eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
21هزار دنبال‌کننده
191 عکس
88 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 کلاس که تمام شد، استاد خسته نباشیدی گفت و از کلاس بیرون رفت. فوراً کیفمو برداشتم و از کلاس بیرون اومدم. با هیچ کدوم از بچه‌ها نتونسته بودم صمیمی بشم و ترجیح می‌دادم که به قول معروف به راه خودم برم و بیام. اینجوری برام بهتر بود. نمی‌خواستم کسی سر از زندگیم در بیاره جلوی در دانشگاه رسیدم که با دیدن آرمان حسابی شوکه شدم. اینجا چیکار می‌کرد؟ کلافه سرمو تکون دادم و رفتم جلو با دیدنم لبخندی زد و گفت: - سلام خوبی؟؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - اینجا چیکار می‌کنی؟ - معلوم نیست؟ اومدم تو رو ببینم دیگه کلافه گفتم: - نمی‌فهمی بهت میگم شوهر دارم اصلاً معنی این جمله رو درک می‌کنی؟ آرمان خنده‌ای کرد و گفت: - آره درک می‌کنم. هزار بار هم بهم گفتی شوهر داری اما خوب می‌دونی که اصلاً باور نمی‌کنم... - پس همین جا صبر کن تا زنگ بزنم شوهرم بیاد! یهو صدایی پشت سرم شنیدم که گفت: - لازم نیست خودم همین جام! به عقب برگشتم، با دیدن اردلان یه لحظه انگار روح از تنم رفت. آرمان نگاهی به اردلان انداخت و گفت: - شما؟ - شوهر مهسا! آرمان پوزخندی زد و گفت: - فکر کردی باور می‌کنم؟؟؟همه اینا رو دروغ گفته تا منو از سر خودش باز کنه... اردلان نیشخندی زد و گفت: - جدی؟؟ - آره! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - خوب اگه می‌دونی پس چرا انقدر خودتو حقیر و کوچیک کردی و باز دوباره اومدی سراغ مهسا؟ وقتی انقدر واضح داره بهت میگه دوست نداره، پس بهتره مثل بچه آدم راهتو بکشی و بری... نه اینکه یک‌سره براش مزاحمت درست کنی! آرمان کلافه گفت: - به تو هیچ ربطی نداره این مسئله بین من و مهساس! اردلان ابرویی بالا انداخت نگاهی بهم کرد و گفت: - تو برو تو ماشین بشین.. از نگاهش حسابی ترسیده بودم سرمو تکون دادم و گفتم: - می‌خوای چیکار کنی ؟ اردلان اخمی کرد و گفت: - بهت گفتم برو توی ماشین زود باش..! با ترس سرمو تکون دادم و فوراً سمت ماشینش رفتم و داخلش نشستم و با استرس نگاهی بهشون کردم. اردلان ضربه‌ای به شونه آرمان زد نمی‌دونم بهش چی می‌گفت که آرمان لحظه به لحظه قیافش بیشتر توی هم می‌رفت. بعد از ده دقیقه آرمان نگاهی بهم کرد با تاسف سری تکون داد و راه اومده رو برگشت. اردلان هم با قیافه درهم اومد سمت ماشین داخل نشست و در و محکم به هم کوبید که شونه‌هام از ترس بالا پرید. نیم نگاهی بهش کردم و گفتم: - چی شد؟ . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -فهیمه جان؟ چی شده سروش؟ چرا داری میمیری؟ -از عذاب وجدان، فهیمه من نباید، نباید... -نباید چی؟ نباید اون روز دستت روی تنم کشیده میشد؟ آره نباید، ولی تو بیشتر قلبمو مچاله کردی تا تنم، من تورو شوهر خودم دیدم که اومدم تو بغلت، تو اون روز محرمم بودی -شرمندتم فهیمه، روم سیاهه پیشت دخترخاله، خر شدم، انقدر مغرور حرف میزدی که فقط میخواستم غرورتو بشکنم، میخواستم عاشقم بشی -عاشقت بشم؟ من میمردم برات سروش، تو فقط غرورمو نشکستی قلبمم شکستی، قلبی که حالا تیکه هاشو جمع میکنم بهم میچسبونم ولی بدون یاد تو، اسم تو، اصلا هرچیز مربوط به تو نامرده میریزم ازش بیرون داشت گریه میکرد، خودمم گریه ام گرفته بود، آروم گفتم -کار خوبی میکنی، نجاتم بده از این برزخ فهیمه، نجاتم بده، فقط بگو ازم میگذری که تنتو لمس کردم، فقط بگو همه چیز مثل قبله، خواهش میکنم -آره همه چیز مثل قبله به جز من، به جز من که از این به بعد تو سینه سنگ دارم به جای قلب تلفن قطع شد و من تازه فهمیدم چه زخمی به قلبش زدم.. روی تخت ولو شدم، به سقف زل زده بودم که بازم تلفنم زنگ خورد، از خونه مون بود، جواب دادم: بله؟ -قربون صدات برم مامان، این چه کاری بود سروش؟ چیکار کردی؟ -عاشق شدم مامان، همین -خب زودتر بهم میگفتی، من که ازت پرسیدم، بیا بریم خونه ی بابای نسترن، باهم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 پوزخندی زدم و گفتم: نداره مامان، نسترن هیچ کس و نداره، گفتم که پرورشگاه بزرگ شده.. مامانم دیگه اصرار نکرد و فقط گفت: پسرم من پس انداز دارم، انقدری که بتونی یه جایی رهن کنی، به من نه نگو، تو برای شروع زندگی سرپناه لازم داری، این قضیه هم فقط بین من و تو میمونه، باشه سروش جان؟ -مرسی مامان، تو یه فرشته ای، چشم به شما نه نمیگم وقتی تلفن و قطع کردم خیالم از بابت جا و مکان راحت شد، باید با پول ساسان فعلا یه ماشین برای خودم میخریدم، بدون وسیله خیلی سختم بود، تازه دستمزد وکیل هم بود برای شکایت از اون عموی لامروت نسترن، ولی یه شغل مناسب که بتونه تامینم کنه و منو به آرزوهای بزرگم برسونه بیشتر از همه فکرمو مشغول کرده بود.. همینطور داشتم فکر میکردم که یهو در اتاقم زده شد، بلند شدم بازش کردم دیدم نسترن پشت دره، گفتم: اینجا چیکار میکنی؟ -نمیتونم تنها بمونم سروش عصبی گفتم: یعنی چی نمیتونم تنها بمونم؟ برو بخواب، الان مسئول هتل یا یه نفر دیگه ببینه چه فکری میکنه آخه؟ -بذار بیام پیشت، کسی نمیفهمه -نسترن عصبیم نکن، برگرد اتاقت درو محکم به روش بستم، سنگدل شده بودم، حرفهای فهیمه بدجوری منو بهم ریخته بود.. پنج دقیقه بعد مثل سگ از کاری که با نسترن کرده بودم پشیمون شدم، بلند شدم رفتم از اتاق بیرون، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 یهو عربده‌ای کشید و گفت: - خفه شو فقط! خفه شو و دهنتو ببند. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چته چرا.... یهو اردلان سمتم برگشت که از ترس بقیه حرفمو خوردم و چیزی نگفتم. نمی‌دونم چرا انقدر عصبی شده بود، حتماً آرمان حرف بی‌ربطی بهش زده بود! وقتی رسیدیم خواستم از ماشین پیاده بشم که اردلان قفل درو زد. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - چی شده؟ اردلان همونجور که سرش پایین بود، گفت: - از این به بعد خودم می‌برمت دانشگاه و خودم برمی‌گردونمت... با تعجب گفتم: - واسه چی؟ اردلان پوزخندی زد و گفت: - بهتره بهت بگم که ما آبروی خانوادگیمونو از سر راه نیاوردیم که تو بخوای یک شبه به باد بدی...! - منظورت چیه؟ - منظورمو خوب می‌فهمی! من خوب می‌دونم که تو زن پدرم نیستی ولی بهتره اینو بدونی که همه خانواده و فامیل تورو زن اردشیر می‌دونن هر اشتباهی که بخوای انجام بدی، آبروی خانوادگی ما رو به خطر می‌اندازی..! اخمی بهش کردم و گفتم: - ولی من هیچ کاری نکردم که... اردشیر پرید وسط حرفم و گفت: - امروز کاملاً مشخص بود! - به من ربطی نداره اون خودش اومده بود در دانشگاه... اگه قبل‌ترش میومدیم می‌فهمیدی که داشتم باهاش دعوا می‌کردم تا از اونجا بره! . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان سرشو تکون داد و گفت: - کاری به این حرفا ندارم! این پسر پرروتر از چیزیه که فکر می‌کردم... خودم می‌برم و میارمت به وقتش یه گوش مالی حسابی هم بهش میدم! با نگرانی نگاهش کردم و گفتم: - بلایی سرش نیاری...! اردلان پوزخندی زد و گفت: - چیه نگرانش شدی؟ چرخی به چشمام دادم و گفتم: - برای یک آدم غریبه بله نگرانش شدم! می‌ترسم بلایی سر پسر مردم بیاری. اردلان نیشخندی زد و گفت: - نترس انقدر نمی‌ارزه که بخوام دستمو به خونش آلوده کنم. در ضمن بچه‌تر از این حرفات با یه گوش مالی برای همیشه میره پِی زندگی خودش! سرمو تکون دادم که اردلان در ماشین رو باز کرد و گفت: - می‌تونی بری! درضمن امشب قبل خواب یه لیست از ساعت‌هایی که دانشگاه داری رو روی کاغذ بنویس و بهم بده. با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - واقعا قصد همچین کاری رو داری؟ اردلان با جدیت نگاهم کرد و گفت: - مگه من با تو شوخی دارم؟ همچنین اگه بابا از این قضیه باخبر بشه فکر نکن به این راحتی مثل من می‌گذره! مطمئن باش که خونه پسره رو می‌ریزه. کلافه سرمو تکون دادم و گفتم: - خیلی‌خب باشه! از ماشین پیاده شدم و داخل خونه رفتم. خاتون طبق معمول توی آشپزخونه بود. از پشت یهو بغلش کردم که تکونی خورد و گفت: - آخ مادر ترسیدم! خندم گرفت که خاتون گفت: - آخه دختر مگه مرض داری این چه کاریه انجام میدی..!؟ . @deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 استرس داشتم ولی پشت در اتاقش وایسادم و در زدم، مدام هم اینطرف و اونطرف رو نگاه میکردم، درو که باز کرد فوری رفتم داخل و درو بستم، با تعجب پرسید: چی شده؟ به جای جواب سرش و به سینه ام چسبوندم و گفتم -غلط کردم نسترن، حالم خراب بود تورو هم ناراحت کردم -لابد برات ارزش نداشتم دیگه فهمیدم چقدر ناراحت شده، موهاشو نوازش کردم و گفتم -من به خاطر تو جلوی کل خانواده ام وایسادم، جلوی مظفرخان بزرگ، لازم باشه جلوی دنیا هم وامیستم، خودمم نفهمیدم کی انقدر پیشم عزیز شدی ولی الان همه ی جونم تویی -راست میگی سروش؟ درو که بستی فکر کردم دیگه دوسم نداری -دیوونه، یه خورده ناراحت بودم که اصلا ربطی به تو نداشت ولی سر تو خالی کردم، ببخشید سرش و آورد بالا و گفت: از چی ناراحت بودی؟ دوری خانواده ات؟ -اون که هست، ولی نسترن، من، من یه غلطی کردم که تا آخر عمر بابتش عذاب میکشم ازش جدا شدم و رفتم روی مبل اتاقش نشستم، اومد کنارم نشست و پرسید: چیکار کردی؟ لبخند تلخی زدم و جواب دادم -فهیمه، دخترخاله ام خیلی مغروره، اونقدر مغرور که تمام این دوسال نامزدیمون یه بار بهم نگفت دوسم داره، اصلا فکرشم نمیکردم بهم احساسی داشته باشه، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 _ فکر میکردم اونم به خاطر بابابزرگ قبول کرده باهام نامزد کنه نسترن همینطور زل زده بود بهم و نگاه میکرد، ادامه دادم -من احمق برای اینکه غرورشو بشکنم وانمود کردم عاشقشم، آوردمش تو خونه ام، بعد.. بغض نذاشت ادامه بدم، نسترن نگران پرسید: دیگه دختر نیست؟ -به اونجا نرسید، نمیخواستم اونطوری اسیرش کنم، فقط میخواستم بهم وابسته بشه، شد، اشتباه کردم، اون دخترخاله ام بود، از بچگی باهم بزرگ شدیم، فرق میکرد با بقیه ی دخترهایی که تو زندگیم اومدن و رفتن، فکر میکرد عاشقشم و میخوام باهاش زندگی کنم که اومد -نمیدونم چی بگم، واقعا چرا سروش؟ منم تو زندگیت بودم؟ صورتشو نواژش کردم و گفتم -آره گل نازم، اصلا همون جدایی موقت از تو باعث شد من این غلط و بکنم، حالا نمیدونم چطوری میتونم براش جبران کنم، من قلبشو شکستم نسترن دست انداخت گردنم و صورتشو به صورتم چسبوند، بعد گفت: زمان فراموشی میاره، دعا کن بتونه تورو ببخشه عزیزم صورتمو برگردوندم و خیره ی چشماش شدم، گفتم: تو چی؟ منو میبخشی؟ -من؟ برای چی باید ببخشمت؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ناروین
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - خواستم یهو سورپرایزت کنم... - دفعه دیگه از این کارا نکن! زود باش لباساتو عوض کن بیا کمکم که کلی کار دارم... با تعجب گفتم: - چه کاری؟ - آقا امشب مهمونی گرفته.. - به چه مناسبت؟ خاتون با تعجب نگاهم کرد و گفت: - مگه خبر نداری ؟ - نه! - آقا هر سال دو ماهی رو با نعیمه خانم میره اونور... با تعجب گفتم: - واسه چی؟ - نمی‌دونم مادر... ولی می‌دونم که اون طرفم خونه و زندگی داره! ابرویی بالا انداختم و گفتم: - چه جالب.... خاتون مشکوک نگاهم کرد و گفت: - ناراحت نشدی؟ - بابت چی ؟ - اینکه آقا می‌خواد با زن اولش دو ماه بره و نباشه.. بیخیال بالا انداختم و گفتم: - نه ناراحت نشدم. در ضمن دانشگاه هم شروع شده اینجوری برای منم بهتره فکر و خیالم کمتر درگیر شوهر داری میشه. خاتون چشم غره‌ای بهم رفت و گفت: - حالا نه اینکه تو خیلی هم شوهر داری می‌کنی... با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - منظورتون چیه؟ - هیچی! بگیر بشین این سبزی‌ها رو برای من تمیز کن. می‌خوام برای شب سبزی پلو با ماهی درست کنم. . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 ابرویی بالا انداختم و پشت میز نشستم و شروع به تمیز کردن سبزی‌ها کردم. خاتون زیر لب داشت یک آواز محلی رو برای خودش می‌خوند و منم توی سکوت بهش گوش می‌کردم که یهو در خونه با صدای بدی باز شد. با تعجب نگاهی کردم که رهام وارد خونه شد و گفت: - سلام بر اهل منزل! خاتون چشم غره‌ای بهش رفت و گفت: - درد نگیری پسر این چه طرز وارد شدنه؟ رهام لبشو گاز گرفت و گفت: - این چه طرز حرف زدن عشقِ من اونم جلوی این ملعون ؟؟ خندم گرفت که خاتون گفت: - دهنتو ببند به من نگو عشق من خجالت نمی‌کشی این حرفا رو می‌زنی؟ رهام چشمکی به خاتون زد و گفت: - نه قربونت برم مگه عاشقا باید خجالتم بکشن؟ بالاخره از این حرفا به همدیگه می‌زنن.. خاتون کفگیرو تکون داد و گفت: - تو جرات داشتی بیا آشپزخونه اون وقت من می‌دونم و تو! رهام ابرویی بالا انداخت و گفت: - من غلط بکنم... همون لحظه نعیمه خانوم از بالا خاتون رو صدا زد که خاتون گفت: - مهسا حواست به غذا باشه الان برمی‌گردم! - باشه چشم. خاتون که رفت رهام وارد آشپزخونه شد. چشم غره‌ای بهش رفتم و گفتم: - بیکاری سر به سر این پیرزن میزاری؟ نمی‌دونی روی این مسائل حساسه؟ - رهام خنده‌ای کرد و گفت: - به جون تو خیلی پیره وگرنه خودم می‌گرفتمش.. لبمو گاز گرفتم و گفتم: - خجالت بکش این حرفا چیه می‌زنی؟ . @deledivane