eitaa logo
ضُحی
11.4هزار دنبال‌کننده
510 عکس
453 ویدیو
21 فایل
﷽ کانال داستان‌های شین الف 🖋 #ضحی #فانوسهای‌بیابانگرد #نت_آب(چاپ اول) 🪴کانال شخصی @microwriter 🪴کانال آموزشی @ravischool 🪴تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/3423469688C4b18e5272e 👈رمان قمردرعقرب بقلم نویسنده دیگری میباشد
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه‌ها یه رمان جدید داریم😍😍😍 https://eitaa.com/joinchat/449118323C6c82c3363c
مال نویسنده خودمونه👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اینم باز رمان نویسنده مونه😍👇 https://eitaa.com/joinchat/3462529219Cca315c0791
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
~•° •|فَاِغشنی و فرج عَنی... به فریادم برس و گشایشی در کارم قرار بده... ●|....♡....|● ~~~°~~~
هدایت شده از ضُحی
●☆● دسترسی به رمان کامل تا قسمت آخر👇 https://eitaa.com/joinchat/1571619054Cc9609622c7 😍 ●☆●
~•° ●|....♡....|● ~~~°~~~
ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت18 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• از اتاق
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• قمر تکیه ام را به در اتاق می دهم و در حالی که هنوز تپش های بی امانِ قلبِ بیچاره را زیر دستم احساس می کنم چشم می بندم و چند نفس عمیق می کشم صبح که از خواب بیدار شدم تصمیم داشتم جوری آمد و رفتم را تنظیم کنم تا کوچک ترین برخوردی با حاج حیدر نداشته باشم با اینکه دیروز تا حالا رفتار ناشایست یا نگاه ناپاکی از او ندیده بودم ولی این وحشتِ لانه کرده در بند بندِ وجودم چیزی نبود که به این سادگی ها دست از سرم برداشته و اجازه بدهد زندگی را از دریچهء اعتماد به آدم های اطرافم ببینم چشم باز می کنم و نگاهم قبل از هر چیز روی سینیِ کوچکی می نشیند که روی تخته قرار گرفته کار بی بی گل نسا جانم بود تنها کسی که مادرانه هوایم را داشت و خواهرانه برایم دلسوزی می کرد مثل یک دوست مهربان با خوب و بدم کنار می آمد و مرا تنها برای خودم بود که می خواست ! یک لیوان شیر ، پنیر و یک کاسه عسل ! نان را درون سفرهء کوچکی پیچیده بود تا خشک نشود نیم ساعت قبل ، درست همان وقتی که مهمانش داخل دستشویی بود پول و بقچه را به دستم داد تا به نانواییِ آقا رسول رفته و برای ناهار امروز نان بگیرم گرچه در خانه تنور کوچکی برای پخت نان داشت ولی به گفتهء خودش خیلی وقت بود که با این درد زانو و وضعیتِ بابا سید علی توانِ پخت نان را نداشت همان دیروز فهمیده بود تمایلی به هم نشینی با میهمانش ندارم و بی شک آن خرید صبح گاهی و حالا این سینیِ صبحانه که برایم آماده کرده یعنی به من حق میدهد از مردِ نا محرمِ این خانه دوری کنم چند لقمه نان و پنیر ، چند لقمه نان و عسل و در انتها یک لیوان شیر که حالا چیزی از گرمایش باقی نمانده تکمیل کنندهء چاشتِ صبح گاهی می شود نگاهی به ساعت روی دیوار می اندازم هشت صبح ! اینجا زندگی خیلی زود کلید می خورد روز خیلی زود شروع میشود و من راضی از این زمان طولانی که در طول روز در اختیار دارم پشت دار قالی نشسته و نقشه را تنظیم می کنم انگشتم لای نخ های چله می نشیند و نخ سفید را تبدیل