دیمزن
یه آقای چهل اخترانی هم باشه که خودجوش شروع کنه سوره علق بخونه. تا بجنبی دوربین تو دربیاری، آیه های ا
همین آقای چهل اخترانی که گفتم باید صبح مبعث باهامون مکه باشه بیاد سوره علق بخونه؟
ببینید الان کجاست؟🥲🥲🥲
هدایت شده از چهل منزل(سفرنامه حج عمره و عتبات عالیات بهمن ۱۴۰۳)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سحرگاه عید مبعث
بعداز نماز صبح
مسجدالحرام
(سه شنبه ۹ بهمن ۱۴۰۳)
@chehelmanzel
_ چقدر چشمهاش شبیه خودته! 😊
_ شکله عمهاش شده، اصلا شبیه خودت نیست! 😞
این گفتوگوی آشنایی برای همهی ماست، وقتی کوچولویی چشمباز میکند.
همه دربارهی اینکه صورت خوشگلش شبیه چه کسی شده، صاحب نظر هستند.
شاید فرشتهها هم برای قلب ما آدمها همینطوری نظر میدهند! مثلا قلب را بو میکشند و ممکن است قلبی بویی شبیه گلهای خرزهره داشته باشد و قلبی بویی شبیه گلمحمدی.
رمان(شبیه) بهقلم استاد عزیزم خانم فائضهغفارحدادی، دغدغهی همین شبیه شدن را دارد. آدمهای دنیا دارند، شبیه چهکسی قدم میزنند که دنیا انقدر برای همه تنگ شده؟!
شبیه داستان زوج جوانی از نیسفرانسه تا قلب تجریش است که میخواهند کمی شبیه پیامبر باشند. در این کتاب ما تصویری از اتفاقهای بعد از ظهور هم داریم و همین کتاب را خواندنیتر میکند. اگر همهی قلبها بوی گلمحمدی بدهد، قطعا دنیا گلستان میشود.
شبیه ۲۷۲ صفحه است و توسط نشر شهید کاظمی چاپ شده. تمام جانمایهی رمان شاید همین جملهها باشد:
احساس کرد چقدر سخت است مردم بیآنکه پیامبر را دیده باشند و بین خودشان و در زمانه خودشان با او زندگی کرده باشند، بخواهند شبیه او شوند. این چه تکلیف طاقتفرسایی بود که هر کس باید یک نسخه کوچک ولی واقعی از پیامبرش باشد؟ کاش جایی بود که “چگونه نسخه درستی از پیامبر باشیم؟” آموزش میداد. دو واحد تشخیص اقتضائات زمانه و درک اولویتها هم رویش…
#مبعث
#شبیه
#فائضهغفارحدادی
#نشر_کاظمی
🆔 https://eitaa.com/bibliophil
🆔 https://ble.ir/bibliophils
با تشکر از همه عزیزانی که شبیه رو معرفی کردند، قرعه کشی انجام شد. و ان شالله هدیه هاشون ارسال می شه.
کاش می تونستم به همه عزیزان تقدیم کنم. ولی حقیقت تعداد زیاد بود.🙈 ندارم این تعداد کتاب. 😊
Maybe they will make this decision sooner!
#آیه_نوش_خارجکی
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
خیلی لحظه ی مهیبی است.
یک عمر کسی را به خاطر باورش دیوانه خطاب کرده ای و یکهو متوجه شوی که او راست می گفته و تو دیوانه بودی که نمی فهمیدی!
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
شما هم از این آدم ها دیده اید؟
#کار_خودشونه
#آیه_نوش
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرض کنید رفتید به یه مهمونی شلوغ. فقط به خاطر اینکه یکی از دوستای قدیمی تون رو که خیلی هم صمیمی بودید باهاش و خیلی وقته ندیدینش رو ببینین.
اون وقت اون نیومده!
این جمله ها شرح حال شماست تو اون مهمونی.
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan
روزنوشت های پیچائیل
دوازدهِ یازدهِ سه
دیشب و امروز آسمان قیامت بود. مثل هر سال اول شعبان که درهای بهشت و جهنم باز می شود و شاخه های درخت طوبی و زقوم خودشان را می کشانند توی آسمان اول. مثل لوبیای سحرآمیزی که توی خاک شعبان کاشته باشندشان. همه جا شاخه درخت شده. همه ش باید موقع پرواز کردن حواسم باشد بهشان نخورم. دیروز سامائیل همه مان را جمع کرد و التماس کرد چند دقیقه صاف و صوف بایستیم و سوتی ندهیم و خز بازی درنیاوریم. بعدش خود جناب جبرائیل تشریف آوردند و همان شرحی که اولین بار برای پیامبر از این ماجرای طوبی و زقوم داده بودند را برای ما هم دادند. چقدر شیرین بود. همین که تصور می کردم این کلمه ها یک بار هم قبلا به گوش حبیب خدا رسیده دلم غنج می رفت. جناب جبرئیل که رفتند پشت سرم را نگاه کردم. خدای من! تا چشم کار می کرد فرشته بود که لای کلی شاخه درخت ایستاده بودند. انگار همه لشکرهای احتیاط و ذخیره هم آمده بودند. بس که کار زیاد بود. آن طرف آسمان هم جناب شیطان نوچه هایش را جمع کرده بود و برایشان درباره درخت زقوم و لزوم پر شدن شاخه های اطرافشان حرف می زد. آنها هم بی شمار به نظر می رسیدند. ابلیس می گفت: «بروید و هر هنری دارید رو کنید تا تعداد کارهایی که باید به شاخه های زقوم آویزان کنیم بیشتر شود و پیش طوبائیان