ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #94 کاش هیچ وقت نمیفهمیدم که عاشق مهرابم! ای کاش هیچ وقت پشیمون ن
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#95
پوفی کشیدم و بیحوصله گفتم:
_مهراب من حرفی برای گفتن بهت ندارم، باشه؟
میتونی تا خرخره بخوری و خودتو داغون کنی.
میتونی هم مثل آدم ، یه لیوان آب بخوری و بتمرگی بخوابی.
لیوان از دستش افتاد و خندید:
_میدونم که برات مهم نیستم ولی یکم بهم اهمیت بده.
تظاهر کن دوستم داری، همونجور که سالها تظاهر کردی شوهرتم و بهم وفاداری ولی تو فکر اون نسناس بودی!
هشدار دهنده گفتم:
_مهراب!
حد خودت رو بدون و پا جلوتر از این نذار.
من فقط چون نگرانت شدم اومدم نه هیچ چیز دیگهای!
فهمیدی؟
با حرص و بغض گفت:
_نه من نفهمم. نفهمیدم. میتونی از خونم حالا گمشی.
حتی صبر نکردم که کلمهی اولش رو تموم کنه و سریع از خونهاش بیرون اومدم.
تحمل فضای خفقان آلود بینمون بشدت بد بود.
بدون حتی لحظهای صبر کردن دستمو برای یه ماشین شخصی بلند کردم و با این که قیمت بالایی گفت ولی سوار شدم.
راننده از پشت بهمنگاه کرد و گفت:
_کجا برسونمتون؟
آدرس رو که دادم با تعجب نگاهم کرد و راه افتاد.
تعجبم داشت، از یه مکانی مثل فرشته داشتم میرفتم به یه خونهی معمولی و سطح متوسط!
جلوی در خونه که وایستاد کرایه رو حساب کردم و به سمت خونه رفتم.
بیصدا در زدم و منتظر موندم.
نمیخواستم زیاد جلبتوجه کنم و امیرعلی و عسل هول بشن.
بیچارهها بعد مدتها مکانی برای خیانتشون پیدا کرده بودن و آنای احمق هم رفته بود پیِ کارِ همسر سابقش!
رسما یه مشت آدم دو رو و خائن دورهم جمع شده بودیم!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #400 فکر نمی کردم ولی هرچی که می گذشت من بیقرار تر می شدم دلم واقع
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#401
حالم اینقدر گرفته بود که مامان متوجه شد.
فکر نمی کردم اینجوری بشم.
کنارم نشست و گفت :
چی شده دختر؟
_ هیچی مامان.
_ یه من که دیگه نگو.
_ خوبم باور کن.
_ نه نیستی
_ بگو ببینم چی شده. مازیار باز اومده سراغت.
آه کشیدم.
می خواستم بگم کاش اومده بود که جلوی خودم رو گرفتم
و به جاش گفتم :
نه خبری ازش نیست
_ خب پس چی شده.
_ نمی دونم مامان.
خودمو گم کردم.
_ برای چی؟
_ اینم نمی دونم
الان نباید دیگه فکر و خیال کنم.
ولی فکرم همش مشغوله.
_ مشغول چی؟
_ زندگی، آینده اتفاقات.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #95 پوفی کشیدم و بیحوصله گفتم: _مهراب من حرفی برای گفتن بهت ندارم،
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#96
عسل در رو باز کرد و با دیدنم ، با چشمای گرد شده خودشو جمع و جور کرد.
خندهی کوچیکی کرد و گفت:
_آبجی کجا بودی؟ شوهرت نگرانت شده بود.
با چه رویی میتونست بگه *شوهرت؟
به دستش که روی در گذاشته بود و نمیذاشت وارد خونه بشم، نگاه بدی کردم و به زور گفتم:
_رفتم یه سری به دوستم بزنم. برو کنار میخوام بیام داخل.
_ولی آبجی... یکم .. چیزه..
هول کرده سریع در رو ول کرد و بست.
چشمام گرد شد، یعنی چه گندی بالا آورده بودن؟
رسما و علنا داشتن خیانتشون رو واضح نشون میدادن.
پوزخندی زدم و خندیدم.
چند دقیقه ای پشت در بدون هیچحرکتی منتظر موندم و در رو این بار امیرعلی باز کرد.
در رو هول دادم و بدون نگاه کردن به چشماش وارد خونه شدم.
انگار نه انگار هنوز اسم نکبتش توی شناسنامهام بود.
حداقل میذاشت طلاق بگیریم بعد چنین غلطی میکرد.
با عسل و امیرعلی حتی یک کلمه حرف نزدم و مستقیم به اتاقم رفتم.
بحث، حرف زدن، شک و گمان فایدهای نداشت.
من با خبر بودم از این بازیِ کثیفی که بینشون جریان داشت.
با بیپناهی خودم رو توی اتاقم حبس کردم و زار زدم.
همه چیزمو از دست دادم، علاقهی بیبی، عشقِ و داشتنِ مهراب، حتی علاقهی شوهرم امیرعلی، حس و باورم به عسل، همه چیز!
دیگه حتی نمیتونستم به خانوادم تکیه کنم که حمایتم کنن چون یه سر موضوع عسل بود.
