eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22.1هزار دنبال‌کننده
133 عکس
55 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #460 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت :
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خودم رو معتهد به یکی دیگه می دونستم. اما آیا واقعا اینطور بود؟ من خودم رو به مازیار متعهد می دونستم یا نه؟ _ دلارام؟ دلارام؟ صدامو داری؟ تکون محسوسی خوردم. _ هان؟ _ کجایی دختر؟ مشخصه خیلی فکرت مشغوله. هوفی کشیدم. دست کشیدم به صورتم و گفتم : آره خیلی _ داری خودت رو عذاب می دی. به چی فکر می کنی حالا. _ هیچی. یه فکر مسخره بود. صبحونه بخوریم بعد حرف می زنیم. سر تکون داد و هیچی نگفت. به زور چند تا لقمه مربا خوردم. متوجه شد دارم با غذا باری می کنم. ولی چیزی نگفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه ‌#461 ولی سریع فکرم رو منحرف کردم. حتی فکر بهشم درست نبود. وقتی خ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگران چیزی نبودی. نمی دونم شایدم هنوز خیلی زمان لازم بود که بشناسمش ولی چیزی که می دیدم این بود. صبحونه رو که خوردیم خواستم میز رو جمع کنم که نذاشت و گفت خدمتکار ظهر میاد. منو نشوند روی مبل. خودش هم رفت قهوه آورد. وقتی نشست گفت : خب بگو ببینم. چی شده. می شنوم. _ خب راستش دیشب رفتیم خونه عموم اینا. ‌_ بابای مازیار دیگه؟ _ آره. _ خب. _ گفت‌ یکی از دوستاش ازش خبر داره و با خانواده مازیار در ارتباطه. اطلاعاتی نمی ده. فقط میگه حالش خوبه یا نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #462 واقعا آدم فهمیده ای بود. و پیشش احساس معذب بودن نمی کردی نگرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و بتونم باهاش ارتباط بگیرم. چون خیلی نگران مازیارم. نمی دونم ولی چه جوری پیداش کنم نمی تونم برم به عمو یا زن عمو هم بگم. _ چرا نمی تونی؟ _ چون هم روم نمیشه هم نمی دونن که چی بین من و مازیار گذشته. فکر می کنن هنوزم از مازیار فراریم نمی خوام مامان بابام هم بویی ببرن. حداقل تا وقتی که تصمیم میگیرم _ فکر نمی کنی دیگه وقتش رسیده که یه تصمیم درست بگیری؟ _ چرا. ولی... هنوز گیجم. لازمه با خود مازیار حرف بزنم. که اونم نیست. _ چی هنوز برات گنگه. _ می خوام بدونم حاضره بخاطر من کارش رو بذاره کنار. یا اصلا اگه به همین کار ادامه بده چقد در سال قراره ماموریت بره @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #463 _ من از دیشب شدیدا فکرم مشغول شده که شماره طرف رو پیدا کنم. و
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟ یکم مکث کرد و گفت : عشق اگه عشق باشه، این چیزا بهونس. و این بهونه ها نمی تونه جلوی اون حس رو بگیره. دلم لرزید. راست می‌گفت. دنبال چی میگشتم ‌؟ چرا سعی داشتم داستان رو کش بدم؟ کلا این وسط یه سوال بود یه جواب. می خواستمش یا نه. اگر مازیار رو می خواستم دیگه هیچی نمیتونست مانع بشه. اگرم نمی خواستم، که بهونه ها خوب این وسط جولون می دادن و بین ماه فاصله می نداختن - چی شد. رفتی تو فکر؟ سر تکون دادم. - آره. - حالا چی شد. به نتیجه ای هم رسیدی؟ - فکر می کنم که... آره. - خب؟ - می خوامش. - مطمئنی؟ یکم مکث کردم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #464 - میتونم با شرایطش کنار بیام یا نه. - ولی یه چیز بگم؟ - چی؟
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی خانواده ها حرفی بزنم. - خب پس. صبر کن و منتظرش بمون تا برگرده. یکم خیره به علی نگاه کردم و بعد گفتم : یهو یه صدایی درونم گفت تو از کجا تو زندگیم پیدات شد. - من؟ - آره. خیلی خوب و درست داری تمام ابهام های درونم رو از بین می بری. خنده ریزی کرد و گفت: ما مخلص شماییم دلارام خانم. - واقعا امیدوارم کنار یه دختر خوب خوشبخت بشی علی. - هعی. از ما دیگه گذشت. پیر شدیم. - چی میگی؟ کجا پیر شدی؟ ولی باید خودم برات آستین بالا بزنم. به تو باشه تا ده سال دیگه هم زن نمیگیری. - عه. اقدام که کردم نکردم + @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
