🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۳
-نه، برو چمدون بخر تا من دوش میگیرم
-باشه میرم، زود میام ولی
در بیرون و محکم کوبیدم و آروم برگشتم سمت اتاق، نسترن بدون لباس اومده بود بیرون تن پوش برداره که بازوش و کشیدم،
جیغ بلندی کشید و پرت شد تو اغوشم، موهاشو از پشت گرفتم و گفتم
-دیگه از دستم فرار نکنی ها
-سروش الان اصلا نمیتونم، استرس دارم
-استرس چی؟ ما که...
-به خاطر اون نه، استرس زندگی اینطوری، تک و تنها...
باید فقط بهش امید میدادم، نسترن حالا دیگه فقط امیدش به من بود،
نباید میذاشتم پای مامانش به خونه ام باز بشه، حالم از قیافه اش بهم میخورد،
همش اون شبی که با اون وضع تو اغوش این و اون دیدمش جلوی چشمم بود،
فقط حرف مهران که گفت دخترش برای بار اول داره میاد باهاش و سالم بودن نسترن بهم امید میداد که زنم پاک رسیده بهم،
برای همین بغلش کردم و گفتم:
میدونم عزیزدلم، از این به بعد دیگه فقط تو منو داری منم تورو، باید هوای همو داشته باشیم،
باید باهم روراست باشیم
-من همیشه باهات روراستم سروش، هیچ وقت بهت کلک نزدم و نمیزنم
-میدونم عزیز دلم، فقط قول بده تا آخر دنیا تا وقتی باهمیم بهم دروغ نگی، منم قول میدم
-قول میدم سروش، بخدا قول میدم بهت دروغ نگم
خیلی از دروغ متنفر بودم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۴
دلم نمیخواست دیوار اعتمادم ترک برداره، برای همین تاکید کردم
-نسترن، اگه یه روزی هم دلت برای مامانت تنگ شد میتونی تلفنی باهاش ارتباط داشته باشی،
حتی بری بیرون ببینیش فقط قول بده نه اون بیاد خونمون نه تو بری خونشون، باشه؟
سرش و بلند کرد، بهم زل زد و گفت:
چقدر تو خوبی سروش
-خوب نیستم، عاشقم، طوری عاشقت شدم که میخوام برم تو یه شرکت ساده کارگری کنم،
منتی نیست گل من، خودم خواستم، نمیدونم شاید هم دارم با خودم با بابابزرگم که همیشه به همه زور گفته میجنگم ولی اگه اینطوریم باشه باعثش تو بودی، تو که خیلی میخوامت
بازم فقط نگام کرد، حرفامو بهش زده بودم و حسابی سبک شده بودم،
نوک دماغشو بوسیدم و گفتم:
کجا بریم ماه عسل؟
-هرجا تو بگی، نمیدونم
یه خورده ادای فکر کردن و درآوردم و گفتم:
هووووم، الان آخر تابستونه و هوای شمال حسابی ملس، بزن بریم
-آخ گفتی، خیلی دلم دریا میخواد
سه چهار روز باهم رفتیم شمال، اولین مسافرتمون بود و حسابی بهم خوش میگذشت،
حالا ماشین خارجیم با پراید عوض شده بود ویلای لب آبی که میتونستم اجاره کنم شده بود یه سوییت نزدیک ساحل، مهم نبود،
مطمئن بودم همه ی اونا رو دوباره به دست میارم، مگه بابابزرگ چقدر میتونست باهام قهر بمونه،
اصلا بمونه، بابای خودم که بی پول نبود، خلاصه که حسابی خوش گذروندیم و برگشتیم..
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_233
فوراً کتریو گذاشتم روی گاز و ظرف پنیر و کره و مربا رو از توی یخچال برداشتم.
میز صبحانه رو چیدم و چای دم کردم که ارغوان هم آماده پایین اومد.
با دیدن میز لبخندی زد و گفت:
- مثل اینکه نباید غصه نبودن خاتون رو بخورم تو داری برامون جبران میکنی...
لبخندی زدم و گفتم:
- بالاخره باید یه چیزی باشه بخوریم دیگه...
- مرسی عزیزم واقعا زحمت کشیدی قول میدم که فردا من زودتر بیدار بشم..
سرمو تکون دادم که دیدم اردلان با قیافه اخمالو داره سمت آشپزخونه میاد.
سعی کردم بهش اعتنا نکنم.
پشت میز نشستم و صبحانه خوردن رو شروع کردم.
ارغوان برای اردلان چای ریخت و جلوش گذاشت.
بعد اینکه صبحانمون رو خوردیم، اردلان از جاش بلند شد نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
- زود باش بریم!
- صبر کن میزو جمع کنم.
- لازم نکرده من دیرم میشه..!
- برو من عجله ندارم جمع میکنم!
سرمو تکون دادم و کیفمو برداشتم و پشت سر اردلان از خونه بیرون رفتم.
سوار ماشینش شدم که با سرعت راه افتاد.
وقتی رسیدیم، زیر لب تشکری کردم و از ماشین پیاده شدم.
