eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
22هزار دنبال‌کننده
148 عکس
74 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #450 _و نمی دونیم که چی برامون خوبه و چی نیست نمی دونیم نتیجه کار
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 سوار ماشین شدیم. و برگشتیم. آدرس خونمون رو خواستم بگم . گفتم : ادرس بدم؟ لبخندی زد و گفت : بلدم. _ چه جالب. با یه بار اومدن یاد گرفتی؟ _ من حافظه آدرسم خیلی خوبه. _ آخ برعکس من. _ عیب نداره. بالاخره هرکس تو یه چیزی خوبه. _ آره. قبول دارم. _ آهنگ چی بذارم؟ _ هرچی شما خودت گوش می دی. _ نه دیگه نشد. بگو که سبکی می پسندی. _ من همه سبکی گوش می دم. ولی الان فکر کنم ترجیحم یه موزیک لایته _ بی کلام؟ _ بی کلام باشه چه بهتر. دیگه چیزی نگفت. یکم گشت و یه آهنگ پیدا کرد پلی کرد. چشمام رو بستم و سعی کردم باهاش آرامش بگیرم ولی باز افکار اومدن سراغم. و دلم گرفت. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #451 سوار ماشین شدیم. و برگشتیم. آدرس خونمون رو خواستم بگم . گفتم
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه. نگاهی به اینور اونور انداختم. بعد خطاب بهش، گفتم : واقعا ممنونم. خیلی زحمت کشیدی. _ زحمت چیه. خوش گذشت حالا؟ _ آره عالی. مگه میشه نگذشته باشه. واقعا مچکرم که وقت گذاشتی. _ من ممنونم که دعوتم رو قبول کردی. شب خوبی داشته باشی. _ بیا بریم داخل. خندید و گفت : فکر نکنم اگه بیام صورت خوشی داشته باشه. با خجالت خندیدم و گفتم : خب آره مسلما. _  برا همین هیچ وقت تعارف رو دوست نداشتم. _منم همینطور. ولی دیگه جا افتاده. بازم ممنون. خدفظ. _ خدافظ. مراقب خودت باش. خیلی هم فکر و خیال نکن. _ سعی می کنم. ازش خدافظی کردم و رفتم خونه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #452 توی سکوت رانندگی کرد تا رسیدیم جلوی خونه. نگاهی به اینور اونو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو کرده بود. دو سه روزی می شد که به شدت توی فکر و خیالش غرق شده بودم. و نمی تونستم فراموشش کنم. نمی دونستم چی کار کنم. خبری ازش نداشتم. نمی تونستم هم برم سراغ عموم اینا. همه فکر می کردن ما هیچ ارتباطی با هم نداریم. در ضمن اصلا اونا هم نمی دونستن که کجاست و برای چه کاری رفته. برام سوال بود بدونم چی بهشون گفته. یه چیزی درونم قلقلکم داد که برم سراغ  مامانم. و بگم یا ما بریم پیش عمو اینا یا اونا بیان. اما نمی دونستم چه بهونه ای جور کنم. بالاخره بعد کلی فکر کردن گفتم دلم خیلی گرفته. دلم اصلا برا عمو اینا تنگ شده. کاش می شد همو ببینیم اولش تعجب کرد ولی چیزی نگفت گفت با بابا صحبت می کنه. اگه اوکی بود می ریم خونشون. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #453 یک هفته ای گذشت ولی هنوزم خبری از مازیار نبود دلم خیلی هواشو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرار شد همون شب بریم خونشون. دیگه من مطمئن بودم که مازیار نیست. چون مامان اینا انگار نگران بودن که اون باشه. برا همین با یکم بی میلی و دو دلی راهی شدن. وقتی دیدن که نیست خیالشون راحت شد. عمو و زن عمو خیلی خوب برخورد کردن. مامان بابا هم همینطور. ولی مشخص بود که حالشون خوب نیست. انگار از دوری مازیار بود. یکم نشستیم و درباره مسائل کاری و این چیزا حرف زدن زن عمو و مامانم هم که مشغول حرف درباره روزمرگی های زندگی شون شدن. دیگه صبرم داشت سر میومد که چرا کسی حرفی از مازیار نمی زنه. که بالاخره مامانم پرسید. _ آقا مازیار کجاست. حالش چطوره. زن عمو و عمو جفتشون آه کشیدن. عمو گفت : والا چی بگم. گفت می ره سفر کاری. ولی نمی تونه خبری از خودش بده. الان یک ماهی میشه که نیست @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت118 دستمو از دست مهراب بیرون کشیدم و با حرص گفتم: _الان که رفت
