🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
مرواریدی های عزیز سلاااام🤩 میگماااا حالا که دهه کرامته و نزدیک ولادت امام رضا جانیم؛ 😍 چطوره یک چال
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨
توجه : داستان زیر با اقتباس از تجربه یکی از مخاطبین کانال نوشته شده است😇😍
دانشجو بودم...یک دانشجوی مذهبی و بی حاشیه!
از همون اول به امام رضا قول داده بودم :
منِ فرناز! میرم دانشگاه که فقط درس بخونم..!
همینطور هم شد. توی تمام مدت تحصیلم،به غیر از بحث های ضروری و درسی ، صحبتی با پسرهای کلاسمون نداشتم... اما میدیدم دختر و پسر های زیادی رو که دانشگاه را با جای دیگه اشتباه گرفته بودند!
ترم آخر بودم و دیگه داشتم آماده خداحافظی با همکلاسی ها می شدم.
یک روز جمعی از دخترا، دور هم جمع شده بودیم و از هر دری سخنی می گفتیم...
چند تا از بچه ها از پسر مذهبی صحبت میکردند که به گفته خودشون ظاهر و اخلاقش حرف اول رو میزنه!
میگفتند : حیف که به دخترا محل نمیده! کاش میشد یه طوری سر حرف رو باهاش باز کرد!☹️
همون موقع یکی از بچه ها آروم با دست پسر جوانی رو نشون داد و گفت : خودشه !
کنجکاو شدم که دارند در مورد کی صحبت میکنن!
برگشتم و نیم نگاهی بهش انداختم.. نمیشناختمش.. همکلاسی نبودیم...سریع روم رو برگردوندم تا دیگه نبینمش!
صحبت بچه ها داشت به حاشیه کشیده میشد و من این رو اصلاً دوست نداشتم.. به بهانه ای ازشون خداحافظی کردم و رفتم کتابخونه ی دانشگاه...
چند ساعت بعد و با تموم شدن کلاس ها، مثل هر روز به سمت ایستگاه اتوبوس حرکت کردم
به ایستگاه رسیدم و با خستگی روی نیمکت خالی، نشستم ... نگاه خسته ام رو به شلوغی خیابون دادم...
چشمم به ایستگاه اون طرف خیابون افتاد به غیر از یک پسر جوان ، هیچ کس دیگه اون طرف منتظر اتوبوس نبود.
بهش نگاه نکردم اما حس کردم همون پسریه که بچه ها ازش تعریف می کردن... از رنگ لباس و کیفِ دستش متوجه شدم!
برخلاف روزهای دیگه اومدن اتوبوس خیلی طول کشید کلافه شده بودم دلم گفت یه نگاه که اشکال نداره ! تو که قصد بدی نداری !
اما ... اما قولم به امام رضا رو چه کار می کردم ؟!
قول داده بودم فقط بیام و درس بخونم ! این همه مدت بهش عمل کردم...حالا همین روزای آخری ؟!!
چشم از زمین برداشتم و سریع از روی نیمکت بلند شدم چند قدم از ایستگاه فاصله گرفتم... طوری که دیگه اون پسر توی دیدم نباشه !
گوشیم رو روشن کردم و پیامی برای مامان فرستادم : مامان جونم! من دارم میرم حرم.. تا قبل نماز مغرب برمیگردم نگران نشید !
صفحه گوشی رو که خاموش کردم، اتوبوسی که به مقصد حرم امام رضا در حال حرکت بود جلوی پام ایستاد... سریع سوار شدم و سعی کردم فکرم رو از اون پسر خالی کنم... ولی نمی شد!
