خانواده شهید با اسپند از دسته استقبال کردند و پذیرایی پخش کردند بین مان.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
برگشتیم جلوی مسجد و اینجا مردا دور ایستادند و سینه زنی کردند و رفتگان سالهای قبل محله رو به اسم یاد کردند.
دسته مان هرچه گذشت تنوع پوشش و جمعیتش بیشتر شد.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
این پیرغلامان هیات هم برامون یه چیز خوشمزه پخته اند که خیلی بوش خوبه.
فکر کنم سوپه.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
حدسم درست بود...
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
ای خدایی که از عهده هرکاری برمی آیی
و همه چیز مال توست
من را لایق آمرزش کن
حتی اگر مستحق عذاب تو هستم.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
امروز از بچه ها خواستم چشمهایشان را ببندند. بروند توی بیابان کربلا بایستند و قبل از رسیدن کاروان امام حسین هرکاری که بلدند بکنند. شاید تاریخ جور دیگری رقم خورد. کاغذهای مربعی کوچک را پخش کردم بین شان. تا آنها مسیر تاریخ را تغییر بدهند، برای خودم چای ریختم. بعضی ها هنوز دست به قلم نشده بودند و بعضی با ولع می نوشتند. وقت تمام شد. به ردیف خواستم که برایم بخوانند.
ـ من یک تابلوی بزرگ قبل از کربلا می زدم و می نوشتم: «ورود هر گونه کاروان به کربلا ممنوع است. مخصوصا آنها که زن و بچه همراهشان باشد.»
ـ من زمین را می کندم و داخلش کلی قمقمه و کلمن پر از آب قایم می کردم. کاروان که می رسید، راهنمایی شان می کردم خیمه بچه ها را در آن قسمت برپا کنند.
ـ من توی غذای لشکر حر پودر لباسشویی می ریختم که همه شان مسموم شوند و نتوانند امام حسین را مجبور کنند که توی کربلا بایستد.
با شنیدن این جمله تخیل خودم هم شروع به کار کرد. ایستادم کنار اسب حر. چکمه های خاکی اش را بوسیدم. التماسش کردم. گفتم من که نقطه ضعفت را بلدم. نگاهی عصبانی به من انداخت که یعنی مردجنگی چه نقطه ضعفی می تواند داشته باشد. گفتم: «سردار! آن که می خواهی معطلش کنی تا سپاه ابن زیاد برسد و با او درگیر شود پسر فاطمه است. کمی به جمله ام فکر کن.» گرهی به ابروهایش افتاد و اسبش را هی کرد. من هم یک قلپ از چایم را نوشیدم. کاش آدم ها تصمیم های درستشان را قبل از این که دیر شود، می گرفتند.
#داستانک
#خیالبازی
#روز_دوم
#ورود_کاروان
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
امشب مهمان حضرت رقیه ایم...
#باب_الحوائج
#دست_های_کوچک_گره_گشا
#نازدانه_ارباب
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برگشتیم مسجد.
حلقه اصلی سینه زنی مون بچه هان.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
از بچه ها پرسیدم: تا حالا شب را بیرون از ساختمان ها خوابیده اید؟ مثلا توی جنگل یا کویر یا دشت و بیابان؟ بعضی شان تجربه اش را داشتند. کاغذها را بین شان پخش کردم و موقعیت را توضیح دادم. چند خانواده با هم رفته اید کویر که بزرگترین خسوف قرن را ببینید. شب که شده بزرگترها تجهیزاتشان را در چند متری چادرها برپا کرده اند و شما کم کم خوابتان گرفته. نیمه های شب با صدای گریه بلندی بیدار شده اید. هیچ کدام از بزرگترها نبوده اند. دختر سه چهارساله یکی از خانواده ها که از اول سفر با شیرین زبانی ها و شیرین کاری هایش توی دل همه جا باز کرده، وسط خواب و بیداری با جیغ و گریه بابایش را صدا می زند. هر چه سر می چرخانید خبری از بابای او و حتی بابای خودتان نمی بینید. شاید رفته اند از ماشین ها چیزی بیاورند یا محل رصد خسوف عوض شده و نخواسته اند شما را بیدار کنند. شما چه کاری برای آرام کردن آن دختر بچه انجام می دهید؟ خودکارها یکی یکی روی کاغذها می چرخید و بچه ها با لبخندی که روی لبشان می آمد جواب هایشان را می نوشتند. این بار گذاشتم خودشان بخوانند.
ـاگر خانه بودیم از فریزر برایش بستنی می آوردم. آنجا هم بین وسایل می گشتم دنبال چیپسی، پفکی، نوشابه ای. حتما از مخلفات شام دیشبمان چیزی مانده دیگر.
ـما توی خانه یک عروسک سرود خوان داریم که تضمینی روی سرگرم کردن همه بچه ها جواب می دهد. آنجا هم می گشتم دنبال عروسک خرگوشی ای چیزی. حتما لای وسایل خودشان اسباب بازی پیدا می شود.
ـموبایلم را برایش باز می کردم فیلم های دیروز را ببیند و یا برایش کارتون باز می کردم. این کار روی خواهر خودم جواب می دهد.
ـبغلش می کردم و می بردمش پیش بابایش.
تاییدشان کردم و گفتم ولی اگر نه خوردنی داشتید و نه اسباب بازی و نه موبایل و بابای آن دختر هم چند روز پیش مرده بود چی؟
بچه ها ساکت شدند. من هم.
