eitaa logo
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
226 دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
379 فایل
سلام‌به‌دخترای‌بهشتی🥰 به‌کانال‌ما‌خوش‌آمدید💫🧕 امیدوارم‌که‌با‌هم‌بتونیم‌یه‌دختر‌بهشتی‌کامل‌وبالغ‌بشیم‌💯✅ آیدی‌خادم‌کانال😁👇🏻 { hl } استیڪࢪامۅنھ↯↻ [ @stickertrnom ]
مشاهده در ایتا
دانلود
😍 🍀 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۱ ↯↻ عوض پشت اولین چراغ قرمز ؛ دروغمون رو شد و آبرومون رفت و از همون روز هم بود که من تصميم گرفتم هیچوقت دروغ نگم , اون روز فقط پونزده سالم بود . باز از اردوی دو روزه با دوستام گفتم که از طرف مدرسه رفتیم . شب با پنج نفر از دوستام تو یه چادر خوابیدیم . قبل از خواب کلی آرایش کردیم و من شدم عروس و یکی از بچه ها داماد . فیلم گرفتیم از جلف بازیامون و من کلی ادا اطوار در آوردم . قرار بود از اون فیلم یکی یه کپی دوستم برامون بزنه و چون خودش بلد نبود این کار رو برادرش انجام داد . و جالب اینکه بعد از دیدن اون فیلم شد خواستگارم . روزی که فهمیدم قراره بیان خوته امون ، وقتی جلوی در مدرسه اومد دنبال خواهرش وقتی حواسش نبود ، به شیشه نوشابه رو ریختم روی لباسش به چنان بلند بلند حرف می زدم و می خندیدم که صدام تو گل خونه پیچیده بود . از خنده هام و لحن پر از هیجانم نرگس و روان هم می خندیدن ، وسط حرفام چندباری نرگس با بهت گفت . نرگس - تو واقعا این کار ها و انجام دادی ؟ و من هر بار با تکون دادن سرم ، انجامشون رو تایید می کردم . می خواستیم خاطره می روزی رو بگم که تو مدرسه به موشک درست کردم و درست وقتی که دبیر فیز کمون داشت وارد کلاس می شد ، شوت کردم طرفش و موشک رفت بین موهاش گیر کرد . بلند شدم و به طرف در اتاق رفتم تا بتونم كل قضایی کلاس و مدرسه رو براشون درست توضیح بدم . در اتاق رو بستم و گفتم من - حالا تصور کنین این دبير افاده ای ما داشت از در کلاس وارد می شد . در رو با هیجان باز کردم و اومدم بگم " دبیر مون اینجوری وارد شد " که با دیدن یک دفعه ای طاهره خاتوم پریدم هوا و هین بلندی کردم و بعد هم سریع با هول گفتم . من - سلام . خوبین ؟ طاهره خانوم با دیدن هول کردنم و لبخندی زد و لحن پر از مهری گفت , طاهره خانوم – سلام مادر . خدا برای پدر و مادرت نگهت داره . آدم از این همه هیجانت شاد می شه . وای ، یعنی همه ی حرفام و دسته گلابی که انجام داده بودم رو شنیده بود ؟ دستم رو گذاشتم روی دهنم ، و با نگرانی خیره شدم بهش .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۲ ↯↻ صدای سلام کردن رضوان و نرگس از پشت سرم بلند شد . اما من خیره ی صورت طاهره خانوم بودم . حالم رو فهمید که گفت . طاهره خانوم - بیاین تو اشپزخونه . من به کارهام می رسم . مارال جون هم اونجا برامون حرف بزنه که منم بشنوم , کلي از دستت خندیدم مادر . خدا همیشه همینجور شاد و یا دل خوش نگهت داره , من که دلم باز شد از این همه هیجان و شادی . برگشتم و به رضوان نگاهی انداختم و با لبخند نگاهم می کرد و با نگاهش بهم اطمینان داد که خیلی خراب نکردم . گرچه که خودم