نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_چهارم این روند فایده نداشت؛ البته فایده داشت اما برای من نه! آقای احمدی گفت: مثل
#کله_بند
#قسمت_سی_و_پنجم
بازپرس گفت: درصد قابل توجهی برای رسیدن به عشقشون دست به خودکشی ساختگی می زنند. شما تعریف کنید؛
_خیلی باید با احتیاط این کار رو می کردم؛ کوچک ترین اشتباه باعث می شد برای همیشه نازنین رو از دست بدم.
با تحقیقی که کردم بهترین روش خودکشی استفاده از قرص بود؛
برای بار اول ده قرص پروفن را خوردم.
با خودم می گفتم حتما بی هوش می شوم؛
روی مبل پذیرایی دراز کشیدم خانواده ام بیرون بودند؛ حتما مرا در حالت بی هوشی ببينند شوکه می شوند؛
تلویزیون را روشن کردم یک ساعت گذشت اثری نکرد؛
بعد از یک ساعت و نیم حس کردم معده ام کمی می سوزد ساعت ۱۶ بود؛ کم کم چشمانم داشت بسته می شد. هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه با لگد پدرم بیدار شدم: بلند شو لَندِهور! مثل خرس قطبی از ساعت ۴ دیروز خوابی؛ نگاه به ساعت کردم ساعت ۹ صبح بود با تعجب گفتم چند ساعت بی هوش بودم؟!
پدرم گفت: کنکور بهت فشار آورده! معلومه خیلی درس خوندی نزدیک ۱۷ ساعت خواب بودی!
عملیات با شکست رو به رو شد؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_پنجم بازپرس گفت: درصد قابل توجهی برای رسیدن به عشقشون دست به خودکشی ساختگی می زن
#کله_بند
#قسمت_سی_و_ششم
آقای احمدی(بازپرس) سرش را انداخت پایین.می لرزید،
فکر کردم به حال من گریه می کند.
گفتم: ناراحت نباشید؛
سرش را که بالا آورد از بس که خنده کرده بود اشکش بیرون آمده بود؛
گفت: چه خودکشی پر فایده ای!
و زد زیر خنده؛
زیاد حرف زده بودم؛ دهنم کف کرده بودم. فرصت خوبی بود تا لبی به چای بزنم. بلند شدم و روانه آشپزخانه دو متری زوار در رفته شدم.
دو چای ریختم و آوردم.
قندی بر گوشه لب گذاشتم؛ لبی به چای زدم؛ قند را که کرش میدادم گفتم: راستی این بار اول بود؛ بار دوم با خریتی که کردم تا دم مرگ رفتم؛
آقای احمدی چهره جدی به خود گرفت و گفت: ارزشش رو داشت؟ برای یه دختر جان خودت روبه خطر اندختی؟!
وسط چای خوردن باز اشکم روان شد؛ طوری که کل صورتم پر از اشک شد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_ششم آقای احمدی(بازپرس) سرش را انداخت پایین.می لرزید، فکر کردم به حال من گریه می
زندگی یعنی مشکل و انسان یعنی کسی که این مشکلات را از میان بردارد.
نه اینکه خودش را ببازد و خودکشی کند؛
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
برگزاری مسابقه کتاب خوانی برای یک کتاب!
یعنی درج کردن تاریخ مصرف برای کتاب!
وقتی مسابقه تموم بشه کتاب هم تاریخ گذشته می شه و فراموش!
#کله_بند
#قسمت_سی_و_هفتم
بلند شد آمد به طرفم، شانه هایم را ماساژ میداد و می گفت: قصد ناراحت کردن نداشتم؛
_حقمه!
اما انتحار دوم؛ دیگر ساختگی نبود؛ واقعا دست به خودکشی زدم؛
_چرا؟
_اگر زنده می موندم به نازنین نمی رسیدم؛
اگر هم بر فرض محال موافقت می کردند حوصله نگاه های تحقیر آمیز مردم را نداشتم؛
همین جور که حرف نازنین به وسط آمده بود در محله آبرویم رفته بود؛
چه برسد به این که پای نازنین به محلمان باز شود!
_یعنی اگر پدر و مادرت با ازدواج شما و نازنین موافق بودند نازنین رو نمی گرفتی؟!
