🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۴۹
-بیا تو عوضی
منو کشید داخل و درو بست، دستشو از یقه ام جدا کردم و گفتم:
ناموس ناموس نکن بابا، تو اگه این حرفا برات مهم بود همون دیشب کل شهر و میگشتی دنبال دخترت،
ولی نگشتی چون بوی پول به مشامت خورده...
به جای پدرش، مادر نسترن جواب داد:
دخترمو چیکارش کردی؟ مملکت هنوز انقدر...
نذاشتم حرفش تموم بشه، پریدم وسط جمله شو گفتم
-دیشب که خیلی بی صاحب بود مملکت، تو اون اتاق...
-زر نزن پسره ی بیشعور، کدوم اتاق؟ مگه کلفتی کردن جرمه؟
نمیدونستم واقعا داره فیلم بازی میکنه و پدر نسترن چیزی نمیدونه یا جلوی من داشتن آبروداری میکردن،
به هرحال حرف و کش ندادم و به پدرش گفتم:
من نسترن و میخوام، اونم دیگه برنمیگرده تو این خونه تا شما بدینش به یه لنگه ی خودتون،
وکالت بدین ما باهم ازدواج کنیم، قول میدم خوشبختش کنم
-زکی، همینطوری خشک و خالی؟ اون دختر فک و فامیل نداره؟ نباید عروسی داشته باشه؟
-یه کم شرایط مهیا شد عروسیم براش میگیرم، شما هم میتونی به فامیل پرطمطراقت بگی
عقد کرد رفت خارج از کشور، شوهرش نمیتونست زیاد ایران بمونه
پدرش با پررویی تمام گفت
-تکلیف حساب کتابمون چی میشه؟ اون دختر منه
واقعا داشتم بالا میاوردم، میخواست بچه شو بفروشه و حرف از پدر بودن میزد، گفتم
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۰
-دو سه روز دیگه پول میارم میریم محضر شما وکالت میدی
-الان چرا نیاوردی؟ چرا دوروز دیگه؟
از عصبانیت به مرز انفجار رسیده بودم،
به آسمون نگاه کردم تا یه کم آروم بشم، بعد گفتم: مرد حسابی، من دویست میلیون پول بذارم جیبم راه بیفتم بیام اینجا؟
گفتم صبر کن جورش میکنم میام، فقط خواهشا تا اونموقع دیگه به نسترن زنگ نزنید،
هربار که شماره تون میفته روی تلفنش تمام تن و بدنش میلرزه
مادرش گفت: بچه ام کجاست الان؟ خواستین عقد کنین بگید منم بیام، یادت نره
یه نگاه عاقل اندر سفیه بهش انداختم و از خونشون اومدم بیرون،
همچین آدمایی ندیده بودم تا اون روز، تو ماشینم که نشستم به این فکر میکردم چطوری باید پول جور کنم،
کل پس انداز من پنجاه میلیونم نمیشد، اون سال دویست میلیون پول کمی نبود، مطمئن بودم پدرم داره،
تموم این سالها بیشتر از اینا جمع کرده، شاید الان نقدینگی اش بیشتر از بابابزرگ باشه،
این بزرگی و اعتبار بابابزرگ بود که ترسناکش میکرد وگرنه پول که تو حساب همه ی اعضای اون خانواده به قدر کافی بود...
برگشتم سمت خونه ام، مامانم تو راه زنگ زد، جواب دادم:
جانم مامان؟...
خوشحال گفت
-جونت بی بلا پسرم، کجایی؟
-جاتون خالی داریم میریم لب دریا، چیزی شده؟
-نه، امروز دفتر بابابزرگ بودی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۱
یخ کردم، سوتی بزرگی داده بودم، اگه به گوش فهیمه میرسید.
بدون معطلی گفتم:
آره صبح رفتم پیشش، دوساعت پیش،
الان با مهران تو جاده ایم دوباره برگردیم شمال، چی شده مامان؟
-هیچی، میخواستم بگم اگه تهرانی بیای خونه یه خورده درباره ی جمعه حرف بزنیم
-شرمنده مامان، فردا آخرشب میرسم، حتما حرف میزنیم
تلفنم قطع که شد نفس راحتی کشیدم و انداختمش روی صندلی شاگرد،
هیچ کس نمیتونه استرسهایی که اون روزا من کشیدم و درک کنه جز خودم..
