• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت146
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رفتیم داخل پارک جایے که خیلے خلوت بود حتے یک نفر هم نبود ، داشتیم آروم آروم قدم میزدیم که دیدم بهم نزدیک شد ..
دستمو آروم گرفت که بهش خیره شدم ..
بیخیال به قدم زدن ادامه داد ..
خجالت کشیدم تا حالا اینکارو نکرده بود !
سر به زیر حرفے نزدم ..
بعد از سه چهار دقیقه دیدم ناگهان دستم رو ول کرد و قدم هاشو آهسته تر کرد !
یه نگاه بهش انداختم اما هیچ عکس العملے نشون نداد ؟
یه نگاه هم به رو به رو انداختم که دیدم یه آقا پسرۍ حدودا هم سن و سال خودش شاید هم کوچکتر داره رد میشه !
همینکه از کنارمون گذشت مجتبے به صندلے که سمت راست بود اشاره کرد ..
با هم نشستیم ..
یه نگاه بهش انداختم که نگام کرد ، انگار فهمید سوالم چیه ؟..
_به نظر میومد مجرده .. نمیخواستم ته دلش بلرزه !..
مبهوت بهش نگاه میکردم ..¡
یعنے تا این حد به این مسائل توجه میکنه ؟!
دید چیزۍ نمیگم که گفت :_بخند تا یه چیز نشونت بدم ..
نگاش کردم .. :+چے؟!
_اول باید بخندۍ بعد میدم ..
فقط نگاش میکردم که کلافه گفت :_عه بخند دیگه ..
نمیدما .. جون من ..
از این کلافه بودنش خندم گرفت که گفت :_الهے قربون خنده هات بشم ، دستتو بیار ..
یه نگاه به دستش انداختم که دیدم یه جعبه اس !!
+این دیگه چیه ..؟
به دستم اشاره کردو :_اول دستتو بده من !
با خجالت دستمو بلند کردم که با خنده گفت :_دست چپ ..
لبمو به دندون گرفتم که خودش دستمو گرفتو انگشترۍ از تو جعبه آورد بیرون ..
انداخت تو انگشتم ؛ یه نگاه به انگشتر انداختم ..
دُرنجف بود با حکاکے یا فاطمه الزهراۜ !..
ناخود لبخندۍ اومد رو لبم ..
چقدر قشنگ بود !
یادمه داداش هم داشت اما هیچ وقت نمینداخت تو دستش !..
دلیلشم نمیدونستم ¡
چقدر زندگیمون متفاوت بود ..
همه طلا میخرن ، ما هم اول زندگیمون با عشق به اهل بیت شروع کردیم ..
نگاش کردم که یه انگشتر دیگه درآورد که اونم دُرنجف بود اما مردونه و بزرگتر ..
با حکاکے یا حیدر ﴿؏﴾ ..
انداخت تو دستشو آورد جلو صورتم ..
خندیدمو :+چقدر به دستت میاد !
یه نگاه به دستم انداختو :_اما به دست تو بیشتر میاد ..
+ممنونم .. فکر میکردم عروس بدون حلقهم ..
چیزۍ نگفت که گوشیمو در آوردم
با تپش قلب زیاد دستشو آوردم نزدیکتر ، دست خودمم گذاشتم کنارش و عکس انداختم ..
اصلا فکرشم نمیکردم که یه روزۍ همچین حلقه اۍ داشته باشم ..!
خواست چیزۍ بگه که گوشیش به صدا دراومد ..
یه ببخشید گفتو جواب داد ..
_جانم ؟
....
_سلام داداش نه بگو جانم ؟
....
_راستش .. نه نمیتونم بیام ..
....
_نه چیزۍ نشده ..
....
_بعدا با هم صحبت میکنیم ؛ یاعلے
نگاهمو بهش دوختم تا بگه کے بود ؟!
وقتے دید منتظرم گفت :_سجاد بود ، یکے از رفقامه که مواقعے که ماموریت میرن به بچه ها اطلاع میده ..
یه آها زیر لب گفتم که گفت :_بیا یه دور هم بریم قرار همیشگیمون ..
با سر تایید کردمو بلند شدم ..
…
سر مزار همون شهیدۍ که واسطه ازدواج منو آقا مجتبے شده بود نشسته بودیم که دیدم همون آقاۍ میانسالے که اون روز منو به اینجا رسوند یه کنار گوشه نشسته و قرآن میخونه !
احساس کردم کار هر روز یا هر هفته اشونه که بیان اینجا ..
برام جالب بود که بدونم چرا هر روز اینجاست !
ماجراۍ اون روز رو کامل براۍ مجتبے تعریف کردم ، براۍ اونم جالب بود که بدونه ..
بلند شد که گفتم :+کجا برۍ ؟
_بیا بریم ازش سوال کنیم ..
+نه عزیزم درست نیست اینکار ..
یه نگاه به من انداختو یه نگاه به مرده ..
_خب پس ببینیم از نظر الله اینکار درسته یا نه ..
