#سلسلهطلایی
#داستان
در نیشابور برای خودم مغازه ای دست و پا کرده ام. خدا را شکر، مشتری های زیادی سراغم می آیند.😇
در دکانم زیور آلات می فروشم. مخصوصا انگشتر های فیروزه که دست ساز خودم هستند. شیعه مذهب هستم و طرفدار پروپاقرص اهل بیت😍
از گوشه و کنار خبر هایی به دستم می رسید.
از پچ پچ هایشان در بازار معلوم بود که اتفاق بزرگی قرار است بیفتد.
از فضولی در دکان را تخته کردم و به سمت ابو مخلص دوست همیشگیم روانه شدم. تا بویی ببرم از ماجرا. هر چه بود مربوط به شیعیان میشد . و همین دلم را میلرزاند.😟 که نکند خلیفه دوباره هوس کرده باشد شیعه کشی راه بیندازد.
ابو مخلص در عطاریش مشغول مگس پراندن بود. دکان تاریک و سردی داشت.
بوی دارچین و هل فضای دکان را پر کرده بود. رفتم داخل از دیدنم خوشحال شد.ایستاد و با لبخندی شیرین جواب سلامم را داد. ☺️
_ چه خبر انگشتر فروش نیشابوری؟
_ رفیق قدیمی میدانی که برای خرید ادویه و اینها نیامده ام. آمده ام تا جویای خبری شوم.🧐
_ میدانم دنبال چه آمده ای😎
حتما به گوشد خورده است که مولایمان قرارست از نیشابور عبور کنند.
چشم هایم از خوشحالی باد کرد. فریادی زدم که هم چراغی های ابو مخلص و عابران به من خیره شدند. خدایا شکرت !🤗🗣
_ بچه شده ایی یا دیوانه! اگر بدانی که مأمون چه نقشه برای ثامن الحجج دارد بجای این بچه بازی ها زار میزدی.😡
_ نچ نچ کنان گفتم الهی این خلیفه بی ...
ابو مخلص دهنم را گرفت. واقعا دیوانه شده ای. نفوذی در بازار زیاد است میخواهی سرت را نگین انگشترانت کنند.
گل گاو زبان برایم آورد دمنوش آرام کننده ای بود. حالم که جا آمد.
ابومخلص گفت تا هفته دیگر ثامن الحجج وارد نیشابور می شوند. برو به مغازه ات تا سر ما را به باد نداده ای🤨
...لحظه شماری میکردم تا ثامن الحجج را ببینم.🤩
ادامه دارد...
#سلسله_طلایی
#داستان_کوتاه
محمد مهدی پیری
#سه_روز_در_مسجد۲
قرار بود به عنوان مربی در اعتکاف مسجد خاتم شرکت کنم.
بعد از جلسات توجیهی که صبح ها بعد از نماز صبح توسط آقا کمال برگزار می شد. کم کم آماده میشدیم با تعدادی از طلبه ها به مسجد برویم.
خوشحال بودم. چون یک بار دیگر در همین مسجد معتکف شده بودم. با خودم می گفتم بَه بَه با رفقای پارسال دوباره گرم می گیرم و تفریحات سالم انجام می دهیم.☺️
ساعت ده و نیم شب بود. پتو و کیفم را جمع کردم.
وارد مسجد که شدم تمام برگ های وجودم شروع به ریزش کرد.😂
یا خدا خیال می کردی قیامت شده.😱 این همه جوان کجا بودند! حالا من بیچاره بین این همه آدم دنبال رفقای پارسال می گشتم. انگار داشتم دنبال سوزن در انبار کاه می گشتم. عجیب تر آنکه اصلا سوزنی در آن جمعیت یافت نمی شد.🤦♂
اثری از آنها نبود. بوی طوئطه می آمد. یک اتفاقی افتاده بود. مشکوک شده بودم.🧐
مگر می شود هیچ یک از بچه ها نباشند.
از دور ابولفضل را دیدم. خوشحال شدم که حداقل یک نفر را پیدا کرده ام. ولی دیدار با او حسابی اوقات تلخم کرد. به خاطر اینکه ...
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_اول
#داستان_کوتاه
#سه_روز_در_مسجد۲
گفت منتظر بقیه نباش
تعجب کردم و گفتم: مگه قرار نبود بچه ها بیان اینجا
- قرار بود بیان ولی حالا قرار نیست بیان😜
_کوفت! جدی بگو چی شده؟
_بی جنبه خان نمی بینی مسجد رو! چقدر شلوغه! مجبور شدیم بچه های مسجد خودمون رو ببریم جای دیگه.
_خوب چه بهتر منم میام حالا راستی کجا باید بریم؟
_نخیر تو باید باشی گل
_عه چرا مسخره بازی در نیار ول کن بابا؟ 🤦♂
ابوالفضل لبخندی زد که برای من از هزار تا فحش بد تر بود. گفت:
دکتر جان تو مثلا مربی هستی و باید بمونی. ما اونجا به اندازه کافی مربی داریم همین جا رو بچسب امید وارم جون سالم به در ببری😝 البته بعید می دونم😂
آتش سوزی شده بود در سرم 🤯
دود داشت مغزم را خفه می کرد. و همین طور از گوش هایم بیرون می رفت.
آنجا بود که گفتم این هم از شانس ما
اما تقدیر جور دیگری رقم خورد.
✍محمد مهدی پیری
ادامه دارد....
#سه_روز_در_مسجد۲
#قسمت_دوم
#داستان_کوتاه