پناه من، توی این لحظات حتی خودمم نبودم.
چطور میتونستم برم توی دادگاه و طلاق بگیرم و بگم که شوهرم با خواهرم بهم خیانت کرد؟
اصلا مگه توی دین اسلام میشد که دو تا خواهر عقد یه مرد باشن؟
با گریه سرمو روی زانوم گذاشتم و گوشیمو چنگ زدم.
نیاز داشتم که بگم، که با کسی حرف بزنم ولی کی؟
مهراب؟ مهرابی که همین الان از رها کردنش بر میگشتم؟
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #401 حالم اینقدر گرفته بود که مامان متوجه شد. فکر نمی کردم اینجور
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#402
_ الان که دیگه به ثبات رسیدی.
تکلیف زندگیت معلوم شده
مدرکت رو گرفتی.
داری واسه کار اقدام می کنی.
دیگه مشکل چیه
الحمدلله که با حال روحیت هم کنار اومدی
خواستم بگم نه کنار نیومدم. ولی پشیمون شدم.
بهتر بود اونا رو کمتر درگیر کنم.
سر تکون دادم.
نفس عمیقی کشیدن و گفتم :
درسته.
یکم دیگه که با خودم خلوت کنم درست میشه.
_ نه دیگه. اونجوری ممکنه به خلوت خودت عادت کنی.
و دیگه بیرون نیای
_ خب مشکلش کجاست؟ مهم اینه از شرایطم راضی باشم.
_ مشکل اینجاست که توی سن ازدواجی.
دیگه وقتشه کم کم فکر سر و سامون دادن به زندگیت باشی.
باز مازیار اومد جلوم.
نوچی کردم و گفتم :
نه مامان. من فعلا هیچ قصدی ندارم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #402 _ الان که دیگه به ثبات رسیدی. تکلیف زندگیت معلوم شده مدرکت رو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#403
_ خب تا کی؟
_ نمی دونم.
فقط می دونم اصلا نه وقت دارم به این چیزا فکر کنم.
نه حوصله.
خودت شرایط منو می دونی.
_ کی می خوای با این ماجرا کنار بیای؟
_ از کجا می دونی همین الان کنار نیومدم؟
_ معلومه نیومدی دیگه.
_ ینی چون فعلا نمی خوام ازدواج کنم ینی کنار نیومدم
چه ربطی داره.
_ راستش. همکار بابات بود. همون که سرش طاسه
_ خب؟
_ اجازه گرفته واسه پسرش بیاد خواستگاری.
اخم کردم و گفتم :
خب؟
_ خب چی؟
_ چی گفتید؟ رد کردید دیگه؟
_ خب... نه.
چرا باید رد کنیم؟
با بهت گفتم:
مامان؟
_ یامان
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #403 _ خب تا کی؟ _ نمی دونم. فقط می دونم اصلا نه وقت دارم به این چی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#404
_ دختر... کوتاه بیا دیگه!
_ سر چی کوتاه بیام؟ می خواید به زور شوهرم بدید؟
_ کسی نمی خواد تو رو به زور شوهر بده.
این فکر و خیال ها رو بریز دور.
_ پس چی؟
_ میگم بالاخره یه گذشته ای داشتی
و تموم شده.
نباید خودت رو پاسوز اون کنی
_خب میگی چی کار کنم.
میگم نمی خوام کسی توی زندگیم باشه.
_ ما هم نگفتیم بیا به زور ازدواج کن.
فقط می خوان بیان برا آشنایی
بذار بیان.
نهایت اینه که قبول نمی کنی
_ حالا اومدیم و خوشتون اومد و اصرار ها بیشتر شد.
اونوقت تکلیف چیه؟
_ نه نگران نباش.
این همه مدت مگه ما برات تصمیم گیری کردیم که اینو میگی؟
تو اصلا مگه می ذاری ما بخوایم تصمیم بگیریم
همش حرف حرف خودت بوده به هر حال
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #96 عسل در رو باز کرد و با دیدنم ، با چشمای گرد شده خودشو جمع و جور
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#97
با تردید شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم.
من برای طلاقم به مهراب نیاز داشتم.
جدا از عشق و علاقهای که بهش داشتم بهش احتیاجم داشتم.
اگه مهراب با اون همه نفوذی که تو دولت داشت ، بهم کمک میکرد تا طلاق بگیرم کارا خیلی سریعتر پیش میرفت.
حتی میتونستم مهریهام رو همون لحظه از حلقوم امیرعلی بیرون بکشم.
نباید دشمنم میفهید که از اشتباهش خبر دارم وگرنه برای زمین زدنم برنامه میچید.
باید هنوزم دایی و امیرعلی فکر میکردن که از هیچی خبر ندارم، نباید میفهمیدن که تو فکر طلاقم.
اون زندایی مارمولکی که من دیده بودم تا میفهمید میخوام از امیرعلی جدا بشم سریع دنبال یه عروس جدید میرفت!
کی بهتر از عسل ؛ برای چزوندن من؟
به فکر آبروی خودش و شوهرش که نبود، ولی به فکر زمین زدن من، چرا!
بوق اشغال که به گوشم خورد، گوشی رو طرفی پرت کردم و سرمو تو دستام گرفتم.