گنگ نگاش کردم که قرآنشو درآورد ..
انگار میخواست استخاره بگیره !..
دیدم یهو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت147
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
بلند شد که گفتم :+کجا برۍ ؟
_بیا بریم ازش سوال کنیم ..
+نه عزیزم درست نیست اینکار ..
یه نگاه به من انداختو یه نگاه به مرده ..
_خب پس ببینیم از نظر الله اینکار درسته یا نه ..
گنگ نگاش کردم که قرآنشو درآورد ..
انگار میخواست استخاره بگیره !..
نگام کردو :_اصلا واجبه باید بریم .. پاشو ..
ناچار بلند شدم ..
به سمت اون آقا حرکت کردیم وقتے رسیدیم بالا سرشون مجتبے سلام کرد که بلند شدن ..
حدودا هم سن و سال آقا جون (پدر مجتبے) بود ..
وقتے منو دید لبخندۍ زد ..
_سلام دخترم خوبے !
+سلام حاج آقا ممنونم ..
یه نگاه کرد به مجتبے و گفت :_ایشون رو معرفے نمیکنے ؟
اومدم حرف بزنم که مجتبے گفت :_همسرشون هستم ..
_مبارکه ان شاءالله ..
زیر لب ممنونے گفتم که مجتبے ادامه داد :_ببخشید حاج آقا این خانم ما کنجکاو شدن اینکه .. بدونن شما چرا هر روز اینجایے ؟!
به گفته خودشون یک بار ایشون رو اینجا پیاده کردین ..
چند بارۍ هم خودشون اومدن و در کمال تعجب شما رو اینجا دیدن ..!
نگاهے به چهره مجتبے انداختو بدون هیچ مقدمه چینے گفت :_تو دوران دفاع مقدس ، ما با رفقامون مشغول دفاع از کشور بودیم ..
به پاهاش اشاره کردو :_این هم یادگارۍ اون زمانه ..
چرا هیچ وقت توجه نکرده بودم !
پاشون در اثر همون جنگ قطع شده بود !!..
هم زمان نشستیم ..
مشتاق بودیم که از زندگیشون بدونیم و سر مشق زندگے خودمون قرار بدیم ..
گوش سپردیم به صحبت هاشون ..
گفت و گفت و گفت ..
تا جایے که هم اشک من و اشک مجتبے رو درآورد ..
از جاموندن از رفقاش ..
از تنهایے ..
از بے کسے ..
حرفاش حرف دل مجتبے رو میزد ..
هم دلم میخواست بمونم و گوش بدم هم از یه طرفے هم نگران حال مجتبے بودم ..
نکنه فکر کنه خیلے بدم که اجازه نمیدم !
نکنه فکر کنه اشتباه کرده که ازدواج کرده ؟
نکنه باعث بشم به هدف هاش نرسه ؟!
من نمیخواستم اینطورۍ بشه ..
این عشق و علاقه من بهش اجازه نمیده که رضایت بدم ..
حتے فکر کردن به اینکه یه روزۍ نباشه حالمو خراب میکنه ..
نگاه کردم به صورتش ..
سر به زیر به حرف هاۍ اون آقا گوش میداد و سعے میکرد غرورش رو حفظ کنه ..
اما اشک هایے که بے اختیار از کنار چشمش جارۍ میشد قلبمو میسوزوند ..
اون لحظه احساس کردم خیلے خودخواهم ..
تو این چند وقت به فکر خودم بودم ، نگران اینکه نکنه یه روزۍ تنها بشم ..
کسیو نداشته باشم !
اما یکبار هم به قلب مجتبے فکر نکردم که شاید به دلیل دورۍ از رفقاش اذیت بشه ..
انقدر تو فکر بودم که آخرا صحبت هاشون رو متوجه نمیشدم . .
حتے طورۍ که با صدا زدن هاۍ مکرر مجتبے به خودم اومدم ..
آروم و نگران گفت :_خوبے ؟
تلخندۍ زدمو سرمو تکون دادم که ادامه داد :_اینطور به نظر نمیادا !
بریم خونه ؟..
آب دهنمو به سختے قورت دادم :+نه من خوبم . .
تو ... تو خوبے دیگه ؟
لبخندۍ زدو چشاشو به نشانه مثبت باز و بسته کرد ..
اون آقا هم دست برد سمت کیفش و یک دفترۍ که به نظر میومد خیلے قدیمیه آورد بیرون ..
نگاهمو دوختم بهش که گرفت رو به روۍ مجتبے ..
یه نگاه بهش انداختو :_این دفتر خاطرات یکے از شهداییه که اینجا هستن ..
اما خب به دلیل اینکه هویتشون معلوم نبود ، من هم نمیدونم این رفیق ما در کدوم یکے از این قبر هاست ..
اما از همون اوایل سال هایے که آوردنشون این مزار بدجورۍ حالمو عوض کرد ..
حس میکنم این همون کسیه که این دفترو بهم داده ..
