eitaa logo
نوشته های یک طلبه
686 دنبال‌کننده
815 عکس
198 ویدیو
7 فایل
آتیش های بزرگ از جرقه های کوچیک به وجود میان🔥 یادداشت‌ها🌱داستان‌ها🍀دلنوشته‌ها🌿خاطرات🍁انتقادات☘️ پیرو مکتب استاد علی‌صفایی❤️ 📝در عرصه داستان‌نویسی دانش‌آموخته از اساتید: سرشار✨️ سالاری🧨 جعفری🎆 مخدومی🏅 ✍️محمد مهدی پیری✍️ @Mohammadmahdipiri
مشاهده در ایتا
دانلود
37.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 در راحتیِ زندگی خودمون بیاد شرایط سخت مجاهدین باشیم ..
بسم الله الرحمن الرحیم 👇
چند شبی بیشتر به محرم نمانده، وقتی بیکار باشی و در خانه حوصله ات لبریز شده باشد؛ پاتوقت می شود هیئت. این شب ها در حسینیه ها و هیئت ها غوغایی برپاست. همه شان در حال آماده شدن برای عزاداری هستند. اما در این وسط، هیئت محل ما هنوز از آن گرد و خاک بلند می شود. سومین شبی است که داریم کف آن را جارو می کنیم. ادامه دارد...
بالاخره وقتی هیئت سرباز باشد و سقفی نداشته باشد! حق بدهید که پر از خاک و اشغال بشود. خانه مان نزدیک به هیئت است. حدودا دو کوچه ای تا هیئت فاصله داریم. هرسال مو قع محرم دلخوشی ام رفتن به آنجا است. شاید دلخوشی همه بچه های هم سن و سال همین باشد. با بچه ها مشغول تمیز کاری بودیم. چند نفری جارو به دست داشتند؛ البته جارو که نه! رفته بودند شاخه های درخت بیچاره خرما را بریده بودند و به جای جارو از آن استفاده می کردند. عماد هم فرغون به دست تل های خاک را جمع آوری می کرد. ادامه دارد...
کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود. حاج رضا بابای هیئت، برایمان نان و پنیر هندوانه آورد. دور هم نشستیم. عماد که سنش از ما بیشتر بود و تازه داشت ریش هایش درست و درمان در می آمد؛ چاقو را در شکم هنوانه فرو کرد. می خواست خیلی صاف و گرد هندوانه را برش بدهد، اما خواستن کجا و توانستن کجا! انگار از هندوانه نوار قلب گرفته، هیچ جای هندوانه را صاف در نیاورد. ادامه دارد...
خب خب 😁 خواننده های پرو پا قرص ما کجان؟😁 منتظر کمک شما جهت چکش کاری متن اولیه هستم😘
وضعیت خوب نیست! سیاه نمایی نمی کنم! کشوری که سرشار از منابع است چرا زیر ساخت ندارد! چرا برق ندارد! چرا یک شبه خودرویش ۳۰ درصد گران می شود! چرا ۱۸۰۰ همت کسری بودجه دارد! چرا بنزینش قرار است گران شود؟ چرا مسؤلینش سلامت را بهانه قطعی ها می کنند! چرا بوی دروغ می آید! جواب چرا ها یک کلام است: سرانجام انتخاب اشتباه همین است و بس! ✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_سوم کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود. حاج رضا بابای هیئت، برایمان نان و پ
امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو های خاکی اش فرو کرد و به عماد گفت:«ای بی عرضه! تو که بلد نیستی نکن!» عماد روبه ریم نشسته بود. با همان دست های خاکی و هندوانه ای اش زد به سر امیر و گفت: «همینی که هست! کار نمیکنی اما حرف مفت، خوب بلدی بزنی جوجه!» امیر می دانست اگر ادامه بدهد بیشتر کتک خواهد خورد؛ کوتاه آمد. ترجیح داد به جای خوردن کتک نان و پنیرش را بخورد. یک سفره کوچک دو نفره پهن شده بود؛ اما بیش از ده نفر دور تا دور سفره خود را جا کرده بودیم. ادامه دارد...
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_چهارم امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو
لقمه ای از نان تافتون کنجدی گرم را به همراه بند انگشتی از پنیر گچی در دهانم جای دادم. حَبی از هندوانه هم به زحمت برداشتم! بالاخره فاصله ام تا آن به اندازه دست دراز کردن و اندکی خم شدن می شد! دور هم شاممان را می خوردیم و در مورد همه چیز و همه کس حرف می زدیم! بیشتر بچه ها سیزده چهارده ساله بودند به غیر از عماد که بزرگ تر بود. اما فراتر از محدوه سنیمان حرف می زدیم! ادامه دارد...
من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم. یک نفر اگر می دیدم فکر می کرد کلاس پنجم هستم! در صورتی که هشتمم را هم تمام کرده بودم. داشتیم نانمان را می خوردیم که سه دو چرخه سوار وارد هیئت شدند! دوتایشان را می شناختیم. از بچه های محلمان بودند. اما سومی جدید بود! همه نگاه ها روی نفر تازه وارد قفل شد. دست ها لقمه های نان و پنیر را نگه داشتند! امیر حب هندوانه را با زور فرو داد. در حالی که آب هندوانه از دهانش می چکید با صدای خفه گفت: این کیه؟ ادامه دارد....
و از اینجا وارد بخش های حساس می شویم😊