نگفتم که بعضی ها توی تاریخ چه راه حل های دیگری برای این موقعیت پیشنهاد داده اند.
#داستانک
#خیالبازی
#روز_سوم
#حضرت_رقیه
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
به لطف شرکت تو مراسم های مسجدمون بعد از کلی سال که توی این محله ایم تازه دارم محله رو کشف می کنم.
اینجا روضه خانم رفعتی ایناست!
می گن خیلی ساله روضه شون برگزار می شه. و یکی از مجالس پرطرفدار محرم های محله اس.
امروز دوس داشتم شرکت کنم. ولی از هفته پیش شده م معلم دخترای مسجد.
سه شنبه ها یه ساعت قبل اذان باهم درباره نوشتن حرف می زنیم.
باورتون می شه اولین کتاب من وقتی چاپ شده که بعضیاشون هنوز به دنیا نیامده بودن!
کسایی که وقتی می گم اولین آگهی مسابقه داستان نویسی رو توی بولتن دانشکده مون دیدم می پرسن خانم بولتن چیه؟
و من مجبورم توضیح بدم قدیما که گروه ها و کانال ها و فضای مجازی نبود، از فضای حقیقی دیوار مدرسه و دانشگاه برای زدن اطلاعیه ها استفاده می شد!
برای اینکه دیوار خراب نشه یه تابلوی پارچه ای یا یونولیتی می زدن با قابلیت فرو شدن سوزن ته گرد.🤦♀️
پیرشدیم رفت.😒 والا
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راه افتادیم.
ممنون که امشب هم توفیق دادی تو کوچه خیابون ازت دم بزنیم.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
ترکیب سنی مون از کالسکه سوار تا عصا به دسته.
البته این کالسکه سوارمون استثنائا گردن باباشونو جهت سوار شدن انتخاب کرده بودن.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
دوباره رسیدیم در خانه ی شهیدی...
ایستادیم به عرض ادب.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
پذیرایی شدیم...
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
حیف که از اونایی که می یان دم درشون با ما سینه می زنن و اونایی که از پنجره هاشون برامون پرچم تکون می دن خیلی عکس نمی شه گرفت.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خیلی دوست دارم با مردم توی خونه ها حرف می زنیم و برای مشکلاتشون دعا می کنیم.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
چارپایه خونی اینه؟
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
مختاری که با یهود ارتباط داشته باشی
یا نداشته باشی.
ولی بدان اگر آن ارتباط را صلاح ندانستی،
آنها نمی توانند ضرری به تو برسانند.
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
موقعیت خیالی امروز را این طور به بچه ها توضیح دادم. «اتوبوسی که با آن به اردوی تابستانه می رفتید به گاردریل جاده خورده و در یک موقعیت خطرناک به صورت معلق در لبه پرتگاه مانده. راننده بیهوش است. موبایل ها آنتن نمی دهد. بچه ها زخمی و شوک زده اند. مسئول اردو حاج آقایی است که به سختی چکش پلاستیکی روی سقف اتوبوس را برمی دارد و یکی از شیشه ها را می شکند. با احتیاط از اتوبوس خارج می شود. با هر تکانی اتوبوس تلو تلو می خورد. بچه ها جیغ می کشند. با مصیبت چندتا از بچه ها را از همان شیشه شکسته خارج می کند. شما هم جزو آنها هستید. اتوبوس هر لحظه ممکن است سقوط کند و راننده و بچه های دیگر را به ته دره ببرد. اما دیگر کاری از دست شما برنمی آید. باید منتظر کمک بمانید. سر ظهر است. کسی از آن جاده رد نمی شود. گوشی یکی از بچه ها صدای اذان پخش می کند. حاج آقا می گوید خدا خیرت بدهد. نماز را یادم انداختی. بیایید یک نماز جماعت بخوانیم. واکنش شما چه خواهد بود؟» چشم های بچه های حتی از تصور موقعیت گرد شده. کاغذ های مربعی کوچک را بین بچه ها پخش می کنم و منتظر پاسخ هایشان می مانم. پاسخ هایی که دور از تصورم نیستند. چه بنویسندشان و چه ننویسند.
ـمن عصبانی می شوم و می گویم: الان چه وقت نماز خوندنه. واقعا که از شما انتظار نداشتم این قدر بی فکر باشید.
ـ من می گویم حاج آقا هنوز وقت هست. صبر کنیم اگر تا غروب زنده ماندیم می خوانیم!
ـ من می گویم حاج آقا ما که وضو نداریم. بدون وضو هم که نمی شود.
ـمن می گویم حاج آقا اصلا نماز با این همه استرس و ترسی که ما داریم نمی چسبد و قبول نمی شود. بعدا قضایش را در آرامش می خوانیم.
با لبخند برای هر جوابشان سرتکان دادم. بعد گفتم: «ولی اگر زهیر بن قین و سعید بن عبدلله توی اتوبوس شما بودند، نه تنها حاج آقا را تشویق می کردند، که جلوی نماز جماعت تان می ایستادند که اگر خطری هم بود، نماز شما به هم نخورد.» بچه ها توی گوشی هایشان اسم زهیر و سعید را جستجو کردند. همین را می خواستم.
#داستانک
#خیالبازی
#روز_چهارم
#روضه_اصحاب
#یکی_جلوی_تاریخ_را_بگیرد
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan