نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دوازدهم آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛ اینکه احساسی ا
#کله_بند
#قسمت_سیزدهم
کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من!
اگر یک روز پیام نمی داد مینوشتم: کم پیدایی!
یک ماهی به همین منوال گذشت تا یک روز خواهرم گوشی ام را برداشت و من نبودم!
پیام ها را دیده بود؛
خانه که آمدم گفت: کلک نازنین کیه؟!
کمی جاخوردم ولی با خون سردی گفتم: همکلاسی مدرسه ام هست! گوشیش خرابه با موبایل خواهرش پیام میده!
گفت: همکلاسی مدرسه ات چرا از تو اصل گرفته؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: میخواسته سر کارم بذاره!
خواهرم گفت: ولی ادبیاتش به دخترا خیلی شباهت میده!
با عصبانیت گفتم: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
ادامه دارد....
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سیزدهم کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من! اگر یک روز پیام نمی داد مینوشتم:
#کله_بند
#قسمت_چهاردهم
بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده
بعد از پنج دقیقه آنلاین شد: سلام آقا حسین چی شده؟
نوشتم: امروز اصلا تمرکز نداشتم! اصلا هیچی نفهمیدم! مدام ذهنم درگیر تو بود؛
جواب داد: منم همین طور! این نشون دهنده یچیزه!
_چی؟!
_این رفتار ها نشون میده که من و تو عاشق شدیم!
در دلم آشوبی به پا شد! من کجا و ...
ادامه دارد...
ببینیم به چه دلخوشیم!
به یک لبخند؛
به یک چشمک؛
به یک بارک الله؛
به یک سوت و کف؛
#دلگویه
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهاردهم بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده
#کله_بند
#قسمت_پانزدهم
باز پرس برایم لیوان آبی ریخت؛ گفت: مقداری استراحت کن؛ ده دقیقه دیگر می آیم.
گفتم: ببخشید نیاز به نیکوتین دارم!
_برایت می فرستم؛
بعد از پنج دقیقه. سرباز یک پاکت سیگار را آورد؛ گفت: ببین چقدر خاطرت عزیزه که آقای احمدی بازپرس شما برات سیگار فرستاده!
از سرباز پرسیدم: در مورد ایشان کمی توضیح می دهید؟!
گفت: ایشان یکی از بازپرس های قهار تهران بودند؛ البته تا چهار سال پیش!
گفتم: چرا چهار سال پیش!
_مشکل خانوادگی براش پیش اومد و دیگه اجازه ندارم بیشتر بگم...
سه نخ سیگار را پشت سرهم کشیدم.
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_شانزدهم
باز پرس وارد شد. به احترامش ایستادم و بابت نیکوتین تشکر کردم؛
پالتو مشکی بلندش را بیرون آورد و به میخ اتاق بازجویی آویزان کرد؛
_ خب رسیدیم تا آنجایی که عاشق شدید!
_بله! وابستگی من و نازنین به حدی رسیده بود که شبها خوابش را و روز ها پیامش را میدیدم!
تا جایی که دستشویی هم می رفتم گوشی ام را برمی داشتم تا نکند پیام بدهد و دیر ببینم؛
بازپرس پرسید: نمیخواستی چهره عشقت را ببینی؟ شاید اصلا چهره اش زشت و درهم می بود!!
آهی کشیدیم و گفتم: آقای احمدی ای کاش نمی دیدم!
کم کم پیام دادن برای هر دو ما عادی شده بود! یک ماهی باهم تماس صوتی می گرفتیم بعد از آن سراغ تماس تصویری رفتیم؛
ادامه دارد...
قبل از اذان صبح بیدار باش. به نمازی، به سجودی، به وضویی و اگر نشد، حتی به دقایقی بیدار ماندن و از برکات آن لحظه بهرهمند شو!
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری