#دلگویه
وضعیت خوب نیست!
سیاه نمایی نمی کنم!
کشوری که سرشار از منابع است چرا زیر ساخت ندارد!
چرا برق ندارد!
چرا یک شبه خودرویش ۳۰ درصد گران می شود!
چرا ۱۸۰۰ همت کسری بودجه دارد!
چرا بنزینش قرار است گران شود؟
چرا مسؤلینش سلامت را بهانه قطعی ها می کنند!
چرا بوی دروغ می آید!
جواب چرا ها یک کلام است: سرانجام انتخاب اشتباه همین است و بس!
✍محمد مهدی پیری
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_سوم کم کم ساعت از ده شب هم گذشته بود. حاج رضا بابای هیئت، برایمان نان و پ
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_چهارم
امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛
دستی در مو های خاکی اش فرو کرد و به عماد گفت:«ای بی عرضه! تو که بلد نیستی نکن!»
عماد روبه ریم نشسته بود.
با همان دست های خاکی و هندوانه ای اش زد به سر امیر و گفت: «همینی که هست! کار نمیکنی اما حرف مفت، خوب بلدی بزنی جوجه!»
امیر می دانست اگر ادامه بدهد بیشتر کتک خواهد خورد؛
کوتاه آمد. ترجیح داد به جای خوردن کتک نان و پنیرش را بخورد.
یک سفره کوچک دو نفره پهن شده بود؛ اما بیش از ده نفر دور تا دور سفره خود را جا کرده بودیم.
ادامه دارد...
7.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😁😂
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/doctorpiri
✨✨✨✨✨✨✨✨
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_چهارم امیر که چهار زانو کنارم روی زمین آسفالت حسینیه نشسته بود؛ دستی در مو
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_پنجم
لقمه ای از نان تافتون کنجدی گرم را به همراه بند انگشتی از پنیر گچی در دهانم جای دادم.
حَبی از هندوانه هم به زحمت برداشتم! بالاخره فاصله ام تا آن به اندازه دست دراز کردن و اندکی خم شدن می شد!
دور هم شاممان را می خوردیم و در مورد همه چیز و همه کس حرف می زدیم! بیشتر بچه ها سیزده چهارده ساله بودند به غیر از عماد که بزرگ تر بود.
اما فراتر از محدوه سنیمان حرف می زدیم!
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_ششم
من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم.
یک نفر اگر می دیدم فکر می کرد کلاس پنجم هستم!
در صورتی که هشتمم را هم تمام کرده بودم.
داشتیم نانمان را می خوردیم که سه دو چرخه سوار وارد هیئت شدند!
دوتایشان را می شناختیم.
از بچه های محلمان بودند.
اما سومی جدید بود!
همه نگاه ها روی نفر تازه وارد قفل شد. دست ها لقمه های نان و پنیر را نگه داشتند!
امیر حب هندوانه را با زور فرو داد. در حالی که آب هندوانه از دهانش می چکید با صدای خفه گفت: این کیه؟
ادامه دارد....
دم مردم همیشه در صحنه اردکان گرم❤️
کمتر از یک ساعت مبلغ بیست و یک میلیون ریال جمع شد برای مردم مظلوم جبهه مقاومت!
وعده ما فردا شب مراسم صادقیه
کارت فراموش نشه😁❤️
#دکتر_و_بچه_ها
نوشته های یک طلبه
#وابسته #کله_بند۲ #قسمت_ششم من با وجود این که قد و قواره ای نداشتم! اما فرز و تیز بودم. یک نفر اگر
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هفتم
چشمانم در حال رصد تازه وارد بود.
با شنیدن صدای امیر،نگاهی بهش انداختم. شلوارش خیس بود!
گفتم: چیکار کردی؟
نگاهی کرد به خشتکش و گفت: آب هندونس!
دو چرخه سوار ها دوری در هیئت زدند. عماد با صدای نعره گونه اش گفت: بیا شام بخورید!
دو نفرشان آمدند سر سفره، انگار منتظر بودند تا عماد تعارفشان کند؛
اما تازه وارد نیامد.
آن دو نفر بچه های کلاس ششمی مدرسه بودند. تازه وارد با دوچرخه اش نزدیک بساط ما آمد.
ادامه دارد...
#وابسته
#کله_بند۲
#قسمت_هشتم
دوچرخه اش را به دیوار هیئت تکیه داد روی زینش جا خوش کرد.
عماد چند باری بهش گفت که بیا شام بخور! اما نمی آمد!
عجیب بود. عماد کسی نبود که این همه برای آمدن یک نفر سر سفره رو بزند!
از وقتی که آمده بود نگاهی به چهره اش نکرده بودم.
تازه وارد دقیقا روبه روی من بود. حب هندوانه ای برداشتم! دهانم را باز کردم. تا خواستم هندوانه را در دهانم جای بدهم دیدم که دارد مرا نگاه می کند.
چشم تو چشم شدیم! به قول معروف فیس تو فیس!
دهانم را که مثل غار باز شده بود؛ بستم! حالا بود که فهمیدم اصرار های عماد بی چیز نبوده است.
چقدر زیبا بود! موهای لخت مشکی اش جلوی یک چشمش را گرفته بود! لبخندی زدم و گفتم: بفرما! هندونه!
لبخند کوچکی زد. به طوری که فقط کمی لبش را به سمت راست لپش کشید! چال گونه داشت! با صدای آرام و مودبانه گفت: ممنون!
ادامه دارد...