نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_پنجم _من نسکافه دوست دارم؛ _انتخاب خوبیه! نازنین گفت: راستی حسین یه نفر هست که
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_ششم
نفس عمیقی کشیدم و با آهی از ته دل بيرون دادم.
آقای احمدی (بازپرس) گفت: می دونم خسته شدی اگه میشه به یک سؤالم جواب بده و بریم؛ ادامه ماجرا رو فردا در دفتر من توضیح دهید؛
_چشم!
پرسید: آیا ملاقات های حضوری شما و نازنین ادامه دار بود؟
با لبخندی گفتم: اگر ادامه دار نبود وضع و حالم جور دیگری بود!
_توضیح دهید لطفا!
_ با نازنین قرار گذاشتیم که چهارشنبه شبها باهم بیرون برویم؛ شبی که پدرم شب کار بود و نبود؛
ماشینش را بر میداشتم و می رفتیم دور دور؛
_به مادر و خواهرت هنگامی که ماشین رو بر میداشتی چی می گفتی؟
_هفته اول گفتم هوا سرده می خوام کتاب بخرم! با این بهانه ماشین رو برداشتم!
چهارشنبه هفته بعدش گفتم: ماشین رفیقم خراب شده؛ میروم بکسل کنم!
تا یک ماه دروغ سر هم می کردم و می رفتم پیش نازنین!
کم کم داشتند شک می کردند که چرا این مشکلات فقط چهارشنبه ها پیش می آید!
ادامه دارد...
میترسم زود قسمت ها رو بفرستم و عده ای نخونن😁 کم کم می فرستم
@Mohmmadmahdipiri
اگه هنوز داستان کله بند رو نخوندی
کافیه روی #کله_بند کلیک کنی
فرصت ها رو از دست نده؛
کلا خوندنش اگه یه ربع بشه!
منتظر ارسال نظرات شما عزیزان که برام به شدت مهم هست هستم❤️😘
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_ششم نفس عمیقی کشیدم و با آهی از ته دل بيرون دادم. آقای احمدی (بازپرس) گفت: می
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_هفتم
آقای احمدی گفت: وسیله اگه نداری برسونمت!
بدون تعارف گفتم: زحمت شما.
گفت: پس فرصت خوبی هست تا برسیم. ادامه داستان هم تعریف کنی!
_چشم؛
سوار ماشین شدیم، آدرس خانه رفقا را دادم.
سوالی پرسید: حسین خوب می دانی که بیرون رفتن خرج دارد؛
آیا هنگامی که با نازنین بیرون می رفتی خرج هم می کردی؟
انگار داغم تازه شده بود؛ دماغم را بالا کشیدم و گفتم: هی روزگار! آنقدر عاشق نازنین بودم که دلم نمی آمد بدون خوردن شام به خانه برویم!
آنقدر دوستش داشتم که پسانداز هایم را دادم و برایش دستبند خریدم!
ادامه دارد..
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_هشتم
بازپرس گفت: پول شام رو حتما از پدر می گرفتی؟
_بله! یکبار می گفتم کتاب کمک درسی میخواهم؛ بار بعد می گفتم شهریه مدرسه ام دیر شده؛ دوباره می گفتم گوشی ام خراب شده و پول می خواهم؛
پدرم در این ماجرا پیر شد! همین طور مادرم؛
_نمی خواستی پدر و مادرت از ماجرا با خبر کنی تا برایت آستین بالا بزنند؟!
_چاره ای نبود. بالاخره باید میگفتم به پدر و مادرم که عاشق شده ام و نازنین را میخواهم!
دنبال موقعیت مناسب بودم.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_هشتم بازپرس گفت: پول شام رو حتما از پدر می گرفتی؟ _بله! یکبار می گفتم کتاب کمک
#کله_بند
#قسمت_بیست_و_نهم
وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح کنم؛
مادرم املت را روی میز گذاشت؛ جمع مان، جمع بود؛
همه دور میز چهار نفره نشسته بودیم؛ استرس داشتم؛ صدایم را صاف کردم و گفتم: پدر، اگه کسی بخواد ازدواج کنه کمکش می کنی؟
پدرم که شیرجه رفته بود در املت با همان دهان پر گفت: حتما؛ چرا که نه!
گفتم: اگه طرف فامیل ما باشه بازم کمکش می کنی؟
_صد درصد
گفتم: اگر فامیل خیلی نزدیک باشه چی!
گفت: بله می کنم! هرچی باشه حتی براش خواستگاری هم میرم!
پدرم لقمه ای را به دهان گذاشت.
خواهر و مادرم منتظر بودند که بفهمند کدام یک از اقوام ما در ازدواج نیاز به کمک دارد.
با ترس و لرز گفتم: اگه اون طرف من باشم بازم کمکش می کنید؟!
تا که این جمله را گفتم؛ لقمه املت در گلوی پدرم پرید و به سرفه افتاد؛
با دو دستش گلویش را گرفت، صورتش قرمز شد.
مادرم گفت: حسین بمیری الان پدرت میمیره!
خواهرم به سمت شیر آب دوید تا آبی به دست پدرم برساند.
ادامه دارد...