31.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🏅🌸 #من_ارزشمندم 🌸🏅🌸
#هدفگذاری
#قسمت_چهارم
📆 کنار هر هدف یک تاریخ بنویسیم✏️
🔖زمان دار کردن اهداف🔖
ما را به 🤛 تکاپو و تلاش بیشتری🤜
وادار می کنه
📌چند نمونه از زمان دار کردن اهداف:
📒من از الان تا 20 روز دیگه باید کتابی که امانت گرفتم تموم کنم
📿من از همین الان تا آخر مهر، روزی یک صفحه قرآن می خونم
🌱 من از همین الان تا چهل روز، هر وقت عصبانی شدم، اولین کاری که می کنم اینه که وضو بگیرم
🌟من از همین الان تا دو هفته دیگه......
📽 این کلیپ جذاب رو #با_هم_ببینیم 📽
تهیه و تنظیم کلیپ در معاونت فرهنگی
🌱سازمانبسیججامعهزنانخراسانرضوی🌱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_پنجم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
اسماعیل يشتر از همه براي بچه هاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه
خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچه ها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم
شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه ۷ساله نشسته بود که بي
اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابهپاي من از بچه ها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.
هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با
صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی
از دلتنگيها و غصه هاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در
استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان
دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامه هاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد
شده و پدر نداره.
مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زندهاند الله اکبر! خوب ببر کارنامه ات رو بده پدر زنده ات
امضا کنه...
اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد.
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_ششم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
ا صبح خوابم نبرد... همهاش
به اون فکر ميکردم. خدايا! حالا با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟ هر
چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي
دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که
صداي اذان بلند شد... با اولين هللا اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح
رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه
به حال ديشبش، نه به حال صبحش...
ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما
باالخره مهر دهنش شکست...
ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهمگفت زينب بابا!
کارنامهات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا
بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون
رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت...
مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم
پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم
ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصلا نفهميدم زينب چطور بزرگ شد...
علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از
دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی
برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي
زدن... باالخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد
خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم
بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران
قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،
باالي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم
سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي
کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصلا باورم نمي شد!
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🏴 حسین جان...
📿تسبیحی بافته ام
نه از جنس سنگ و خاک
😭 بلور اشک هایم را به نخ کشیده ام
😥 این دهه را گریستیم...
✋ و با خود عهد بستیم که بیش از پیش حسینی باشیم و حسین وار زندگی کنیم...
🤲 و حتی برای یک لحظه هم آنگونه نباشیم که قلب مطهر شما را آزرده خاطر کند...
این قلیل را از ما بپذیر ای مهربان امامم🙏
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
23.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
🌿
🌸
✨🕊 پرواز فرشته ها 🕊✨
#پرواز_فرشتهها
#دفاع_از_ناموس
#قسمتپنجم
🍃غیرت یعنی غیر زدایی🍃
🌺غیرت🌺
✊دفاع از ناموس✊
🚩 دفاع از سرزمین🚩
🕋 دفاع از دین🕋
#با_هم_ببینیم🎞
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌸
🌿
🌸🌿🌸🌿🌸🌿
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_هفتم:پیشنهاد سوم
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخي ها عوضش کردن. زينب،
مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72 تب خروج
دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص
شرکت کرد و نتيجه اش... زینب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار
داد...
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي
رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري
ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما
خواست خدا در مسير ديگه اي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.
علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...
ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگوسومين
درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...
با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر
کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.
چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...
هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول کنه...
خيلي دلم سوخت...
اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم ازش دل بکنم و
جدا بشم! برام سخته...
با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨
📖 #بی_تو_هرگز
📋 #قسمت_چهل_و_هشتم:طفره رفتن
📝 #نویسنده_شهیدسیدطاهاایمانی
هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رومي خواي
...راضي به رضاي خدا باش...
گريه ام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري
زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
سالم دختر گلم! خسته نباشي...با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازه ام پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم نمي خورم. يه ذره
ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
مامان گلم... چرا اينقدر گرفته ست؟ناخودآگاه دوباره ياد علي افتادم. ياد اون شب که اونطور روش
رگ گرفتن رو تمرين
کردم... همه چيزش عين علي بود.
از کي تا حالا توي دانشگاه، واحد ذهن خواني هم پاس مي کنن؟
خنديد...
تا نگي چي شده ولت نمي کنم...بغض گلوم رو گرفت...
زينب! سومين پيشنهاد بورسيه از طرف کدوم کشوره؟دست هاش شل شد و من رو ول کرد. چرخيدم
سمتش... صورتش به هم ريخته بود...
چرا اينطوري شدي؟سريع به خودش اومد. خنديد و با همون شيطنت، پارچ و ليوان رو از دستم
گرفت...
اي بابا از کي تا حالا بزرگتر واسه کوچيکتر شربت مياره! شما بشين بانوي من، که من برات شربت
بيارم خستگيت در بره، از صبح تا حالا زحمت کشيدي...
#ادامه_دارد .....
#هرشب_راس_ساعت_نه_باماهمراهباشید⏱
#پاتوق_دختران_مروارید
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─