نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_پانزدهم مردم عاشق شکارچی شده بودند؛ همه منتظر نبرد شکارچی و ثامر بودند؛ شکارچی هم
#دهکده_گرجی
#قسمت_شانزدهم
خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای عمومی اعلام کردند؛
ژاندارم شکارچی را به ژاندارمری دعوت کرد.
ژاندارم گفت: خوشحالم شما دوباره به جمع ما برگشته اید.
شکارچی چشم های نازک کرد: پس مرا می شناسی!
_بله آقای ثامر؛ هنوز یادم نرفته که شما را دستگیر کردم و پیش شیخ بردم به جرم دزدیدن انگشتر!
ثامر انگشتر را روبروی خودش گرفت؛
_اگر این بخشش نبود.از غفلت بیدار نمی شدم
_خب نگاهی به تخته سیاه بینداز
ثامر خیره شد؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_شانزدهم خرس قهوه ای که معروف به ثامر است؛اسب سفید شکارچی را دیشب کشت. مردم عزای ع
#دهکده_گرجی
#قسمت_هفدهم
سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
_یعنی شکارچی همان ثامر است ولی خرس قهوه ای ثامر نیست؟
_بله
ژاندارم گفت: پس کدخدا دروغ گفته؟
_من نمی دانم چه کسی دروغ گفته اما به کدخدا شک دارم!
_چرا ثامر؟
کاغذ های رای را بیرون آورد گذاشت روی میز ژاندارم؛
_آقای ژاندارم نگاه کنید؛ چهل رای برای غلامرضا و ده رای برای کدخدا! عجیب نیست که کدخدا مسؤل امانات شده باشد؟
ادامه دارد...
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گاهی وقتها نیاز به یک #تلنگر داریم تابفهمیم چقدر ناشکریم...
#نعمتهای_خدا
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
⭕️👌تلنگر 🔰
🔘 @talangorz
هدایت شده از روناس
از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر
📌ما آمده ایم که با حضورمان، جهان را دگرگون کنیم، نیامده ایم تا پس از مرگمان بگویند: از کرم خاکی هم بی آزارتر بود و از گاو مظلومتر، ما باید وجودمان و نفس کشیدنمان، و راه رفتنمان، و نگاه کردنمان و لبخند زدنمان هم مانند تیغ به چشم و گلوی بدکاران و ستمگران برود... ما نیامده ایم فقط به خاطر آنکه همچون گوسفندی زندگی کرده باشیم که پس از مرگمان، گرگ و چوپان و سگ گله، هر سه ستایشمان کنند.
📚ابوالمشاغل
#یه_قاچ_خوشمزه_کتاب
#نادر_ابراهیمی
#ما_هستیم_تا_کتاب_خونِتون_نیفته
@ardakan_ronas
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هفدهم سرنخ های ژاندارم را خواند. با چهره جدی گفت: نتیجه اولت غلت و دومی درست است؛
#دهکده_گرجی
#قسمت_هجدهم
حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند!
کدخدا؛ مرد میان سالی که ریش های حنا شده اش مثل دم روباه به او آویزان بود؛
ثامر گفت: دیر یا زود کدخدا با پول های مردم که از آنها گرفته فرار می کند!
ژاندارم به تخته سیاه خیره شده بود و گفت: هنوز زود است؛ کدخدا را دستگیر کنیم! مردم هنوز او را دوست دارند؛ اول باید ماجرای خرس قهوه ای حل شود!
آقای ثامر به نظر شما این کابوس خرس قهوه ای از گور چه کسی به پا خواسته؟
_شک ندارم کار کدخدا هست
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_هجدهم حالا هم ژاندارم و ثامر به یک نفر مشکوک شده بودند! کدخدا؛ مرد میان سالی که ر
#دهکده_گرجی
#قسمت_نوزدهم
حالا هم ژاندارم و ثامر دنبال راه چاره بودند؛
ژاندارم گفت: نباید کسی بفهمد شما ثامر هستید؛
ممکن است کدخدا حساس شود! اگر خرس قهوه ای لو برود چه کسی است ماجرا ختم به خیر خواهد شد؛
وعده ما امشب ورودی دهکده برای به دام انداختن خرس دوپا!
