eitaa logo
نوشته های یک طلبه
530 دنبال‌کننده
774 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
دو چیز در صفحه ذهن انسان ها پاک نمی شود! ظلمی که می کنی! و هدیه ای که می دهی!
به زودی خاطره طنز
وقتی در دل کویر به دنیا آمده باشی؛ دیدن برف برایت یک آرزو می شود! راهی اردو راهیان نور شده بودیم! کلاس دهمی ها؛ البته نه از نظر سنی به دهمی ها شباهت می دادم نه از لحاظ هیکل؛ ریزه میزه بودم به‌همراه کودکی درون پیش فعال! اگر یک نفر نگاهم می کرد با بچه کلاس چهارمی اشتباهم می گرفت! مثل جوجه ای در بین خروس ها بودم! جفیه را مثل روسری سر کرده بودم و روی صندلی اتوبوس خواب پیدا کردن شهید را می دیدم! ناگهان دستی به شانه ام خورد! محلش نکردم! دوباره و سه باره! چشمانم را باز نکردم با صدای گرفته گفتم: _چته؟! _ دُکی! آسمون دست شویی کرده روی زمین! نفسی کشیدم و گفتم: باز فاز خل و چل بازی برداشتی! _خودت ببین! ادامه دارد...
چشمانم را باز نکردم؛ فقط در ذهنم می گفتم حامد، این تشبیه مسخره را از کجا در آورده است! تکان های اتوبوس، مثل مادری بود که بچه اش را در گهواره حرکت می داد؛ دوباره خواب به چشمانم هجوم می آورد! داشتم با تکان های مادرانه اتوبوس خواب می رفتم که باز عذابی سرم آمد! پشتم خنک شد! یک لحظه با خودم گفتم نکنه آسمان بی تربیت روی من هم... چشمانم را باز کردم! نامرد ها آب یخ ریخته بودند در یقه ام! دیگر خواب فراری شده بود؛ نگاهم به شیشه اتوبوس گره خورد! سرتاسر بیابان سفید بود! هرچه به ذهنم فشار آوردم تا یادم بیاید آخرین باری که برف را دیده ام کی بود یاری ام نکرد! بدون معطلی سراغ راننده رفتم! ادامه دارد...
روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم. _آقای راننده از شب تا حالا ماشاالله پشت فرمون هستید! یه آخ هم نگفتید! از آیینه جلو نگاهم کرد و لبخند زد! فهمیدم تیرم دارد به هدف می خورد! ادامه دادم؛ _اگه زحمتی نیست یه گوشه ای نگه دارید بچه ها دست شویی دارند! _مطمئنی دست شویی دارند یا هوس برف بازی؟ صدایی در ذهنم گفت: زدی به کاه دون! لبخند کوچکی زدم و گفتم: هردو آقای راننده! خندید! جای خالی دندان نیشش پیدا شد؛ _غمت نباشه هواتون رو دارم! یک ربعی نگذشت که زد کنار! در را باز کرد و گفت: یک ربع برید دست به آب و برف بازی! صدای نعره و هوار از اتوبوس می آمد! انگار گله ای گرسنه علف پیدا کرده بودند! ادامه دارد...
حیف که می‌ترسم ادامه داستان رو نخونید وگرنه همه قسمت ها رو می ذاشتم😁❤️ از همراهی تون ممنونم🌹
35.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شاهکار علی اکبر حائری با بچه های یزد
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_سوم روش های شیره مالیدن را بلد بودم؛ با چرب زبانی مخش را روغن کاری کردم
بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند! یکی روی برف ها خوابیده بود و دو دست و دو پایش را تکان می داد؛ حرکت پروانه می زد! یکی دیگر انگار چیز چندش آوری را دیده باشد در حال ناخنک زدن به برف بود؛ اما اکیپ شر های دهمی مشغول کار دیگری بودند!برف بازی! اولین شلیک را خودم کردم؛ مشتی برف برداشتم و گلوله درست کردم؛ دستم از سردی برف سر شد. نشانه گرفتم به طرف فلاح! اسمش را نمی دانستم فقط می دانستم فامیلی اش فلاح است! پسر چاق و تپلی بود. طفلک دولا شده بود و داشت برف بر می داشت. پشتش به من بود. در همان حالت دولا، سفیدی کمرش نمایان شد؛ نشانه گرفتم. آتش! دقیقا گلوله برف، اصابت کرد به کمرش آنهم خود کمر! طوری که سردی برف را عمیقا با گوشت و پوستش حس کرد! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#برف_ندیده_ها #طنز #قسمت_چهارم بچه ها هر کدام به طور مخصوصی به استقبال عروس سفید پوششان می رفتند!
همه به یک دیگر برف می زدند؛ حسابی عقده های بی برفی را خالی می کردند. از اتوبوس صدای بوق شنیده شد! یعنی دیگر باید با عروس تان خداحافظی کنید! همه نالان و غمگین به سوی اتوبوس در حال حرکت بودند! دستم را بردم طرف جیبم! خالی بود؛ تعجب کردم! دوباره جیب هایم را گشتم! گوشی ام نبود! در زمانه ای که داشت گوشی لمسی مد می شد، من تازه گوشی دکمه ای با خودم آورده بودم! بدبختانه برای خودم هم نبود. گوشی دکمه ای برای مادرم بود! مثل اینکه عروس سفید پوش ازم کادو گرفته بود! شروع کردم به گشتن؛ بودن اینکه چیزی بگویم! یکی بچه ها که خوش تیپ هم بود گفت: دکی چی گم کردی! _گوشی! رفت سمت اتوبوس و با صدای بلند گفت: یکی بچه ها گوشی گم کرده خواستید بیاید کمک! چیزی که فقط آن لحظه می دیدم معرفت بود! معرفت جوانانی که هیچ وقت ندیده بودم؛ یکی زنگ گوشی ام می زد یکی برف ها را می شکافت یکی رنگ گوشی را می پرسید! همان شر هایی که مدیر و معاون محلشان نمی کردند؛ آنقدر زحمت کشیدند که فکر می کردم، انگار اپل پرو مکس گم کرده ام! خلاصه گوشی ام مهریه ای بود که به پای عروس سفید پوش دادم! پیدا نشد که نشد! دوستان در اتوبوس مجلس ختم برایش گرفته بودند! حامد گفت: جهت تسلی قلب داغ دیده دکی صلوات! _اللهم .... یکی آب پخش می کرد یکی تخمه می داد و می گفت: فاتحه یادتان نرود. پایان ✍محمد مهدی پیری
و خدایی که همین نزدیکی هاست!