ما در این دنیا صائمیم
در قیامت روزه هایمان را افطار می کنیم!
با تغییر
#استاد_عشق_علی_صفایی_حائری
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_هفتم سبیل های کلفتش نمایان شد! گفتم: پس من تنها قربانی نیستم! _نه! داش البته من مثل
#کله_بند
#قسمت_هشتم
اتاق بازجویی مثل بازداشتگاه بود. فقط وسط اتاق یک میز گرد و دوصندلی قرار داشت.
نشستم روی صندلی و منتظر بازپرس بودم؛
از پارچ روی میز یک لیوان آب خوردم؛
بازپرس بعد از چند دقیقه آمد.
پالتو مشکی بلندی به تن داشت؛ مو های جلوی سرش ریخته بود.
چهره گیرایی داشت.
با لبخند گفت: جووون چیشده اینجا پیدات شده؟ معتادی؟
نگاهم به پارچ آب بود و گفتم: نه
_ورشکسته شده ای؟
_در عاشقی بله!
بازپرس آهی کشید و گفت: مثل تو کم نیستند می شنوم؛
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_نهم
تا خواستم شروع کنم، بازپرس گفت: نمی خواهم فقط تعریف کنی! طوری داستان عاشقانه ات را بگو که انگار دوباره تجربه اش می کنی!
داستانم را شروع کردم:
"بهار یک سال پیش"
مشغول ولگردی در فضای مجازی بودم که در شخصی در روبیکا پیام داد.
اسمش نوشته شده بود نازنین؛
با خودم گفتم: حتما رفقای بی نمک من میخواهند سرکارم بگذارند؛
حساب شده وارد شدم؛
جواب سلامش را نوشتم،
پیام بعدی آمد.
_خوبی!
_بله بفرمایید؟
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_نهم تا خواستم شروع کنم، بازپرس گفت: نمی خواهم فقط تعریف کنی! طوری داستان عاشقانه ات
#کله_بند
#قسمت_دهم
_تنهایی؟
منظورش را نفهمیدم و نوشتم: خداروشکر پدر و مادرم زنده اند و تنها نیستم!
نازنین نوشت: الحمدلله! ولی منظور من اینه با دختر دیگه هستی یانه!
نوشتم: استغفرالله
نوشت: اصل بده
نمی دانستم اصل یعنی چه!
_منظورتان را نمی فهمم
با استیکر خنده نوشت: معلومه خیلی پاکی!
گفت: اصل یعنی اسم و سالت و شهرت رو بگی
گفتم: حسین، ۱۸، تهران
نوشت: نازنین،۱۷، تهران
ادامه داد: خوشبختم هم شهری هستیم!
_همچنین
_نیاز به دوست نداری؟
_نه!
_همراه چی؟
از آنجا که روحیه مسخره بازی ام گل کرده بود گفتم کمی دستش بیندازم!
نوشتم: تلفن همراه دارم برام کافیه!
_ با مزه!
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دهم _تنهایی؟ منظورش را نفهمیدم و نوشتم: خداروشکر پدر و مادرم زنده اند و تنها نیستم!
#کله_بند
#قسمت_یازدهم
نوشت: ازداوج کردی!
_نه هنوز بچه ام؛
_ نه بابا! خوشبخت بشی!
_ممنون؛ ببخشید ولی من هنوز شک دارم شما دختر باشی!
_حق داری؛ ولی الان ثابت میکنم
تماس صوتی گرفت!
وصل کردم. خودش بود اینبار سرکار نبودم؛
سلام علیکی کردیم
گفت: باور کردی؟
_بله!
این شد شروع رابطه!
بازپرس که از اول صحبت نگاهش قفل شده بود به من گفت: چه شد عاشقش شدی!
ادامه دارد...
#کله_بند
#قسمت_دوازدهم
آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛
اینکه احساسی اند، اینکه هوش سمعی و کلامی بالایی دارند، اینکه دنبال هم حرف می گردند و...
باخودم گفتم: این همه دوستانم دوست جنس مخالف دارند من هم یکم تجربه کنم!
در مورد مسائل مختلف چت می کردیم! از کنکور گرفته تا پارتی بازی در مدارس؛ از بحث های سیاسی گرفته تا مسائل دینی
از آنجا که خانواده ام اهمیتی به حرف هایم و تحلیل هایم نمی داد و گاهی هم سرکوفت و سرزنش حواله ام می شد؛ حرف هایم را به او میگفتم؛
نازنین دقیقا برعکس بود! او گوش میداد و میخواند و تشویق می کرد!
من هم در مقابل، نوشته هایش را میخواندم تایید می کردم؛
ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#کله_بند #قسمت_دوازدهم آز آنجا که خودم خواهر داشتم؛ خوب اخلاقیات آنها را می شناختم؛ اینکه احساسی ا
#کله_بند
#قسمت_سیزدهم
کم کم داشتیم بهم وابسته می شدیم، مخصوصا من!
اگر یک روز پیام نمی داد مینوشتم: کم پیدایی!
یک ماهی به همین منوال گذشت تا یک روز خواهرم گوشی ام را برداشت و من نبودم!
پیام ها را دیده بود؛
خانه که آمدم گفت: کلک نازنین کیه؟!
کمی جاخوردم ولی با خون سردی گفتم: همکلاسی مدرسه ام هست! گوشیش خرابه با موبایل خواهرش پیام میده!
گفت: همکلاسی مدرسه ات چرا از تو اصل گرفته؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم: میخواسته سر کارم بذاره!
خواهرم گفت: ولی ادبیاتش به دخترا خیلی شباهت میده!
با عصبانیت گفتم: فضول رو بردن جهنم گفت هیزمش تره!
ادامه دارد....