اینجوری فکر نمی کردم . نرگس رو به مادرش گفت ، نرگس - کی اومدین که ما نفهمیدیم طاهره خانوم در حال رفتن به آشپزخونه جواب داد ، طاهره خانوم - به ربعی می شه . دیدم دارین حرف می زنین و می خندین ، نخواستم مزاحمتون بشم . ولی مارال جان کاری کرد که نتونم مقاومت کنم . با فشاری که رضوان به کمرم داد ، پشت سر طاهره خانوم رفتیم تو آشپزخونه . داشت سبزی پاک می کرد . ہ بی اختیار به سمت میز رفتم و دسته ای سبزی برداشتم و شروع کردم به پاک کردن - دیگه روم نمی شد بحث قبل رو ادامه بدم . ترجیح می دادم بحث جدیدی پیش بیاد یا حواستون به پاک کردن سبزی یا چیز دیگه ای جمع بشه سیژي ها از دستم بیرون کشیده شد . و صدای طاهره خاتوم باعث شد سر بلند کنم . طاهره خانوم – نگفتم بیای اینجا که سیزی پاک کنی مادر ! من خودم پاک می کنم . شما حرف بزنین منم فيض بيرم - بد مخمصه ای بود ! دیگه آبرویی برام نمونده بود تازه می خواستن ادامه هم بدم . جای امیرمهدی خالی بود حسابي ! رضوان موقعیت رو درک کرد که بحث رو عوض کرد . رضوان - طاهره خانوم اجازه می دین کمکتون کنیم ؟ ما سه تا سیزیا رو پاک می کنیم و حرف می زنیم . شما هم به مقدار استراحت کنین . و.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۳↯↻ طاهره خانوم لبخندی زد . طاهره خاتوم - شما مهمونین مادر ، مگه مي دارم ؟ به خدا اگر راضی باشم دست به این سبزیا بزنین ! السريع بحث عوض شده رو ادامه دادم . من - این حرفا چیه ؟ مگه ما به مادرامون کمک نمی کنیم ؟ اتفاقا اینجوری بیشتر خوش میگذره . و دوباره شروع کردم به پاک کردن سبزی . نرگس و رضوان هم اومدن ، طاهره خانوم هم بلند شد و رفت تا برای افطار غذا درست کنه . ما هم در حین کار حرف می زدیم ، رضوان رشته می كلام رو به دست گرفته بود ، انقدر حرف زد و بحث ایجاد کرد تا رسید به رسم و رسوم عروسی ، از رسوم خونواده ی درستکار پرسید تا رسید به اینکه نرگس نامزد داره یا وقتی نرگس گفت که به نامزد داره و نه تا به حال خواستگاراش رو پسندیده ، رضوان نفس راحتی کشید . که باعث شد بی اختیار لبخند بزنم . حضورمون تو اون خونه اگر برای من خوب نبود حداقل برای رضوان نتیجه ی خوبی داشت ، پاک کردن سبزی ها تموم شد و رضوان هم که به هدفش رسید . دوباره بحث عوض شد و رسید به ترانه های جدید منتشر شده . در باره ی همه ی خواننده ها حرف زدیم . اینکه من صدای بابک جهانبخش رو دوست داشتم و رضوان محسن چاووشی رو می پسندید . نرگس از حامی می گفت و من از اهنگ های بی نظیر احسان خواجه امیری . از خونواده هاشون و هر خبری راجع به خواننده ها داشتیم ، گفتیم . بحث می کردیم و نظر می دادیم که کدوم آهنگ هر خواننده ای شاهکاره . طاهره خانوم هم گهگاهی با مهر نگاهمون می کرد و لبخند می زد . انگار از جو صمیمی بینمون احساس رضایت می کرد . در حین حرف زدن رضوان گفت که آماده ی رفتن بشیم . رفتیم داخل اتاق نرگس و مانتوهامون رو از روی جالباسی برداشتیم . در حین پوشیدن ، نرگس که رو به رومون ایستاده بود و نگاهمون می کرد گفت . نرگس - خیلی روز خوبی داشتم به استثنای صبح . از وقتی اومدین حالم عوض شد نگاهش کردم.... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۴↯↻ من - خوشت میاد خونه اتون رو به هم بریزم ؟ باشه بازم میام . نرگس - فکر نمی کردم به قولی که دادی عمل کنی و بیانی ! من - چرا ؟ امن و من کرد نرگس - خوب . گفتم ، شید به خاطر به اتفاق اون روز ، تو پاساژ لبخندی زدم . ۲۱ WWW.SA. Come من - با تو نه ! نرگس -- با امیر مهدی چی ؟ من - حالا .... هر دو خندیدن . نرگس - باید آشتی کنین ! تو دلم گفتم " خیلی سخته که نباشه هیچ جایی برای بی وفا شه اون کسی که جونتو براش گذاشتی - پشت چشمی نازک کردم من - تو که رفتی واسه ی من جای آشتی که نذاشتی با آهنگ خوندم ولی بیت دوم رو نگفتم . زیادی عاشقانه بود . نرگس - یعنی می گی منم بگم أشتی نمی کنی ؟ باز با به پیت ترانه جوابش رو دادم . شاید در اصل می خواستم دهنش رو منحرف کنم . من – من دوست دارم عاشقتم ،،، اینجوری آزارم نده به رضوان - وای نرگس ، الان هر چی بگی این می خواد با آهنگ جوابت رو بده . فرگش با شگفتی نگاهم کرد من - اینجوری نگام نکن ...... با نگات صدام نکن . اینجوری نزن به شیشه ی دلم می شکنه ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۵↯↻ رضوان - نگفتم ؟ این خواهر شوهر من از عجایب هفتگانه ست . لبخندی زدم . من - یکه زن و یکه سوارم . هیچ کجا رقیب ندارم - نرگس خنديد . نرگس - به خدا تکی مارال ، من - همه ی دنیا نمی دیدن منو ... من کنار تو تماشایی شدم - رضوان – بسه مارال . بریم . سرم رو بالا انداختم . و دستم رو به طرف نرگس دراز کردم . من - منو با خودت ببر ... ای تو تکیه گاه من ... خوبه مثل تن تو .. با تو همسفر شدن - رضوان چشم و ابرویی اومد به معنای اینک تموم کن زودتر پریم - اما من قری به سر و گردنم دادم و در حالی که . وعقب از اتاق بیرون می رفتم ، خوندم . من – ابرو به من کج نکن .. کج کلاه خان يارمه . دست هام رو تو هوا حرکت دادم و به خودم اشاره کردم . من - خوشگلم و خوشگلم ، دل ها سه چرخیدم به طرف مخالف و از دیدن فرد رو به روم ، ويتم از اهنگم رفت و از خوندنم من - گرف ده تا سه رمه ... امیر مهدی کنار مادرش ایستاده بود و انگار داشتن حرف می زدن که با ورودم به هال و آهنگ خوندنم متوجهم شدن حواسش کاملا به من بود . این رو از ایروهای بالا رفته ش فهمیدم . چون خودش که نگاهم نمی کرد . بهتم از دیدنش به قدری بود که بدون فکر ، برای جبران حرکتم آروم شروع کردم به خوندن چیزی که مجاز باشه و اولین چیزی که تو دهنم اومد این بود . من - ممد نبودی ببینی . شهر أزاد گشته ، خون یارانت پر ثمر گشته ... ممل ............... نگاهم ، میخ صورتش بود که هیچ تغییر خاصی نداشت و نه شگت زده بود و نه خوشحال . نه ناراحت و با عصبانی و خنثی بود و این باعث می شد نتونم بفهمم تو ذهنش چی می گذره .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
امشب از خدا... برایت من چنین خواستم🤲🏻 دلت آرام ، تنت سالم دعایت مستجاب 🙏🏻 عاقبتت بخیر ✨🌱 الهی آمین⭐🌙 🌸شبتون غرق در آرامش🌸 ─━━━━⊱🌌⊰━━━━─ 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