بابا جان ، میخوام هدیه بدمش به تو ..
به نظر میاد جوون مومنی باشے .. !
کارت چیه ؟..
مجتبے یه نگاه بهم انداختو :+فعلا دانشجوام .. اما کارم چیز دیگه ایه ..
اون آقا سوالے نگاش کرد که آقامون سرشو انداخت پایینو :_راستش بهمون میگن مدافع حرم ..!
تو سپاه کار میکنم ..
لبخندۍ از سر رضایت زد و گفت :_ان شاءالله به هدف و آرزویے که دارۍ میرسے ..
یه نگاه به من انداختو :_شما هم انقدر سخت نگیر به این پسرمون .. سنگ نندازید جلو پاشون ..
دستام شروع کردن به لرزیدن ، این آقا کے بود ؟
کے بود که از همه چیز خبر داشت ؟!
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت148
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو اتاقم نشسته بودم ، ساعت نزدیک دو شب بود ..
هر دقیقه چهره اون پیرمرد جلو چشمام بود ..
هر چے به عمق صحبت هاش فکر میکردم میفهمیدم اون یه آدم عادۍ نبود !
مشغول فکر کردن بودم که صداۍ پیامک گوشے باعث شد به خودم بیام ..
بازش کردم .. آقا مجتبامون بود . .
اسمے که ثبت کرده بودم خودنمایے میکرد " دلیلادامهزندگیم " ..
دیدم نوشته :_بیدارۍ ؟
خواستم یکم اذیتش کنم :+نه خوابیدم ..
_باشه به خوابت ادامه بده ..
استیکر خنده فرستادم ، بعدش گفتم :+از دستم دلخورۍ ؟
منتظر پیامش بودم که دیدم گوشیم به صدا در اومد ..!
زنگ زده بود ..
خوشحال شدم ، جواب دادم ..
بدون اینکه سلام کنه زودۍ گفت :_براۍ چے باید از خانم خونه ام دلخور باشم ؟!
+هیچے همینطورۍ گفتم .. میگم آقا مجتبے !
_جانم ..
+دلم تنگ شده واست ..
پشت خط با صداۍ بلند خندید ..
قربون خنده هات برم ..
_براۍ چے عزیز دلم !
من که سه چهار ساعت قبل پیشت بودم !..
چیزۍ نگفتم که گفت :_میخواۍ بیام دنبالت ؟
با تعجب گفتم :+الان ؟!
_اوهوم ..
+آقا ساعت از دو هم گذشته ها ! دیر وقته ..
_عیبے نداره ؛ لباس بپوش دم درم ..
+واقعااا
رفتم پشت پنجره ، اما چیزۍ معلوم نبود ..
چون یکسرۍ وسایل خونه کامل نبود قرار بود چند روزۍ خونه بابا اینا باشم بعد بریم خونه خودمون ..
آروم چراغ اتاقم رو روشن کردم لباسام رو تنم کردمو چادرمو انداختم رو سرم ..
گوشیمو برداشتمو رفتم پایین ..
مامان خوابیده بود ، دلم نیومد بیدارش کنم ..
رفتم تو حیاطو درو باز کردم ..
لبخند به لب دیدم تو دستش یه دسته گل نرگسِ ..
ذوق زده نگاش کردم ..
همیشه آرزو داشتم یکے برام گل بخره ..
گرفت رو به روم ..
گرفتمش ؛ چه بوۍ خوبے داشت ..
آروم سلام کردم که به صورت کشدار گفت :_سلــام خانــــم ..
یه نگاه به خیابون انداختم :+از کے تا حالا اینجایے ؟
به ماشین اشاره کردو :_بیا بشین برات میگم ..
آروم درو بستم
رفتیم نشستیم تو ماشین ..
برگشتم سمتش با لبخند گفتم :+خب ؟
_اومم راستش قبل اینکه پیام بدم اومدم دم در خونه ..
خب دلم تنگ شده بود ..
ناخودآگاه خندیدم که باعث شد نگام کنه ..
با تعجب نگام کرد که اینبار بدون خجالتے گفتم :+خیلے دوست دارم ..
_ما بیشتر ..
نگاهے به گل هاۍ توۍ دستم انداختم ..
بوشون کردم ..
+چه بوۍ خوبے داره ..
حس و حال اون روزۍ رو دارم که براۍ اولین بار رفتم جمکران !
لبخندۍ زدو :_بریم ؟
+کجا ؟!
_جمکران دیگه ..
+این وقت شب ؟
سرشو به نشانه تایید تکون دادو ماشینو روشن کرد
+مامان اینا نگران میشن خب !
_وقتے رسیدیم بهشون زنگ میزنیم ..
خوشحال بودم از اینکه اولین سفرمون رو با هم میریم ..
سفرۍ که شاید فوقش سه چهار ساعت راه بود ..
…
رسیدیم ..
به گفته مجتبے قرار بود چند روزۍ رو جمکران بمونیم !..
