eitaa logo
نوشته های یک طلبه
469 دنبال‌کننده
771 عکس
188 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
# حدیث ❖ کار برای خدا امیرالمؤمنین علی علیه السلام فرمودند: «وَ اعْمَلُوا في غَيْرِ رياء وَ لاسُمْعَة، فإنَّهُ مَنْ يَعْمَلْ لِغَيْرِ اللهِ يَکِلْهُ اللهُ لِمَنْ عَمِلَ لَهُ» اعمال خود را از ريا و سُمعه، پاک کنيد (برای خودنمایی و جلب توجه دیگران کار نکنید) زیرا فردی که براى غير خدا کاری انجام دهد، خداوند، او را به همان شخص واگذارد. 🔺 نهج‌البلاغه /خطبه۲۳ @zanjsni_net
هی ...
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_ششم بریان فروش مشغول سیخ کشیدن ران های مرغ بود؛ _ حسین آشتیانی
رفتم داخل شروع کرد به فحش دادن به نظام و مأمورین و... سیلی محکمی به گوشش زدم! _حواست رو جمع کن اگه بی گناه باشی آزادی چرا دیگه فحش میدی دهنش پر از خون شده بود؛ بعد دو جلسه بازجویی فهمیدم که بریان فروش قاتل نیست! آن زن دروغ گفته بوده؛ سوسن بیاتی بازداشت شد؛ اینجا اتاق بازجویی است ساعت نزدیک ۱۰ صبح یک ماهی از ماجرای قتل می گذرد سوسن رو به رویم نسشت؛ در همان اتاق تاریک؛ مثل شیر آب اشک می‌ریخت؛ با داد و صدای بلند گفتم: زود اعتراف کن! _باشه باشه! قاتل اصلی شخصی است که خادم مسجد الغدیر محله ما است؛ با خنده گفتم: چرت نگو! باز داری چیو بهم می بافی! شکور برقی را روشن کردم از صدایش ترسید. گفت: قاتل شوهر من است در خیابان بهشتی کافه دارد. ادامه دارد...
گاهی وقتا در حلقه های رشدمون نوجوون ها نظراتی ميدند که به عقل جن هم نمیرسه❤️ خیلی دوسشون دارم🌹💐 دمشون گرم🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب همه هستند😁 شب یلدا فرصت خوبیه برای یه دید و بازدید از اقوام❤️ پيامبر صلي الله عليه و آله : هر كس نيكى به پدر و مادر و صله رحم را برايم ضمانت كند، من نيز زيادى ثروت،طول عمر و محبّت او را در دل خويشاوندان ضمانت مى نمايم. مستدرك الوسائل، ج 15، ص 176، ح 12
چه بسیارند انسان هایی که جسم هایشان بهم نزدیک است اما دلهایشان کیلومتر ها از هم دور اند
دو شرط موفقیت ۱_توکل به خدا ۲_اعتماد به نفس 📌آیت الله رئیسی
نوشته های یک طلبه
#اگر_تو_به_جای_من_بودی #قسمت_بیست_و_هفتم رفتم داخل شروع کرد به فحش دادن به نظام و مأمورین و... سی
قاتل آرش، بابک جهانبخش چهل ساله دارای چهار زن و ده فرزند به راحتی دستگیر شد بعد از سه ماه از قتل آرش؛ بعد از اعتراف زن دومش سوسن؛ اقدام به دستگیری نکردم؛ تا دوربین های بریان فروشی را بررسی کردیم و بابک بالأخره شناسایی شد و در دام افتاد؛ اکنون بابک روی صندلی بازجویی نشسته است؛ با اطلاعاتی که به دست آورده ایم؛ تا حدودی فهمیده ام که چرا آرش را کشته ولی می خواهم خودش اعتراف کند؛ _اینجانب بابک جهانبخش متهم به قتل آرش هستم؛ یک فرد مذهبی و خادم مسجد الغدیر و همچنین جزء صف اولی های نماز جماعت هستم! اما در کنار این ظاهر سازی ها برای افراد محل کمی هم در پخش مواد و قاچاق انسان مهارت دارم؛ تا جایی که چهار زن گرفتم در حالی که هیچ کدامشان نمی دانستند که من چهار همسر دارم. این ماجرا ده سالی ادامه داشت تا سر و کله آرش پیدا شد. ادامه دارد....
آرش پسری معتاد، بد حساب، مغرور و بدهکار بود؛ حدود سه سال از من جنس می‌گرفت؛ اما پول جنس ها را هر وقت می خواست می‌داد؛ اول مجبورش کردم در کافه کار کند تا بدهی اش را بدهد؛ اما بیشتر خمار بود تا دنبال کار؛ بار ها می شد که صدایش می زدم و جوابی نمی داد وقتی هم پیدایش می کردم پای پیک‌نیک خواب رفته بود. ترسیدم لو بروم؛ انداختمش بیرون چند روزی به او جنس ندادم؛ احمق زرنگ بود؛ رفته بود خانه سوسن و او را حسابی زده بود؛ گفته بود شوهرت پولم را خورده! توهم میزد؛ دلم می سوخت برایش؛ خانواده اش هم زیاد تحویلش نمی گرفتند؛ آمدم حسابی کتکش زدم؛ تهدیدش کردم گفتم اگر تکرار کردی خفه ات می کنم؛ ول کنم نبود! یک روز آمد مسجد الغدیر و بعد از نماز مغرب داد زد آی مردم این بابک خل و چل چهار تا زن داره یه دزدی هست دومی نداره! اومده مادر منو گرفته! مواد فروشه! به چهره مذهبی این آفتاب پرست نگاه نکنید؛ مجبور شدم از شرش راحت شوم؛ نمی دانستم مصرف مواد اینقدر مخ را از بین می برد! ادامه دارد...
ساعت ۵ صبح؛ رفت روی چهار پایه؛ سرباز طناب را دور گردنش کرد! صدایم زد: حسین بیا رفتم جلو بابک گفت: همه این بد بختی ها از تعارف یه نخ سیگار شروع شد! سیگار کشیدن همانا! معتاد شدن و معتاد کردن همانا! گفتم:وصیتی داری؟ _نه! دیگه کار از کار گذشته؛ وقتی که فرصت داشتم استفاده نکردم حالا چه فایده! الیاس و مهدی و چهار زن بابک شاهد این صحنه بودند؛ سرباز طناب را محکم کرد! با لگدی صندلی را انداخت! چقدر جان دادن سخت است؛ دست و پا می زد و خِر خِر می کرد! همسرانش گریه می کردند! بعد از دو دقیقه دست و پا زدن بابک بدون حرکت خشکش زد! پایان محمد مهدی پیری