ضُحی
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂 🦂🌕🦂🌕🦂 🌕🦂🌕 🦂 ♡﷽♡ #قمردرعقرب🕷 بقلم #الهه_بانو #قسمت16 •┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈• صبح با
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت17
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
بر خلاف دیشب که من خودم را از بودن در کنار صاحب خانه محروم کرده بودم تا دختر مرموز با خیالی آسوده شام را در کنارشان میل کند امروز و سر سفرهء صبحانه جای او خالی بود که از صبح چشمم به جمالش روشن نشده و از او بی خبر بودم
احتمالاً درونِ همان اتاقکِ گوشهء حیاط سنگر گرفته و راضی از خودش که اینقدر خوب توانسته سِد بابا و عزیز جان را خامِ مظلومیتِ ظاهری اش بکند به دنبالِ اجرای مابقیِ نقشه ایست که هنوز نمی دانم چیست
- بخور آقا
چرا با لقمه بازی می کنی ؟
صدای بی بی نگاهم را به سوی سِد بابا کشید
راست می گفت
چند دقیقه ای بود که لقمه درست کرده و آن را دست به دست می کرد در حالی که دائم نگاهش سمت در اتاق کشیده می شد و چشم انتظاری را فریاد می زد
- زمزم کجا موند پس ؟
با شنیدنِ نامی که روزی دنیایم بود و مدت هاست تبدیل شده به حسرتی ابدی ، دستی که برای برداشتن استکان چای سمت سفره دراز شده بود در نیمهء راه متوقف شد
- بابا !
- سید !
حالا این من و بی بی جان بودیم که هر دو با حیرت و ناباوری نامش را به زبان آوردیم
خدایا !
چرا با ما چنین می کنی ؟
نیش اشک به چشمانم شبیخون زد و دیدم قطره اشکی را که بلافاصله بر گونهء بی بی نشست
پیرمرد نازنین با دردِ بی درمانی دست به گریبان بود که انگار قصد داشت تمامِ درد های قدیمی را بازیابی کند و دوباره خون به دل ما کند
زمزم ؛
نامِ زیبای دخترانه ای که گرچه تنها سه حرف داشت ولی دنیا دنیا حسِ ناب زندگی و دریا دریا حسرتِ تا ابد ماندگار برای اهلِ این خانه به ارمغان آورده بود
- میاد بابا جان
صبحانتو بخور ، امروز می خوام موهاتو کوتاه کنم
باید آراسته باشی تا بیاد دیگه
انگار همین وعدهء تو خالی کافی بود تا آتشِ سر بر آورده از قلبش را خاموش و خیالش را آسوده کند
زمزم خواهرم؛ شیشهء عمر سِد بابا بود و حالا او در حضورِ این دختر بچهء ناشناس به دنبالِ عطرِ خوشِ حضورش می گشت
استکان چای را از دستِ همسرش که حالا در سکوت نظاره گرِ حال خوش پیرمرد بود گرفت و لقمه را سمت دهانش برد
شنیده بودم این بیماری کاری با آدمی می کند که ادراک و اعمالِ او را تا حدِ بچه ای سه چهار ساله پایین می آورد و حالا با چشم های خودم به وضوح می دیدم
چه ساده حرفم را پذیرفت و چه راحت دل به وعده ای داد که از زبانم شنیده بود
دیگر اشتها نداشتم
باقی ماندهء چای را نوشیدم و از بی بی بابت صبحانه تشکر کردم
- دستت درد نکنه عزیز جون
خیلی چسبید
- تو که چیزی نخوردی دورت بگردم
- سیر شدم قربونت برم
دستم به سمتش دراز شد و بوسه ای پشت دست های چروکیده اش نشاندم
- خدا سایتو از سرم کم نکنه که مرهم هر دردی !
- زنده باشی مادر
بر خاستم و سمت در اتاق رفتم که صدایش از پشت سرم بلند شد
- ماشین صورت تراشی و شونه و صندلی رو داخل اتاق خودت گذاشتم مادر
بیار تا حاجی رو آماده کنم
- به روی جفت چشام
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕
🦂
♡﷽♡
#قمردرعقرب🕷
بقلم #الهه_بانو
#قسمت18
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
از اتاق بیرون زدم و سعی کردم با چند نفسِ عمیق اندکی از التهابِ درونم بکاهم
ببین پیرمرد با یک واژهء ساده چه به سرِ روح و روانم آورد !
