🖇 #چرایی_نماز
🔹 #قسمت_اول
⚠️قطعا قبل از شروع این بحث، اول باید "وجود خدا" در ذهن و دل ما ثابت شده باشد که فکر نکنم تا الان شکی در زمینهٔ وجود خدا مطرح باشد و از این مبحث رد میشویم.
⚠️مرتبه و مقام و عظمت خداوند هم که ثابت شده است و نیازی به اثبات آن نداریم.
🔰در پسِ عقلِ سلیمِ بشر یک قاعدهٔ پیشفرض وجود دارد به نام {وجوب اطاعت از مولا}.
🔰برای مولا مصادیق متعددی در زمینه های مختلف وجود دارد که در بحث ما منظور همان "خالق و رازق هستی" است.
🔰وقتی خالقی، مخلوقی را به هدف به کمال رسیدن او میآفریند و رزق و روزی اورا هم خودش در دست میگیرد، یعنی آن خالق بر آن مخلوق، "ولایت" دارد (مولاست) و اطاعت کردن آن مخلوق (که در برابر مولا به او "عبد" میگویند) از خالق عقلاً واجب است.
🔰حال که اطاعت واجب شد، در مقابل، ترک امر مولا ناپسند عقلی است.
ادامه دارد...
✍علی ثقفی(جـهــاد)
╔════ ≪ •❈• ≫ ════╗
🆔: @jahad_text
╚════ ≪ •❈• ≫ ════╝
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم
طبق معمول روی نیمکت نشسته بودیم؛
علیرضا توپ والیبالش را آورده بود؛
آنقدر پز توپش را می داد که داشت حالمان بهم می خورد؛
می گفت: این توپ را سعید معروف کاپیتان تیم ملی رویش امضا زده
نباید با پا به آن ضربه بزنید،
حرمت دارد!
راست می گفت اثراتی از امضا روی توپ بود
ولی معلوم نبود امضای خودش است یا سعید معروف!
از انسان هایی که می خواهند با داشته هایشان چشم دیگران کور کنند چندشم می شد؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_صد_و_هشتاد_و_سوم طبق معمول روی نیمکت نشسته بودیم؛ علیرضا توپ والیبالش ر
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_چهارم
هنوز اکیپ دختران نیامده بودند؛
حامد توپ علیرضا که خط هایی زرد و آبی رویش بود؛ برداشت و گفت: بیا توپتو بکن تو دماغت!
مادرم از من این جوری تعریف نمی کنه که تو داری از توپ مسخره ات تعریف می کنی!
در همین درگیری ها بود که دو نفر از دختران اکیپ آمدند!
یکیشان همان مانتو قهوی؛
اسمش زهره بود. البته دیگر آن مانتو را نمی پوشید؛
اما صدایش می کردیم مانتو قهوه ای!
به جای آن مانتو هم دیگر مانتویی نمی پوشید.
یک شال و یک پیراهن و یک شلوار!
که آن شلوار را اگر نمی پوشید خیلی بهتر بود؛ پاره پوره بود! انگار سگی شلوارش را جر داده!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_پنجم
آن دختر دیگر هم اسمش نازگل بود؛
کشته مرده خال کوچک بالای لبش شده بودم؛
مثل یک نقطه مشکی کوچک؛
حاضر بودم ساعت ها فقط تماشایش کنم؛
آنقدر با نازگل صمیمی شده بودم که صدایش می زدم نازی!
یک بار حامد توی گروه بهش گفت: نازی سلام!
نازگل حسابی بد و بیراه حواله حامد کرد!
حامد هم نوشت: محمد بگه مشکل نداره ولی من بگم بده؟
در جوابش نوشته بود: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
بیشتر اوقات که آرمان درست و حسابی آنلاین نمی شد؛
نازی آنلاین می شد؛
بالاخره نیم نگاهی بهم داشتیم؛
نازی حکم جانشین آرمان را داشت برایم.
ولی آرمان را بیشتر دوست داشتم!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند_۲
#قسمت_صد_و_هشتاد_و_ششم
وقتی با نازی پیام بازی میکردم؛
مدام سر گذشت آرمان و دختر خاله اش جلوی چشمم عبور می کرد؛
با صدای آرمان از تفکراتم بیرون آمدم!
_ اون دوتا چادری کجان مهلا و زهرا؟
مانتو قهوه ای دستی به شالش کشید.
فکر کردم می خواهد مو های بورش را ببرد زیر شالش!
اما شال را دور گردنش انداخت،
آن که از وضع شلوارش و این هم از وضع حجابش!
حامد مثل کفتار ها چشمانش برق زد!
بد نگاه می کرد؛
مانتو قهوه ای که معلوم بود دلباخته خراب آرمان است گفت: پدرشون نمی ذاره بیان بیرون!
آرمان گفت: چرا؟
- چون گفته دختر خوبیت نداره شبا بره توی پارک اونم تنها!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
آنچه تا کنون نوشته ام! کافیه برای مطالعه روی هشتگ ها کلیک کنید. #بر_سر_دوراهی ( ماجرای ورود به حوز
اعتکاف نزدیکه ها
اگه تاحالا نرفتی
یه سری خاطراتی هست برای اعتکاف
از متنفر بودم تا عاشق شدنم
دوست داشتی بخون هم طنزه هم آشنا میشی😊😘
#سه_روز_در_مسجد (اعتکاف رمضان ۱۴۰۱)
#سه_روز_در_مسجد۲ (اعتکاف رجب ۱۴۰۱)
#رویای_سه_روزه( اعتکاف رمضان ۱۴۰۲)
#رویای_کوتاه_سه_روزه (اعتکاف رجب ۱۴۰۲)
کلیک کن روی هشتگ ها😘😅