جلوی خونه پارک کردم و پیاده شدم، از فروشگاه نزدیک خونه کلی خرید کرده بودم،
قبل از اینکه برم داخل بازم تلفنم زنگ خورد، این بار ساسان بود، وقتی برداشتم قبل از اینکه من حرفی بزنم گفت:
معلومه چه غلطی میکنی؟ چرا با مهران نرفتی شمال؟ کجایی؟
-خاک تو سر دهن لقش کنم، دیگه چی گفته بهت؟
-چی باید میگفت مگه؟ چرا دیشب یهو زدی زیر همه چیز؟
-ساسان بیخیال، فقط یه چیزی؟
-چی شده؟
نمیدونستم بگم یا نه، یه خورده من و من کردم و آخرش گفتم
-پول میخوام، داری؟
-مگه خودت نداری؟ حسابت خالیه؟
-دارم، کمه، بیشتر لازم دارم
-چقدر؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۲
به دیوار مجتمع تکیه دادم و گفتم:
دویست تا
-دویست میلیون؟
-آره بابا، سی چهل تا خودم دارم، بقیشو داری بهم قرض بدی؟
-چیکار کردی سروش؟ چه گندی بالا آوردی؟
عصبی گفتم:
هیچی بابا، بیخیال برگشتم از بابا میگیرم
گوشی رو قطع بعدم خاموش کردم، میخواستم پیش نسترن تنها باشم و کسی مزاحمم نشه..
در واحد و که باز کردم نسترن از روی مبل بلند شد و دویید طرفم، نایلون خریدا رو گرفت و گفت
-کجایی تو؟ تنهایی دلم پوسید اینجا، خیلی ترسیدم
کفشمو درآوردم و گفتم:
قربون دلت برم، رفتم تکلیف عروسیمون و روشن کنم دیگه، عروس خوشگلم...
انقدر کیف میکرد اینطوری باهاش حرف میزدم، یه دستش که آزاد بود و انداخت دور گردنمو گفت:
روشن شد؟
-چه جورم، اوکیه، نگران نباش
-به بابابزرگت گفتی؟
هنگ کردم، چی باید جوابشو میدادم؟
سکوتم باعث شد بگه
-سروش، کجایی؟ میگم گفتی بهش؟
-نتونستم
یهو وا رفت، دستش دور گردنم شل شد و ناراحت پرسید
-نگفتی؟
-نشد نسترن جان، سرش خیلی شلوغ بود، چندتا مهمون داشت
چقدر راحت دروغ میگفتم، یکی به نعل میزدم یکی به میخ، هم میخواستم خانواده مو نگهدارم هم عشقمو، پرسید
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۳
-پس چی اوکیه؟
-پدر و مادرت دیگه، بهشون گفتم دو سه روز دیگه براشون پول میبرم و وکالت عقد و میگیرم
-سروش، من میخواستم عروس بشم بعد بیام خونت
با این حرفش واقعا جیگرمو آتیش زد،
من درونگرا میتونستم بشینم یک ساعت زار بزنم براش...
نایلون خریدا رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین، محکم بغلش کردم و سرمو گذاشتم روی سرش، تو همون حالت گفتم
-عروسم میشی خوشگل من، فکر کردی سروش برات عروسی نمیگیره؟ اینطوری نگو
-بابابزرگت نمیذاره منو بگیری من میدونم، تو میری با دخترخاله ات عروسی میکنی منم میفتم گوشه ی خیابون
سرش و بلند کردم و صورتشو قاب گرفتم، با خنده ی همراه بغض گفتم:
بچه شدی نسترن؟ این حرفا چیه میزنی؟ من میگم برات جون میدم تو اینا رو تحویل من میدی؟
-اگه راست میگی همین الان منو ببر خونه تون، پیش پدرومادرت
-نمیشه عزیزم، اولا که من الان مثلا شمالم، دوما هنوز از طرف پدرومادرت مطمئن نیستیم که
نسترن ازم جدا شد و رفت روی مبل نشست، دوتا پاشو بالا گذاشت و دستاشو دورشون حلقه کرد،
فقط به حرکاتش زل زده بودم که گفت
-بابای من وقتی پنج سالم بود سرطان گرفته مرده
نفهمیدم چی میگه، رفتم کنارش نشستم و گفتم: چی؟ بابات مرده؟
-آره، همه ازش تعریف میکنن، میگن خیلی زحمت کش بوده، سرطان ریه گرفت و رفت
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۴
-چی میگی نسترن؟ پس این یارو..