ݪینڪ‌ناشناسمۅنھ‌‌‌↯↻ [ http://unknownchat.b6b.ir/3087 ] چنݪ‌ناشناس‌ۅ‌شࢪۅطمۅنھ↯↻ ‌[ @OostadO ] آیدےبندھ↯↻ ‌[ @OostadO19 ]
دعای_فرج📜 ٻِسمِ_اللہِ_الرَّحمَڽِ_الڔَّحِیم... 🌺الهى عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ 🌸وانْكَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ ♥️وضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ 🌺واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَيْكَ 🌸الْمُشْتَكى وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِى ♥️الشِّدَّةِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى 🌺محَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِى الاْمْرِ 🌸الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ♥️وعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ 🌺عنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَريباً 🌸كلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ يا ♥️محَمَّدُ يا عَلِىُّ يا عَلِىُّ يا مُحَمَّدُ 🌺اكْفِيانى فَاِنَّكُما كافِيانِ وَانْصُرانى 🌸 فاِنَّكُما ناصِرانِ يا مَوْلانا يا صاحِبَ ♥️الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِكْنى 🌺ادْرِكْنى اَدرِکنی 🌸الساعه الساعه الساعه ♥️العجل العجل العجل یاارحمن راحمین بحق محمد وآله طاهرین (خواندن دعای فرج به نیت سلامتی و ~♡ ~ تعجیـل در فرج مولامـون) . . 🌸🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
https://EitaaBot.ir/poll/hx6p9s?eitaafly
نظرسنجی🔖 کانال اینستاگرامی باقی بمونه یا نه؟!😁 به دلیل تقاضا ممبر ها🤩 شرکت کنید حتما😉 همکاری یادتون نره😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•❥🌿♥️ •. «وَلا‌اَري‌لِكَسْري‌غَيْرَكَ‌جابِࢪاً» ‹و‌بࢪاے‌دل‏‌شڪستگے‌ام! جبࢪ‌ان‏‌ڪنندھ‌اے‌جز‌تو‌نمے‌بینم..♥️🍂› 🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۶ ↯↻ از حرصم ، زیر لب ، خیلی آروم ادامه دادم . من - آه و واویلا ... کو جهان آرا - به لحظه کمرم سوخت , دست بردم سمت کمرم که از پشت دستی انگشتام رو فشار داد . می خواستم برگردم ببینم کی جرأت کرده چنین کاری باهام بکنه که صدای سلام امیر مهدی تو خونه پیچید . و در جوابش ؛ صدای رضوان از کنارم و نرگس کمی اون طرف تر ، بلند شد و من هم نیمه تصفه و زیر لب جواب دادم . خیلی محجويانه حال مامان و بابا و مهرداد رو پرسید . وقتی اسم از مهرداد يرد فهمیدم مخاطبش رضوان . وگرنه که حال مهرداد رو از من نمی پرسید . همین کارش هم باعث شد حس کنم کمی باهام سر سنگینه ، احتمال دادم هنوز هم من رو مقصر جریان تو پاساژ می دونه و از حرفه دلخوره . منم آدمی نبودم که بخوام به راحتی از موضعم عقب نشینی کنم . متهم به شدت معتقد بودم کار من اشتباه بود . در ضمن ، در عقاید من ، منت کشی و آشتی کردن کار مرد بود . و وقتی دیدم امیرمهدی حتی برای رفع دلخوری ظاهری هم پیش قدم نمی شه حس بدی بهم دست داد . په توقع داشتم حال و احوالی هم از من بپرسه ، اما ، ۔ بغض کردم . اگر براش مهم بودم یه کاری می کرد . به حرف می زد . ولی سکوتش و ندید گرفته نشون می داد من تو دنیای امیر مهدی جایی چې باعث شده بود اینجوری ندید گرفته بشم ؟ حرفم ؟ رفتارم ؟ تفاوت عقایدم ؟ وضع پوششم ؟ با حضور رقیب ؟ و یکی تو ذهنم پی در پی می گفت " و البته حضور رقیب ... حضور رقیب ... حضور رقیب " تو قلبت کی عزیزتر شده از من ؟ کی اومد که بدت اومده از من ؟ ................... نگاه ازش گرفتم و اخم کردم .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۷ ↯↻ غصه ام رو پشت اخمم پنهون کردم تا نفهمه چه حالی دارم . حتما ملیکا انقدر تو دلش جا داشت که اخم و ناراحتی من براش مهم نباشه . طاهره خانوم با دیدن ما که لباس پوشیده بودیم اخمی کرد . طاهره خانوم – کجا می خواین برین ؟ رضوان - با اجازه اتون رفع زحمت کنیم طاهره خانوم - مگه می دارم ؟ اقطار نکرده کجا برین ؟ همین الان هم زنگ بزن آقا مهرداد و بگو ایشون هم افطار بیان اینجا . آقای صداقت پیشه و سعیده خانوم رو هم خودم دعوت می کنم - امیر مهدی - من الان زنگ می زنم به آقا مهرداد . شماره اشون رو بگین . من رو کامل ندید گرفت . خرص خوردم و اخم کردم . بغض کردم و اخم کردم . دندونام رو روی هم فشار دادم و اخم کردم . رضوان خیلی سریع گفت . رضوان – نه مزاحم نمی شیم . باشه یه وقت دیگه . باید بریم - PIA.CO طاهره خانوم - تعارف می کنی مادر ؟ اینجا هم خونه ی خودتونه ! رضوان - ممنون . التزل امید ماست ، ولی به خدا باید بریم . تعارف نداریم و این روزا سر مامان سعیده خیلی شلوغه و باید بهشون کمک کنیم . به خاطر حرص خوردنم تمرکزی برای حرفای رد و بدل شده نداشتم . ولی با جمله ی آخری که رضوان گفت اخمام تو هم رفت . سر مامان شلوغ بود ؟ چه خبر بود مگه ؟ چرا من خبر نداشتم ؟ یه لحظه حس کردم چشمام سیاهی رفت . سریع چشمام رو بستم ، حرص خوردم که الان چه وقت سیاهی رفتن چشمامه أخه ؟ با حرف طاهره خانوم چشم باز کردم . طاهره خانوم – به سلامتی افطاری دارن ؟ رضوان کمی مکث کرد و بعد با لحن خاصی گفت .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۸↯↻ رضوان - اقطاری که دارن ولی بیشتر . به خاطر اینکه چند روز دیگه برای مارال چون خواستگار صیاد ، درگیرن و برق از سرم پرید . اینم حرف بود رضوان زد ؟ چه جای بحث خواستگار من بود ؟ نگاهم بی اختیار به سمت صورت امیر مهدی قدم رو رفت . نگاهش به زمین بود و نه اخمی و نه لبخندی ! ته ناراحتی و نه تعجبی ! باز هم خنثی و شاید به قول ذهن پر از درد من بی تفاوت بود . باز هم حرص خوردم . یعنی انقدر براش کم اهمیت بودم که هیچ عکس العملی نشون نداد ؟ کاش دوسش نداشتم . کاش انقدر چشمام برای یه نگاهش دو دو نمی زد . کاش انقدر محتاج لبخندش نبودم له میشه باورت کنم مه قه میشه از تو رد پشم له میشه خوبه من بشی ده نه میشه با تو بد پشیم ما قسمت هم نبودیم در است ، ولی درد داشت این بی توجهی به توقع این همه بی توجهی رو نداشتم . دلم درد داشت و کاش می تونستم فریاد بزنم و همه ی دردم رو بیرون بریزم . دلم می خواست برم ولی پای رفتن نداشتم ، میخ شده بودم به زمین مغرم فرمان می داد برو و دلم با ضرب و زور به قدم هام فرمان ایست داده