eitaa logo
نوشته های یک طلبه
668 دنبال‌کننده
815 عکس
198 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
ماشاالله به این همت❤️😁
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_بیست_و_نهم وقت شام بود؛ دیدم موقعیت مناسبی است تا پیشنهاد ازدواج را با خانواده مطرح ک
بالاخره رسیدیم به خانه سعید؛ رفیقم بود. چند ماهی پیش او زندگی می کنم؛ بازپرس گفت: منتظرم ادامه ماجرا را هم توضیح بدهی؛ خیلی به من کمک کرده ای؛ گفتم:‌ ممنون؛ فردا صبح ساعت ۹ وعده همینجا! شب سختی را پشت سرگذاشتم؛ باز کابوس نازنین را می دیدم؛ سرکوفت های پدر و مادرم را در خواب می دیدم؛ ناگهان در خواب پدرم لگدی حواله ام کرد و گفت: گمشو که مرا بی آبرو کردی! از خواب پریدم؛ ساعت ۸:۴۵ صبح بود، سریع آماده شدم و صبحانه ساده ای خوردم. درِ خانه به صدا درآمد. آقای احمدی بود؛ ادامه دارد...
و اما امشب امام حسن مجتبی علیه السلام طوری با مردم رفتار کن که دوست داری همان گونه با تو رفتار کنند. میلاد کریم اهل بیت مبارک❤️🌹
لطف خدا بوده و هست❤️ واقعا اگه حمایت های شما نبود کله بند متوقف می شد😁😊❤️🌹
خانه سعید خیلی نقلی بود؛ البته چه عرض کنم، خانه نبود یک اتاق پنج در سه، که یک حمام و دستشویی هم در آشپزخانه اش داشت؛ به آقای احمدی که از حیاط دو متری خانه دیدن می کرد گفتم: شرمنده اوضاع احوال سعید هم بهتر از من نیست! _اشکالی نداره مهم اینکه شما قرار داستانی رو بگید که با اون آینده خیلی ها تغییر کنه! بازپرس نگاهی به لبم انداخت که از کشیدن سیگار قرمزی اش به سیاهی تبدیل شده بود؛ وگفت: با اجازه، از روز اولی که در اتاق بازجویی شما داستان رو شروع کردید صدایتان را ضبط می کردم؛ _مشکلی ندارد؛ رفتیم داخل؛ روی مبل رنگ و رو رفته سعید نشستیم؛ با هر حرکت ما صدای قیچ قیچ می داد؛ آقای احمدی گفت: سعید چه کاره است؟! _او کارگر شهرداری است؛ در قسمت جمع آوری زباله؛ و الان هم طبق معمول زده بیرون؛ _خب بگذریم، بریم سراغ داستان؛ گفتید: پدرتان وقتی شنید شما قصد ازدواج دارید نزدیک بود خفه بشه! ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_یکم خانه سعید خیلی نقلی بود؛ البته چه عرض کنم، خانه نبود یک اتاق پنج در سه، که ی
لبخندی زدم و گفتم: وقتی حال پدرم جا آمد گفت: حسین دوباره بگو چی گفتی؛ با صدای محکم گفتم: میخوام ازدواج کنم! _بیا جلو! رفتم پیش پدرم؛ ترسیدم پشت دستی نثارم بکند! گفت: ها کن! ها کردم؛ خندید و گفت: هنوز دهنت بوی شیر می ده بچه! ازدواج کشک چیه؛ برو درست رو بخون امسال کنکور داریا! نه خونه داری نه پول؛ یه پدر داری بدبخت تر از خودت؛ مادرم گفت: دور از جون آقا ناصر شما ماشاالله همچی داری؛ نمی دونم این حسین با کی میپلکه که اینجوری شده! خواهرم گفت: حتما می‌خواد با خواهر رفیقش ازداوج کنه! عصبانی شده بودم؛ بهشون گفتم: از ما گفتن بود خودتون پشیمون می شید! توقع این همه مخالفت را نداشتم، چه برسد به اینکه بگویم عاشق دختر مردم شده ام! ادامه دارد...
تنها کسی که می توانست آرامم کند؛ نازنین بود. با اسنپ رفتم سراغش؛ قرار گذاشتیم در همان کافه تاریک همیشگی! از لب و لوچه در همم فهمید که اتفاقی افتاده؛ از سیر تا پیاز اتفاق شام دیشب را برایش گفتم، نازنین با من، هم دردی می کرد؛ حرص می خورد و آرامم می کرد؛ به نازنین قول دادم تا آخر ماه میام خواستگاری؛ اما ارتباط هم داشتیم؛ بازپرس با پوزخند گفت: دیگه دست نمی داد؟! زدم به پیشانی و گفتم: خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج! دست دادن که عادتمان شده بود؛ فراتر از اینها ..‌. _خب برای کوتاه آمدن پدر و مادر چه راهی پیدا کردی! _عشق به نازنین کور و کَرَم کرده بود! هر روز سر سفره با خانواده دعوا بود! می گفتم زن میخوام! ولی با خنده و بی محلی جوابم را می دادند؛ یکبار که پشنهاد ازدواج را می گفتم از دهانم اسم نازنین بیرون رفت! پدرم گفت: کی! نازنین کیه پسره هرزه! همان جا چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا صبح صدای سوتی در گوشم پیچیده می شد. ادامه دارد...
دعا کنید🌹
تذکر مهم🌹
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_سوم تنها کسی که می توانست آرامم کند؛ نازنین بود. با اسنپ رفتم سراغش؛ قرار گذاشتی
این روند فایده نداشت؛ البته فایده داشت اما برای من نه! آقای احمدی گفت: مثلا؟ بعد از یک دندگی ها و غر های من با پیشنهاد ازدواج موافقت شد؛ البته با یک شرط. _چه شرطی! با دختری که پدر و مادرم تعیین می کنند ازدواج کنم؛ من هم به غیر از نازنین اصلا دختری را قبول نداشتم. به همین خاطر مخالفت کردم و گفتم: با هر کسی که خودم می خواهم ازدواج می کنم و من انتخابم را کرده ام؛ یک کلام ختم کلام نازنین‌؛ پدرم باز عصبی شد و افتاد دنبالم خوشبختانه توانستم این بار در بروم. نوبت آن بود که نقشه اصلی را اجرایی کنم؛ آقای احمدی با تعجب گفت: نکنه انتحار! _بله _واقعا! _بسوزه پدر عشق و عاشقی؛ تصمیم گرفتم اقدام به خودکشی کنم. البته طوری که زنده بمانم و پدر و مادرم رضایت بدهند ادامه دارد...
شکر خدا❤️🌹