eitaa logo
نوشته های یک طلبه
1هزار دنبال‌کننده
827 عکس
211 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار🏆 سالاری🧨 جعفری🪽 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
طرف زنگ زده میگه جالبه داستان ولی به جون هرکی دوست داری ادامه نده😂 گفتم: چرا؟ گفت: بد آموزی داره!😐 جوجه رو آخر پاییز....
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_بیست_و_هفتم بالای تیر برق مشغول کار بودم! اما گوش و چشمم به آرمان بود.
بهم برخورد. با اینکه امیر یک سال کوچک از تر من بود ولی قد و قواره اش از من حدود دو وجبی بیشتر به نظر می رسید. هنوز پرچم را محکم نکرده بودم! هر لحظه امکان داشت امیر دسته گلی به آب بدهد! از همان بالای تیر برق حمایتم را از دوستم شروع کردم! - میدونی که زورت رو دارم! پس حرف گوش کن! امیر به حرفم توجهی نکرد. گلوی آرمان را گرفت! آرمان همان طور که دوچرخه را نگه داشته بود گفت: گمشو!..... امیر با دست راستش سیلی به صورت آرمان زد و گفت: «زبون درازی با بزرگ تر نکن!» نمی دانم چطور از تیر برق آمدم پایین! مثل عقابی که می بیند جوجه اش نیاز به کمک دارد خودم را رساندم! ادامه دارد...
رنگ صورتم قرمز شده بود! امیر را هل دادم به عقب! _مگه نگفتم بس کن! نگاهم به آرمان افتاد. در حالی که گونه اش را می مالید نگاهش به من بود! دوچرخه اش را با دستش نگه داشته بود. امیر که انتظار چنین حمایت سرسختانه من را نداشت! گفت: «طرف من هستی یا این تازه وارد!» صدایم از حد معمولش بالاتر رفته بود! باز یقه امیر را گرفتم و ادامه دادم:من طرف حق هستم! چیکارت کرده که کتکش زدی! امیر بدبخت رنگ باخته بود؛ آرمان هم فکر کنم توقع نداشت که این جور خونم به جوش بیاید! مشتم را گره کردم آوردم بالا! یقه پیراهن راه راهِ آبی امیر در دستم بود! گفتم: عذر خواهی می کنی یا خودم ترتیبت را بدهم؟ ادامه دارد...
امیر خیره شد به من و آب دهانش را قورت داد! فکر کنم به یاد کتک هایی افتاد که از من نوش جان کرده بود! یادم نمی رود یک بار در بازی فوتبال که در کوچه مان بازی می کردیم؛ از عمد رویم خطا کرد! در حالت تک به تک با دروازه‌بان بودم که از پشت مرا عقب کشید و نقش بر زمینم کرد! مثل الاغ قهقه می زد و می گفت: گل زهرمارت شد! من هم با یک فن کمر انداختمش کف آسفالت! همین که با فن من زمین را در آغوش گرفت؛ رهایش نکردم! پایش را گرفتم و روی زمین چند متری کشاندمش! مثل یک ماشین اسباب بازی که به آن نخ می‌بندی دنبال خودت آن را می کشی! طفلک زخم های عمیقی از آن حادثه برداشت. ادامه دارد..‌.
البته که بعد از آن ماجرا از امیر عذرخواهی کردم! امیر نفسش را با آهی بیرون داد! انگار می خواهد شاخ غولی را بشکند! رفت جلوی آرمان و گفت: «داش شرمنده! دست خودم نبود!» آرمان، دست امیر را که دراز کرده بود را فشار داد و گفت:«دشمنت شرمنده!» بعد از آن ماجرا آشنایی من و آرمان بیشتر شد. به قول معروف داشتیم باهم تازه دوست می شدیم. خوشحال بودم که با کسی که واقعا می خواستمش داشتم دوست می شدم! همان شب که یقه امیر را گرفته بودم. بعد از نصب پرچم ها، دوباره آرمان با دوچرخه اش مرا به خانه برگرداند؛ البته تعارف کردم و گفتم: خودم می‌روم زحمت بهت نمیدم! _زحمت چیه بشین! در بین راه که می آوردم، نگاهی به ساعت دیجیتالم انداختم؛ ساعت از یک هم گذشته بود! اما می خواستم تا صبح با آرمان باشم! ادامه دارد...
برخلاف کله بند یک در این داستان خبری از نصیحت مستقیم نیست🙃 در قالب جریان داستان نکته ها رو جای دادیم امید وارم برداشت بشه😅 تا متهم نشیم👨‍🦽
دو گوهر ناب زندگی پدر و مادر
وقتی با یزید همکلاسی میشی😂
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند_۲ #قسمت_سی_و_یکم البته که بعد از آن ماجرا از امیر عذرخواهی کردم! امیر نفسش را ب
در همین فکر ها بودم که صدای دلنشین آرمان مرا به خودم آورد؛ _محمد بابت امشب ممنون! میشه شمارت رو داشته باشم؟! چشمانم برقی زد! در دلم آخ جانی گفتم! در همان حال که پاهایم روی پاگیره های لاستیک عقب دوچرخه آرمان بود. با دو دستم که روی شانه های او جا خوش کرده بودند؛ کمی شانه اش را مالدیم و گفتم: «ای به چشم آقا آرمان شماره که هیچ جون هم می خوای برات بدم؟» - دمت گرم! _رسیدیم در خونه بهت میدم! ادامه دارد....
وقتی در خانه را باز کردم! آهی کشیدم! عجب شب شیرینی بود! حیف که زود گذشت! روی تخت خوابم دراز کشیدم، تمام خاطرات را مرور کردم؛ هنوز حس می کردم دست هایم روی شانه آرمان هست! دست هایم را برای تبرک به صورت مالیدم. چشم هایم را بر هم گذاشتم؛ لحظه شماری می کردم تا دوباره ببینمش! تنها دلخوشی ام از زندگی آرمان بود! ادامه دارد..