هیچ وقت نمیتونستم که نسبت به کسی رفتار بیادبانهای داشته باشم.
بابا روی این موضوع خیلی حساس بود.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۵
روز اولی که میخواستم برم شرکت هیچ وقت یادم نمیره، کلی به خودم رسیدم و لباس مارک پوشیدم،
عطر گرونقیمت زدم و بعد از خداحافظی با نسترن از خونه اومدم بیرون اونم ساعت ۹صبح، سرحال و قبراق...
وقتی رسیدم شرکت حامد با دیدنم گفت:
ساعت خواب برادر، مگه نگفتم ۷ اینجا باش
با تعجب گفتم:
ساعت ۷ صبح کی کار میکنه؟ گفتم شوخی میکنی
-ببین، اینجا گالری بابابزرگت نیست سروش، حساب کتاب داره، کار از ساعت ۷ شروع میشه تا ۷ غروب،
حقوق و مزایاش خوبه ولی باید دووم بیاری، هستی؟
-۱۲ ساعت؟ چه خبره بابا؟
-دیگه همینی که هست، فکر آبروی من باش،
من پنج سال اینجا سابقه دارم، اگه هستی بریم پیش مدیرعامل
-آره بابا هستم، بریم
اون روز قرارداد بستمو قرار شد کارمو شروع کنم، بهم لباس فرم دادن، لباس مخصوص حراست،
وقتی پوشیدمش خودمو نشناختم، حامد موقع عوض کردن لباس با خنده میگفت
-آخه این لباسهای گرون چیه پوشیدی اومدی؟ حالا کارگرا چه فکری میکنن، قیمت لباسهای تو اندازه ی سه ماه حقوق اینجاست
-چیکار کنم لباسم همینه دیگه
روز اول خیلی بهم سخت گذشت،
طوری که وسط روز میخواستم بزنم زیر همه چیز و برم دست بابابزرگمو ببوسم اما غرورم اجازه نمیداد..
وقتی شب برگشتم خونه نسترن یه غذای خوشمزه درست کرده بود و منتظرم نشسته بود،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۶
با دیدنش از خودم خجالت کشیدم که میخواستم برگردم خونه ی بابابزرگم، اون شب همه ی بدنم از کار زیاد درد میکرد
اما صبح هرطوری بود دوباره بلند شدم، یه دوش گرفتم و صبحونه نخورده رفتم سمت شرکت،
جلوی در شرکت موقع پیچیدن همزمان با ماشین مدل بالایی که میخواست بره داخل حیاط پیچیدم،
شیشه رو که پایین کشید دیدم یه دختر جوون پشت فرمونه، بهم گفت
-شما کارگر همین کارخونه ای؟
-بله، چطور؟
-اولا که نیم ساعت دیر رسیدی دوما کارگرا حق ندارن ماشین بیارن داخل حیاط، همینجا پارک کنید لطفا
-چرا؟ از حیاط کارخونه کم میشه؟ شما چیکاره ای؟
همکارم دویید طرفمو گفت:
سروش، کیمیاخانوم دختر رییس کارخونه هستن
تازه فهمیدم طرف چیکاره ست،
فوری دنده عقب گرفتمو ماشین و پارک کردم، کیمیا همینطوری زل زده بود نگاهم میکرد،
وقتی پیاده شدم و به طرفش رفتم گفت:
بهتون نمیخوره کارگر باشین
-چرا؟ کارگرا شاخ دارن یا دم؟
بازم همکارم یدونه زد بهم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_234
نیلوفر با دیدنم از دوردستی تکون داد و فورا به طرفم اومد.
مثل همیشه پر انرژی و خوش خنده و قلم کرده و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟
- خیلی ممنون تو چطوری؟
- من که عالیم یه خبر خوب برات دارم!
- چه خبری؟
- میدونستی دانشگاه برای دانشجوهای اردو گذاشته؟
با تعجب گفتم:
- چه اردویی؟مگه بچهایم؟
نیلوفر با خنده گفت:
- البته این اردو رو بچههای رشته زمین شناسی گذاشتند ولی خوب از همه رشتهها میتونیم ثبت نام کنیم اردوی یه روزه به تنگه واشی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- آها چقدر خوب!
- خوب اسمتو مینویسی؟
سرمو تکون دادم و گفتم:
- نه بابا من کار دارم...
نیلوفر با تعجب گفت:
- چه کاری آخر هفته دیگه میخوایم بریم!
لبخندی بهش زدم و گفتم:
- نه آخه من کلاً علاقهای به اینجور جاها ندارم!
نیلوفر با تعجب نگاهم کرد که گفتم:
- راستی برای امتحان امروز خوندی؟
میخواستم یه جوری سرشو گرم کنم تا دیگه در مورد اردو حرف نزنه.
هیچکس از بچهها از شرایط زندگی من خبر نداشت و منم نمیخواستم چیزی بهشون بگم..
مسلماً برای اردو هم باید از اردلان اجازه میگرفتم که اصلاً قصد همچین کاری رو نداشتم.
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃
#ویرانه
#پــارت_235
با نیلوفر وارد کلاس شدیم که کنارم نشست.
