نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_سیزدهم کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من! اگر یک روز پیام نمی داد مینوشتم:
#کله_بند
#قسمت_چهاردهم
بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده
بعد از پنج دقیقه آنلاین شد: سلام آقا حسین چی شده؟
نوشتم: امروز اصلا تمرکز نداشتم! اصلا هیچی نفهمیدم! مدام ذهنم درگیر تو بود؛
جواب داد: منم همین طور! این نشون دهنده یچیزه!
_چی؟!
_این رفتار ها نشون میده که من و تو عاشق شدیم!
در دلم آشوبی به پا شد! من کجا و ...
ادامه دارد...
ببینیم به چه دلخوشیم!
به یک لبخند؛
به یک چشمک؛
به یک بارک الله؛
به یک سوت و کف؛
#دلگویه
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_چهاردهم بعد از آنکه از مدرسه برگشتم، پیامش دادم: سلام نازنین برای من مشکلی پیش اومده
#کله_بند
#قسمت_پانزدهم
باز پرس برایم لیوان آبی ریخت؛ گفت: مقداری استراحت کن؛ ده دقیقه دیگر می آیم.
گفتم: ببخشید نیاز به نیکوتین دارم!
_برایت می فرستم؛
بعد از پنج دقیقه. سرباز یک پاکت سیگار را آورد؛ گفت: ببین چقدر خاطرت عزیزه که آقای احمدی بازپرس شما برات سیگار فرستاده!
از سرباز پرسیدم: در مورد ایشان کمی توضیح می دهید؟!
گفت: ایشان یکی از بازپرس های قهار تهران بودند؛ البته تا چهار سال پیش!
گفتم: چرا چهار سال پیش!
_مشکل خانوادگی براش پیش اومد و دیگه اجازه ندارم بیشتر بگم...
سه نخ سیگار را پشت سرهم کشیدم.
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_شانزدهم
باز پرس وارد شد. به احترامش ایستادم و بابت نیکوتین تشکر کردم؛
پالتو مشکی بلندش را بیرون آورد و به میخ اتاق بازجویی آویزان کرد؛
_ خب رسیدیم تا آنجایی که عاشق شدید!
_بله! وابستگی من و نازنین به حدی رسیده بود که شبها خوابش را و روز ها پیامش را میدیدم!
تا جایی که دستشویی هم می رفتم گوشی ام را برمی داشتم تا نکند پیام بدهد و دیر ببینم؛
بازپرس پرسید: نمیخواستی چهره عشقت را ببینی؟ شاید اصلا چهره اش زشت و درهم می بود!!
آهی کشیدیم و گفتم: آقای احمدی ای کاش نمی دیدم!
کم کم پیام دادن برای هر دو ما عادی شده بود! یک ماهی باهم تماس صوتی می گرفتیم بعد از آن سراغ تماس تصویری رفتیم؛
ادامه دارد...
قبل از اذان صبح بیدار باش. به نمازی، به سجودی، به وضویی و اگر نشد، حتی به دقایقی بیدار ماندن و از برکات آن لحظه بهرهمند شو!
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_شانزدهم باز پرس وارد شد. به احترامش ایستادم و بابت نیکوتین تشکر کردم؛ پالتو مشکی بلن
#کله_بند
#قسمت_هفدهم
هنگامی که تماس صوتی برقرار می شد؛ شنیدن صدایش جان تازه ای به من میداد.
خانواده ام شک کرده بودند. هر شب نزدیک یک ساعت توی حیاط با تلفن صحبت می کردم؛
همین که پایم را در راهرو می گذاشتم، میگفتند: کی بود؟
می گفتم: دوستم سوال درسی پرسیده بود؛ داشتم براش حل می کردم؛
خواهرم با کنایه می گفت: لابد همون دوستی که گوشی خودش خراب شده و با گوشی خواهرش پیامت میده!!!
جوابش را نمی دادم؛
بعد از یک ماه، تماس صوتی دیگر حال قبل را بهم نمیداد؛ حس می کردم تنوع طلب شده ام.
این شد که گفتم: نازنین موافقی فردا تماس تصویری بگیریم؛
قبول کرد!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
😊😇
پند و اینا برعهده خواننده است😁
از ما نوشتن از شما پند گرفتن😂