eitaa logo
نوشته های یک طلبه
978 دنبال‌کننده
820 عکس
208 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها کسی که می توانست آرامم کند؛ نازنین بود. با اسنپ رفتم سراغش؛ قرار گذاشتیم در همان کافه تاریک همیشگی! از لب و لوچه در همم فهمید که اتفاقی افتاده؛ از سیر تا پیاز اتفاق شام دیشب را برایش گفتم، نازنین با من، هم دردی می کرد؛ حرص می خورد و آرامم می کرد؛ به نازنین قول دادم تا آخر ماه میام خواستگاری؛ اما ارتباط هم داشتیم؛ بازپرس با پوزخند گفت: دیگه دست نمی داد؟! زدم به پیشانی و گفتم: خشت اول چون نهد معمار کج تا ثریا می رود دیوار کج! دست دادن که عادتمان شده بود؛ فراتر از اینها ..‌. _خب برای کوتاه آمدن پدر و مادر چه راهی پیدا کردی! _عشق به نازنین کور و کَرَم کرده بود! هر روز سر سفره با خانواده دعوا بود! می گفتم زن میخوام! ولی با خنده و بی محلی جوابم را می دادند؛ یکبار که پشنهاد ازدواج را می گفتم از دهانم اسم نازنین بیرون رفت! پدرم گفت: کی! نازنین کیه پسره هرزه! همان جا چنان سیلی محکمی در گوشم زد که تا صبح صدای سوتی در گوشم پیچیده می شد. ادامه دارد...
دعا کنید🌹
تذکر مهم🌹
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_سوم تنها کسی که می توانست آرامم کند؛ نازنین بود. با اسنپ رفتم سراغش؛ قرار گذاشتی
این روند فایده نداشت؛ البته فایده داشت اما برای من نه! آقای احمدی گفت: مثلا؟ بعد از یک دندگی ها و غر های من با پیشنهاد ازدواج موافقت شد؛ البته با یک شرط. _چه شرطی! با دختری که پدر و مادرم تعیین می کنند ازدواج کنم؛ من هم به غیر از نازنین اصلا دختری را قبول نداشتم. به همین خاطر مخالفت کردم و گفتم: با هر کسی که خودم می خواهم ازدواج می کنم و من انتخابم را کرده ام؛ یک کلام ختم کلام نازنین‌؛ پدرم باز عصبی شد و افتاد دنبالم خوشبختانه توانستم این بار در بروم. نوبت آن بود که نقشه اصلی را اجرایی کنم؛ آقای احمدی با تعجب گفت: نکنه انتحار! _بله _واقعا! _بسوزه پدر عشق و عاشقی؛ تصمیم گرفتم اقدام به خودکشی کنم. البته طوری که زنده بمانم و پدر و مادرم رضایت بدهند ادامه دارد...
شکر خدا❤️🌹
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_چهارم این روند فایده نداشت؛ البته فایده داشت اما برای من نه! آقای احمدی گفت: مثل
بازپرس گفت: درصد قابل توجهی برای رسیدن به عشقشون دست به خودکشی ساختگی می زنند. شما تعریف کنید؛ _خیلی باید با احتیاط این کار رو می کردم؛ کوچک ترین اشتباه باعث می شد برای همیشه نازنین رو از دست بدم. با تحقیقی که کردم بهترین روش خودکشی استفاده از قرص بود؛ برای بار اول ده قرص پروفن را خوردم. با خودم می گفتم حتما بی هوش می شوم؛ روی مبل پذیرایی دراز کشیدم خانواده ام بیرون بودند؛ حتما مرا در حالت بی هوشی ببينند شوکه می شوند؛ تلویزیون را روشن کردم یک ساعت گذشت اثری نکرد؛ بعد از یک ساعت و نیم حس کردم معده ام کمی می سوزد ساعت ۱۶ بود؛ کم کم چشمانم داشت بسته می شد. هیچ چیز نفهمیدم تا اینکه با لگد پدرم بیدار شدم: بلند شو لَندِهور! مثل خرس قطبی از ساعت ۴ دیروز خوابی؛ نگاه به ساعت کردم ساعت ۹ صبح بود با تعجب گفتم چند ساعت بی هوش بودم؟! پدرم گفت: کنکور بهت فشار آورده! معلومه خیلی درس خوندی نزدیک ۱۷ ساعت خواب بودی! عملیات با شکست رو به رو شد؛ ادامه دارد...
😒😑
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_پنجم بازپرس گفت: درصد قابل توجهی برای رسیدن به عشقشون دست به خودکشی ساختگی می زن
آقای احمدی(بازپرس) سرش را انداخت پایین.می لرزید، فکر کردم به حال من گریه می کند. گفتم: ناراحت نباشید؛ سرش را که بالا آورد از بس که خنده کرده بود اشکش بیرون آمده بود؛ گفت: چه خودکشی پر فایده ای! و زد زیر خنده؛ زیاد حرف زده بودم؛ دهنم کف کرده بودم. فرصت خوبی بود تا لبی به چای بزنم. بلند شدم و روانه آشپزخانه دو متری زوار در رفته شدم. دو چای ریختم و آوردم. قندی بر گوشه لب گذاشتم؛ لبی به چای زدم؛ قند را که کرش میدادم گفتم: راستی این بار اول بود؛ بار دوم با خریتی که کردم تا دم مرگ رفتم؛ آقای احمدی چهره جدی به خود گرفت و گفت: ارزشش رو داشت؟ برای یه دختر جان خودت روبه خطر اندختی؟! وسط چای خوردن باز اشکم روان شد؛ طوری که کل صورتم پر از اشک شد. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سی_و_ششم آقای احمدی(بازپرس) سرش را انداخت پایین.می لرزید، فکر کردم به حال من گریه می
زندگی یعنی مشکل و انسان یعنی کسی که این مشکلات را از میان بردارد. نه اینکه خودش را ببازد و خودکشی کند؛
برگزاری مسابقه کتاب خوانی برای یک کتاب! یعنی درج کردن تاریخ مصرف برای کتاب! وقتی مسابقه تموم بشه کتاب هم تاریخ گذشته می شه و فراموش!
بلند شد آمد به طرفم، شانه هایم را ماساژ میداد و می گفت: قصد ناراحت کردن نداشتم؛ _حقمه! اما انتحار دوم؛ دیگر ساختگی نبود؛ واقعا دست به خودکشی زدم؛ _چرا؟ _اگر زنده می موندم به نازنین نمی رسیدم؛ اگر هم بر فرض محال موافقت می کردند حوصله نگاه های تحقیر آمیز مردم را نداشتم؛ همین جور که حرف نازنین به وسط آمده بود در محله آبرویم رفته بود؛ چه برسد به این که پای نازنین به محلمان باز شود! _یعنی اگر پدر و مادرت با ازدواج شما و نازنین موافق بودند نازنین رو نمی گرفتی؟! _چرا می گرفتم! ولی در اون لحظه این تصمیم مسخره رو گرفتم؛ حالا که به استدلال هایم برای خودکشی فکر میکنم حرصم در می آید؛ وقتی که قرص ها را از بسته بیرون می آوردم می گفتم: آب که سر گذشت چه یک وجب چه صد وجب! صد قرص را زدم بالا! طبق معمول خانه خالی بود، صدای تلویزیون را زیاد کردم تا سر و صدایم را کسی نشنود؛ ادامه دارد...