به گره می کنم صدای بی بی در سرم بیدار می شود که از روز اول گفت " یادت باشه همیشه اولین گره رو با یه رنگ روشن به قالیچه اضافه کنی " بی شک این کار تاثیری در خوب و بدِ بافت قالی نداشت ولی حسِ خوبی به بافنده میداد خیلی وقت است باور کرده ام آدم با این رفتارها و کارهای ساده ای که خودش ابداع می کند میتواند یک دلخوشی ساده برای زندگی اش بسازد نمیدانم به رجِ دهم رسیده بودم یا یازدهم که صدای بابا سید علی به گوشم رسید نیم ساعتی بود که حاج حیدر وسط حیاط صندلی گذاشته و مشغولِ اصلاح سر و صورتِ پیرمرد بود بیشتر از ده دقیقه طاقت نیاورد و بعد از سکوتی کوتاه شروع به بهانه گیری کرد حالا صدای مهربان و آرامِ حاج حیدر کم کم رنگ کلافگی به خودش می گیرد سید بابا آنقدر بهانه گرفت که این بیچاره هم کم آورد ! گرچه دوست نداشتم خیلی پیش چشمانش خودنمایی کنم ولی دلم نیامد کاری برای آرام گرفتن پیرمرد انجام ندهم چند باری در خلوت مرا زمزم صدا زده بود ، نام زیبایی که هنوز نمی دانم چه کسی را برایش یادآوری می کند ولی حالا با شنیدن همین نام از زبانش فهمیدم جای من الان اینجا نیست میدانم دلتنگ شده من که هر روز خودم وقت صبحانه لقمه به دستش می دادم دیشب تا حالا پیرمرد را از دیدارم محروم کرده و اطمینان دارم یک سرِ بی قراری هایش به همین محرومیت وصل بود دار قالی را رها کردم و برخاستم چفت در را انداختم و هر دو لنگهء در با هم گشوده شد - بشین سیدِ خدا بزار کارمو تموم کنم مردِ مومن دیوونه کردی منو آقا ! صدای حاج حیدر بود که گرچه سعی داشت با مهربانی سید بابا علی را خطاب قرار داده و به آرامش دعوت کند ولی خودش نشانی از آرامش نداشت صندلی درست رو به روی در اتاق بود و همین باعث شد تا به محض باز شدن در نگاه سید بابا علی روی من متوقف شده و سر حاج حیدر هم که پشت او ایستاده بود و سعی داشت خط اصلاحِ موهای پشت سرش را بگیرد نیز بالا آمد ..... •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√| ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ 🕷 بقلم •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• نفسی که حاج حیدر با کلافگی از سینه بیرون می فرستد در کنار نگاه مهربانِ سید بابا علی که با دیدنم رنگ آرامش به خود گرفته لبخند را روی لب هایم جان می بخشد آرام آرام به سمتش قدمی بر می دارم و در همان حال نگاهِ گذرایی به حاج حیدر می اندازم حرفم را از نگاهِ کوتاهم خوانده و به سرعت مشغول خط گرفتن پشت گردن پیر مرد می شود درست مثل پسر بچه های بازیگوش و سر به هوا که بیشتر از ده دقیقه طاقت ندارند تا پشت میز و صندلی نشسته و دل به درس و کلاس و حرف های معلم بسپارند این مردِ دردمند نیز حوصلهء این همه ثابت نشستن و نگه داشتنِ لبه های پیش بند سلمانی با دو دست را ندارد جلو پاهایش که می رسم روی پنجه های دو پا می نشینم و دست دراز می کنم تا لبهء پیش بند را به جای او بگیرم با دیدن این حرکت از سوی من دست هایش را آزاد کرده و دوباره لبخندی به نگاهم تقدیم می کند هر دو در سکوت چشم به یکدیگر دوخته ایم همین آمدنم ، همین دیدنم ، همین که خیالش از حضورم راحت شده یعنی مشکلی نیست پیرمرد آرام گرفته و حاج حیدر کارش را به اتمام می رساند - خدا خیرت بده دختر خب تو که میتونی اینجوری آرومش کنی زودتر بیا دیگه چیه دل بستی به اون دخمه ؟ من اگه لولو بودم دیروز تا حالا تو رو خورده بودم بچه جون !!! جملهء آخر را با حرصی مضاعف بر زبان آورد و این یعنی رو گرفتن و پرهیز از برخورد با او باعث ناراحتی و دلخوری اش شده شاید اگر مثل خیلی از دخترهای دیگر دلم به بودن مردهای زندگی ام گرم بود حالا باید عذاب وجدان می گرفتم و برای رفعِ این دلخوری کاری می کردم ولی تنها واژه ای که در ذهنم نقش بست همین بود " به من چه " اصلاً برایم مهم نبود پیش خودش چه فکری در مورد من و رفتاری که در پیش گرفته بودم خواهد کرد مهم خودم بودم که ندیدنش را و نبودنش را بیشتر از دیدن و بودنش طلب می کردم و بی بی گل نسا جان که مرا ببشتر از هر کسی در این دنیای بی رحم و زمانهء نامراد می فهمید خودم گره پیش بند را از پشت گردنش باز کردم و به کمک همان موها را از روی سر و صورتش تمیز کردم در حال تکان دادنِ پیش بند داخل باغچه بودم که صدای حاج حیدر را دوباره شنیدم - صامِت خانوم ! میتونی حوله و لباسای بابا رو بیاری حمومش کنم ؟ یا صبر کنیم عزیز جون بیاد ؟ بی توجه به کنایه ای که بابت سکوتم به زبان آورد سمت اتاق رفتم تا لباس های بابا سید علی را آماده کنم البته این کاری بود که بی بی گل نسا از قبل و با سلیقه انجام داده بود کشو لباس ها را باز کردم و نگاهم روی سه دست لباس کامل که با نظم داخلش چیده شده بود نشست این پیر زن چقدر با فکر و با سلیقه بود یک زیر پوش را تا کرده و شلوار و لباس زیر همسرش را لای آن گذاشته بود لباس های تا شده را روی حوله قرار دادم و از اتاق خارج شدم حاج حیدر دست بابا را گرفته و او را سمت حمام هدایت می کرد لباس و حوله را داخل رختکن گذاشتم و مردها را به حال خودشان رها کردم اینبار به آشپزخانه رفتم و نگاهم روی قابلمهء روی گاز افتاد صبح زود برای ناهار آبگوشت بار گذاشته بودم اینجوری لازم نبود از اتاقم بیرون بیایم و مشغول تهیهء غذا بشوم بی بی این وقت روز به باغ می رفت و بابا سید علی را با اعتمادی کامل به من می سپرد بیشتر روزها برنامهء صبح تا ظهر همین بود من در سکوت بابا سید علی را همراهی می کردم و او با خیالی آسوده بابت پیدا کردنِ یک جفت گوش شنوا آنقدر با من حرف میزد تا آرام بگیرد حرف هایی که گاهی با معنا بود و گاهی بی معنا گاهی یادآوریِ خاطره ای دور بود و گاهی تکرار آنچه همین لحظه گفته بود از لابه لای همین حرف ها بود که فهمیده بودم تنها فرزندش به همراه خانواده سال ها قبل در اثر حادثه ای از دنیا رفته اند و دیروز تا حالا با خودم فکر می کنم‌ نکند این حاج حیدر تنها بازمانده از همان خانواده باشد ؟! تنها نکتهء مبهم این است ؛ پس این نوهء دردانه تا حالا کجا بوده ؟ شش ماه مدت زمان کوتاهی نیست برای بی خبری از کسی که حالا خوب می دانم چقدر برای این زن و مرد عزیز و دوست داشتنی است ! •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• پرش به پارت اول♡👇 https://eitaa.com/dhuhastory/15776 ●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇 |√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|‌ ⛔️کپي حرام⛔️ 🦂 🌕🦂🌕 🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