بدون اینکه لباسے همراهمون باشه !
بعد از اینکه چند رکعت نماز خوندم اومدم بیرون ..
قبلش قرار گذاشته بودیم که کجا همو ببینیم ..
رفتیم نشستیم همونجاۍ قبلے ..
همونجایے که حیدر و مجتبے قرار بود همو ببینن ..
همون جایے که فرداش رفته بود سوریه ..
دقیقا همونجا ..
به گنبد خیره شدمو گفتم :+سخته جاموندن از رفقا ؟
فهمیدم داره نگام میکنه ..
_چرا این سوالو میپرسے ؟ ....
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت149
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
رفتیم نشستیم همونجاۍ قبلے ..
همونجایے که حیدر و مجتبے قرار بود همو ببینن ..
همون جایے که فرداش رفته بود سوریه ..
دقیقا همونجا ..
سر سجاده نشسته بودیم ، به گنبد خیره شدمو گفتم :+سخته جاموندن از رفقا ؟
فهمیدم برگشته و داره نگام میکنه ..
_چرا این سوالو میپرسے ؟
برگشتم سمتش :+من نمیخوام خودخواه باشما ..
من نمیخوام اذیتت کنم ..
_عزیزم اینا یعنے چے ؟!
زل زدم تو چشاش :+هے نظرم عوض میشه ..
اینکه اجازه بدم که ..
اما .. اما اون چشات اجازه نمیده ..
دل کندن سخته مجتبے ، بخدا سخته ..
سرشو انداخت زمین ..!
میدونستم اینکارش برا چیه ..
نمیخواست با دیدن چشماش قلبم بلرزه ، نمیخواست بیشتر عاشق بشم و دل کندن برام سخت بشه ..
بعد از مکث کوتاهے گفت :_اون روزۍ که همراه حیدر اومدین اینجا رو یادته !
سرمو به نشانه تایید تکون دادم ..
آب دهنشو قورت دادو :_دقیقا همون روز متوجه شدم .. نمیتونم بےتفاوت ازت بگذرم ..
اما شبش انقدر با آقا صحبت کردم
زار زدم تا بالاخره راضے شدن سوریه رفتن رو برام امضا کنن ..
اما میدونے چرا سالم برگشتم ..!
میدونے چرا لیاقت شهید شدن رو نداشتم !
بخاطر اینکه هنوز نتونسته بودم از کسایے که بهشون وابسته ام دل بکنم ..
دلیل اصلیش هم .. خود تو بودۍ ..¡
در تمام مدتے که حرف میزد اشک من هم بےاختیار روۍ صورتم میریخت ..
نگام کردو :_به قول شهید سیاهکالے این گریه هات قلبمو میلرزونه .. اما ایمانمو ..
دستشو آورد سمت صورتمو اشک هایے که در حال جارۍ شدن بود رو پاک کرد ..
_میدونے چقدر نماز خوندنت رو دوست دارم ..!
اشک هایے که میریخت رو با دست پس زدمو با بغض گفتم :+اما من بیشتر نماز خوندنتو دوست دارم .. یه حس و حال عجیبے داره ..
آروم میخونے تو سجده هات هم صداۍ گریه هات بلند میشه ..!
سرشو انداخت پایین :+مجتبے ..
_جان دلم !
+گریه هات قلبمو آتیش میزنه ..
به سختے خندیدو :_یعنے در آینده دخترمون هم قراره انقدر زود گریه اش بگیره ؟
با بغض گفتم :+شاید .. اما پسرمون قراره مثل باباش شجاع باشه ..
خندیدو :_تا حالا به این فکر کردۍ که چند تا بچه میخواۍ !
+نه .. تو چے ؟
درست نشست رو به روم :_اومم حداقل چهار تا ..
چشامو درشت کردم :+اووو چه خبره ..
میدونے چقدر سخته بزرگ کردنش ، تربیت کردنش !
_ولے هر خونه اۍ به چند تا بچه احتیاج داره ..
بچه برکت زندگیه ..
+خب اون که صد در صد ..!
ببینم .. نکنه بچه هاتو بیشتر از من دوست دارۍ ؟
شونه هاشو بالا انداخت :_خب شاید آره ..
حرصم دراومد ..
بلند شدمو رفتم کنار گوشه اۍ نشستم که صداۍ خنده هاش بلند شد ¡
اومد نشست کنارم :_چیشد یهو ؟
با حرص گفتم :+مگه نگفتے بچه هاتو بیشتر از من دوست دارۍ خب داشته باش دیگه ..
_آیـه خانم !
چیزۍ نگفتم ..
_آیـه خانمم !
محل نزاشتم که زیر گوشم گفت :_ لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت آرۍ ..
که این سان دشمنے یعنے که خیلے دوستم دارۍ ..
برگشتم سمتش :+خیلے بدۍ ..!
شروع کرد به خندیدن ..
دلم برا خنده هاش میرفت ..
