eitaa logo
ویرانه❤️‍🔥عشقِ بیگانه🍊💚
20هزار دنبال‌کننده
246 عکس
115 ویدیو
0 فایل
راز دل دیوانه به هشیار نگویید اسرار لب یار به اغیار نگویید. بویی اگر از گوشه‌ی میخانه شنیدید ای اهل نظر بر سر بازار نگویید.! • کپی از رمان ها حرام می‌باشد❌️ https://eitaa.com/joinchat/1974599839C99e2002074 تبلیغات👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 بالاخره عروس و داماد اومدن، وقتی به طرفشون میرفتم تا به ساسان تبریک بگم نگاهم به دو نفر افتاد، اول بابابزرگ که زود نگاهشو ازم گرفت و دوم فهیمه... کنار میترا وایساده بود، ساسان و بغل کردم و گفتم: خوشبخت بشی داداش به میترا هم تبریک گفتم، فهیمه داشت به بقیه نگاه میکرد اما مطمئن بودم همه ی حواسش پیش منه، آروم گفتم: مبارک شما هم باشه دخترخاله اصلا نگاهم نکرد، جواب هم نداد، ازمون دور شد و به طرف مادرش رفت، میترا گفت -طول میکشه سروش، زخم عمیقی به قلبش زدی، من میدونم فهیمه چقدر دوستت داشت میترا هم به قلب من زخم زد، با این حرفش... اون شب برای یکی دو ساعت یادم رفت ازدواج کردم و کنار خانواده و فامیلم برگشتم به قبلم، شدم همون سروشی که کل فامیل پدری و مادری میشناختنش، شوخی میکردم، میرقصیدم، حتی مشروب خوردم و حسابی از خود بیخود شدم.. آخرشب دیگه روی پا بند نبودم، وقتی به موبایلم نگاه کردم دیدم نسترن چندبار زنگ‌ زده اما برام مهم نبود، با خودم گفتم میرم خونه حسابی از دلش درمیارم.. فهیمه همچنان نگاهم نمیکرد و با دخترعموهاش گرم گرفته بود، از دلش خبر نداشتم، من فقط ظاهر و میدیدم، تو یه فرصت مناسب سوسن اومد کنارم نشست و گفت -خوبی بدی دیدی حلال کن داداش @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 با تعجب پرسیدم: چرا؟ چیزیت شده مگه؟ قراره خلاص شیم؟ یدونه زد روی بازوم و گفت -چرت و پرت نگو، من سرومر و گنده ام، فقط رفتنی باید بره -کم حرف و بپیچون آبجی، بگو ببینم قضیه چیه؟ -قضیه اینه دارم میرم از ایران، یه خواستگار پروپا قرص و درست درمون دارم، که خب صد البته پای بابا بزرگ وسطه با حرص گفتم: بابابزرگ، بابابزرگ، کی بهش گفته میتونه برای همه تعیین تکلیف کنه؟ بگو نه دختر -خب چرا بگم نه وقتی خودمم خوشم اومده ازش؟ نگاش کردم، لبخند زد و سرش و پایین انداخت، منم با لبخند پرسیدم: آره؟ -آره بابا، طرف آدم حسابیه، تحصیلکرده، خوش تیپ -اونوقت چرا اومده خواستگاری تو؟ سوسن که نگام کرد پقی زدم زیر خنده، اخم ریزی کرد و گفت -مسخره ی لوس، چمه مگه؟ -چیزیت نیست عزیزم شوخی کردم ولی خب، قبول کن مظفرخان خیلی وقتا زور میگه حالا خوبه نگفت زن این فرهاد چلغوز بشی سوسن به داداش بزرگ فهیمه نگاه کرد و گفت: بابابزرگ اصلا روی فرهاد و فرزاد حساب باز نمیکنه، خاله خیلی سوسول بارشون آورده، تو اون خانواده فقط فهیمه سرش به تنش میارزه اسم فهیمه که اومد لبخندم قطع شد، بهش نگاه کردم و از سوسن پرسیدم: چطوره حالش؟ @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •نیهان
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 اردلان لبخندی بهم زد و از اتاقم بیرون رفت که نفس عمیقی کشیدم. دلیل رفتارشو نفهمیدم ولی این توجهش حسابی برام خوشایند بود. اینکه دیدم اینجوری نگرانم شده و به خاطر من از خوابش زده بود و برام غذا آورده بود ته دلمو قلقلک می‌داد. غذامو تا آخرش خوردم و روی تخت دراز کشیدم. حالا با خیال راحت چشمامو بستم و به چند دقیقه نکشید که کم کم گیج شدم و خوابم برد.. ** نصف شب با دل درد عجیبی از خواب بیدار شدم. عجیب کمرم درد می‌کرد و احساس کردم که وضعیتم خوب نیست... فورا از جام بلند شدم و رفتم سمت سرویس با دیدن اون همه خونی که توی لباسم بود حالم بد شد. بیرون رفتم. فورا لباسمو عوض کردم و در کمدو باز کردم... هرچقدر دنبال وسیله‌ای که میخواستم گشتم، پیدا نکردم. با عصبانیت در کمدو کوبیدم به هم این وقت شب باید چیکار می‌کردم... نگاهی به ساعتم انداختم که از سه گذشته بود، بدجور وضعیتم خراب بود و حتی نمی‌تونستم راه برم! با خودم فکر کردم شاید زینت طبقه پایین توی کابینت‌ها چیزی گذاشته باشه... فورا از اتاقم رفتم بیرون مشغول گشتن کابینت‌های خونه بودم ولی هیچی پیدا نکردم حسابی عصبانی شده بودم. . @deledivane **
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 -ای بد نیست، به زور میخنده، راه میره، درس میخونه، اینو من که دخترم میفهمم، ولی خب.. -من مقصرم، نباید میذاشتم دوسال طول بکشه، من اذیتش کردم، نمیدونم چطوری.. -ولش کن داداش، همه از این چیزا تو جوونی شون هست، یه سال اول خودش و به درو دیوار میکوبه، سال دوم کم کم خاطره ها کمرنگ میشن، یهو دیدی سال سوم عاشق یکی شد از تو بهتر -ای بدجنس، از من بهترم هست مگه؟ حالا بیخیال، کجا میخوای بری؟ کی هست طرف؟ -نوه ی پسرعموی بابابزرگ، کانادا درس خونده همونجا هم زندگی میکنه، نمیدونی چقدر آقاست -خوبه خوبه، سرتو بنداز پایین جلوی داداش کوچیکترت.. سوسن خندید و بلند شد رفت... سوسن که رفت زل زدم به فهیمه، یعنی امکان داشت دوباره عاشق بشه، عاشق یکی غیر از من؟ صدای موزیک بعد از یه استراحت نیم ساعته دوباره بلند شد، دلم میخواست بی تفاوتی فهیمه رو خودم بشنوم، خودم لمس کنم تا با خیال راحت و بدون عذاب وجدان برم دنبال زندگیم، پسر عمه مو که ده سالش بود صدا زدم، وقتی اومد بهش گفتم: آرمان، برو کنار دخترخاله ام، فهیمه، میشناسیش که؟ فوری گفت: آره، میشناسم -خوبه، بهش بگو سروش تو باغ منتظرته، کنار خونه ی خودشون آرمان که رفت فوری بلند شدم و به طرف خونه ی خاله رفتم، نمیدونستم چی میخوام بهش بگم @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
🍀🌺🍀🌺🍀🌺 🌺 🍀 🌺 🍀 ولی نیاز داشتم باهاش حرف بزنم، دوباره تلفنم زنگ خورد و اسم نسترن افتاد روی صفحه ام، با خودم گفتم نهایت یک ساعت دیگه جشن تموم میشه و برمیگردم خونه، فعلا نیاز به آرامش برای حرف زدن داشتم، گوشیمو سایلنت کردم و تو جیبم گذاشتم، نمیدونستم فهیمه میاد یا نه اما منتظر موندم، چند دقیقه بعد یه سیاهی دیدم که به طرف میاد، همه ی تنم شروع کرد به لرزیدن، فهیمه نزدیکم که رسید گفت: دیدن من اذیتت نمیکنه؟ عشقت ناراحت نمیشه؟ -میبینی که اجازه ندادن بیارمش، فهیمه میدونم دیدن من عذابت میده ولی..‌ -دیگه از ولی گذشته سروش خان، حرفتو بزن میخوام برم پیش دوستام -یعنی الان حرفهای من برات ارزشی ندارن؟ بی تفاوتی؟ -چرا باید ارزش داشته باشی؟ تو انتخابتو کردی، نکردی؟ -آره انتخابمو کردم، خیلیم راضیم بازم غرورش داشت آزارم میداد، هیچ وقت نمیتونست لطافت داشته باشه، حتی وقتی که میخواستم ازش حلالیت بگیرم، وقتی اینو گفتم گفت: پس به سلامت پسرخاله -درمورد بیتا میخواستم بپرسم فهیمه، گفتی یه نفر دیگه رو دوست داره، پس چی شد؟ پوزخندی زد و گفت: طرف توزرد از آب دراومد، @deledivane 😌😘😍❤️‍🔥
. •ویرانه
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 برگشتم طبقه بالا و تصمیم گرفتم که خودم بیرون برم. می‌دونستم که سر همین خیابون یه مغازه‌ی مارکت بزرگ شبانه روزی هست. با اینکه می‌دونستم کار خطرناکیه ولی مجبور بودم! مانتو و شالی سرم پوشیدم، کیف پولمو همراه گوشیم برداشتم و از اتاق بیرون رفتم... همین که دستم رو دستگیره در نشست، با شنیدن صدای اردلان یهو با ترس از جام پریدم و به عقب برگشتم. دست به جیب پشت سرم وایساده بود و داشت نگاهم می‌کرد... - چیزی شده؟ اردلان ابرویی بالا انداخت و گفت: - نمی‌دونم تو باید بگی... - منظورت چیه ؟ - می‌دونی که شبا تا صبح رکس توی باغ آزاده و برای خودش می‌چرخه؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - جدی میگی؟ اردلان با جدیت سرشو تکون داد و گفت: - آره کجا می‌خواستی بری این وقت شبی؟ حسابی هول شده بودم و نمی‌خواستم که واقعیت رو به اردلان بگم. یه جورایی ازش خجالت می‌کشیدم - چیز.... فقط می‌خواستم که توی باغ قدم بزنم همین... اردلان با تعجب ابرویی بالا انداخت و گفت: - قدم بزنی اونم ساعت ۳ صبح زده به سرت؟ - چیزه خوابم نمی‌برد! اردلان پوزخندی زد و گفت: - الان که چشمات به زور بازه چه جوری میگی خوابم نمی‌برد؟ جوابشو ندادم که اردلان بهم نزدیک شد با اخم سرشو تکون داد و گفت: - راستشو بگو می‌خواستی کجا بری ؟ . @deledivane
🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃🍊🍃 - باور کن هیچ جا نمیخاستم برم... - برای توی باغ رفتن مانتو و شال سرت کردی تو که خیلی وقته جلوی ما حجاب هم نمی‌کنی! کلافه سرمو تکون دادم... توی بد موقعیتی گیر کرده بودم! انقدر وضعیتم خراب بود که حتی نمی‌تونستم یه قدم بردارم چون مطمئن بودم که تمام لباس زیرم کثیف شده! - بزار برم تو اتاقم! اردلان سری تکون داد و گفت: - تا جواب منو ندی حق اینکه جایی بری رو نداری... با ناراحتی نگاهش کردم که اردلان گفت: - گوشیتو بده به من! با تعجب گفتم: - منظورت چیه؟ اردلان نیشخندی زد و گفت: - با اون پسره قرار داری آره؟ گوشیتو بده به من! دستشو دراز کرد که دستمو کشیدم عقب و گفتم: - دیگه داری بهم تهمت می‌زنی آخه مگه مغز خر خوردم این وقت شب با اون یارو قرار بزارم؟ - پس عین بچه آدم بگو کجا داشتی می‌رفتی؟؟ حسابی اعصابم به هم ریخته بود... دستمو توی شالم کشیدم و گفتم: - بابا می‌رفتم مغازه همین! اردلان که حسابی تعجب کرده بود گفت: - منو مسخره کردی مغازه برای چی؟ - خرید واجب دارم! - چه خریدی؟ - من نمی‌تونم بهت بگم .. دل و کمرم خیلی درد می‌کنه! اردلان که تازه متوجه قضیه شده بود، سرشو تکون داد و گفت: - خب همینو از اول بگو..! . @deledivane
‌ 🤔 تو هم مشکل معده داری ⁉️ 🎥 یه کلیپ برات ضبط کردم 🤌 و بهت آموزش میدم چطور این ترکیب ساده رو تو خونه درست کنی و دیگه مشکل معده نداشته باشی ❌ ‌‌😍 بزن روی لینک زیر و عضو شو 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/184549694C66c0fef805 ‌‌ 🔥 فقط ۲ روز تا 👆👆 ‌
23.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هم واسم یه مرهمی...🤍 @alegenab_eshgh 𖤐⃟💘‌‌‎‎‎‎‌࿐