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شدم _بشین فعلا. بی‌بی میگه ننداز پتو رو به حرفش گوش کن. تسلیم ما دوتا زن شد و نشست. خستگی از سر و صورتش میبارید. دلم براش سوخت و به بی‌بی گفتم: _میخواین من پتو و بالش بندازم، مهراب کنارمون بخوابه ولی بیدار باشه ما دو تا حرف بزنیم؟ هم پیشمون حرف بزنه هم دراز بکشه؟ نگاه عجیبی بهم کرد و گفت: _دوسش داری؟ پلکام لرزید. شوکه گفتم: _چی؟ _واضح پرسیدم‌. مهراب رو دوست‌داری؟؟ مونده بودم که چی جوابش رو بدم. مهراب هم با انتظار نگاهم میکرد. میدونست دوسش‌دارم، بارها بهش گفته بودم اما از بی‌بی خجالت میکشیدم. چطوری تو چشمای بی‌بی زل میزدم و میگفتم که عاشقشم؟ اونم وقتی که بی‌بی یه زن سنتی بود و میدونست که من متاهلم. از طرفی هم نمی‌تونستم بگم که دوسش‌ندارم چون هم دروغ بود و هم این که با تیپا از خونش پرتم میکرد بیرون! سرمو پایین انداختم و شرمنده گفتم: _دوست داشتن.. نه! من وابسته و عاشقشم... سکوت بی‌بی، میترسوندتم. انگار کسی سرب مذاب تو دلم می‌شست. نگران و تند تند ادامه دادم: _ولی من با مهراب به شوهرم خیانت نکردم. اول اون بود که شروع کرد به خیانت کردن با خواهرم، منم مثل اون نرفتم با مهراب کار غیر شرعی یا خلافی انجام بدم، فقط همدیگه رو دوست داریم. با سردی گفت: _دوست داشتنش خیانت نیست؟ _من با دوست‌داشتن امیرعلی موقع ازدواجم با مهراب، به مهرابم خیانت کردم! @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 #تشبیه_او #پارت119 مهراب با خستگی گفت: _من خیلی خوابم میاد. پشت فرمون خسته شد
🌻🍊🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻 🌻 _مهراب از خیانتت باخبر بود؟ کلافه به مهراب نگاه کردم تا چیزی بگه، اصلا نمیخواستم این بحث رو پیش بی‌بی باز کنم اما مهراب با بیخیالی به سنت اتاق رفت. دندونامو از حرص روی هم فشردم، بی شعور تنهام گذاشت! هیچکدوممون حریف بی‌بی نمیشدیم. آهی کشیدم و ناچار گفتم: _نه. یه سال قبل از طلاقمون فهمید. شکاک و بدبین شد. بهش گفتم با امیرعلی بهت خیانتی نکردم فقط دوسش دارم و بهش فکر میکنم. اشتباه کردم، باید پنهانی نگهش میداشتم. _تو خودت زندگیتو خراب کردی دخترم.. من نمیتونم قضاوت کنمتون اما مقصر اصلی تویی! برو بخواب.. پشیمون شدم. بهتره یه وقت دیگه حرف بزنیم. از جا بلند شدم و بی اراده منم بلند شدم. ناراحت گفتم: _تقصیر من نبود. من .. من مگه میتونم خودمو طلاق بدم؟ چرا تو قانون حق طلاق با مرده؟ من .. من مهرابو داشتم دوست میداشتم که ولم کرد. که طلاقم داد. _اگه تو داشتی عاشقش میشدی، اون از اول عاشقت بود. ازت خسته شده بوده، از سردی و نبودن هات. _من نبودم؟ من همیشه تو زندگی مشترکمون کم و کاستی نذاشتم. به سمتم برگشت و غمگین گفت: _تو عشق نذاشتی! فکر کردی من مردی که با عشقش ازدواج کرده و فردای صبح عروسیش غمگین پیشم میاد، با مردی که به کام دلش رسیده نمی‌شناسم؟ @deledivane 🌻 🍊🌻 🌻🍊🌻 🍊🌻🍊🌻 🌻🍊🌻🍊🌻
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #454 بابا هم در کمال تعجب قبول کرد. مامانم با زن عمو حرف زد. و قرا
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مون باهاش یکی از دوستاشه. که زنگ می زنیم از اون احوالش رو جویا می شیم. دروغ چرا شما که غریبه نیستید. من خودم خیلی ناراحت شدم که یه دوست ازش خبر داره ولی ما نه. هرچی گفتیم آقا جان پسر کارت چیه مگه. چرا نمی تونی به خودمون خبر بدی چیزی نگفت. گفت بذارید برگردم میگم. دوستش هم حرفی نمی زنه. گفت مازیار ازم خواسته چیزی نگم. مامان بابام خیلی شوکه شدن. بابام گفت : یعنی چی آخه؟ داداش خدایی نکرده پاش به راه بد باز نشده باشه. ‌دوست داشتم داد بزنم بگم نه. همچین فکری نکنید. ولی جلوی خودم رو گرفتم. چاره ای نداشتم. باید سکوت می کردم. زن عمو گفت : والا ما خودمون هم حدس زدیم. ولی دوستش قسم خورد و مدیون کرد گفت اصلا همچین فکری درباره مازیار نکنید. @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #455 ما هم نگرانیم هم دلتنگ. نمی دونیم چی کار کنیم. راه ارتباطی مو