-این یارو عمومه، مامانم میگه نه
ولی عمه ام میگفت تو همه ی یک سالی که بابام زجر میکشید تا بمیره اینا باهم رابطه داشتن،
بیچاره کاری از دستش برنمیومده، مریض بوده و ضعیف، عمه ام میگه مادرت سربه راه بود،
عموت عوضش کرد، بچه ی ناخلف خانواده بود دیگه، علاف و مفت خور و حالام که قمارباز
-میدونه مادرت...
نگام که کرد ساکت شدم،با بغض گفت: نمیدونم، دیدی که منم دیشب فهمیدم
دستشو گرفتم و گفتم:
نگران نباش، درستش میکنیم، تا شنبه صبر کن فقط، جمعه یه مهمونی خانوادگیه،
میرم اول با فهیمه حرف میزنم بعدم اگه موقعیت بود به بقیه میگم، نشد بگمم فرداش باهم میریم خونمون
-سروش من خیلی بدبختم، تو دیگه اذیتم نکن
زدم روی پاش و گفتم:
خیل خب بابا، از این حرفای گریه درآر نزن، بریم کلی خوراکی خریدم، یه فیلم ببینیم باهم، خوبه؟
فقط بهم لبخند زد، جمعه باید چیکار میکردم؟ با فهیمه نامزد میشدم؟ با نسترن چیکار میکردم؟
فهیمه چطوری راضی میشد؟ هیچی نمیدونستم..
نسترن وسط فیلم خوابش برد،
معلوم بود دیشب خیلی بدخواب شده، خستگی تو صورتش موج میزد، براش بالشت و پتو آوردم و روی کاناپه خوابوندمش..
تلفنمو که روشن کردم دیدم چندتا تماس از ساسان و فهیمه دارم و دوتا پیام،
یکی فهیمه بود که نوشته بود بهم زنگ بزن چرا خاموشی؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۵
اون یکی هم مهران بود که نوشته بود
-ساسان اومده بود پیشم، میدونست شمال نرفتیم، کجایی سروش؟
اول به فهیمه زنگ زدم، فوری جواب داد:
نگرانم کردی سروش، چرا تلفنت خاموش بود؟
این حجم از وابستگی بعد از یه بار رابطه برام طبیعی نبود، فکرشو نمیکردم لحظه به لحظه یادم باشه، آروم گفتم
-نیاز داشتم چند ساعت تنها باشم، معذرت میخوام نگرانت کردم...
پرسید: چیزی شده؟
-نه، چیزی نشده، فردا میبینمت
دلم نمیخواست بیشتر بهش دروغ بگم، اون بلیط برنده شدن من بود و نباید میسوزوندمش..
فهیمه دیگه اصرار نکرد و با یه خداحافظی راحتم کرد،
بعدش شماره ی مهران و گرفتم، چندتا بوق خورد که جواب داد
-کجایی تو سرخر؟ داداشت اومد هرچی بلد بود نثار من بدبخت کرد و رفت،
به خانواده ات بگو کجا میری کجا میای نیان پاچه ی مردمو بگیرن خب
-یه دیقه میتونی حرف نزنی؟
-خیل خب، بنال ببینم چی میگی؟
-ساسان چی میگفت؟ چرا اومد پیشت؟
کلافه جواب داد
-ساسان چی میگفت؟ ساسان خیلی چیزا گفت، تو جمعه بله برونته با اون دختره بلند شدی رفتی...
-مهران، دهن گشادتو باز نکردی درمورد نسترن حرفی بزنی که
-آهان، پس تیریپ مخفیه، قرار نیست عشق و عاشقی آقا رو بشه
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۶
-اونش دیگه به تو مربوط نیست، فقط بگو گفتی یا نه؟
-نه بابا نگفتم، به من چه اصلا؟
لبخند آرومی زدم و گفتم:
مرسی، برو بخواب صبح خودم ماشینتو برات میارم
-چه عجب یادت افتاد بعد دوشب
-باشه تیکه ننداز، کار داشتم، خودت میومدی دنبالش
بی خداحافظی قطع کردم و بازم به نسترن خیره شدم، دلم میخواست تو خواب صورتشو غرق بوسه کنم،
دلم میخواست انقدر بچلونمش که چیزی ازش نمونه، خیلی عاشقش بودم.