_چرا می گرفتم! ولی در اون لحظه این تصمیم مسخره رو گرفتم؛
حالا که به استدلال هایم برای خودکشی فکر میکنم حرصم در می آید؛
وقتی که قرص ها را از بسته بیرون می آوردم می گفتم:
آب که سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب!
صد قرص را زدم بالا! طبق معمول خانه خالی بود،
صدای تلویزیون را زیاد کردم تا سر و صدایم را کسی نشنود؛
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_سی_و_هشتم
فکر می کردم اینبار هم مثل انتحار اول به خواب می روم.
ولی با این تفاوت که خوابم همیشگی خواهد بود.
بعد از یک ربع؛ سرگیجه گرفتم، سرم شروع کرد به گِز گِز کردن. انگار کسی با چکش به سرم ضربه می زد؛
شکمم شروع کرد به سوزش.
از درد وسط حال خوابدیم و می گفتم: الان تمام میشود تحمل کن!
چشمانم تار میدید. از درد پاهایم را به زمین می کوبیدیم!
داغی حس کردم؛ آنقدر محکم پا هایم را به زمین کشیده بودم که خون از کف پاهایم سرازیر شده بود؛
نعره می زدم و کمک می خواستم؛
نفس هایم به شماره افتاده بود؛
در یک قدمی مرگ بودم.
خواهرم که کلاس اضافه بود؛ وقتی وارد خانه شد، خون ها و چهره سیاه شده مرا که دید؛ سریع زنگ اورژانس می زند.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_هشتم فکر می کردم اینبار هم مثل انتحار اول به خواب می روم. ولی با این تفاوت که خ
#کله_بند
#قسمت_سی_و_نهم
من بیهوش بودم؛ دکتر می گفت: اگر دو دقیقه دیر تر رسیده بودی باید در جهنم دست و پا می زدی؛
عملیات احیا روی من ادامه داشت؛
معده ام را شستشو دادند، ولی امیدی نبود، قرص ها اثر کرده بودند؛
بالاخره با اشک های پدر و دعا های مادر و نذر های خواهرم، برگشتم به دنیا نه بر سر عقل!
قبلا که از شستوشوی معده می شنیدم فکر می کردم آبی هست که طرف میخورد و معده اش پاک می شود؛
اما هنگامی که به هوش آمدم تازه فهمیدم تمام دهان و حلق و گلویم زخم است؛ حتی نفس هم می کشیدم سوزش را حس می کردم؛
نمی توانستم حرفی بزنم، فقط چشم داشتم و نفس؛
در این میان حس می کردم جز زخم چیزی در شکمم نیست، گرسنه بودم.
خانواده اجازه ملاقات نداشتند. تا کمی حالم سرجایش بیاید؛
دکتر آمد سراغم با روپوش سفید بوی خوشی می داد؛ گفت: جووون، حل مشکل که با فرار و انتحار نمیشه! راه حل داره! میدونی پدر و مادرت دارند بال بال میزنند!
از گوشه چشمانم اشک شرم سرازیر شد.
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_نهم من بیهوش بودم؛ دکتر می گفت: اگر دو دقیقه دیر تر رسیده بودی باید در جهنم دست
#کله_بند
#قسمت_چهلم
بعد از سه روز، کمی بهتر شده بودم،
اولین نفری که آمد بالای سرم، پدرم بود، پشت سرش مادر و خواهرم.
نگاه به چهره ام نمی کرد. فهمیدم که دلخور است؛ مادرم که چهره خسته و نفسه های ناقصم را دید؛ زد زیر گریه؛
پدرم هم بغض کرده بود.
آنجا بود که فهمیدم پدرم چقدر در دلش آشوب است.
خواهرم دماغش سرخ شده بود؛ اشکش مثل شیر آبی که چکه میکند بیرون می آمد.
پدرم با آهی گفت: اگر اون دختر رو می خوای من مخالف نیستم!
جونت برام مهمتره. اشکش نمایان شد و ادامه داد: فقط برای اتمام حجت برو پیش مرتضی؛ از دوستان است و مشاور ازدواج!
رفت بیرون!
باصدای خسته
از مادرم خواستم گوشی ام را برساند؛
نازنین ۳۰ بار زنگ زده بود.
حتما دلش هزار راه رفته.
پیامش دادم: سلام عزیز. مسمومیت گرفته ام و چند روزی بیمارستانم؛
پیام داد: ای وای؛ چی خوردی که حالت خراب شده!
_قرص!
ادامه دارد...