#ادامه_دارد...🌱
#با_اقتباس_از_عشق😍
#امام_رضا✨
#دخترونه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
❤️🌱
خوش به حال دخترهایی که
ذرات ریز شادی را در هوا میقاپند
و جهانِ سبز و سادهی خود را دوست دارند! 🌿
خوش به حال دخترهایی که گذشت
در قلب و افکارشان شبیه باران،
مدام در حال بارش است
و عیبهای دیگران را کتاب نمیکنند
و دست به دست نمیچرخانند! 🙂✨
کاش خدا از خاک و گِل این دسته از دخترها
بیشتر انسان خلق کند،
تا زمین دلش گرم باشد و سبز باشد و
خوشبختی از آن بِروید! 😇
#اکسیژن_صورتی 😍💕
#دخترونه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
خداییش اگر این ایموجی «😂» نبود چیکار میخواستیم بکنیم؟!
چطور میخواستیم حرفای جدی مون رو به طرف بزنیم و آخرشم یکی از اینا بفرستیم تا قشنگ بشوره ببره 🙄
و طرفم فکر کنه همه چی شوخی بود ! 😐😂
#یخ_در_بهشت
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
نیمه شب از قلبم پرسیدم: چرا اندکی خواب هم به چشمان من نمی آید؟ 🥺
.
.
.
گفت: چون بعدازظهر مثل چی خوابیدی! 😐
الکی هم ادای عاشقارو درنیار! 😒
واقعا از قلبم انتظار نداشتم
خیییلی بی احساس شده…😞😂😂
#یخ_در_بهشت
#عصرونه #لبخند #سرگرمی #لطیفه
😄😉😊 @Dokhtaran_morvarid
6.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️🌱
مثلا بری روبروی گنبدش وایستی
و بگی:
آمده ام بنگرم،گریه نمی دهد امان 🙂✨
-السَّلامُ عَليكَ أيُّها الامام الرَّئوف-
#امام_رضا_جان😍
#دهه_کرامت
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
🌺 پاتوق دختران مروارید 🌺
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨ توجه : داستان زیر با اقتباس از تجربه یکی از مخاطبین کانال نوشته شده است😇😍
✨✨✨✨✨✨#عین_شین_قاف✨✨✨✨✨✨
#ادامه:
حدود نیم ساعت بعد، وسط صحن انقلاب ایستاده بودم ... روبروی گنبد، اشک می ریختم و توی دلم به امام رضا شکایت می کردم :
آقا ! خودت بهتر میدونی این چند سال با چه سختی رفتم دانشگاه و درس خوندم ! چقدر حرف شنیدم و به خاطر عقایدم مسخره شدم! همه اینا به کنار ...
آقا ! من شیعه شمام... میدونم نباید خواسته های نابجای دلم رو انجام بدم !
اما منم آدمم ! میترسم... میترسم به گناه بیفتم ! خودت که میدونی چقدر امروز اذیت شدم😞 راستش... خواستگار زیاد میاد و میره... اما اکثراً مشهدی نیستن و بابام قبول نمیکنه ! میگه : نمیخوام دخترم رو بفرستم شهر دیگه !
امام رضا ! میشه لطفاً یه آدم خوب و همشهری برام پیدا کنی ؟! یکی که هم دنیا باهاش قشنگ باشه هم آخرت ! یکی که به سلیقه خودت باشه !🙂✨
اون روز، بعد از کلی درد و دل با امام رضا، برگشتم خونه
آروم شده بودم...حس میکردم کار رو سپردم به کار بلدش ! 🙃
فرداش، بعد از اینکه از دانشگاه برگشتم؛ مادرم با دو لیوان چای اومد تو اتاقم :
+وقت داری باهم حرف بزنیم؟🙂
خندیدم : خیره مامان خانوم! 😁
لبخند مهربونی زد : انشالله که خیره 😊
کمی مکث کرد . انگار نمیدونست از کجا شروع کنه :
+ دیروز دم دمای غروب بود که خانم رضوی به گوشیم زنگ زد... بعد از کلی احوالپرسی و تعارف، از من خواست که با هم بریم حرم! تعجب کردم آخه از اون سالها که باهمدیگه همسایه بودیم؛ تا حالا... فقط مُحرم ها همدیگر را می بینیم؛ اونم به بهانه ی پخت نذری توی حسینیه !
ازش پرسیدم که چی شده ...جواب درست و حسابی نداد و گفت دلش برام تنگ شده میخواد حتماً ببینتم !
خلاصه ... قبول کردم و امروز بعد از اینکه تو رفتی دانشگاه ، خانوم رضوی اومد دنبالم و جات خالی با هم دیگه رفتیم زیارت ☺️
چشمکی زدم : به به ! قبول باشه ! عجب دوستای با معرفت داری مامان خانوم 😉 خدا شانس بده 😁
در حالی که با لیوان چای توی دستش بازی میکرد؛ گفت :
+ چاییت رو بخور نمک نریز ! هنوز حرفم تموم نشده !
متعجب از اینکه یک قرار دوستانه ی مامان به من چه ارتباطی میتونه داشته باشه؛ کمی از چاییم خوردم که ادامه داد :
+ این خانم رضوی ، خیلی آدم بزرگوار و باسوادیه... همسرش همون سال های دفاع مقدس شهید شد بنده خدا...
از کل دنیا یک پسر داره... فکر می کنم کوچکتر که بودی دیده باشیش ! خیلی آقاست ! سربه زیر و درسخون !
اتفاقاً مادرش میگفت توی دانشگاه شما درس میخونه !
با این حرف مامان یاد اتفاق دیروز افتادم... داشتم توی دلم خداروشکر میکردم واسه داشتن امام رضا ! اگه ایشون نبود؛ دیروز زده بودم جاده خاکی! 😞
با صدای مامان به خودم اومدم :
+کجایی فرناز ! 😐
با تعجب گفتم :
همین جا ! صدام کردی ؟! 🙄
مامان با خنده، نگاه خاصی بهم کرد و گفت :
+عروس خانوم کجا سیر می کنی ؟! 😂
از این حرفش جا خوردم ! سوالی نگاهش کردم که ادامه داد :
+علیرضا_ پسر خانم رضوی رو میگم_ تو رو، توی دانشگاه دیده ... روش نشده بیاد با خودت صحبت کنه ... با هزارتا واسطه، شماره خونه مون رو از دوستات گرفته .. بعد هم داده به مادرش... مادرش هم شماره رو که میبینه میشناسه و قرار زیارت میزاره با مامانِ عروس ... یعنی بنده !😌
امروز صبح، توی صحن انقلاب، جلوی گنبد، تو رو واسه پسرش خواستگاری کرد !😍
باورم نمیشد ! اتفاقات ۲۴ ساعت گذشته مثل جورچین کنار هم قرار می گرفت ! عجیب بود ! یعنی پسر خانم رضوی همونیه که بچه ها ازش حرف می زدن ؟! 😶
مامان اون شب، با دیدن سکوت رضایتبخش من، با بابا صحبت کرد
بابا ، علیرضا رو میشناخت ... همرزم پدر شهیدش بود ! بر خلاف خواستگار های قبلی، از این یکی خیلی خوشحال شد !
همه چیز به سرعت پیش میرفت و من فقط نظارهگر کار امام رضا بودم ! 🙂
فردای اون روز، اولین قرار دیدار مون رو با اطلاع خانواده ها توی حرم گذاشتیم
وسط صحن انقلاب-روبروی گنبد !
خودش بود ! همون پسری که دیروز، با کمک امام رضا، بهش نگاه نکردم ! 🙂❤️
#با_اقتباس_از_عشق😍
#امام_رضا✨
#دخترونه
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🌱
«بعيدًا ولكن بجوار قلبي...»
دوری اما کنار دلمی 🙃
-السَّلامُ عَليكَ أيُّها الامام الرَّئوف-
#امام_رضا_جان😍
#دهه_کرامت
─┅─✵🕊✵─┅─
@Dokhtaran_morvarid
─┅─✵🕊✵─┅─