در حالی که سمت پله های گوشهء حیاط می رفتم نتوانستم بی خیالِ اتاقِ دخترک شوم
نگاهم ناخودآگاه به آن سمت کشیده شد
در اتاق بسته و پردهء پشت هر دو پنجره کامل کشیده شده بود
هنوز هم مثل همیشه گلدان های کوچکِ شمعدانی لبهء پنجره خودنمایی می کردند و با بی رحمی خاطراتِ روزهای کودکی را خنجر کرده و بر قلبم فرود می آوردند
قدم هایم ناخودآگاه به آن سمت کشیده شد
حالا پشت در ایستاده ام
درِ چوبی که قفل ندارد ولی از داخل چفت می شود تا خیالِ صاحبش از امنیت آن آسوده باشد
دستم بالا می آید ؛ کف دستم روی در می نشیند
جایی درست بینِ دو لنگهء چوبیِ در اتاق
حسِ خوبی به آدم می دهد لمسِ چوب
یک لحظه چشم ها را می بندم و با همین حسِ شیرین دل می سپارم به خاطره ای که از گوشهء ذهنم سرک کشیده و بعد از مدت ها فراموشی کم کم بیدار میشود
" بیا بیرون بلا نگرفته !
بیا که اگه من این درو باز کنم راهِ فرار نداری "
صدای زنگِ خانه ابرِ رویا را از بالای سرم با بی رحمی کنار می زند و دوباره مرا پرت می کند وسطِ این لحظه از زندگی
کسی پشت در ایستاده و من برای پایان دادن به انتظارش قدم هایم را به آن سو هدایت می کنم
دستم روی قفل در نشسته و آن را باز می کنم
عجب !
با دیدنِ کسی که گمان می کردم پشت همان دو لنگه در چوبی سنگر گرفته ولی حالا پشت در حیاط ایستاده بود جفت اَبروهایم بالا می پرد
این بچه کی از خانه بیرون رفته بود که من متوجه نشدم ؟
هنوز چهره اش پشت نقابی که با چارقدِ روی سرش ساخته پنهان شده
با دیدنم بالافاصله چشم از من گرفته و خیره به زمین این پا و آن پا می کند برای وارد شدن به حیاط
دست دراز می کنم و بقچهء نان را از دستانش می گیرم
از چهارچوبِ در فاصله می گیرم تا راحت وارد شود
با همان سرعتِ نداشته سعی دارد از من فاصله گرفته و خودش را به اتاق برساند و من که دلم آزار دادنش را نمی خواهد سرم را به نان های درون دستم نزدیک کرده و عطر خوشِ تازگی اش را به مشام می کشم
حتماً بی بی برای ظهر غذایی بار گذاشته که با این نان خشک کامل میشود ؛ مثلاً آبگوشت !
سر که بلند می کنم اثری از دختر نیست
صدای بسته شدن در اتاق نشان میدهد گریزان از من و حضوری که کاملاً پیداست مایهء سلبِ آسایش از او شده به اتاقش پناه می برد و من با یاد آوریِ حرف های بی بی اطمینان دارم رفت تا دلهره ها و نگرانی هایش را لابه لای گره هایی که روی دار قالی خواهد نشاند ماندگار کند
و من مانده ام چطور باید سر از کار این میهمان غریبه ولی عزیزکرده دربیاورم؟!
پارت بعدی رو هم میتونید اینجا بخونید👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/1611202753C21e1e81e4a
•┈┈••✾🌕🌖🌗🌘🌑🌒🌓🌔🌕•✾••┈┈•
پرش به پارت اول♡👇
https://eitaa.com/dhuhastory/15776
●|رمان قمر در عقرب مختص مخاطبان کانال👇
|√• https://eitaa.com/joinchat/1365966931C6f6bcfaad8 •√|
⛔️کپي حرام⛔️
🦂
🌕🦂🌕
🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂🌕🦂
هدایت شده از ضُحی
●☆●
دسترسی به رمان #دیبا کامل تا قسمت آخر👇
https://eitaa.com/joinchat/1571619054Cc9609622c7
😍
●☆●
May 11