ساعت ۲ نصف شب است، هوا تاریکِ تاریک! نه آتشی نه ستاره ای نه ماهی، خاموشِ خاموش! نه سری نه صدایی، آرامِ آرام؛
ثامر و ژاندارم در علف زار های دهکده مخفی شدند!
نزدیک ساعت ۳ شب؛ مردی سیاه پوش و درشت هیکل وارد جنگل شد و بعد از نیم ساعت انسانی با لباس خرس نزدیک ورودی دهکده شد!
ادامه دارد..
نوشته های یک طلبه
#دهکده_گرجی #قسمت_نوزدهم حالا هم ژاندارم و ثامر دنبال راه چاره بودند؛ ژاندارم گفت: نباید کسی بفهم
#دهکده_گرجی
#قسمت_بیستم
نباید از اسلحه استفاده کرد؛ حتی نباید خرس دو پا رو بکشیم این زمزمه هایی بود که ثامر داشت به ژاندارم می گفت؛
ژاندارم گفت چاره ای نیست که کمی خرس دو پا زخمی شود!
تیر کمانش را آورده بود؛ تیر اول را نشانه گرفت؛ خرس همچنان در حال نزدیک شدن بود؛
تیر رها شد و دقیق خورد به ران خرس دوپا!
سریع ثامر رفت و سر خرس را کنار زد! دید جوانی از درد به خودش می پیچد! دهنش را با دستمالی بست! او را به ژاندارمری بردند؛
ادامه دارد...
دلی که از عشق دیگر پر است و هزار رنج دارد، از عشق خدا سرشار نمی شود!
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
درجه وجودی انسان (ارزش انسان) از تمامی چیز های دنیا بیشتر است. چطور می تواند یک عمر بدهد و یک مشت طلا و یا سنگ های گران قیمت و آجر و خانه ها را بپذیرد.
با تغییر
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
نوشته های یک طلبه
درجه وجودی انسان (ارزش انسان) از تمامی چیز های دنیا بیشتر است. چطور می تواند یک عمر بدهد و یک مشت طل
عجیبه
۷۰ سال فرصت داریم! برای رشد و حرکت به سوی خدا!
اونوقت چقدرش رو خوابیم!
مدت زیادی رو دنبال بازی و سرگرمی هستیم!
چند سال هم دنبال آرزو های چرت خود هستیم!
اگر هم عبادتی میکنیم از روی عادته!
خدا توی عبادت هایمان گم شده! همینه که فکرمون توی نماز همه جایی میره اما پیش خدا نمیره!
آخرش هم که می میریم!
عمرمان را داده ایم چه در مقابلش گرفته ایم؟
چهار تا بارک الله مردم یا دو دقیقه دست و هورا خلق یا کاغذ هایی که موجب غرور و مادی گرای خودمان شده!
بررسی کنیم یه صبح تا شب چند درصد برای خدا زندگی کردیم!
آن روز که این متن را برایم می نوشتی! نه بلد بودم از رویش بخوانم؛ نه می فهمیدم که یعنی چه!
اما امروز درک میکنم؛
چقدر زود دیر میشود!
هر آنچه که هستی بهترینش باش
باور نمی کنم که ۱۳ سال از این سخن می گذرد!
نه انگار همین دیروز بود! که با گریه وارد پیش دبستانی شدم؛
انگار همین دیروز بود که زنگ های آخر دعای سلامتی امام زمان را میخواندیم
انگار همین دیروز بود که روی صندلی های پلاستیکی می نشستیم!
مدیون لطف و محبت مربی پیش دبستانی ام هستم؛