…
تو اتاق رو تخت نشسته بودم مجتبے پشت به من ، مشغول جمع کردن لباس هاش بود ..
هنوز هم نمیدونستم چطورۍ راضۍ شدم که بره ..
امروز دهمین روزۍ بود که از ازدواجمون گذشته بود و من به جاۍ خوشحالے کردن و بیرون رفتن با همسرم ..
باید مینشستم یه گوشه و شاهد رفتنش بودم !
هیچ وقت چهره مجتبے رو که وقتے بهش گفتم اجازه میدم که برۍ رو یادم نمیره ..
از خوشحالے نمیدونست باید چیکار کنه . .
اما کسے که نابود میشد من بودم . .
با بغض به لباس هایے که خودم اتو کشیده بودمشون نگاه میکردم ..
سعے میکرد جلوۍ من خوشحالیشو نشون نده اما ..
اما از چهره اش کاملا مشخص بود که ..
نگام کردو :_جون من اینجورۍ نباش دیگه ؛ خب ؟
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نترکه ..
بعد از مکثے گفت :_ عاشقم گر نیستے لطفے بکن نفرت بورز ..
بے تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند ..
اگر هنوز هم راضے نیستے بگو ..!
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت150
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
از چهره اش کاملا مشخص بود که ..
نگام کردو :_جون من اینجورۍ نباش دیگه ؛ خب ؟
لبمو به دندون گرفتم تا بغضم نترکه ..
بعد از مکثے گفت :_ عاشقم گر نیستے لطفے بکن نفرت بورز ..
بے تفاوت بودنت هر لحظه آبم میکند ..
اگر هنوز هم راضے نیستے بگو ..!
اینکه براۍ هر مواقعے شعرۍ داشت که بگه خیلے خوب بود ..
اما دل من با این چیزا آروم نمیگرفت ..
وقتے اومد نشست کنارم دیگه نتونستم غرورم رو حفظ کنم ..
زدم زیر گریه ..
چیزۍ نمیگفت ، چون خوب میدونست با صداش حالم بدتر میشه ..
با همه چیزش خاطره داشتم با لبخندش ، با اخماش ، با خنده هاش ، با گریه هاش ..
به خودم امید میدادم ..
مجتبے هم مثل خیلے هاۍ دیگه ؛ قطعا برمیگرده ..
اشکامو پاک کردم سعے کردم خودمو عادۍ نشون بدم که دلش نلرزه ..
که پاهاش سست نشه ..
میدونستم که وقتے بهش استرس وارد بشه یا بهش فشار روحے وارد بشه براۍ دقایقے نمیتونه حرکت کنه ..
به گفته خودش ' هیچ وقت هم پیگیرۍ نکرد ..
بلند شدمو لباساشو از روۍ صندلے برداشتم ..
گرفتم سمتش که آروم از دستم گرفت ، به سختے لبخندۍ زدمو گفتم :+شما آماده شو ، ما بیرون منتظرتیم ..
سرشو آروم تکون داد . .
از اتاق رفتم بیرون ؛ تکیه دادم به در ..
مامان و بابا و حیدر روۍ مبل نشسته بودن
بابا مشغول صحبت با آقاجون بود !..
مامان هم با مائده صحبت میکرد ..
اما حیدر !..
یک غمے تو نگاش بود همینکه در اتاق رو پشت سرم بستم ، همه نگاه ها چرخید سمت من ..¡
لبخند زورکے زدم ..
خواستم برم بشینم پیش مائده که داداش بهم اشاره کرد که بریم بیرون ..
خیلے مودبانه رفتم بیرون ..
همین که درو بست با کلافگے گفت :_ده روز هم از عقدت نگذشته !
میخواۍ زندگیتو خراب کنے ؟!
میخواۍ زندگیتو سیاه کنے ؟!
حداقل صبر میکردۍ یک سال دو سال از زندگیتون بگذره بعد اجازه رفتن بهش میدادۍ خواهر من ..!
+داداش .. تو دیگه نمک نپاش رو زخمم ..
تو دیگه با این حرفات قلبمو به درد نیار ..
فکر میکنے براۍ من راحت بوده !
تو زن ندارۍ ، کسیو ندارۍ که بهت گیر بده چرا میرۍ ماموریت ..
یا چرا دیر میاۍ ..
منم دلم میخواست مثل این تازه عروسا با شوهرم برم بیرون .. سفر ..
اما از همه اینا گذشتم ..
براۍ اینکه حال دل مجتبے خوب باشه ..
من دارم میبینم که روز به روز داره آب میشه ..
دارم میبینم چقدر سختشه که به رفقاش بگه من نمیام شما برین !
منم احساسات دارم ..
منم دلم خوشے میخواد ، اما فدا کردم ..
منتظر میمونم تا برگرده ..
_ولے تو مجبور نبودۍ قبول کنے ..
مگه بهت نگفت بدون اجازه ات نمیره !