صبح که چشم باز کردم از آشپزخونه سروصدا میومد، بلند شدم رفتم دیدم نسترن داره سفره میچینه روی میز،
منو که دید گفت:
چایی دم کردم، آبمیوه هم گرفتم، صدای آبمیوه گیری بیدارت کرد؟
-باید بیدار میشدم قربونت برم
-پس صورتتو بشور بیا ببین نسترن چه کرده
خیلی خیالش راحت بود و این عذابم میداد، به سختی خندیدم تا دلش قرص بشه،
رفتم صورتمو بشورم، تو آینه که به خودم نگاه کردم تنفر همه ی وجودمو گرفت، عصبی گفتم
-خاک تو سرت کنن پسره ی الاغ، چرا دوتا دختر و اسیر خودت کردی آخه؟ حالا باید چیکار کنم؟
خیلی مستاصل شده بودم، دوباره برگشتم پیش نسترن و کنارش چند لقمه ای خوردم،
چایی دوم رو برام ریخت و روبروم نشست، بعد پرسید:
تا شنبه برنامه ات چیه؟ همینجا باید بمونیم؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۷
-الان که باید برم پیش ساسان، شاید بتونم ازش پول بگیرم، اگه نشه که باید برم سراغ بابا، امشبم باید برگردم خونه
نگران پرسید: منو اینجا تنها میذاری؟
وقتی اینو پرسید لپشو کشیدم و گفتم:
فکر کن من خانوممو تنها بذارم، نه بابا میام پیشت، به من میگن سروش نه برگ چغندر
-سروش، تو یه چیزی رو ازم قایم میکنی، آره؟
نمیدونم حس ششمش بود یا نگرانی بیش از حدش،
ولی بهم شک کرده بود، سعی میکردم تو چشماش نگاه نکنم،
دستم رفت روی گردنش، نگاهم خیره ی گردن سفیدش بود که گفتم
-آره، دارم یه چیزی رو قایم میکنم...
با دلهره پرسید: چیو؟
-اینکه...اینکه
-اینکه چی؟ نصف جونم کردی
-دلم میخواد نسترن، میخوام
اول زل زد بهم، یه خورده مکث کرد، بعد یهو فهمید چی میگم،
یدونه با کف دستش آروم زد تو سرمو گفت:
زهرمار، فکر کردم چی میگه، نخیر، از این خبرا نیست...
بلند شد بره، منم بلند شدم از پشت کمرشو گرفتم، سفت بهش چسبیده بودم، اونم سرشو آورد عقب و به صورتم چسبوند،
آروم گفتم
-آخ نسترن، چیکار کردی تو با این دل وامونده ی من؟ چیکار کردی؟
-من کاری نکردم، فقط عاشقتم
-فدای تو من بشم، همه ی زندگی سروش یعنی نسترن
-میخوای چقدر به بابام پول بدی سروش؟ باهات چونه میزد نه؟
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۸
-بابات نه دیگه، عموت، خودت گفتی عموته، الان دیگه چیزی دستشو نمیگیره،
یعنی انقدری میدم بهش که دهنشو ببنده نره پیش خانواده ام آبروریزی کنه، آره چونه که زد، ولش کن عزیزدلم، بهش فکر نکن
-مامانم چی؟ حرفی نزد؟
-چرا، اصرار داشت موقع عقدمون بیاد محضر، اما خوابشو ببینه
-دلم براش تنگ میشه، برام مادری نکرد ولی اذیتمم نکرد، حواسش بهم بود، به خیال خودش میخواست خوشبختم کنه
-نسترن، نسترن جانم
برگشت طرفم، به چشمام زل زد و گفت:
چیه سروش؟
-نگران نشو، جمعه شب یه مهمونی خانوادگی خونه ی بابابزرگ هستش که حتما باید برم، تنها، بدون تو، ولی...
