eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
124 عکس
60 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #407 _ امیدوارم. همیشه همینجوری ای اولش میگی اینو دارم اونو دارم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم. و فقط کنار مامانم باشم. و لذت ببر م. از زندگی. از بودن. از نفس کشیدن از داشتن خانواده. از هرچی که داشتم. فقط لذت ببرم. همین. چون فکر و خیال زیاد آدم رو پیر می کرد جلوی کار و فعالیت رو می گرفت. حتی اگه کاری رو انجام بدی با عذابه با درگیریه فکر و خیال زیاد اصلا خوب نیست. دوست نداشتم دیگه به هیچی فکر کنم. دوست داشتم فکرم آزاد باشه. آسوده باشم. کاش خدا کلید همه قفل های زندگیم رو برام می فرستاد. و من بازشون می کردم. و تموم می شد. دوست داشتم یه چند وقتی رو با فکر راحت زندگی کنم حال دلم خوب باشه. آسوده باشم. و نگران هیچی نباشم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #408 سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم. و فقط کنار مامانم باشم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 روز موعود رسید. باید برای خواستگاری آماده می شدم. تا عصر هیچ کار نکردم. ولی مامانم فکر می کرد من الان سخت مشغول حاضر شدنم. وقتی اومد توی اتاق و دید روی تخت ولو شدم هینی کشید و گفت : دلارام؟ ترسیدم و گفتم : بله مامان چی شده؟ _ این چه وضعشه؟ _ چی چه وضعشه؟ یه این طرف و اون طرف نگاه می کردم. _ دو سه ساعت دیگه داره برات خواستگار میاد اونوقت تو حتی دوش نگرفتی؟ هوفی کشیدم و گفتم : آخ مامان ترسیدم. فکر کردم چی شده. میگیرم. _ بلند شو ببینم دختر. _ باشه برو. من بلند می شم. یهو دیدم داره میاد سمتم. با ترس حالت دفاعی گرفتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🌱اشْفِنى مِنْ مَرَضى اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْئٍ قَدیرٌ (از بیمارى‌‏ام شفا بده، به درستى که تو بر هرچیز توانایى.) 🌱 ✅.بهبود گیاهی تمامی مسائل آقایان به صورت تضمینی💯🌱 🔻با داروهای 💯٪ گیاهی و برنامه غذایی شخصی 🔻 💠مشاوره ی رایگان💠 🌐زیر نظر تیم بین المللی طب سنتی🌐 🔻برای ارتباط با ما و درمان مشکل خود به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻 🟢https://eitaa.com/joinchat/2372928256Ca27eb74831 🟢
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #100 شوکه نگاهم کرد، انگار توقع این حرفم رو نداشت. به چاقویی که دست
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 یه‌لحظه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم. پشت سرمو نگاه کردم که دیدم هر لحظه دارن بیشتر بهم نزدیک میشن. سریع از جام بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم. دوباره شروع به دویدن که که یه لحظه چیزی به کمرم اصابت کرد و دوباره روی زمین افتادم. زانو هام از برخورد زیاد به گز گز افتاده بودن. سرمو بلند کردم که ماشین شاسی‌بلند سیاهی رو دیدم. توی اون تاریکی شب، وقتی که شوهر و خواهر روانیم با جاقو دنبالم کردن با ماشین تصادف کردم! خنده‌ام گرفته بود، چرا هنوز زنده موندم؟ داشتم برای چند لحظه زنده موندن تقلا میکردم. خودمو به بیهوشم زدم و روی کف آسفالتیه زمین خوابیدم. امیرعلی و عسل بهم رسیده بودن ولی یدفعه صدای پاهاشون قطع شد. یکم چشمامو باز کردم و از زیر مژه‌های پرپشتم خیره‌شون شدم. علی با وحشت به پاهام نگاه کرد و گفت: _عسل بیا بریم! الان خونش گردن ما میوفته. من و تو دنبالش کرده بودیم که تصادف کرد. کی توی اون ماشینه؟ راست میگفت، کی تو اون ماشین بود که نه پیاده میشد و نه حتی فرار میکرد! چاقو از دست عسل افتاد و نزدیکم شد. یدفعه زد زیر گریه و جیغ کشید: _من نمیخواستم خواهر خودمو بکشم. امیرعلی بخدا نمیخواستم. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #409 روز موعود رسید. باید برای خواستگاری آماده می شدم. تا عصر هیچ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت : مگه نمیگم پاشو؟ خندم گرفت. گفتم : باشه مامان. چرا مثل سرباز های جنگی حمله می کنی. خودشم خندش گرفته بود. ولی کنترل کرد و گفت : دختر کم چرت و پرت بگو. بلند شو میگم. الان می رسن بعد تو هیچ کار نکردی. _ الان منظورت چهار پنج ساعت دیگس دیگه؟ زد به دستم و گفت : با من یکی بدو نکن. خندیدم و گفتم : باشه حرص نخور الان بلند می شم. بابا کجاست؟ _ هم از دست تو باید بکشم هم بابات. گفتم زود بیا ها. میگه تو راهم. _ ولش کن طفلی رو کار مهم تره. برگشت طوری نگاهم کرد که حساب کار اومد دستم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #101 یه‌لحظه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم. پشت سرمو نگاه کردم که
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت: _هی هی باشه. چرا اینجوری میکنی؟ بلند شو! باید بریم. انگار صاحب ماشینم توی شوکه! بدو تا نفهمیده ما آنا رو دنبال میکردیم فرار کنیم. داره از گوشش و پاهاش خون میاد، بدو بیا بریم. امیرعلی، عسل رو با خودش کشوند و از من دور کرد. داشتم میدیدم که زیر تیر چراغ برق، چطور فرار میکردن. قلبم درد شدیدی رو توی خودش احساس میکرد. انگار که کسی با پتک توی سرم زده باشه، واقعیت جلوی چشمام هی جون میگرفت. اونا من رو رها کردن، میخواستن بخاطر کثافت کاریه خودشون، منو بُکشن! با گریه از روی زمین بلند شدم. تا از جام بلند شدم، صاحب ماشین هم پیاده شد. به سمتش رفتم و بدون این که به قیافه‌اش نگاه کنم، بیحال خودمو آویزون لباسش کردم. ناتوان و درمونده گفتم: _من..منو.. برسون.. بیمارستان! قول میدم ازت شک..شکایت نکنم. فق..فقط منو.. ببر بیمارستان. پول بیمارستانم خودم میدم، نجاتم بده. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #410 دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت : مگه نمیگم پاشو؟ خندم گرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 از جام بلند شدم. با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم. یه دوش نیم ساعته گرفتم. و اومدم بیرون موهام رو خشک کردم و جمع کردم بالای سرم. باید آرایش می کردم. اصلا حوصله یه میکاپ حرفه ای و سنگین رو نداشتم. خیلی ساده آرایش کردم. و کلش رو با کرم و رژ و ریمل و خط چشم جمع کردم. یکمم سایه‌ پشت پلکم زدم. بعد اون رفتم سراغ لباس. حتی هنوز نمی دونستم چی بپوشم. یه ربع وایسادم و زل زدم به لباس هام. یه دست کت شلوار لجنی داشتم. همونا رو برداشتم و تنم کردم. با زیر سارافون و شال سفید. یکم عطر هم به خودم زدم. تقریبا آماده بودم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #411 از جام بلند شدم. با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم. یه دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت کاراش رو می کرد هنوز خودش آماده نشده بود تا خواست شروع کنه به غر زدن منو دید. وایساد. خوب سر تا پام رو برانداز کرد. انگار نتونست ازم ایراد بگیره. بعد چشم غره رفت و گفت : یه وقت نیای کمکم. خودم هنوز وقت نکردم هیچ کاری کنم رفتم جلو و گفتم : دیگه چی کار داری بگو من انجام می دم. برو حاضر شو _ الان؟ زحمت کشیدی تموم شد دیگه. _ خب مامان زودتر صدام می زدی. _ خودت عقل ندازی زودتر بیای کمکم؟ _ اعصاب نداریا عزیزم. دیگه چیزی نگفت. رفتم نشستم جلوی تلویزیون. تا نشستم زنگ رو زدن. بابام بود. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #102 امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت: _هی هی باشه. چرا اینجوری
