eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21.1هزار دنبال‌کننده
231 عکس
110 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 فهیمه گفت: وای نه، به بقیه هم گفتین؟ خدا خفه ات کنه میترا.... فهیمه که اینو گفت خنده ام گرفت، یاد ساسان و میترا افتادم که به زودی میفهمن باید باهم عروسی کنن، اون موقع انقدر بیخیال بودن که مطمئن بودم اصلا بهم فکر هم نمیکردن، تلفنم زنگ خورد و من یه خورده ازشون فاصله گرفتم، شماره ی نسترن و که دیدم دلم براش پر کشید، فوری جواب دادم -جانم نسترنم؟ -میترسم سروش، خیلی میترسم -از چی میترسی قشنگم؟ درو قفل کن راحت بخواب، من میام پیشت یه نفر گفت: پیش کی میخوای بری؟ برگشتم دیدم فهیمه کنارم وایساده، گفتم: مهران وزیر جنگ اومد، کاری نداری داداش؟ نسترن گفت: سروش، وزیر جنگ کیه؟ میگم میترسم تنهایی -زنگ میزنم چشم، دیگه نمیشه قطع کردم، فهیمه گفت: چیکارت داشت مهران؟ -یعنی چی؟ تو دوستات بهت زنگ بزنن چیکارت دارن؟ فهمید ناراحت شدم، گفت: منظوری نداشتم، آخه تازه از هم جدا شدین کنجکاو شدم -بریم همه منتظرن، شانس بیاری خاله و دایی نفهمیده باشن من و فهیمه تو ماشین من نشستیم و ساسان رفت با میترا بیاد، وقتی راه افتادم گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -میترا کسی تو زندگیشه فهیمه؟ با تعجب پرسید: چطور مگه؟ تو چرا درباره ی میترا میپرسی؟ نگاش کردم، واقعا منو مال خودش میدونست، لبخند آرومی زدم و گفتم: فکر کن من و میترا باهم، دوروزه یا من اون و میکشم یا اون منو، نترس برای ساسان میپرسم -ساسان؟ خودش گفته؟ -وای دختر چقدر سوال میپرسی؟ یه کلمه بگو کسی هست یا نه؟ -چرا هست، خیلیم همو میخوان یخ کردم، نگاش کردم و پرسیدم -واقعا؟ کی هست؟ -هم دانشگاهیش، هفت هشت ماهی میشه باهمن، چرا میپرسی سروش؟ ساسان... -نه، کاش ساسان بود فهیمه، بابابزرگ، خودش گفت بهم، میدونی که وقتی تصمیمی بگیره کوتاه نمیاد حتی اگه تو دلت نخواد -درست مثل من و تو آره؟ دلت نمیخواد سروش؟ فوری نگاش کردم، صورتش قرمز شده بود، قلبم میگفت بگو آره، مثل ما، بگو من نسترنم همه ی داروندارمه، اما عقلم گفت -من حرفی از خودمون زدم فهیمه؟ من فقط مثال زدم -خیل خب دیگه ادامه نده، نگران میترا نباش، خودش از پس بابابزرگ برمیاد، تک فرزنده و حسابی خودرای ادامه ندادم، الان خودم مشکلات بیشتری داشتم، یه پیام برام اومد، اما جلوی فهیمه بازش نکردم، مطمئن بودم نسترنه.. به باغ که رسیدیم فهیمه و میترا رفتن خونه هاشون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 خوشبختانه بابا اینا به دایی و خاله حرفی نزده بودن، مامانم وقتی شنید داستان چی بوده گفت -خل شدن دخترای ما، این چه شوخی مسخره ای بود آخه سوسن گفت: خواسته خودشو لوس کنه فهیمه خانوم و همه به حرفش خندیدن... خانواده ام هنوز حرف میزدن که پیامک نسترن و باز کردم، نوشته بود: دارم برمیگردم خونه ی بابام سروش، من نمیتونم تو پستو بمونم هروقت خواستی منو بیرون بیاری، با این وضعیتم دیگه هیچ کس نگاهمم نمیکنه چه برسه باهام عروسی کنه، توام به زندگیت برس خون به مغزم نرسید، فوری بلند شدم و دوییدم سمت حیاط، باید میرفتم و نمیذاشتم زندگیم بره، این حجم از دوست داشتن و نمیتونستم باور کنم، همه پشت سرم صدام میزدن اما هیچ جوابی ندادم فوری پشت فرمون ماشینم نشستم، انقدر تند و یهویی اومدم بیرون از خونه که کسی به گرد پامم نرسید، نمیدونستم کجا برم، اگه دیر برسم خونه چی؟ رفتم سمت خونه ی پدر نسترن، اگه میومد اونجا زودتر بهش میرسیدم. وقتی سر کوچه شون پارک کردم خبری از نسترن نبود، شماره شو گرفتم، جواب داد: جانم سروش؟ -جونت هستم انقدر عذابم میدی؟ رفتی که بری نه؟ کجایی؟ -تو آژانس، دارم میرم سروش، مواظب خودت باش عشقم فقط گفتم: توام همینطور تلفن و قطع کردم، پیاده شدم و منتظرش موندم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 یه ربع بعد یه ماشین آژانس میخواد بپیچه تو کوچه که جلوش وایسادم، راننده پیاده شد اعتراض کنه اما من به طرف نسترن رفتم، در ماشین و باز کردم و گفتم: بیا پایین نسترن، بیا -اینجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟ -مهمه مگه؟ چرا انقدر عذابم میدی؟ بری تو اون خونه چی میشه؟ یا باید زن یه اشغال بشی یا با مادرت بری این مهمونی اون مهمونی، اینو میخوای؟ -من فقط تورو میخوام، توام که.. -من چی؟ د لامصب من خاک برسر گفتم چند روز دندون روی جیگر بذار، چرا اینطوری میکنی؟ -تو امشب دخترخاله ات اومد تلفن و روی من قطع کردی، من چطوری بهت اعتماد کنم؟ کیفش و برداشتم و گفتم: بیا پایین باهم حرف میزنیم، بیا عزیزدلم کمتر عذابم بده کرایه ی آژانس رو حساب کردم و نسترن و تو ماشینم نشوندم، وقتی خودمم نشستم گفت -تو که رفتی مامانم زنگ زد نگاش کردم و گفتم: خب؟ -کلی گریه کرد برگردم خونه، میگفت دلش برام تنگ شده -خب؟ -میگفت سروش خیلی زود ازت سیر میشه، میگفت ولت میکنه اونوقت تو میمونی و... -توام باور کردی؟ -چرا باور نکنم؟ تو چیکار کردی که باور نکنم؟ منو گذاشتی تو خونه ات خودت رفتی -اگه من فردا ببرمت مهمونی خانوادگی، به همه معرفیت کنم باورت میشه قلب منی؟ تصمیمم یهویی بود ولی نسترن ارزشش برام خیلی بالاتر بود، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 نسترن گیج شد و پرسید: واقعا سروش؟ منم میبری؟ -آره عزیزم، فرداشب به همه میگم دختری که من میخوام زنم بشه، همنفسم بشه نسترنه نه فهیمه... نسترن اصلا باورش نمیشد، ولی من تو تصمیمم جدی بودم، نمیتونستم بین زمین و هوا زندگی کنم، نمیتونستم دلم پیش نسترن باشه و با فهیمه برم، اینطوری زندگی کردن و دوست نداشتم، دیگه برام مهم نبود نمیرم آلمان، فکر میکردم با پس اندازم یه کاسبی راه میندازم خونه هم که دارم، حتما پدرومادرم کمکم میکردن، اونا که ته تغاریشون رو ول نمیکنن.. تو افکار خودم بودم که نسترن گفت: پس امشب پیشم بمون -میمونم عزیزم، حتما میمونم اون شب هم نفس به نفس نسترن خوابیدم، تمام شب به فردا فکر میکردم، به روبرو شدن با خانواده ام، سروش، پسر مغرور و تخس خانواده میخواست به خاطر عشق یه دختر پشت پا بزنه به همه ی موقعیت های خوب زندگیش، من این کارو کردم.. صبح که از خواب بیدار شدیم دیدم تلفنم چندبار زنگ خورده چون سایلنت بوده نفهمیدم، از خونه، فهیمه، بابابزرگ.. دیدن اون شماره ها رعشه انداخت تو جونم، دوباره زنگ خورد، این بار ساسان بود، جواب دادم: جانم داداش؟ -دوست داری همه رو سکته بدی نه؟ کجا رفتی؟ چی شده؟ -ببخشید، من شرمنده ی همه شدم ولی شب میگم چی شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -یعنی چی شب میگم؟ یهو از خونه میزنی بیرون، جواب تلفنم که نمیدی، بیا ببین چه خبره اینجا، همه جا دنبالت گشتن -ساسان، من از تو بهتر میدونم الان اونجا چه خبره، بچه که نیستم دنبالم گشتن، خودم با پای خودم اومدم بیرون خودمم برمیگردم دیگه، میام میگم تلفن و قطع کردم و زل زدم به چشمهای نگران نسترن، نوک دماغشو بوسیدم و گفتم -چشمات بهم زندگی میده، سلام -چی شده سروش؟ -هیچی عمر من، پاشو آماده شو باید بریم خونه مون با نگرانی پرسید: الان؟ شب قرار بود بریم که، تازه صبحه -میدونم گل من، برنامه عوض شد، الان باید بریم این بار نشست و گفت: سروش؟ -جان دلم؟ -برو با دخترخاله ات عروسی کن، منم برمی.. -قرار نشد بد بشی، من دارم همه چیزو ول میکنم به خاطرت، دیگه پشتمو خالی نکن نسترن،خودت نمیدونی چقدر میخوامت -چقدر؟ پیشونیمو به پیشونیش چسبوندم و گفتم: انقدر که دارم بیخیال رویای چند ساله ام میشم، بیخیال خانواده و بابابزرگم میشم ولی می ارزه، به بودن با تو می ارزه، اونام دوباره باهام آشتی میکنن فقط یه کم طول میکشه این وسط فقط نگران دل شکسته ی فهیمه بودم، من فقط یه بار باهاش بودم و بهش امید دادم، قبل از اون هیچ وقت ازم چراغ سبزی ندیده بود، اون یه بار قابل فراموشی هست، آره حتما هست... جفتمون دوش گرفتیم و صبحونه خوردیم، از خونه که اومدیم بیرون به نسترن گفتم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -عیبی نداره بریم خرید؟ زل زد بهم و گفت: لباسام بده؟ -بد نیست قربونت برم، به درد جایی که داریم میریم نمیخوره، بهم اعتماد کن عزیزم رفتیم براش لباس مناسب و کیف و کفش خریدم، خیلی با اون لباسهای گرونقیمت و مارک دار عوض شد، اصلا انگار یه نسترن دیگه کنارم وایساده بود، من همون نسترن ساده ی خودمو دوست داشتم ولی دلم نمیخواست چیزی از سوسن و فهیمه و میترا کم داشته باشه.. جلوی باغ یه لحظه نگه داشتم، نفس عمیقی کشیدم و به نسترن نگاه کردم، میخواستم قوت قلب بگیرم، بازم تلفنم زنگ خورد، این بار واقعا جواب دادن برام سخت بود، نسترن گفت: فهیمه ست؟ بدون اینکه جوابشو بدم دکمه ی وصل تماس رو زدم و گفتم -سلام فهیمه -سروش؟ معلومه کجا رفتی؟ مجردی گشتن تموم نشد مگه؟ بابا شب بله برونه، کلی... -بذار میگم، فهیمه باید حرف بزنیم -چی شده؟ نگران شدم، سروش جان نگو جان، تروخدا عذابمو بیشتر نکن، به زحمت گفتم: به همه بگو بیان عمارت بابابزرگ، لطفا -سروش تروخدا یه کلمه حرف بزن، چی شده آخه؟ -بیایین میگم، همه بیایین تلفن و قطع کردم، به روبرو نگاه میکردم که گفتم: شروع شد نسترن، آماده باش و محکم، باشه؟ -باشه سروش، من به خاطر با تو بودن همه کار میکنم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 به روش خندیدم و ریموت در ورودی رو فشار دادم، در بزرگ و دو لنگه باز شد و من پامو روی گاز فشار دادم.. جلوی عمارت بابابزرگ نگه داشتم، به نسترن گفتم: پیاده شو بریم، الان بقیه هم میان دوتایی پیاده شدیم و به طرف در ورودی رفتیم، زنگ رو فشار دادم، خدمتکار بابابزرگ درو باز کرد و با دیدنم سلام داد، از نگاهش فهمیدم با دیدن نسترن کلی تعجب کرده، دست نسترن رو گرفتم و رفتیم داخل، ازش پرسیدم: بابابزرگ هست؟ -بله امروز خونه هستن، کلی هم نگران شما بودن -میشه بهشون خبر بدین من اومدم خدمتکار رفت و من و نسترن به طرف سالن بزرگ پذیرایی رفتیم، نسترن از وسایل خونه چشم برنمیداشت، یهو گفت -بابابزرگت چقدر پولداره سروش -آره، بابام مامانمو گرفت افتاد تو ظرف عسل، شوهرخاله ام از بابام پولدارتر بود ولی بابای من واقعا خانواده ی متوسطی داره یهو صدای بابابزرگ اومد: سروش، کجایی تو پسر؟ دوتایی برگشتیم طرفش، گفتم: سلام بابابزرگ، صبح بخیر نسترن هم گفت: سلام بابابزرگ اومد طرفمون، صدای ضربان قلبمو میشنیدم، بهمون که رسید گفت: علیک سلام.. بابابزرگ اصلا توجهی به نسترن نمیکرد، فقط به من نگاه میکرد و حرف میزد، انگار اصلا نسترن وجود نداره، ادامه داد -خوب کردی به موقع خودتو رسوندی پسر، شب کلی مهمون داریم، امشب باید باشکوه باشه @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ولی بابابزرگ من... -میدونم استرس داری، کی گفته استرس فقط برای عروس خانوماست؟ بعد از تموم شدن جمله اش خندید، دستشو گذاشت روی شونه مو منو برد یه طرف دیگه، وقتی از نسترن دور شدیم گفت -همه چیزو میدونم سروش، ارتباطت با این خانوم، از همون چندماه قبل، خونه تو هم بلدم، میدونم دو شبه این خانوم و بردی پیش خودت، فقط تا بقیه نیومدن و افتضاح به بار نیومده خودت جمع و جورش کن، فهیمه نباید چیزی بفهمه، فهمیدی؟ -شما اجازه بدین من حرف بزنم -اجازه نمیدم، کلی برنامه برات دارم پسر، تو جنم داری، جربزه داری، فرق میکنی با اون دایی بی عرضه ات، باباتو شوهرخاله تم که فقط دنبال پر کردن حساب بانکی شون هستن، از بقیه ی نوه ها هم نمیگم، ساسان که اصلا مغز نداره بقیه شونم دنبال عوض کردن ماشین و اکسسوری های تیپ و قیافه شون، من اگه پیشرفتی داشتم این چند ساله به خاطر ایده های تو بوده، نمیخوام از دستت بدم، تو با فهیمه رشد میکنی اینو قبلا هم گفتم -ولی من هیچ حسی به فهیمه ندارم، اون زن ایده آلم نیست به نسترن اشاره کرد و گفت -پس این خانوم زن ایده آلته؟ بابای معتاد و مادری که هرشب تو مهمونیا خودشو به حراج میذاره؟ خودش هم دقیقا مثل اوناست شک نکن یخ کردم، بابابزرگ همه چیزو میدونست، تا ته ماجرا رو درآورده بود، اصلا نمیدونستم چه جوابی باید بدم، در خونه ی بابابزرگ که زده شد نفس راحتی کشیدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بقیه اومدن، ولی من باید ادامه میدادم؟ مامان و بابام و سوسن و ساسان، دنبالشون خاله و شوهرخاله، دایی و زندایی و میترا، پشت سرشون برادرهای فهیمه، همه بودن، شب مهمون داشتیم و دستور بابابزرگ بود که همه از صبح خونه بمونن، همشون هراسون وارد شدن آخر از همه فهیمه اومد، چشمم که بهش افتاد قلبم وایساد، چی باید بهش میگفتم؟ چطوری میگفتم؟ مامانم اومد طرفم و بغلم کرد، گریه اش گرفت بیچاره، سوسن گفت: دق دادی مامان و دیشب، یهو کجا رفتی غیبت زد؟ زبونم قفل کرده بود، دنبال نگاه فهیمه بودم که روی صورت نسترن قفل شده بود. بابابزرگ گفت: خدارو شکر بخیر گذشته، سروش برای کمک به این خانوم محترم رفت، من ازش خواستم، الان که سالم پیشمونه فهیمه پرسید: این خانوم کیه؟ همه نگاهشون به نسترن بود، فهمیدم چقدر داره عذاب میکشه، بابابزرگ گفت -این یه مسئله ست بین من و سروش، این خانومم دختر دوست منه، بهتره برید به کاراتون برسید شب مهمون زیاد داریم تقریبا همه خیالشون راحت شده بود و میخواستن برن که گفتم -نه، بابابزرگ داره بهتون دروغ میگه بابابزرگ بلند گفت: سروش -نه بابابزرگ، شاید بقیه بتونن من نمیتونم مامانم پرسید: چی رو نمیتونی؟ به جای مامانم به طرف فهیمه رفتم، هر قدمی که به طرفش برمیداشتم انگار داشتم به مرگ نزدیک میشدم، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 جلوش وایسادم و گفتم: امشب لباس عروس نپوش دخترخاله فقط بهم زل زده بود، اگه الان ازم جدا میشد بهتر بود تا چندماه یا چندسال بعد با کلی وابستگی، خاله ام گفت: دخترم مگه مسخره ی توئه سروش؟ ما امشب مراسم داریم، کلی مهمون دعوت کردیم بازم به فهیمه گفتم -دختری که اونجا وایساده دختر دوست بابابزرگ نیست، عشق منه همه تعجب کردن، سوسن گفت -خاک بر سرم سروش چی میگی؟ بازم نگاهم فقط به فهیمه بود، چشماش تکون نمیخوردن، مات صورتم بود و حرف نمیزد، میدونم به چی فکر میکرد، به اون روزی که باهم بودیم، خودمم تمام لحظاتش از جلوی چشمم کنار نمیرفتن، شوهرخاله ام اومد بازوم و گرفت، وقتی برگشتم طرفش یدونه محکم خوابوند تو گوشم، بابابزرگ داد کشید: چیکار میکنی محمود؟ اون نوه ی منه شوهرخاله ام برای اولین بار به بابابزرگم گفت: همین شما پرروش کردی، فهیمه نوه تون نیست؟ هیچ چیز برام مهم نبود جز اینکه فهیمه منو ببخشه، دوباره نگاش کردم و گفتم -منو ببخش، فهیمه، فقط همینو ازت میخوام فهیمه به جای جواب به طرف در ورودی رفت و از خونه ی بابابزرگ رفت بیرون، بی توجه به بقیه دنبالش دوییدم، نمیتونستم بی تفاوت از کنارش بگذرم، هنوز خیلی دور نشده بود که بهش رسیدم و جلوش وایسادم، دوباره میخواست از کنارم رد بشه، مجبور شدم دستشو بگیرم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 اما داد کشید: به من دست نزن یه قدم رفتم عقب، چشماش گشاد شده بود و ترسناک، با غیظ گفت: دیگه هیچ وقت به من دست نزن کثافت عوضی -هرچی بگی حق داری فهیمه اما، به خدا قسم میخواستم فراموشش کنم، نتونستم، من عاشق نسترنم، تو درکم کن -تو یه اشغالی خیلی به اعصابش فشار اومده بود، بهش نزدیکتر شدم و آروم گفتم: بقیه نمیدونن چه اتفاقی بینمون افتاده فهیمه، توام که سالمی مشکلی نداری، پس همینجا برای همیشه تمومش کنیم. نالید: چیو تموم کنیم؟ دوسال احساسم به تو بی مروت چطوری تموم میشه؟ با این حرفش قفل کردم، فهیمه به من علاقه مند بود و من فکر میکردم اونم به زور بابابزرگ داره به این وصلت تن میده، پرسیدم تو عاشقم بودی؟ -سروش، گفتی فقط برات مهمه که من ببخشمت، ولی اینو مطمئن باش، من هیچ وقت نمیبخشمت فهیمه که رفت یه تیکه از قلبم ترکید انگار، عاشقم بود؟ سرخورده برگشتم داخل، هرکسی یه طرف نشسته بود جز نسترن که تا منو دید به طرفم دویید، مامانم گفت: تو این دخترو از کجا پیدا کردی سروش؟ پدرومادرش، خانواده اش، کی هستن؟ کجا زندگی میکنن؟ به بابابزرگ نگاه کردم، چی باید میگفتم؟ ناچار گفتم: نسترن کسی رو نداره، پرورشگاه بزرگ شده @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