❌درمان ریزش مو دردوهفته 😳⁉️ 🔺🔻من واقعا خیلی ریزش مو داشتم خیلی رنج میبردم از این موضوع 😔 برای کاشت مو ب چند تا کیلینیک مراجعه کردم ولی متاسفانه جواب نداد😞 🟢تا اینکه زن داداشم یه کانالی بهم معرفی کرد😍 🔥💥باورتون نمیشه وقتی عضوش شدم طی دوهفته من جوابشو دیدم👌🤩 ✅اگر توام داری از نداشتن مورنج می‌بری حتماً عضو این کانال شوو معجزه می‌کنه براتون 🥰 https://eitaa.com/joinchat/141689601C88384c0c3e 09926098280 ☎️
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #465 بعد با اطمینان گفتم : مطمئنم. ولی نمی تونم با همین صراحت جلوی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خودش سریع فهمید و گفت : بد برداشت نکنی. من کلا طنزم گاهی تلخ میشه. منظوری ندارم. مطمئن باش. الان عین داداش خودت می تونی روم حساب کنی. یکم خیالم راحت شد و گفتم ‌: مرسی علی. - قهوت رو بخور. سرد شد. آروم آروم قهوه رو توی سکوت خوردم. و بازم از فرصت استفاده کردم و رفتم توی فکر. به اصرار علی نشستیم با هم یه فیلم کمدی دیدیم. گفت باید روحیت عوض شه. الحقم که طنز بود. و خیلی منو خندوند. بعد مدت ها تونستم بخندم. و در ضمن انگار یه باری از رو دوشم برداشته شده بود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #466 - به من چه تو عاشق بودی. و همراه حرفش خندید. یه جوری شدم. خو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاشیه می رفتم. من مازیار رو دوست داشتم. و حالا که حقیقت رو فهمیده بودم راحت می تونستم بهش اعتماد کنم. جوابم بهش مثبت بود. دیگه نیاز نبود فکر کنم. فقط خیلی دلم می خواست از وضعیتش با خبر بشم. اما مونده بودم که چه جوری. واقعا نمی تونستم برم به کسی چیزی بگم به زن عمو می شد اعتماد کرد ولی می ترسیدم برم بگم و یه وقت دهن به دهن بچرخه. اگه به گوش بابام می رسید خیلی عصبی می شد. درسته که در نهایت باید می فهمید. اما وقتی مازیار برمی‌گشت راحت تر می شد راه پیدا کرد. من نمی دونستم دقیقا چی بگم. چه جوری صحبت کنم. باید اول از اون مطمئن می شدم از علی خدافظی کردم و راهی خونه شدم. خواست منو برسونه ولی نذاشتم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #467 مکالمه با علی واقعا راه رو نشونم داد. و فهمیدم نباید دنبال حاش
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم می خواستم برم پیش زن عمو. ولی قبلش با علی حرف زدم. اولش میگفت چیزی نگم. ولی وقتی دید راهی نیست و منم چقدر دلهره دارم گفت اگر واقعا مطمئنم که زن عمو به کسی چیزی نمیگه برم سراغش. زن عمو و عمو واقعا دوست داشتن من عروسشون بشم و خودشون هم همیشه مازیار رو سرزنش می کردن که منو از دست داد. برای همین به ضررم عمل نمی کردن این شد که تصمیمم رو عملی کردم و وقتی که مطمئن شدم عمو خونه نیست رفتم سراغ زن عمو. از قبل باهاش هماهنگ کرده بودم. برای همین آمادگی دیدنم رو داشت.. یکم نشستیم پیش هم وحال و احوال کردیم و گپ زدیم. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #468 چند روز دیگه هم گذشت. اینقدر بی قرار شدم که دیگه طاقت نیاوردم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 دیگه وقتی خیلی حرف داشت کش میومد تصمیم گرفتم مقدمه چینی رو تموم کنم و حرف بزنم. - خب... راستش زن عمو... خودش فهمید و گفت : احساس می کنم می خوای یه چیزی بگی آره؟ سر تکون دادم. - بله. ولی.. نمی دونم چه جوری. یکم نگران شد. - اتفاقی افتاده دلارام جان. - نه زن عمو چیزی نشده. راستش هوفی کشیدم و گفتم : زن عمو... مازیار قبل اینکه بره چند باری اومد سراغم. متعجب و مشتاق گفت : خب؟ - کلی حرف زد. اصرار داشت که ببخشمش و برگردم باهاش من هی بهونه آوردم هی خواستم از زیر بارش در برم. ولی ول کن نبود @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
هدایت شده از ❇️نورالزهرا❇️
💌مسابقه حجابِ زهرایی 🎀دخترنازنینم🎀: زینب سیمری 👁️کد: ۲۶۱۹ 🟢نفر اول از بازدید بیشتر ۱ میلیون تومان 🟢نفر دوم بازدید بیشتر۵۰۰ هزارتومان 🟢به ۵ نفر به قید قرعه کشی نفری ۳۰۰ هزار تومان 💠مهلت مسابقه تا عید غدیر 📎شرایط سنی: از نوزادی تا ۱۸ سال 🔴همین الان بیا داخل کانال تو مسابقه شرکت کن😉👇 https://eitaa.com/noorolzzahra 🟣ادمین : @mosabeghehh
هدایت شده از  عشق‌دیرینه💞
25k💚