بود . عقلم می گفت دیگه جای موندن نیست و دلم فریاد می زد شاید هنوز فرصتی باقی باشه . نه ساده ای نه خط خطی ده ، نه دشمنی نه همنفس نه با تو جای موندنه ............... نه مونده راهه پیش و پس کاش می تونستم از لحظه هام خطش بزنم که اینجور از رفتارش آشفته نشم . ولی چیکار می کردم که این مارال تازه با گرفته ، هستی جدیدش رو از امیر مهدی داشت . مگه می شد راه جدیدی که در پیش گرفته بودم رو ادامه بدم و نقش امیرمهدی رو ندید بگیرم ؟ کجا برم که عطره نو نپیچه توی لحظه هام ........................... قصمو از کجا بگم که با نگیری تو صدام دوست داشتن که شاخ و دم نداشت ، داشت ؟ من که می دونستم قول و قرارم با خدا چیه ؟ من که می دونستم تفاوت عقاید ما جایی برای یکی شدن نمی اداره !... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۳۹↯↻ پس باید می رفتم ولی می تونستم عشقش رو برای خودم نگه دارم . امیرمهدی هر چی که بود ، خشکه مذهب و زیادی معتقد ، خنثی یا بی تفاوت ، من دوسش داشتم . عاشق بهشت نشسته روی لبخندش بودم و نگاه به بند کشیده ش . عاشق بارون حرفاش که روحم رو تازه می کرد و لحن محجوباته ش . صدای " به سلامتی گفتن همزمان طاهره خانوم و نرگس باعث شد نگاهشون کنم لبخند طاهره خانوم کمی غیر واقعی بود و نگاه نرگس دلخور - اون لحظه نخواستم هیچ چیزی رو تعبیر کنم و برای خودم روبابافی کنیم و فقط به رفتن و فرار از اون خونه و اون صوز بی تفاوت فکر می کردم دلم نمی خواسته هیچ حرفی با عکس العملی پای رفتنم رو شل کنه . پس " با اجازه ای " گفتم و به رضوں حالی کردم دنبالم بیاد . به در نرسیده باز چشمام سیاهی رفت و من برای اینکه حتی با اون سیاهی رفتن مقابله کنم چشم درشت کردم . اما انگار اینبار بخت با من یار نبود که حس کردم فضای خونه داره کج می شه . بی اختیار دستم رو به چهار چوب در گرفتم تا از سقوطم جلوگیری کنم . چشمام رو بستم شاید حالم بهتر شده که به ناچار ، به خاطر حرف طاهره خانوم بازشون کردم . طاهره خانوم - چی شدی مادر ؟ خوبی ؟ نگاهش کردم با لبخند زور کی جواب دادم . من - خویم رضوان که نزدیکم بود دستم رو گرفت و با سرزنش گفت . رضوان - أخر سر خودت رو می کشی ! آخه اینجوری روزه می گیرن ؟ با اخم نگاهش کردم تا شاید بیشتر از این اطلاعات تقديمشون نکنه . ولی همون حرفش کار خودش رو کرد . چون طاهره خانوم سریع پرسید . طاهره خانوم – مگه چه جوری روزه می گیری مادر ؟ و رضوان با ناراحتی جواب داد . رضوان - مامان سعیده می گن هیچی نمی خوره . مثل اینکه اصلا اشتها نداره . فقط آب می خوره . طاهره خانوم با مهربونی گفت . .... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♤♡♤♡♤♡♤♡♤ ♡♤♡♧♡♧ ♤♡♤ ♤ ٵכݦ ۅ حۅٵ📓 مھد؁ - ݦٵࢪٵݪ🎎 ۲۴۰↯↻ طاهره خانوم - اینجوری که نمی شه , چون تو تنت نمی مونه مادر , اگه حالت بده برات به شریت بیارم . اینجوری روزه گرفتن توای که نداری هیچ بیشتر گناه داره . السريع با هول گفتم من به خوبم ، تا افطار چیزی نمونده و پرم خونه به مقدار استراحت کنم حالم خوب می شه . طاهره خانوم " هرجور خودت صلاح می دونی " ای گفت و من سریع چرخیدم به سمت مخالف تا کفش هام رو بپوشم که چشمم خورد به لبخند روی لب های امیر مهدی که بعد از اون حالت خنثی خیلی تو چشم بود . دلم هری ریخت پایین . من با عشق امیر مهدی باید چیکار می کردم ؟ من بی امیرمهدی ، باید چیکار می کردم ؟ ای زلال سیزر جاری به جای خوب غسل تعمید ... بی تو باید مرد و پژمرد ... زیر خاک باغچه پوسید ... من برای آخرین بار تو اون خونه پا گذاشته بودم . آخرین بار چه بهار قشنگی رو گذرونده بودم ! سراسر پر بود از امیر مهدی ۔۔۔ و چه تابستون شور و بی حسی که باید فراموشش می کردم . وجه روز نحسی که هم رقیب رو دیدم و هم نگاه بی تفاوت معشوق رو . و صدای کار کننده می ذهنم که پیاپی تکرار می کرد " ملیکا هم نفس امیر مهدی . رقیب برد " و من از درون شکستم . چشم تو با هق هق من ، با شکستن آشنا نیست . این شکستن بی . هر صدایی که صدا نیست . خودم رو سرگرم لبخندش نکردم و سریع به سمت کفش هام رفتم . کتونی هام . این آخرین دیدار ما بود با تو بدرود ای مسافر ....... هجريت تو بی خطر باد . پر تپش باشه دلی که خون به رگهای تیم داد نشستم و زانوی راستم رو روی زمین تکیه دادم و کفش رو پوشیدم . بندش رو که بستم رفتم سراغ کفش دوم امیر مهدی - خانوم صداقت پیشه ؟ از زنگ صداش دلم لرزید ، مطمئن بودم مخاطبش من نیستم ، برای همین بی توجه به کارم ادامه دادم . باز صدا کرد . ... כٵࢪھ ....🖋 ݕڂۅن ݕٵنۅ🖇 ۅێڙہ ٵسٺٵכ ✌️😁 ڪݐێ؟!نھ ڄٵنݦ:) پآࢪت اولمونھ↯↻ [ https://eitaa.com/dogtaranbehsti/13707 ] 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱כڂـ🌸ـٺـࢪٵن ݕـ🍓ـــہـــ🍬ـݜٺێ ♢ ♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧ ♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢ ♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♢ ♧♢♧♢♧♢♧♢♧♢♧♧♢♧♢♧♧♢♧♢
••📿🕌•• ازلحاظ‌ࢪوحـۍ شدیداًنیازداࢪم ‌ࢪاھ‌برم‌توبین‌الحࢪمینت(:💛 💌 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|🕊| حـر هنگام توبــه؛ لباس‌ دشمنانِ اربابم حسین(ع) رو به تن داشت ؛ وامام‌ حسین ع قبولشون کرد.. یعنی در خونه‌ی‌ سیداݪشهدا با هر تیپی و قیافه و لباسی میای بیـا ؛………… ولی‌ حتما بیا :) 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
امروز‌ساعت‌۳‌زنگ‌نقاشی‌داریم‌دوستان😃
مـن‌همون‌دختـری‌هستم‌ڪه ایمان‌داره‌ارزوهاش‌وزندگی‌میڪنه🍓
『↫כِڂٍٺٍࢪَٵَن‌ݕٍہُݜًٺًےٍ↬』
مـن‌همون‌دختـری‌هستم‌ڪه ایمان‌داره‌ارزوهاش‌وزندگی‌میڪنه🍓
‌ یادت‌نـره . ! زندگی‌یعنی‌همین‌‌الآن نـه‌گذشته‌بھت‌ڪمڪی‌میڪنه نه‌انقدرغرق‌آینده‌بشی‌ڪه‌ همیـن‌الانتو‌ازدست‌بـدی ! لذت‌ببر ، ازتك‌تك‌لحظه‌های‌زندگیت لذت‌ببر ، نگومن‌ڪه‌این‌همه‌مشڪل‌دارم استرس‌واضطراب‌دارم و ... ساده‌لذت‌ببر . ✨ ڪارایی‌وانجام‌بده‌ڪه‌خوشحالت‌میڪنه گاهی‌واسه‌خودت‌هدیه‌بخر وبـه‌خودت‌‌ڪادوبده ، عیبش‌چیـه ؟! ڪی‌ارزشش‌ازخودت‌بیشتره‌تـو‌این‌دنیـا ؟!💕 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی
مـن‌خداراپرازرنگ‌های‌آمیدواری‌می‌بینم! -فاطمـه‌فتحـی🌱 〖🌸•@dogtaranbehsti🍭〗 ❥ . . 🌱دخـ🌸ـتـران بـ🍓ـــهـــ🍬ـشتی