آروم زیر لب گفتم:
_ایکاش میتونستم دوباره به عقب برگردم.
چند تقه به در اتاقم خورد و صدای امیرعلی اومد:
_آنا... خوبی عزیزم؟
چطور روش میشه وقتی عسل در رو توی صورتم بست بازم بیاد و حالمو بپرسه؟ از جام بلند شدم و دماغمو بالا کشیدم.
دختر، تو نباید گریه کنی!
در اتاق رو محکم باز کردم و با تندی گفتم:
_بله؟ کاری داشتین؟ میتونی بری پیش عسل بخوابی چون من اصلا امشب نمیتونم از همسر احمقم جانبداری کنم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #97 با تردید شمارش رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم. من برای طلاقم به مه
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#98
چشماش گرد شد و طلبکار گفت:
_تو اون مغز خرابت چی میگذره؟ چرا انقدر شکاک شدی جدیدا؟
نکنه خودت خیانت میکنی که فکر میکنی منم مثل توئم؟
پوزخندی زدم و گفتم:
_منظورت چیه من دارم خیانت میکنم؟
دست پیش گرفتی که پس نیوفتی؟
من مگه مثل توئم که عکسم همه جا پخش بشه؟
میدونی دوستم میخواد عکس تو و اون دخترهرو پخش کنه؟
_قبل از این خودت بهم توضیح بده، تو چرا یهویی تصمیم گرفتی بیای تهران و از دانشگاهت انتقالی گرفتی؟
به پشت سر امیرعلی نگاه کردم، عسل زیرچشمی ما رو میپایید.
دستشو کشیدم و تو اتاق بردم.
در رو محکم بستم و گفتم:
_چه مرگته هی داری جلوی عسل آبرومو میبری؟
محکم دستشو روی در کوبوند و داد زد:
_تو بگو... بخاطر مهراب یهویی تصمیم گرفتی که بیای تهران؟
پوزخندی زدم. هول کرده بودم، با اینکه گناهکار نبودم هول شده بودم ؛ پس چطوری امیرعلی انقدر میتونست بازیگر خوبی باشه؟
عصبی گفتم:
_من تقصیری نداشتم. وقتی رفتم تو دانشگاه و درسامو انتخاب کردم، نمی دونستم که استادم...
وسط حرفم گفت:
_که همسر سابقته؟ نه؟
یهویی هم خواستی از اصفهان پاشیم بیایم تهران؟
کنترامو از دست دادم و کنسول میز رو توی دیوار کوبوندم.
جیغ زدم:
_لعنتی جلوی چشمم با خواهرم بهم خیانت میکنین و منو داری متهم میکنی؟ لعنت بهت!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #404 _ دختر... کوتاه بیا دیگه! _ سر چی کوتاه بیام؟ می خواید به زو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#405
سکوت کردم.
ادامه داد :
الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره.
فقط اجازه گرفتن بیان خواستگاری.
یکم حرف بزنیم. یه آشنایی صورت بگیره.
ته تهش اینه که میگی نمی خوام و می رن
_ مامان بببین من همین الانم میگم نمی خوام.
حرصش گرفت و گفت :
چه زبون نفهمی تو دختر
باشه. اونا رو میگم. به اونا نخواستی بگو نه.
هوف.
_ چرا عصبانی میشی حالا.
_ نشم؟
تو که ما رو دق دادی دختر.
_ خیلی اذیت تون کردم این مدت؟
یکم خیره نگاهم کرد و گفت :
لا اله الا الله.
نه نکردی.
بلند شد بره که گفتم :
مامان؟
برگشت سمتم.
_ ببخش اگه اذیتت ن کردم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
هدایت شده از 🇮🇷ایران سین🇮🇷
🇮🇷🇵🇸مسابقه عکس با پرچم فلسطین وایران
💠نام شرکت کننده : زهرا حق شناس ۱۳سال ازشهرگرگاب
🎁جوایز:
📲۲ عدد تبلت سامسونگ
🥪۱ دستگاهِ اِسنک ساز
☕️۱ دستگاه چایی ساز
🥗۱دستگاه خرد کن برقی
برای ۵ نفر بازدید بیشتر 😍
✅به ۱۰ نفر هم به قید قرعه کشی نفری ۱۰/۰۰۰/۰۰۰ میلیون ریال اهدا خواهد شد .
❌محدودیت سنی نداریم ❌
❌جنسیت مونث ومذکر❌
📣مهلت مسابقه تا ۵ تیرماه ( عید سعید غدیر خم)
🔷همین الان به یکی از آیدی زیر ارسال کن تو مسابقه شرکت کن:
@mfahmfzp
@F7185m
🆔 آدرس کانال :
https://eitaa.com/joinchat/2653422168C0fb7af2870
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #98 چشماش گرد شد و طلبکار گفت: _تو اون مغز خرابت چی میگذره؟ چرا انق
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#99
خشکش زد. در اتاق با ضرب باز شد و عسل با چاقویی توی دستش سمتم اومد. با لبای لرزون و پاهایی که میلرزید، نزدیکم شد و گفت:
_تو... تو.. از کجا فهمیدی؟
چشمام حالتی داشتن که انگار به خونم تشنهست.