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گذاشت و بغلم کرد. سوار ماشینش، صندلی جلو منو نشوند. یه تصویر محو از پشت گریه‌هام ، دیدم! انگار که داشتم مهراب رو میدیدم. خودشم سوار ماشین شد که از حال رفتم. لحظه‌ی آخر حس کردم که دستای سردم توی دستاش قرار گرفت و نوازشم کرد. فکر کردم مهرابه و نالیدم: _نکن مهراب! * _من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی انگار بدجور داشتن میدویدن. قوزک پاهاشون آسیب جدی دیده. چشم‌هام باز نمیشدن، به زور فقط میتونستم صدا ها رو ناواضح بشنوم. اتفاقات توی سرم پیچ میخورد، بهم حمله کرده بودن، تو دست عسل چاقو بود، میخواست بهم ضربه بزنه. امیرعلی جلوشو گرفت ولی یدفعه هردوشون دنبالم دویدن! کلافه سرمو تکون دادم و به زور گفتم: _آب.. میخوام. کسی آب توی دهنم ریخت؛ انگار داخل آب یه چیز شیرینی بود. گلوم خیس شد و سرفه‌ای کردم. صدای آروم مهراب رو شنیدم، انگار توهم بود. آروم گفت: _همه‌چی درست میشه آنا! بهت قول میدم کاری میکنم به غلط کردن بیوفتن. کسی صورتمو لمس کرد، انگار داشت روی چشم‌ها و گونه‌هام رو دست میکشید و لمس میکرد. @deledivane ** 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #412 یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 رفتم درو باز کردم. و جلوی در منتظر شدم تا بیاد. وقتی رسید معلوم بود خیلی خستس. اما سعی داشت با حوصله به نظر بیاد. _ سلام بابا. خسته نباشید. _ سلام دخترم. درمونده نباشی. _بدید به من. یکم خرید کرده بود ازش گرفتم. نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت : ماشالله. چه تغییر کردی. خندیدم و گفتم : کار خاصی هم نکردم بابا. فکر کنم این چند وقت از بس منو بی روح و بی حوصله دیدید الان این تغییر به چشمتون اومده. خندید و چیزی نگفت. وقتی داشتم می رفتم تو آشپزخونه گفتم : بابا اگه خسته ای برو استراحت کن تا میان گفت ‌: برم یه دوش بگیرم. اگه وقت شد یه چرتی هم می زنم. مامانم سلام کرد و خسته نباشید گفت @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #103 جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گ
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 سرمو به زور تکون دادم و بی‌نفس گفتم: _بهم ... دست نزن! دستاش دور شد، مطمئن بودم که مهرابه. کی مثل مهراب می‌تونست انقدر دستاش لمس قشنگی داشته باشه؟ نور انگار از اتاق کم شد و صدای مهراب به گوشم خورد: _برقای اتاق رو خاموش کردم. چشماتو باز کن! چشمام رو باز کردم ، کنار تخت وایستاده بود. نور ضعیف و کمی از پشتِ در شیشه‌ای دیده میشد. لبخندی روی لبم نشست و با درد گفتم: _تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان شوهرم کنارم باشه؟ با آهی که کشید، کنارم نشست و گفت: _همون شوهری که دنبالت کرده بود؟ پس درست حدس زده‌بودم! ماشینی که بهش خورده بودم، ماشین مهراب بود. فقط نمی‌فهمیدم چرا اطراف خیابونای خونه‌‌ی من و امیرعلی بوده. بیحرف به سقف بالای سرم خیره شدم. خودش به حرف در اومد و گفت: _حالت خوبه؟ میدونم خوب نیستی، خواهرت خیلی عوضیه. درحالی که داشتم با چشمام، کل دیوارا و سقف رو می‌کَندم، گفتم: _اون حاملست. میذارم پای هورمون های بارداری و خطرناک زنونه! _تو دستاش چاقو بود. وقتی به طرفت اومدم که داشتم از ترس مردنت به خودککشی فکر میکردم. لبخند تلخی زدم: _درسته! من زندگیم همینقدر حقیرانه است. دقت کردی؟ بی‌بی رو از دست دادم، وقتی دوستم داشت. تو رو از دست دادم، وقتی عاشقم بودی. ولی خانوادم و عسل رو بخاطر آبرومون سفت چسبیدم، درحالی که دوستم ندارن. @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #413 رفتم درو باز کردم. و جلوی در منتظر شدم تا بیاد. وقتی رسید معل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم مازیار هیچ پیامی نداده بود. دلم گرفت. با خودم درگیر بودم. نه به ناز کردن هام. نه به نگران شدنم و دلتنگ شدنم مامان هم کاراش رو تموم کرد و رفت حاضر شه. سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم. دلم می خواست بخوابم. فارغ از همه چی. اصلا برام اهمیتی نداشت که خواستگار میومد. نمی دونم چقدر گذشت که زنگ در به صدا در اومد. مامانم هول اومد بیرون و گفت : بدو بدو درو باز کن. نگاهش کردم و گفتم : باشه مامان. آروم باش. چرا اینقدر استرس الکی داری؟ _ برو وا کن درو دختر. سری تکون دادم و رفتم سمت اف اف. چهار نفر بودن. بی میل آیفون رو زدم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