم. اون نفوذش جاهای دیگه بود. و اینقدر حرفه ای بود که حتی یه بار یه سوتی هم نداده بود. و من خیلی سخت دیگه می تونستم بهش اعتماد کنم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فرهاد از پله ها پایین اومد و در حالی که سیگارش داخل دستش بود دودش و بیرون فرستاد ، به بدن ظریفم نگاه کرد و گفت - پس دزد کوچولو که گیرش اوردند تویی! با ترس و بغض گفتم - من از هیچی خبر ندارم آقا...باور کنید من از شما هیچی دزدی نکردم جلو اومد و دستم و تو دستای بزرگ و مردونه اش گرفت و روی قلبش گذاشت و گفت - چرا تو دزد قلب منی کوچولو🤤🔥 با تعجب نگاهش کردم که تو یه حرکت...🙈❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 یه خلا*فکار 35 ساله عاشق یه دختر ساده 14 ساله شده حالا ببین چیکار میکنه😻❌
داد زدم : – مــــامــان ، میــخوام ابروهام و بردارم.. – هروقـت شوهر کردی.. – مــامان ، میــخوام با دوستام برم بیرون.. – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میخوام آرایش کنم... – هروقت شوهر کردی.. – مامان ، میــخوام مانتوی کوتاه بپوشم.. – هروقت شوهر کردی.. یهو رفتم پیش بالکن خونمون و از اون بیرون داد زدم :عااااهااااایییی ملتتتت من شوهررررررر میخوامممم یهو یه پسر منو دید و گفت:🤣🤣❌ https://eitaa.com/joinchat/3509649672C5b6c04eb54 عاشقانه‌ای ناب🌿💦
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #70 امیرعلی کنار گوشم زمزمه کرد: _آنا من به خانوادم میگم برن... تو
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 گاهی وقتا آدم یه چیزایی میدونه ولی مجبور به صبوری و سکوته. اون لحظات به اندازه‌ی صدها سالِ طاقت‌فرسا کش میان. از جام بلند شدم و جواب هیچکدوم رو ندادم. گفتن حقیقت به سودِ من نبود که اون خوی وحشی و رویِ پررو و بی‌شرمیِ‌شون عود میکرد. سکوت کردم تا سر پدر و مادرم از هرزگیِ عسل پایین نیوفته. سکوت کردم تا خودم شرمنده نشم. سکوت کردم و سکوت کردم. این زنِ صبور، از مرد صبوری مثل مهراب ساخته شده بود. این من آروم، این منِ خوددار، مهراب سالهایِ گذشته بود. با این تفااوت که من نمی‌دونستم دارم تقاص چی رو پس میدم. خودمو تو اتاقم حبس کردمم و در رو قفل کردم. چه ها با خودم داشتم میکردم با تحمل آدمهایی که منو دارن میسوزونند؟ خودمو لای لحاف و پتو قایم کردم و با همون لباس‌های توی تنم میون دنیای خیال غرق شدم. غرق خیالِ مهراب! مهراب داشت نوازشم میکرد. با همون دستای بزرگ و با همون لبخند عجیب! با همون صبوری و با همون مردونگیِ عجیبِ تو دستاش! بین خواب و بیداری حس کردم که کسی رو پیشونیم رو بوسید. سرم درد کرد و زمزمه کردم: _مهراب! صدایی نشنیدم و به زور لای چشمام رو باز کردم. عسل بالای سرم نشسته بود. لبخند ناباوری روی صورتم نشست، داشت منو می‌بوسید؟ خواهری که کمر به بدبختیِ زندگیم بسته بود؟ چطور روش میشد؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