اومدم حرفے بزنم که مجتبے در ورودۍ رو باز کردو :_چیزۍ شده ؟
لبخند زدمو :+نه چیزۍ نشده .. آماده شدۍ ؟
سرشو به نشانه تایید تکون دادو اومد بیرون ..
با خروج مجتبے مامان و بابا و مائده و آقاجون اومدن بیرون براۍ خداحافظے !..
هیچ کسے نمیدونست چه حالے دارم ..
هیچ کسے نمیتونست درکم کنه ..¡
ناراحت بودن ، اما نه به اندازه من ..
گریه میکردن ، اما نه مثل من که به سختے جلوۍ خودمو میگرفتم تا صدام درنیاد که نکنه مجتبے اذیت بشه ..
خودمو قوۍ نشون میدادم تا کسے از اقوام از حال دلم باخبر نشن ..
یه گوشه ایستادم ..
مجتبے تک تک همه رو بغل کردو براۍ مدت کمے آروم باهاشون صحبت کرد ..!
وقتے اومد با حیدر خداحافظے کنه ..
حیدر حالش خیلے بد بود ..
از چهره اش مشخص بود که حالو روز خوشے نداره ..
بخاطر موقعیتے هم که داشت فعلا اجازه نداشت که همراهش بره ..
مدت زیادۍ از حرفاشون گذشت ..
هم باهم میخندیدن هم ..
رسید به من ..
لبخندۍ که همیشه رو لبش بود خودنمایے میکرد !
چهره اش خیلے عادۍ بود ، انگار نه انگار اتفاقے افتاده ..
نگام کردو :_...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت151
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مدت زیادۍ از حرفاۍ مجتبے و حیدر گذشت ..
هم باهم میخندیدن هم ..
رسید به من ..
لبخندۍ که همیشه رو لبش بود خودنمایے میکرد !
چهره اش خیلے عادۍ بود ، انگار نه انگار اتفاقے افتاده ..
نگام کردو :_حلالم میکنے دیگه آره ؟
زل زدم تو چشاشو با بغض گفتم :+آقام ، مگه چیکار کردۍ که حلالت کنم ؟
لبخندۍ زدو :_هیچے همینطورۍ ..
سرمو تکون دادم که گفت :_در نبود من دلتنگے نکنیا ..
زود زود زود برمیگردم .. خیلے زود ..
آروم لب زدم :+باشه ..
_راستے ..
+هوم ؟!
یه نگاه به جمع انداختو ادامه داد :_توۍ کیفت یه برگه اس ..
اگر ..
با اضطراب نگاش کردم .. که مِن مِن کنان گفت :_اگر .. اگر اتفاقے برام افتاد ..
با چشاۍ اشکے آروم لب زدم :+چ.. چے میگے تو !..
این حرفا یعنے چ..
نزاشت ادامه بدم :_عزیزم نه .. همینطورۍ گفتم ..
اون برگه رو الان باز نکن باشه ؟!
شکسته گفتم :+وصیت نامه نوشتے ؟
یعنے ..
چشاشو رو هم گذاشتو بخاطر حجب و حیایے که داشت آروم گفت :_محبوب من . . نمےتوان در کار خدا دخالت کرد ، خدا خودش خواسته من عاشق شما باشم !..
لبخندۍ از ته دلم زدم ..
یعنے مجتبام بلده از اینکارا !
بلده احساساتش رو نشون بده !
اۍ کاش بیشتر بگه ..
بیشتر بگه که بتونم با خاطراتش این بیست روز رو بدون اون بگذرونم ..
بیشتر بگه که ..
با لبخند بهم خیره شد ..
اخم مصنوعے کردمو :+چیشده ؟!
_سبز ،قرمز ، سورمه اۍ !..
فرقے ندارد رنگ ها ' صورت تو ، روسرۍ ها را چه زیبا مےکند :)
خندیدمو :+دارن نگامون میکننا ..
شونه اۍ بالا انداخت :_خب نگاه کنن .. خانممے .. مگه جرمِ !
ناچے کردم که باعث شد بیشتر بخنده ..
نگاه ازم برنمیداشت ، دست برد سمت کوله اش و گل هاۍ نرگس رو آورد بیرون !
مونده بودم کے خریده و گذاشته داخل کوله اش !..
گرفت سمتم ..
منم که عاشق گل نرگس ..
اونم با اینکار بیشتر عاشقم میکرد ..
دیدم یه پلاک دورشه ..
برا مجتبے بود ¡
اما چرا انداخته دور این گلِ !..
_تو این چند روز اگه دلتنگم شدۍ یه دسته از اینارو بردار ببر سر قبر همون شهید گمنامے که ..
که مارو بهم رسونده ..
ازش بخواه که قلبتو آروم کنه تا من برگردم ، خب ؟
+چشم آقا .. شما امر بفرما ..
خندیدو :_از دست تو ..
اومدم چیزۍ بگم که حیدر با خنده گفت :_بسه دیگه عه ..
دوساعته مارو اینجا الاف کردین ..
نگاه تندۍ از رو شوخے بهش انداختم که باعث شد بیشتر بخنده ..