پوزخندی زدم و گوشیمو تو دستم فشار دادم.
هیچی نمیتونست جلوی من و عسل رو بگیره.
با چاقو به سمتم حمله کرد و جیغ زد:
_نمیذارم آبرو و عشق و بچمو بگیری. نمیذارم..!
قبل از این که چاقوش باهام بخوره امیرعلی جلوش رو گرفت و مچ دستشو تو مشتش گرفت.
چاقو رو از دستش کشید و با چشمای سرخزده و حیرون، سرش داد زد:
_معلومه داری چه گوهی میخوری؟ میخوای آنا رو بکشی؟
حالت جنون به عسل انگار دست داده بود و با غیض امیرعلی رو هول داد و چونهشو بالا داد، عصبی گفت:
_نمیذارم دوباره چیزی که برای منه، بگیره!
به سمتم برگشت و با چشمای به خون نشسته، گفت:
_تو، تو زنیکهی ه*زه میدونی چیکار کردی با زندگی خواهرت؟
من... منه احمق پنجسال بود که عاشق امیرعلی بودم.
منتظر بودم که منو ببینه ولی توئه آشغال همون موقع که داشت عاشق من میشد، باهاش ازدواج کردی.
پوفی زدم زیر خنده و با قهقه گفتم:
_احمق تو همین چندوقته که داری میری توی پونزدهسال!
یعنی از دهسالگی عاشق مردی بودی که نزدیکه پونزده بیستسال ازت بزرگتره؟ که شوهرخواهرته؟
راست میگن بزرگترین دشمن آدم، نزدیکترین آدمه!
زدم تخت سینهاش و داد زدم:
_تو به من خیانت کردی. به شوهر من ، خیانت کردی!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #405 سکوت کردم. ادامه داد : الانم قرار نیست کسی بیاد برت داره ببره
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#406
_ خوبه خوبه. دیگه لوس نکن خودتو.
خندم گرفت.
از هم جدا شدیم.
گفت :
بابات می خواد بگه فردا شب بیان.
مشکلی نداری؟
باز یه جوری شدم.
خواستم غر بزنم. ولی جلوی خودم رو گرفتم و تو دلم گفتم :
نهایت یه دو سه ساعت تحمل کن دیگه.
ردشون می کنی تموم میشه می ره
_ باشه مامان.
بگو بیان.
_باشه. پس باید هم به خودت برسی.
هم بری خرید.
لباس داری؟
_ مامان ینی چی؟ مگه من به خودم نمی رسم در حالت عادی؟
_ مراسمه ها. این فرق می کنه.
_ نگران نباش.
لباس هم نمی خواد. دارم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #99 خشکش زد. در اتاق با ضرب باز شد و عسل با چاقویی توی دستش سمتم او
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#100
شوکه نگاهم کرد، انگار توقع این حرفم رو نداشت.
به چاقویی که دست امیرعلی بود نگاه کردم و با اشاره بهش گفتم:
_میدونی چیه؟
بنظرم بهترین کار اینه که بری و با همون چاقو تو شکم خودت بزنی تا بچهی لعنتیت نابود بشه، نه این که انقدر طلبکار از من، شوهرمو بخوای.
امیرعلی که بیطرف وایستاده بود با این حرفم شوکه نگاهم کرد، دستمو روی شکم عسل گذاشتم که ترسیده عقب کشید.
انگار جدی گرفته بود!
بیخیالِ ترسوندنش شدم و خواستم از اتاق بیرون برم که جلوم رو گرفت. با چشمای به خون نشسته نگاهی به امیرعلی کرد و گفت:
_باید آنا رو بکشیم!
اگه زنده بمونه ازت طلاق میگیره، اونموقع دیگه کاری از هیچکس بعید نیست.
مهریهاش رو که بذاره اجرا؛ هردومون بدبخت میشیم.
امیرعلی مبهوت به هردوتامون نگاه میکرد. چاقو از دستش افتاد و سر خورد کنار پایِ عسل!
عسل با حرص خم شد تا چاقو رو بگیره که وحشتزده از اتاق بیرون اومدم.
عسل از پشتم دوید، سریع کیف پولم رو از روی اپن چنگ زدم و در خونه رو باز کردم.
امیرعلی اسممو با عصبانیت فریاد میزد *آنا، صبر کن*!
دیگه نمیتونستم تحمل کنم، بخاطر خیانتشون میخواستن منو بکشن؟ اونی که گناهکار شده بود، من بودم؟
باورم نمیشد، داشتم دیگه از عسل میترسیدم.
عسل به کلی ذات واقعیِ خودش رو نشون داده بود.
انگار که با طبلی توی سرم کوبونده باشن، همونقدر وحشتزده و پر از شوک بودم.
امیرعلی از پشتم دوید، منم می دویدم.
برگشتم که ببینم کجا هستن ولی با دیدن چاقوی توی دست عسل که زیر نورِ ماه برق میزد، سریعتر دویدم.
تو کوچه شبیه دیوونه ها میدویدم و دوتا دیوونهتر از خودم وسط خیابون قصد جونم رو کرده بودن!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #406 _ خوبه خوبه. دیگه لوس نکن خودتو. خندم گرفت. از هم جدا شدیم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#407
_ امیدوارم.