جزوشو باز کرد و تند تند شروع کرد به خوندن پوزخندی روی لبم نشست و گفتم:
- خوب دختر خوب چرا همینو شب قبل نمیخونی که راحت باشی؟
نیلوفر خیلی خونسرد سرشو تکون داد و گفت:
- اولا اینکه دیشب مهمونی بودم وقت نشد... دوماً من حوصله درس خوندن توی خونه رو ندارم همین دانشگاه رو هم به زور میام...
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
- خوب اینجوری که نمره نمیگیری!
نیلوفر چشمکی بهم زد و گفت:
- تو نگران نباش فوقش تقلب میکنم.
با خنده سرمو تکون دادم و گفتم:
- اینجوری چیزی هم یاد میگیری؟
نیلوفر بیخیال سرشو تکون داد و گفت:
- مهم نمره گرفتن دیگه...
منم هرجوری باشه نمره رو میگیرم.
سرمو تکون دادم که استاد وارد کلاس شد. فوراً برگهای امتحانی رو بین بچهها پخش کرد و بدون توجه به غرغر و اعتراض دانشجوها نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
- ۲۰ دقیقه بیشتر وقت ندارین از همین الان هم شروع شد.
عاشق استادایی بودم که رو حرف خودشون میمونوندن و به خاطر اعتراض دانشجوها برنامهشونو عوض نمیکردن.
فوراً اسم و فامیلمو بالای برگ نوشتم و شروع کردم به جواب دادن سوالها...
.
#رمان_آنلاین
#کپیحرام
#بادوستاتونبهاشتراکبزارید
@deledivane
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۷
حرفمو خوردم، به اون چه ربطی داشت، پرسید: خب؟
-به جمالتون، مهم نیست
راه افتاد رفت داخل،
همکارم گفت:
گند زدی، آقای بابک خیلی روی دخترش حساسه، تازه از خارج برگشته از شوهرشم طلاق گرفته...
به طرف کیوسک نگهبانی رفتم و همونطوری گفتم: چقدر اطلاعاتت دقیقه، به من چه بابا؟
اون روز هم گذشت، کیمیا دوباره اومد از کارخونه بره بیرون و من مجبور شدم درو براش باز کنم،
تک بوقی زد و رفت، اون روز واقعیت مثل پتک خورد تو سرم، تا کی میتونستم اینطوری زندگی کنم؟ اصلا میتونستم؟
یک ماه گذشت، یک ماه سخت اما شیرین، هربار که از کارگری و کم پولی خسته میشدم و کم میاوردم
بودن نسترن کنارم دلگرمم میکرد..
یه روز ساسان بهم زنگ زد و خواست منو ببینه،
از خداخواسته قبول کردم و بعد از ساعت کاری رفتم پیشش، تو ماشینش که نشستم گفت:
چقدر چشمات خسته ست سروش
-دوازده ساعت بدو بدو برات جون نمیذاره بمونه که
-می ارزید سروش؟ به اینهمه سختی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم
-من برات نسخه نمیپیچم، اگه جونشو نداری جلوی بابابزرگ درنیا، میترا هم دختر بدی نیست
-مگه فهیمه دختر بدی بود؟
با شنیدن اسمش جیگرم کباب شد،
پرسیدم: حالش چطوره؟
-نمیدونم برات مهمه یا نه اما بهت میگم، حالش خوب نیست
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺
🌺
🍀
🌺
🍀
#رمانعشقبیگانه
#پارت_۱۰۸
-ای وای، چیکار کردم من؟
-با دخترخاله مون بد تا کردی سروش، نباید امیدوارش میکردی
-خودم میدونم، خیلی خوب
-سروش بیا برو با مهرزاد کار کن، موبایل فروشی که بهتره
-مهرزاد سرمایه میخواد بابا
-من میدم، تازه حساب خودت هست،
برو بانک بگو کارتم گم شده، اون حساب به نام توئه، خونه تم همینطور
-بابابزرگ و نمیشناسی؟ دودمان من و همه رو به باد میده به این پولا دست بزنم،
حالا بذار یه مدت بگذره بابابزرگم نرم میشه
-من چیکار کنم؟ میترا یکی دیگه رو میخواد،
میگه یا اون یا خودمو میکشم یا باهاش فرار میکنم، اصلا منو نمیخواد
-تو چی؟ میترا رو میخوای؟
-نمیدونم، بعد از داستان تو بابابزرگ میخواد خودی نشون بده
افتاده به جون من و میترا، بابای میترا و بابای ما هم که ماستن ماست
-نگو اینطوری، نمیدونم چی بگم، من خوشبختم، مشکلی هم ندارم
اون روز ساسان رفت و من چقدر به خودم بالیدم که رو پای خودم وایسادم،
میدونستم الان بابابزرگ مثل مار زخمی میمونه، خیلی وقتا دلم براش پر میکشید برم ببینمش
اما امان از غرور من، امان از غرور بابابزرگم..
زمستون سال ۸۷ همچنان داشتم به کار تو شرکت ادامه میدادم،
@deledivane
#بفرست_برا_دوستات😌😘😍❤️🔥