کم نیاوریم.» حتی شنیدن نمونه کارهایی که مورد قبول زقوم بود هم حالم را بد می کرد. کاهلی در نماز و بی اعتنایی به فقیر در حال غنا و قبول نکردن عذرخواهی مومن و سخن چینی و تفرقه انداختن و بی آبرو کردن کسی و افتخار به گناهان گذشته و این چیزها. ماسائیل أمد و شروع کرد به تقسیم وظایف مان. هر گروه را که می خواند عده ای از فرشته ها از صف بیرون می آمدند و پخش می شدند روی زمین. «یک عده بروند دنبال آنها که امروز قرض شان را می بخشند. اگر کمی اش را هم ببخشند قبول است.» «گروه بعدی برود دنبال کسانی که امروز تصمیم می گیرند قرض کهنه ای که به کسی داشته اند و طرف ناامید شده از گرفتنش را بپردازند.» «گروه بعدی کسانی که امروز یتیمی را به سرپرستی می گیرند.» «گروه بعدی آنها که سفیهی را از ضربه زدن به آبروی مومنی منصرف می کنند» «گروه بعدی آنها که قران یا قسمتی از آن را بخوانند.» «گروه بعدی آنها که نعمت های خدا را بشمارند و شکر کنند. حتی اگر فقط یاد خدا باشند قبول است.» «گروه بعدی آنها که از بیماری عیادت می کنند» «گروه بعدی آنها که به پدر و مادرشان می رسند و اگر ناراحتشان کرده اند دوباره دلشان را به دست می آورند.» «گروه بعدی آنها که در تشییع جنازه ای شرکت کنند و مصیبت زده ای را تسلی دهند.» نوبت به گروه ما رسید. منتظر بودم ببینم چه ماموریتی قرار است به ما بدهد. چون جناب جبرئیل همین تعداد کار خوب را برایمان نام برد. البته آخرش یک جمله هم گفته بود که می شد همه چیز شاملش باشد. «و هر که در این روز چیزی از ابواب خیر را به جا بیاورد.» ولی ما باید ماموریت مشخص می داشتیم. ماسائیل گفت: «یک ماموریت ویژه دارم برای گروه شما. شما باید خوبی هایی را جمع کنید که پارسال وجود نداشته یا خیلی کم بوده! همان طور که نوچه های شیطان امسال چند شاخه ی مهم درخت زقوم را به بدی های ارتقا یافته و چند شاخه را به بدی های به روز اختصاص داده اند.» همه به سرعت سرتکان دادند و پراکنده شدند. من اما هنوز گیج و ویج ماسائیل را نگاه می کردم. «چی شده پیچائیل؟ نکنه بازم حوصله نداری؟» بال بال زدم که نه ابدا. و آمدم پایین. کجا را باید می گشتم؟ چه خوبی هایی نسبت به پارسال ارتقا پیدا کرده بودند؟ آن قدر توی فکر ماموریت بودم که محکم خوردم به یک شاخه طوبی و کله پا شدم. تازه انگار استعدادهایم افتادند سرجایشان و توانستم رد خوبی های جدید را بو بکشم. زنی نشسته بود روی کاناپه جلوی آشپزخانه اش و برای صدمین بار فیلم زهرا قبیسی از بیمارستان را تماشا می کرد که بفهمد چه می گوید. همان دختر لبنانی که چند روز پیش جلوی تانک اسرائیلی ایستاده و سعی کرده بود با رجزهایش آنها را مجبور کند که بعد از اتمام مهلت شصت روزه شان جنوب لبنان را ترک کنند. مثل خیلی های دیگر که آن روز با پای پیاده تانک ها را از خاک کشورشان بیرون کردند. زن سال گذشته هیچ حسی به زنان لبنانی نداشت. اما از سال گذشته کلاس عربی لهجه شامی می رفت و دوست داشت کلیپ های مقاومتی را به زبان خودشان بشنود و کامنت هایی عربی بگذارد و با آنها ارتباط بگیرد. چند خانه آن طرفتر مردی پشت سیستم نشسته بود و داشت درباره شهادت محمد الضیف مطلب می نوشت. سال گذشته هیچ کدام از سران مقاومت را نمی شناخت. اما امسال جوری از فرمانده شاخه نظامی حماس و هشت نه بار سوء قصد به او جمله می بافت که انگار خودش با او در دانشگاه زیست شناسی خوانده و توی گروه تئآترش بوده و با هم گردان های القسام را تشکیل داده اند و برای شناسایی نشدن هر شب مهمان خانه ی جدیدی شده اند.
چند کوچه آن طرف تر خادم جوان مسجدی مثل دوازده بهمن هرسال ، مشغول زدن ریسه ها و پرچم های دهه فجر بود. اما تا پارسال این کار را از روی وظیفه و فرمایش می کرد. امسال با هر پرچمی که می زد یک صلوات هم می فرستاد و ته دلش این بود که پرچم نظامی را بلند می کند که طرفدار مظلوم است و توی چشم ظالم خار فرو می کند. همین خوشحالش می کرد. از مسجد بیرون آمدم. شاخه های درخت طوبی تا در خانه ها و کوچه ها هم آمده بودند. پس چرا سامائیل ما را فرستاد؟ خب خودشان دست دراز کنند و شاخه را بگیرند دیگر. من همان سه تا خوبی را به یکی از شاخه ها آویزان کردم و رفتم بخوابم. امیدوارم کسی نبودنم را متوجه نشود.
#روزنوشت_های_پیچائیل
#قسمت_سی_و_یکم
دیمزن
دنیای یک مادر زائر نویسنده
https://eitaa.com/dimzan
https://ble.ir/dimzan