همیشه همینجوری ای
اولش میگی اینو دارم اونو دارم.
ولی بعدش میگی نه.
ندارم. چی کار کنم.
خندیدم و گفتم :
خوب منو یاد گرفتیا
ولی نه. دارم نگران نباش.
_ باشه. انشالله که خیره.
از دست تو من یه روز سر به بیابون می ذارم.
_عه مامان.
_ یامان
- نگو اینجوری.
_ بلند شو بیا شام حاضره.
_ حالا الان میام بیست دیقه.دیگه آماده میشه
زیر لب خندید :
بیا حرف نزن
بلند شدم رفتم بیرون. بابا نبود.
حتما سر کار بود.
نشستیم وبا مامان شام خوردیم.
بعدشم یه فیلم گذاشتیم دیدیم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #407 _ امیدوارم. همیشه همینجوری ای اولش میگی اینو دارم اونو دارم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#408
سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم.
و فقط کنار مامانم باشم.
و لذت ببر م.
از زندگی. از بودن. از نفس کشیدن
از داشتن خانواده. از هرچی که داشتم.
فقط لذت ببرم.
همین.
چون فکر و خیال زیاد آدم رو پیر می کرد
جلوی کار و فعالیت رو می گرفت.
حتی اگه کاری رو انجام بدی با عذابه
با درگیریه
فکر و خیال زیاد اصلا خوب نیست.
دوست نداشتم دیگه به هیچی فکر کنم.
دوست داشتم فکرم آزاد باشه.
آسوده باشم.
کاش خدا کلید همه قفل های زندگیم رو برام می فرستاد.
و من بازشون می کردم.
و تموم می شد.
دوست داشتم یه چند وقتی رو با فکر راحت زندگی کنم
حال دلم خوب باشه. آسوده باشم.
و نگران هیچی نباشم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #408 سعی کردم اون شب رو به چیزی فکر نکنم. و فقط کنار مامانم باشم.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#409
روز موعود رسید.
باید برای خواستگاری آماده می شدم.
تا عصر هیچ کار نکردم.
ولی مامانم فکر می کرد من الان سخت مشغول حاضر شدنم.
وقتی اومد توی اتاق و دید روی تخت ولو شدم
هینی کشید و گفت :
دلارام؟
ترسیدم و گفتم :
بله مامان چی شده؟
_ این چه وضعشه؟
_ چی چه وضعشه؟
یه این طرف و اون طرف نگاه می کردم.
_ دو سه ساعت دیگه داره برات خواستگار میاد
اونوقت تو حتی دوش نگرفتی؟
هوفی کشیدم و گفتم :
آخ مامان ترسیدم.
فکر کردم چی شده.
میگیرم.
_ بلند شو ببینم دختر.
_ باشه برو.
من بلند می شم.
یهو دیدم داره میاد سمتم.
با ترس حالت دفاعی گرفتم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🌱اشْفِنى مِنْ مَرَضى اِنَّکَ عَلى کُلِّ شَیْئٍ قَدیرٌ
(از بیمارىام شفا بده، به درستى که تو بر هرچیز توانایى.) 🌱
✅.بهبود گیاهی تمامی مسائل آقایان به صورت تضمینی💯🌱
🔻با داروهای 💯٪ گیاهی و برنامه غذایی شخصی 🔻
💠مشاوره ی رایگان💠
🌐زیر نظر تیم بین المللی طب سنتی🌐
🔻برای ارتباط با ما و درمان مشکل خود به کانال زیر مراجعه کنید👇🏻
🟢https://eitaa.com/joinchat/2372928256Ca27eb74831 🟢
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #100 شوکه نگاهم کرد، انگار توقع این حرفم رو نداشت. به چاقویی که دست
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#101
یهلحظه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم.
پشت سرمو نگاه کردم که دیدم هر لحظه دارن بیشتر بهم نزدیک میشن.
سریع از جام بلند شدم و لباسمو از خاک تکوندم.
دوباره شروع به دویدن که که یه لحظه چیزی به کمرم اصابت کرد و دوباره روی زمین افتادم.
زانو هام از برخورد زیاد به گز گز افتاده بودن.
سرمو بلند کردم که ماشین شاسیبلند سیاهی رو دیدم.
توی اون تاریکی شب، وقتی که شوهر و خواهر روانیم با جاقو دنبالم کردن با ماشین تصادف کردم!
خندهام گرفته بود، چرا هنوز زنده موندم؟
داشتم برای چند لحظه زنده موندن تقلا میکردم.
خودمو به بیهوشم زدم و روی کف آسفالتیه زمین خوابیدم.
امیرعلی و عسل بهم رسیده بودن ولی یدفعه صدای پاهاشون قطع شد. یکم چشمامو باز کردم و از زیر مژههای پرپشتم خیرهشون شدم.
علی با وحشت به پاهام نگاه کرد و گفت:
_عسل بیا بریم!
الان خونش گردن ما میوفته. من و تو دنبالش کرده بودیم که تصادف کرد. کی توی اون ماشینه؟
راست میگفت، کی تو اون ماشین بود که نه پیاده میشد و نه حتی فرار میکرد!
چاقو از دست عسل افتاد و نزدیکم شد. یدفعه زد زیر گریه و جیغ کشید:
_من نمیخواستم خواهر خودمو بکشم.
امیرعلی بخدا نمیخواستم.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #409 روز موعود رسید. باید برای خواستگاری آماده می شدم. تا عصر هیچ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#410
دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت :
مگه نمیگم پاشو؟
خندم گرفت.
گفتم :
باشه مامان.
چرا مثل سرباز های جنگی حمله می کنی.
خودشم خندش گرفته بود.
ولی کنترل کرد و گفت :
دختر کم چرت و پرت بگو.
بلند شو میگم.
الان می رسن بعد تو هیچ کار نکردی.
_ الان منظورت چهار پنج ساعت دیگس دیگه؟
زد به دستم و گفت :
با من یکی بدو نکن.
خندیدم و گفتم :
باشه حرص نخور
الان بلند می شم.
بابا کجاست؟
_ هم از دست تو باید بکشم هم بابات.
گفتم زود بیا ها.
میگه تو راهم.
_ ولش کن طفلی رو کار مهم تره.
برگشت طوری نگاهم کرد که حساب کار اومد دستم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #101 یهلحظه پام پیچ خورد و روی زمین افتادم. پشت سرمو نگاه کردم که
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#102
امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت:
_هی هی باشه. چرا اینجوری میکنی؟
بلند شو! باید بریم. انگار صاحب ماشینم توی شوکه!
بدو تا نفهمیده ما آنا رو دنبال میکردیم فرار کنیم.
داره از گوشش و پاهاش خون میاد، بدو بیا بریم.
امیرعلی، عسل رو با خودش کشوند و از من دور کرد.
داشتم میدیدم که زیر تیر چراغ برق، چطور فرار میکردن.
قلبم درد شدیدی رو توی خودش احساس میکرد.
انگار که کسی با پتک توی سرم زده باشه، واقعیت جلوی چشمام هی جون میگرفت.
اونا من رو رها کردن، میخواستن بخاطر کثافت کاریه خودشون، منو بُکشن!
با گریه از روی زمین بلند شدم.
تا از جام بلند شدم، صاحب ماشین هم پیاده شد.
به سمتش رفتم و بدون این که به قیافهاش نگاه کنم، بیحال خودمو آویزون لباسش کردم.
ناتوان و درمونده گفتم:
_من..منو.. برسون.. بیمارستان!
قول میدم ازت شک..شکایت نکنم. فق..فقط منو.. ببر بیمارستان.
پول بیمارستانم خودم میدم، نجاتم بده.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #410 دستم رو گرفت و تکون ریزی داد و گفت : مگه نمیگم پاشو؟ خندم گرف
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#411
از جام بلند شدم.
با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم.
یه دوش نیم ساعته گرفتم.
و اومدم بیرون
موهام رو خشک کردم و جمع کردم بالای سرم.
باید آرایش می کردم.
اصلا حوصله یه میکاپ حرفه ای و سنگین رو نداشتم.
خیلی ساده آرایش کردم.
و کلش رو با کرم و رژ و ریمل و خط چشم جمع کردم.
یکمم سایه پشت پلکم زدم.
بعد اون رفتم سراغ لباس.
حتی هنوز نمی دونستم چی بپوشم.
یه ربع وایسادم و زل زدم به لباس هام.
یه دست کت شلوار لجنی داشتم.
همونا رو برداشتم و تنم کردم.
با زیر سارافون و شال سفید.
یکم عطر هم به خودم زدم.
تقریبا آماده بودم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #411 از جام بلند شدم. با اکراه لباس برداشتم و رفتم سمت حموم. یه دو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#412
یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم
و رفتم بیرون.
مامانم داشت کاراش رو می کرد
هنوز خودش آماده نشده بود
تا خواست شروع کنه به غر زدن منو دید.
وایساد. خوب سر تا پام رو برانداز کرد.
انگار نتونست ازم ایراد بگیره.
بعد چشم غره رفت و گفت :
یه وقت نیای کمکم.
خودم هنوز وقت نکردم هیچ کاری کنم
رفتم جلو و گفتم :
دیگه چی کار داری
بگو من انجام می دم. برو حاضر شو
_ الان؟ زحمت کشیدی
تموم شد دیگه.
_ خب مامان زودتر صدام می زدی.
_ خودت عقل ندازی زودتر بیای کمکم؟
_ اعصاب نداریا عزیزم.
دیگه چیزی نگفت.
رفتم نشستم جلوی تلویزیون.
تا نشستم زنگ رو زدن.
بابام بود.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #102 امیرعلی دستاشو محکم گرفت و نگران گفت: _هی هی باشه. چرا اینجوری
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#103
جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گذاشت و بغلم کرد.
سوار ماشینش، صندلی جلو منو نشوند.
یه تصویر محو از پشت گریههام ، دیدم!
انگار که داشتم مهراب رو میدیدم. خودشم سوار ماشین شد که از حال رفتم.
لحظهی آخر حس کردم که دستای سردم توی دستاش قرار گرفت و نوازشم کرد. فکر کردم مهرابه و نالیدم:
_نکن مهراب!