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم. بابام گفت : چی بگم. انشاالله که عاقبت بخیر باشه. عمو و زن عمو تشکر کردن. بحث کلا از مازیار منحرف شد. حالا من فکرم مشغول شده بود که چه جوری می تونم با اون دوستش که گفتن ارتباط بگیرم. چه جوری می تونستم بفهمم حال مازیار چطوره و کجاست. و سوال اینجا بود که آیا اصلا اون شخص جواب منو می داد؟ به هر حال باید شانسم رو امتحان می کردم. اما نمی دونستم چه جوری. از کجا شمارش رو پیدا می کردم. نمی تونستم هم برم بگم عمو یا زن عمو شماره اون دوستش و بهم بدید. البته شاید هم می شد. یعنی می شد به یکیشون بگم که من دارم به پیشنهاد مازیار فکر می کنم. نمی دونم. روم نمی شد. از طرفی مامان بابام هم اگه می فهمیدن ممکن بود گارد بگیرن @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #456 آروم نفسی از سر آسودگی کشیدم. بابام گفت : چی بگم. انشاالله
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگه اصلا نفهمیدم چه جوری گذشت. تا دم دمای صبح هم توی تخت داشتم فکر می کردم که چی کار کنم. ساعت شیش صبح دیدم علی بهم پیام داد. پیامش رو باز کردم. حال احوال کرده بود. خواست ببینه حالم چطوره. جوابش رو دادم و نوشتم : چقد سحر خیزی. خوبم. خودت چطوری. گوشیم زنگ خورد. خودش بود. صدام رو یکم صاف کردم و جواب دادم. _ الو؟ _ بد موقع که زنگ نزدم؟ _ ام میشه گفت نه. _ تعارف نکن. اگه نمی تونی حرف بزنی بعدا زنگ بزنم. _ نه مشکلی نیست. فقط چون بقیه خوابن آروم حرف می زنم. _ باشه. صبح قشنگت بخیر @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #457 مثل خر مونده بودم تو گل. نمی دونستم چی کار کنم. اون شب که دیگ
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محسوب میشی _ نه حقیقتا. من کل شب رو نخوابیدم. _ کلا نخوابیدی تا الان؟ _ نه. _ دیوونه ای؟ خب چرا؟ _ فکرم مشغوله. خوابم نبرد. _ عزیزم... هرجور مشغولیت فکری باشه نباید بخاطرش از خوابت بزنی. اینو فراموش نکن. _ واقعا نشد. _ چی اینقد فکرت رو مشغول کرده؟ مازیار؟ _ آره. هوفی کشید و گفت : می خوای دربارش حرف بزنی؟ _ اگه بشه که خیلی خوبه _ خب اگه تایمت آزاده من تا ظهر نمی رم شرکت. می تونی بیای پیشم. منظورش خونشون بود؟ بد نبود اگه می رفتم خونشون؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #458 آهی کشیدم و گفتم : مرسی. صبح شما هم بخیر. _ تو هم سحر خیز محس
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی خونه کسی مزاحم نبود. گفتم : نه مشکلی نیست. اگه مزاحم نیستم میام. _ قبلا گفته بودم از تعارف خوشم نمیاد. آدرس می فرستم بیا صبحونه رو با هم بخوریم _ باشه. ممنونم. آدرس برام فرستاد. بلند شدم سریع حاضر شدم. دیگه توی انتحاب لباس وسواس به خرج ندادم فوری یه چیز پوشیدم و زدم بیرون. خونش تقریبا میشه گفت از خونه ما فاصله داشت. حوصله رانندگی هم نداشتم. یه دربست گرفتم و رفتم. * با دیدن خونش دهنم وا موند. اینقد ساختمون شیکی بود که آدم محوش می شد. گفت طبقه آخر. لابی هماهنگ کردم و رفتم بالا. ولی دمش گرم. یه تنه چه دبدبه کبکبه ای راه انداخته بود. در خونه نیمه باز بود. در زدم و یالله گویان رفتم داخل صدامو که شنید گفت : بیا تو. به موقع رسیدی. سر چرخوندم و گوشه پذیرایی دیدمش. خونش هم خیلی بزرگ و قشنگ بود. رفتم جلو و سلام کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥 **
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 #رمان_دل_دیوانه #459 خودش متوجه شد و گفت : اگرم معذبی بریم بیرون. ولی فکر کردم توی
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 تازه چیدن میز رو تموم کرده بود. نگاهم کرد و با خوش رویی گفت : چطوری خانم اورثینکر. خندیدم. _ خوبم. یعنی هم خوبم هم نه. _ می فهمم. بیا اول بشیم یه چیز بخور. فسفر هایی که سوزوندی برگرده. بعد دربارش حرف می زنیم. تشکر کردم و سر میز نشستم. همه چی بود. از شیر مرغ تا جون آدمی زاد با تعجب گفتم : تو هر صبح برای صبحونه اینقد تدارک می بینی؟ _ من کلا خیلی به خورد و خوراکم اهمیت می دم. چون اعتقاد دارم اینجوری دارم به جسمم اهمیت می دم ولی خب امروز چون مهمون داشتم یکم تدارکات رو بیشتر کردم. _ مرسی. چه خونه قشنگی هم داری. _ سپاس گزارم بانو یه لحظه به این فکر کردم که اگه زنش می شدم تو اون خونه زندگی می کردم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