-بدون من؟ مگه نمیخوای منو بهشون معرفی کنی؟ تا کی باید اینجا بمونم سروش؟
دستشو گرفتم گذاشتم روی قلبمو گفتم:
جات اینجاست نسترن، به خدای احد و واحد قسم میخورم،
ولی نمیتونم ببرمت، بهم اعتماد کن، آخرشب هرطوری شده میام پیشت، باشه، باشه؟
بغض کرد، فهمیدم، ولی سعی داشت بخنده، بوسیدمش و کنار گوشش لب زدم:
میخوام نسترن
این بار به حرفم بلند خندید، انقدر زیاد که به قهقهه افتاد،
منم باهاش خنده ام گرفت، وسط خنده هاش گفت: خدا خفه ات نکنه سروش، فکر کردم چی میخوای بگی، چی میخوای؟
اشاره ی ریزی کردم و گفتم:
میدونی دیگه، اذیت نکن
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۵۹
ابروهاشو بالا انداخت و گفت
-اتفاقا میخوام اذیت کنم، دوست دارم...بعد هم دویید طرف سالن..
منم دنبالش دوییدم، چند بار دور میز غذاخوری چرخیدیم و آخرش با یه تغییر مسیر فوری گیرش انداختم.
پنج شنبه از راه رسید و باید مثلا از شمال برمیگشتم خونه،
نسترن خیلی نگران بود، روبروی خودم نشوندمش و گفتم
-اولا که تا شب پیشتم، دوما وقتی هم برم همه ی فکر و حواسم اینجاست، پیش تو،
نسترن یه وقت نزنه به سرت برگردی خونه ی بابات
با بغض گفت:
آخه چطوری بمونم؟ من الان چیکاره ی توام؟
-تو الان تاج سر منی، نسترن بخدا یه لحظه هم نمیتونم نبودنتو تصور کنم،
میخواستم بیخیالت بشم نشد نتونستم، کار من نیست
-خانواده ات قبولم نمیکنن سروش، اونا کلی برات آرزو دارن
شونه شو تکون دادم و گفتم
-الان این حرفا یعنی چی؟ آرزوی من مهم نیست آرزوی اونا مهمه؟
میخوای برگردی زن اون یالقوز بشی؟ تازه الان اگه زنش بشی قضیه رو بفهمه دیگه...
-وای یادم ننداز سروش
-عسلم، من پای کاری که کردم وایسادم، غصه شو نخور، گفتم تا شنبه بهم مهلت بده دیگه
نسترن دیگه چیزی نگفت، خودمم نمیدونستم میخوام تا شنبه چیکار کنم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۶۰
اون روز تا وقتی هوا تاریک بشه پیشش موندم و کلی باهم خوش گذروندیم، غذا درست کردیم،
فیلم دیدیم، فقط میخواستم دلتنگ خانواده اش نباشه، بالاخره هرچی بود بیست و یک سال کنارشون زندگی کرده بود، خوب یا بد..
موقع رفتنم محکم بغلش کردم، زیر گوشش گفتم: نسترن جانم، نصف شب میام پیشت، نمیذارم زیاد تنها بمونی، غصه نخور
خودشو بیشتر بهم چسبوند و گفت:
میترسم، من از تنهایی و تاریکی خیلی میترسم
-الهی بمیرم برات، بخدا اگه مجبور نبودم نمیرفتم، نترس، تند تند بهت زنگ میزنم
وقتی داشتم از در بیرون میرفتم یهو برگشتم تو چشماش نگاه کردم و گفتم:
از خونه بیرون نری نسترن، مخصوصا...
-خونه ی بابام، نمیرم نگران نباش
لپشو کشیدم و گفتم
-حالا شدی دختر خوب، میمیرم برات
-خدا نکنه، برو بسلامت
پشت فرمون ماشینم که نشستم به آسمون نگاه کردم، باید با فهیمه ادامه میدادم؟
گناه داشت، اون دخترخاله ام بود، روش تعصب داشتم، اشتباه اون روزم ناگهانی بود، کاش اشتباه نمیکردم.
برزخ به معنای واقعی حال و روز اون روزهای من بود، جلوی باغ بابابزرگ تپش قلبم بیشتر شد،
انگار نه انگار بیست و شش سال اینجا زندگی کرده بودم، انگار تازه داشتم پا میذاشتم داخلش..
هرطوری بود رفتم تو، مامانم با دیدنم انقدر ذوق کرد که حد نداشت، اومد بغلم کرد و گفت
-داماد خوش تیپ فامیل اومدی بالاخره، خوش اومدی
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