*
_من واقعا نمیدونم چه اتفاقی افتاده ولی انگار بدجور داشتن میدویدن. قوزک پاهاشون آسیب جدی دیده.
چشمهام باز نمیشدن، به زور فقط میتونستم صدا ها رو ناواضح بشنوم.
اتفاقات توی سرم پیچ میخورد، بهم حمله کرده بودن، تو دست عسل چاقو بود، میخواست بهم ضربه بزنه.
امیرعلی جلوشو گرفت ولی یدفعه هردوشون دنبالم دویدن!
کلافه سرمو تکون دادم و به زور گفتم:
_آب.. میخوام.
کسی آب توی دهنم ریخت؛ انگار داخل آب یه چیز شیرینی بود.
گلوم خیس شد و سرفهای کردم.
صدای آروم مهراب رو شنیدم، انگار توهم بود. آروم گفت:
_همهچی درست میشه آنا!
بهت قول میدم کاری میکنم به غلط کردن بیوفتن.
کسی صورتمو لمس کرد، انگار داشت روی چشمها و گونههام رو دست میکشید و لمس میکرد.
@deledivane
**
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #412 یه نگاهی به خودم توی آینه انداختم و رفتم بیرون. مامانم داشت ک
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#413
رفتم درو باز کردم.
و جلوی در منتظر شدم تا بیاد.
وقتی رسید معلوم بود خیلی خستس.
اما سعی داشت با حوصله به نظر بیاد.
_ سلام بابا. خسته نباشید.
_ سلام دخترم.
درمونده نباشی.
_بدید به من.
یکم خرید کرده بود ازش گرفتم.
نگاهی به سر تا پام انداخت و گفت :
ماشالله.
چه تغییر کردی.
خندیدم و گفتم :
کار خاصی هم نکردم بابا.
فکر کنم این چند وقت از بس منو بی روح و بی حوصله دیدید
الان این تغییر به چشمتون اومده.
خندید و چیزی نگفت.
وقتی داشتم می رفتم تو آشپزخونه گفتم :
بابا اگه خسته ای برو استراحت کن تا میان
گفت :
برم یه دوش بگیرم.
اگه وقت شد یه چرتی هم می زنم.
مامانم سلام کرد و خسته نباشید گفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #103 جون از پاهام رفت و داشتم روی زمین میوفتادم که دستشو زیرپاهام گ
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#104
سرمو به زور تکون دادم و بینفس گفتم:
_بهم ... دست نزن!
دستاش دور شد، مطمئن بودم که مهرابه.
کی مثل مهراب میتونست انقدر دستاش لمس قشنگی داشته باشه؟
نور انگار از اتاق کم شد و صدای مهراب به گوشم خورد:
_برقای اتاق رو خاموش کردم. چشماتو باز کن!
چشمام رو باز کردم ، کنار تخت وایستاده بود.
نور ضعیف و کمی از پشتِ در شیشهای دیده میشد.
لبخندی روی لبم نشست و با درد گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه نباید الان شوهرم کنارم باشه؟
با آهی که کشید، کنارم نشست و گفت:
_همون شوهری که دنبالت کرده بود؟
پس درست حدس زدهبودم!
ماشینی که بهش خورده بودم، ماشین مهراب بود.
فقط نمیفهمیدم چرا اطراف خیابونای خونهی من و امیرعلی بوده.
بیحرف به سقف بالای سرم خیره شدم.
خودش به حرف در اومد و گفت:
_حالت خوبه؟ میدونم خوب نیستی، خواهرت خیلی عوضیه.
درحالی که داشتم با چشمام، کل دیوارا و سقف رو میکَندم، گفتم:
_اون حاملست. میذارم پای هورمون های بارداری و خطرناک زنونه!
_تو دستاش چاقو بود. وقتی به طرفت اومدم که داشتم از ترس مردنت به خودککشی فکر میکردم.
لبخند تلخی زدم:
_درسته!
من زندگیم همینقدر حقیرانه است.
دقت کردی؟ بیبی رو از دست دادم، وقتی دوستم داشت.
تو رو از دست دادم، وقتی عاشقم بودی.
ولی خانوادم و عسل رو بخاطر آبرومون سفت چسبیدم، درحالی که دوستم ندارن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #413 رفتم درو باز کردم. و جلوی در منتظر شدم تا بیاد. وقتی رسید معل
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#414
نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم
مازیار هیچ پیامی نداده بود.
دلم گرفت.
با خودم درگیر بودم.
نه به ناز کردن هام.
نه به نگران شدنم و دلتنگ شدنم
مامان هم کاراش رو تموم کرد و رفت حاضر شه.
سرم رو به پشتی مبل تکیه دادم.
دلم می خواست بخوابم.
فارغ از همه چی.
اصلا برام اهمیتی نداشت که خواستگار میومد.
نمی دونم چقدر گذشت که زنگ در به صدا در اومد.
مامانم هول اومد بیرون و گفت :
بدو بدو درو باز کن.
نگاهش کردم و گفتم :
باشه مامان.
آروم باش.
چرا اینقدر استرس الکی داری؟
_ برو وا کن درو دختر.
سری تکون دادم و رفتم سمت اف اف.
چهار نفر بودن.
بی میل آیفون رو زدم.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #104 سرمو به زور تکون دادم و بینفس گفتم: _بهم ... دست نزن! دستاش
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#105
_هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی!
بیخیالش شو..
ناگهان فکری تو سرم زد و گفتم:
_مرگمو جعل کن!
شوکه نگاهم کرد و گفت:
_آنا.. چی داری میگی؟
نگاهمو از سقف گرفتم و بهش نگاه کردم. خندیدم و گفتم:
_گفتم که! مرگمو جعل کن. بگو مُردم.
بگو بخاطر شکستن دندهام، نه اونم بخاطر برخورد با ماشین که بخاطردویدن و افتادنم مردم.
نگران شد و با دلسوزی دستام رو توی دستاش گرفت.
درحالی که سعی میکرد منصرفم کنه، گفت:
_چرا میخوای اینکارو کنی؟
میدونی چقدر خطرناکه؟ میدونی اگه دولت بفهمه مرگت جعل شده چی پیش میاد؟
سرد گفتم:
_میخوام مرگمو جعل کنی تا انتقام بگیرم.
میخوام بشم کتبوس شب و روز امیرعلی و عسل!
بعد از مرگم، حتما عسل و امیرعلی با هم ازدواج میکنن.
اونم بدونه این که مهریه منو پرداخت کنن، رسما مانعی به اسم آنا از جلوی راهشون کنار میره.
_ازدواج با دو تا خواهر توی دین اسلام حرامه!
پوزخندی زدم و گفتم:
_ولی نه وقتی یکیشون رو طلاق دادی، یا مُرده باشه!
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #414 نشستم روی مبل و با گوشیم ور رفتم مازیار هیچ پیامی نداده بود.
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمان_دل_دیوانه
#415
باید همونجا می ایستادم.
مامانم و بابام که اومدن
من رفتم پشت سرشون وایسادم.
بعد از چند دقیقه چند تا خانم و آقای شیک و پیک کرده که بوی عطرشوو کل ساختمون رو برداشته بود
اومدن.
خیلی هم خوش رو و مودب بودن.
اول باباهه سلام کرد.
بعد مادر.
بعد یه خانم جوونی اومد.
فکر کنم خواهرش بود.
و آخر سر هم آقا داماد با دسته گل.
توی چند ثانیه برانداز کردم.
بدک نبود.
حتی میشه گفت از نظر چهره و استایل از مازیار هم بهتر بود.
ولی خب، عشق این چیزا حالیش نیست.
مامان بابام کنار رفتن.
اومد جلوی من.
نگاهم کرد و گفت :
سلام.
منم مثل خودش جواب دادم.
گل رو گرفت سمتم و گفت :
بفرمایید.
ازش گرفتم.
_ ممنون.
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
ویرانه❤️🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #105 _هرچقدر بیشتر بهش فکر کنی، بیشتر آسیب میبینی! بیخیالش شو.. نا
🌻🍊🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻
🌻
#تشبیه_او
#106
نگاه خیرهای به چشمام کرد، به چشمای درشتش نگاه کردم و لبخندی زدم:
_نگران نباش، خب؟ هیچی نمیشه.
_چرا طلاقتو نمیگیری و با مهریهات اون مرتیکه رو تیغ نمیزنی؟
_مهریهام رو بذارم اجرا که چی بشه؟
که دو سال معتل بمونم و اون مرتیکه منو سر بدونه؟
_مگه نمیخوای انتقام بگیری؟ مهریهات بهترین راهه!
_اون الان میدونه باید چیکار کنه. میدونه که باید دنبال یه وکیل خوب برای طلاق و ندادنِ مهریه باشه.
دنبال بهانه میگرده و چی از این بالاتر که عدم تمکین راحت میتونه طلاقمو بدون مهریه بده؟
صورتش پر از خنده شد و گفت:
_آنا واقعا عدم تمکین؟
قرمز شدم، چقدر خنگ بودم که جلوی اون این حرفو زدم.
گونه هامو تو دستاش گرفت و با خنده گفت:
_احمق کوچولو، عدم تمکینی وجود نداره وقتی بتونی مدرک بیاری وسط که با خواهرت رابطه نامشروع داشته و اونو حامله کرده.
_اونا گردن نمیگیرن، من میدونم!
خانوادمم که پشتم نیستن، همینجوریش بخاطر طلاقم از تو سرشون جلوی فامیل پایین هست...
نا امید ادامه دادم:
_دیگه بخوام از امیرعای هم جدا بشم، واویلاست.
طرف امیرعلی رو میگیرن، میدونم!
حتی اگه بفهمن با عسل بهم خیانت کرده، میگن عسل رو ازش دور میکنیم و بچه عسل که بدنیا اومد مثل بچه خودت بزرگش کن فقط طلاق نگیر.
_از کجا میدونی؟
پوفی کشیدم و گفتم:
_من خانوادهی روانی و آبرومند خودمو میشناسم.
سر طلاقم از تو هم یه ذره حمایتم نکردن.
دیگه ازدواجم که با خودم بوده و اجباری نبوده که اصلا کمکم نمیکنن.
@deledivane
🌻
🍊🌻
🌻🍊🌻
🍊🌻🍊🌻
🌻🍊🌻🍊🌻