مائده اومد سمتمون :_خوب خلوت کردینا ..
+قراره بیست روز آقامو نبینما ..
…
مجتبے دو ساعت دیگه پرواز داشتو قصد داشت که براۍ آخرین بار خداحافظے کنه و بره ..
قلب من هم به تپش افتاد ..
باید این بیست روز رو به هر سختے که هست بگذرونم ..
هر چقدر اصرار کردم که همراش تا فرودگاه بیام ، قبول نکرد ..
قرار شد با ماشین حیدر برن ..
دوباره از همه حلالیت طلبیدو دستشو بلند کرد ..
از زیر قرآن ردش کردم نگاهے به چشماش انداختمو :+لباس گرماتو بپوش تا یه موقع سرما نخورۍ ..
لبخندۍ زدو دست گذاشت روۍ چشماش :_به روۍ چشم ..
داشت میرفت که صداش زدم ..
پلاکش پیشم جاموند ..
+آقا مجتبے !
پلاکت ؟ ..
از راه نه چندان دور دستشو بلند کردو :_پیش خودت بمونه ..
چیزۍ نگفتم اما ترس عجیبے افتاد تو دلم ..
به اصرار هاۍ زیاد آقا مجتبے ، اجازه نداد که پشت سرش آبے بریزیم ..
و این بیشتر بے قرارم میکرد !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت152
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
حدودا پنج روزۍ از نبود مجتبے میگذشتو من خیره به صفحه گوشیم منتظر تماسش بودم ..
تو این پنج روز فقط یکبار زنگ زد که اونم بخاطر اینکه دور و اطرافش شلوغ بود دقیقه زیادۍ از مکالمهامون نگذشته بود که مجبور بود قطع کنه !
تو این چند روز مردمو زنده شدم ..
هر روز نگاهم به گوشیه و تنها تو اتاق مجتبے یه گوشه کز میکنم ..
مامان و بابا هم خیلے اصرار میکردن که بیا خونه تا یکم روحیه ات عوض بشه ..
دوست نداشتم با این حالم اذیتشون کنم ..
به سختے بلند شدم ..
این چند روز انقدر بد گذشت که احساس میکردم وقتے از جام تکون میخورم حالت تهوع دارم ..
لباسامو پوشیدمو ، چادرمو انداختم رو سرم ¡
از اتاق اومدم بیرون که دیدم مائده قرآن به دست روۍ مبل نشسته و با ورود من سرشو بلند کردو سعے میکرد نگرانیشو پنهون کنه ..
با لبخند گفتم :+سلام عزیزم ، صبحت بخیر !
_سلام خانم خوشگله ؛ صبح تو ام بخیر .. دیشب خوب خوابیدۍ ؟..
چه سوال دردآورۍ .. خب معلومه که خوب نخوابیدم !..
اما برا اینکه ناراحت نشه گفتم :+هے .. بد نبود ..
همونطور که به طرف آشپزخونه حرکت میکردم تقریبا بلند گفتم :+مائده جان ، من قراره برم خونه بابا اینام ، معلوم نیست کے برگردم ..
براۍ نهار منتظر من نمونین ..
یه لیوان برداشتمو نصفشو آب ریختم ..
اونم بلند گفت :_باشه عزیزم ..
با اتمام حرف مائده آهنگ زنگ گوشیم بلند شد ..
مداحے بود که مجتبے خونده بود !
نمیدونم خودمو چطورۍ رسوندم به گوشے .. به امید اینکه مجتبے باشه اما . .
حیدر بود ..
انگار بو برده بود که قراره بیام خونه که زنگ زد ..
مائده مشتاقانه منتظر بود تا جواب بدم ، آروم گفتم :+داداشمه ..
سرشو به نشانه تایید تکون داد
وصل کردمو جواب دادم :+جانم ؟ سلام !
_سلام .. آبجے درو باز کن دم درم ..
یه نگاه به آیفون انداختمو :+داداش برا چے اومدۍ ؟
_باز کن برات میگم ..
درو باز کردمو رفتم پایین ..
حال اونم دست کمے از من نداشت !..
_اومدم ببرمت خونه .. مامان اینا منتظرن ..
لبخندۍ زدم :+خودم داشتم میومدم ..
_عه خب پس بیا بریم ..
اومدم چیزۍ بگم که صداۍ مائده باعث شد برگردم به عقب :_سلام خوش اومدین بفرمایید ..
این دوتا یه جورۍ مشکوک بودن ، نکنه اینا هم دلشون گیرِ همه !.
حیدر هم اصلا بدون اینکه نگاه کنه ، مودبانه گفت :_سلام ، ممنونم مزاحم نمیشم . .
_خواهش میکنم مراحمید ، بفرمایید
رو به مائده گفتم :+عزیزم شرمنده دیرمون شده ، چند جایے کار داریم ..
چهره اش پکر شد که حیدر ادامه داد :_ان شاءالله یه روز دیگه مزاحمتون میشیم ؛ خدانگهدار ..
