eitaa logo
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
1.4هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
748 ویدیو
10 فایل
اینجا دل به دریا بزنید و از میان صدف های طلایی و نقره ای لحظه ها مروارید درخشان استعدادهایتان را صید کنید 🌱 ارتباط با ما @dokhtarane_morvarid
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🍭 🍭 ✨ 🥨آموزش 🥨 📍مواد لازم: آرد سفید👈 ۳۳۰ گرم "ممکنه کمتر یا بیشتر هم بشه، به تناسب مواد خودتون تشخیص بدید" پودر قند👈 ۸۰ گرم زرده تخم مرغ👈 ۲ عدد کره👈 ۲۰۰ گرم وانیل👈 ۱/۲ ق چ 📌طرز تهیه: ✅کره همدمای محیط و پودر قند الک شده رو با دور تند همزن ۵ دقیقه بزنید تا حجیم و روشن بشه ✅ زرده تخم مرغ و وانیل رو بریزید و دو سه دقیقه دیگه با همزن بزنید ✅آرد الک شده روکم کم به مواد اضافه کنید و با لیسک مخلوط کنید ✅خمیر رو با دست ورز ندین چون ممکنه گرمای دست خمیر رو به روغن بندازه « اینجا ممکنه آرد کمتر یا بیشتری به نسبت اندازه ذکر شده ببره» ✅در نهایت باید خمیر لطیفی به دست بیاد و باید جوری بشه که وقتی خمیر رو گلوله کردین ترک نخوره ✅به اندازه یک گردو از خمیر بردارید و به صورت نعل یا اشک فرم بدین و بزارید داخل سینی فر ✅ در فر از قبل گرم شده با دمای ۱۸۰ به مدت ۱۲ تا ۱۵ دقیقه شیرینی ها رو بپزید ❌ وقتی از فر درآوردین به هیچ عنوان بهش دست نزنین بزارید خنک بشه بعد از سینی جداش کنین ✅شکلات رو بن ماری کنید «قبلا بهتون یاد دادم😉 آب کردن شکلات روی حرارت غیر مستقیم مثل بخار کتری» و شیرینیا رو بزنید داخل شکلات آب شده و روش پودر پسته یا کنجد بزنید وووووو تمااااااااام😍 فوت آشپزی🌬 سعی کنید زیاد با خمیر بازی نکنید که به روغن نیفته وگرنه شیرینیتون خشک میشه ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_پنج 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° چند ساعت بعد ، عمو جلال و پدر و مادرِ سمیه رفتن بیرون سهراب و سمیه در حال صحبت کردن بودن که با شنیدن کلمه "حجتی" گوش هام تیز شد! همون جور که لیوان های شربت رو بر می داشتم به صحبت هاشون هم گوش می دادم سهراب با لهجه گفت : ~ عا سمیه ، همون پسره که پارسال اومده بود... چشماش آبی بود ، آقای حجتی اگر اشتباه نکُنم اسمش بود دیشب بچه ها می گفتن تو جاده قدیمیِ با بچه های سپاه تا صبح دنبال یه خانومی گشتن ، از فُؤاد شنیدُم که موقع تفحصِ شهدایی که دیشب پیدا شدن ؛ اون خانوم بوده ولی بعدِ اون ، غیبش زده و دیگه ندیدنش ... خیلی دنبالشن بچه ها میگن تو اون جاده غیر ممکنه کسی به دادش رسیده باشه و ممکنه گیر حیوونا افتاده باشه طفلک ! ولی آقای حجتی توی اون هوا ، داره وجب به وجب خوزستان رو میگرده تا پیداش کنه با شنیدن حرفاش موهای بدنم سیخ شد و لرز عجیبی گرفتم حجتی دنبال من میگشت ؟! با این فکر، کارخونه قند سازی توی دلم راه افتاد ! لیوان ها رو توی ظرفشویی گذاشتم و سمیه رو صدا زدم سمیه بدو بدو به سمتم اومد ، همین که خواستم لب باز کنم و حرف بزنم، آروم گفت : + وای مروا ، اینا با تو هستن؛ درسته ؟ 😳 یه چیزایی راجع به فرارم به سمیه گفته بودم.. برای همین با صدای لرزون گفتم : _ آ ... آره سمیه با منن ، خواهش میکنم سمیه ! خواهش میکنم به داداشت چیزی نگو ! به مامانتم بگو حرفی نزنه، بگذار من برم تهران ، نمی خوام با اینا برم .. خواهش میکنم سمیه 😢 سمیه نگاهی به داداشش انداخت و گفت : + سهراب خیلی تیزه، باید مراقبش باشم بو نبره ، چند بار ازم پرسید که از کجا اومدی و کی هستی؛ گفتم دوستِ نرگس،دخترِ خاله منیژه ای... ولی مطمئنا شک کرده! چون اصلا قیافت به جنوبیا نمی خوره ! حالا نگران نباش نیم ساعت دیگه حرکت می کنید 🙂 لیوان ها رو شستم و توی آبچکان گذاشتم دست هام رو با پشت مانتوم خشک کردم و از کشک هایی که روی اُپن بود یکی برداشتم ، چشمکی به سمیه زدم و با خنده به سمت اتاقش رفتم چادر و روسری رو از سَرم در آوردم و گوشه ی اتاق انداختم ، با یادآوری اینکه اینجا اتاق سمیه هست ؛ برداشتمشون و روی چوب آویزون کردمشون 🙄 هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تقه ای به درب اتاق خورد _کیه ؟ + مروا جان، سمیه ام میتونم بیام تو ؟ _آره عزیزم بیا سمیه سریع وارد اتاق شد و درب رو پشت سرش بست اومد کنارم روی تخت نشست و سرش رو انداخت پایین داشت پوست انگشت هاش رو میکَند! _چیشده چرا مضطربی؟ نگاه نگرانی بهم انداخت و گفت: + سهراب میخواد باهات حرف بزنه این پسر خیلی تیزه . قطعا یه چیزایی بو برده 😢 با شنیدن حرف های سمیه ، چشم هام گرد شد حالا چه غلطی کنم ؟ نکنه حجتی بیاد و منو ببره ! افکار منفی رو پس زدم و از جام بلند شدم به طرف در رفتم هنوز دستم به دستگیره نرسیده بود که سمیه گفت : + مروا کجا؟ _ پیش آق داداشت 😐 + آخه با این وضعیت؟ نگاهی به خودم انداختم چند ثانیه طول کشید تا مشکلش رو پیدا کنم ! محکم کوبیدم به پیشونیم 🤦‍♀ سمیه، خندون، روسری و چادر رو برداشت و جلوم قرار گرفت روسری رو با دقت روی سرم انداخت و با چند تا گیره محکمش کرد و مدل داد بعد از اتمام کارش ، چادر رو ، روی سرم انداخت و به طرف آینه قدی ، هُلم داد ... با دیدن خودم کُپ کردم ! حجاب به قدری روی صورتم نشسته بود که از نگاه کردن به خودم سیر نمی شدم 🙂✨ بالاخره با صدای سمیه از آینه دل کندم و به طرفش برگشتم + مگه خوشگل ندیدی ؟ 😂 نخودی خندیدم و گفتم : _خیلی تغییر کردما ! + آره . خوشگل تر شدی بدو بریم که سهراب الان صداش در میاد لبخندی زدم و گفتم: _ بریم 🙂 ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_شش 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 دوباره نگاهی به خودم انداختم و با سمیه ، هم قدم شدم و از اتاق بیرون اومدیم سهراب، پشت به ما، درحال حرف زدن با تلفن بود ~ باشه باشه حواسم هست نه خیالت راحت ... بالاخره باید بفهمیم خودشه یا نه ... آخه کِی دیدی بندو به آب بدم؟ 😒 گفتم که جوری ازش میپرسم که بو نبره ... باشه باشه . من باید برم . فعلا یاعلی . قطع کردن تلفن و برگشتنش به طرف ما همانا و جا خوردنش همانا! ~ ش ... شما ... از کی ... اینجایید ؟ 😐 با پوزخند گفتم : _از همون موقعی که به یه بدبختی شک کرده بودید و قرار بود از زیر زبونش بکشید که چی شده ...😏 با تعجب نگاهم کرد.. همون جور که سعی میکردم چادرم رو روی سرم نگه دارم؛ گفتم : _شما فکر میکنید اون خانومی که دیشب فرار کرده من بودم ؟! با شنیدن حرفم چشم هاش برق عجیبی زد و تلفن رو روی میز قرار داد ~من کی گفتم اون خانوم فرار کرده ؟! گفتم غیبش زده ! وای مروا ! سوتی دادی که 🤦‍♀ با لکنت گفتم : _خ ...ب ... هرچی سمیه ... به ... من گفت ... ف ... فرار کرده 😶 چند لحظه ای به صورتم خیره موند و بعد گفت : ~ بفرمایید بشینید. روی مبل رنگ و رو رفته ای نشستم و سمیه هم بلافاصله کنارم نشست سهراب هم روی مبل تک نفره ای رو به روی من نشست آب دهانم رو قورت دادم و گفتم: _میشنوم 😢 سهراب نگاهی به سمیه کرد و گفت : ~ میشه برای من یه لیوان آب بیاری ؟ واسه مهمونمون هم یکم میوه بیار سمیه نگاه مشکوکی کرد و با ، باشه ای از جاش بلند شد . _سمیه جان من تازه صبحونه خوردم برای من چیزی نیار سمیه سرش رو تکون داد و به سمت آشپزخونه رفت سهراب نفسی تازه کرد : ~ ببینید من اهل مقدمه چینی نیستم ! رُک و رو راست میگم که عده ای دیشب تا صبح وجب به وجب خوزستان رو دنبال اون خانم گشتن از طرفی اومدن شما به اینجا ... اومدن شما به اینجا ... لا الله الا الله 😑 شما همون خانوم هستید ؟ سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم _ چرا فکر می کنید من اون خانوم هستم ؟! ~ چون تمام نشانه ها همین رو میگه ... _ من دوستِ نرگس هستم بخاطر طلاق پدر و مادرم ، از تهران پناه آوردم به اینجا ... حدودا نیم ساعت دیگه هم برمیگردم تهران نمی دونم اون دختره روی چه حسابی فرار کرده ... یعنی همون گم شده ...🙄 ولی شما اشتباه فکر می کنید من اون دختر نیستم 😒 خواست حرفی بزنه که موبایلش زنگ خورد بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد رو به من گفت : ~ عمو جلال زنگ زده میگه آماده شید تا بیان حرفی که خواست بزنه رو یادش رفت و سریع از خونه خارج شد ... ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌹 اي نقطه شروع شفق اي مجری حق میلاد تو، قصیده بی انتهایی است که تنها خدا بیت آخرش را میداند... بیا و حُسن ختام زمان باش! میلاد آقا صاحب الزمان بر همگان مبارک...❤️ 😍 ─┅─✵🕊✵─┅─ @Dokhtaran_morvarid ─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨📒✨✨ #رمان_پاتوق ✨✨📒✨✨ 📖 #در_آغوش_یک_فرشته 📋 #قسمت_شصت_و_هفت 📝 #نویسنده_آینازغفاری_نژاد
✨✨📒✨✨ ✨✨📒✨✨ 📖 📋 📝 ° مروا ° بعد از رفتن سهراب، سریع به سمت در دویدم و از پشت پرده نگاهی به داخل حیاط انداختم ، موتورش رو روشن کرد و رفت نفس راحتی کشیدم و به سمت مبل ها رفتم لیوان آبی که سمیه برای سهراب ریخته بود و سهراب نخورده بود رو یک نفس سر کشیدم و خودم رو روی مبل پرت کردم ... آخیش ، اینم گذشت 😯 با شنیدن صدای بسته شدن در، به خیال اینکه دوباره سهراب برگشته؛ سریع خودم رو جمع و جور کردم خاله اَمینه و عمو جلال باهم وارد هال شدن بلند شدم و سلامی کردم خاله اَمینه با لحن زیبایی که داشت گفت : + دخترم بیا اینجا همراهش به سمت آشپزخونه قدم برداشتم خاله اَمینه از توی درِ پایینی اجاق گاز ، یه پلاستیک در آورد و یه قابلمه رو توی پلاستیک گذاشت یک پلاستیک مشکی هم از زیر چادرش در آورد و به سمتم گرفت + بیا مروا جان این پلاستیک غذا برای تو راهته اینم یه هدیه ناقابل از طرف من و سمیه اس ذوق زده دستام رو به هم کوبیدم و مثل بچه ها پریدم بغلش 😍 از این همه لطفی که به من داشت متعجب شده بودم آخه آدم به این خوبی ؟! خب دروغ چرا ، توی عمرم همچین آدمایی ندیده بودم 🙂 تشکری کردم و با خنده گفتم : _خاله جون میگم این کُبه هست دیگه ؟! 😁 خاله اَمینه بلند بلند شروع کرد به خندیدن + نه دخترم ، این ظرف کوچیکه توش رنگینکه اونم که نافلست _ تا حالا نخوردم ولی از بوش معلومه که خوشمزست 😋 لبخندی زدم و بوسی روی گونش کاشتم و با ذوق به سمت اتاق سمیه رفتم چند دقیقه بعد، آماده رفتن شدم.. سمیه همون جور که پلاستیک ها توی دستش بود از هال بیرون اومد عمو جلال هم ماشین رو ، روشن کرده بود و دیگه کم کم باید باهشون خداحافظی میکردم.. 🙃 نفس بلندی کشیدم و به سمت در راه افتادم سمیه که کفش هاش رو درست نپوشیده بود به سمتم اومد پلاستیک ها رو به دستم داد و مشغول درست کردن کفش هاش شد خاله اَمینه هم با یه کاسه آب از هال بیرون اومد به سمت خاله اَمینه رفتم و گفتم : _ نمی دونم چه جوری ازتون تشکر کنم ، واقعا ممنونم خیلی به من لطف داشتید ، ان شاءالله جبران میکنم 🙂 از طرف من سلام عمو اکبر رو برسونید و بخاطر اون شب هم ازشون عذرخواهی کنید 😓 متوجه شدم خاله اَمینه چشم هاش پر از اشک شد ولی به روی خودش نیاورد ، منم چیزی نگفتم . همراه سمیه وارد ماشین شدیم ، سمیه جلو نشست ، من هم عقب بعد از خداحافظی کردن راه افتادیم چقدر زود دلتنگ خاله اَمینه شدما هوف ...😕 در حال فکر کردن بودم که با دیدن چندتا ماشینِ جلومون ، تمام حواسم به سمتشون رفت نه ، امکان نداره ! ا ... این آراده ؟! 😳 خدای من ! ..... ⏱                            ─┅─✵🕊✵─┅─                  @Dokhtaran_morvarid                    ─┅─✵🕊✵─┅─