ازش خداحافظے کردمو سوار ماشین شدم ..
تا خونه راه زیادۍ نبود شاید ده دقیقه یا یک ربع !
وقتے رسیدیم حیدر زودتر پیاده شد و همونطور که از پله ها بالا میرفت گفت :_یه سرۍ وسایل خریدم برا خونه بے زحمت بیارشون . .
تعجب کردم ، براۍ اولین بارۍ بود که اینطورۍ میگفت ..
آخه عادت نداشت این مدل کارهارو به من بسپاره .!
در صندوق ماشین رو باز کردم ، یکسرۍ میوه و چیزهاۍ دیگه براۍ خونه بود ..
برشون داشتمو کفشامو درآوردم ..
درو که باز کردم دیدم خونه خلوته ، هیچ کسے نبود !
پس حیدر کجاست ¡
درو پشت سرم بستمو بسته هارو گذاشتن داخل آشپزخونه ..
همینکه از آشپزخونه اومدم بیرون دیدم که مامان و بابا و حیدر خوشحال و کیک به دست اومدن سمتم ..
شک شده به کارهاشون نگاه میکردم ..
کیک و این همه خوشحالے براۍ چیه ؟
یکم فکر کردم ، بعد از یه مدت که همونطور وایستاده بودم تازه فهمیدم امروز روز تولدمه !
یعنے من روز تولدمو یادم رفته بود ¡
مگه ممکنه من یادم رفته باشه !..
منے که یک ماه مونده به تولدم کلے ذوق داشتم ..!
و خوشحال از اینکه همراه رفقا میرفتیم بیرون ..
خندیدمو رفتم نشستم رو کاناپه ..
خانواده ام تمام تلاششون رو میکردن تا یه لبخند بیارن رو لبم ..
میدونستم برا خودشون هم سخته ، تحمل کردن این حالو روز من !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت153
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
یکم فکر کردم ، بعد از یه مدت که همونطور وایستاده بودم تازه فهمیدم امروز روز تولدمه !
یعنے من روز تولدمو یادم رفته بود ¡
منے که یک ماه مونده به تولدم کلے ذوق داشتم ..!
تلخ خندیدمو رفتم نشستم رو کاناپه ..
خانواده ام تمام تلاششون رو میکردن تا یه لبخند بیارن رو لبم ..
میدونستم برا خودشون هم سخته ، تحمل کردن این حالو روز من !..
داداش اومد نشست کنارم ، دیدم یه کیک کوچیکتر از اون کیک رو به روم دستشه ..
یه طور خاصے نگام میکرد که تازه دوهزاریم افتاد که میخواد چیکار کنه ..!
تا اومدم فرار کنم کیک زد تو صورتم ..
خیلے از این کار بدم میومد . .
دقیقا رفیقا هم اینکارو انجام میدادنو کسے که کفرۍ میشد من بودم ..
غر غر کنان بلند و کشدار گفتم :+داداششش ..
زد زیر خنده ، هنوز اون شیطنت بچگیش تو وجودش بود ..
…
رفتم صورتمو شستمو برگشتم سر جاۍ قبلیم ..
زیر چشمے نگام میکردو ریز میخندید که اگه به طرفش حمله ور شدم فرار کنه ..
چشم غرهۍ مصنوعے بهش انداختم که باعث شد بیشتر بخنده ..
مامان اینا تبریک و روبوسے کردنو مشغول کیک خوردن بودیم که دیدم حیدر بلند شد ..
رفت تو اتاقو کادو به دست اومد سمتم ..
_بفرمایید خانم خوشگله ..
اخمے کردمو :+چے خریدۍ واسم ؟
خندیدو :_خب خودت بازش کن ..
از دستش گرفتمو آروم سرشو بوسیدم ..
+ممنونم داداشے ..
چشاشو رو هم گذاشتو لبخندۍ زد ..
بابا هم کادوشو به طرفم گرفت که برداشتمو بغلش کردم ..
+ممنونم بابا جونم .. همچنین مامان خانم ..
با این حرفم همه خندیدن ..
کادوۍ حیدر رو باز کردم که دیدم پک کامل قرآن و سجاده و .. چیزهاۍ فانتزیه دخترونه اس ..
منم که عاشق این چیزا ؛ ذوق زده رو بهش گفتم :+واۍ ممنونم داداشے ..
_خواهش میکنم آبجے جون ..
از این مدل صحبتش خنده ام گرفت ..
دست بردم کادویے که بابا و مامان خریدن رو باز کنم ..
دستبند طلا بود ..
خوشحال از این بابت دوباره هردوشون رو بغل کردمو چند بارۍ تشکر کردم ..
جاۍ یکے خیلے خالے بود !
اولین تولدم بعد از وصال ما ، نبود ..
روزۍ که براۍ هر کسے آرزوعه تا کنار همسرش باشه ..
مشغول صحبت بودیم که گوشیم زنگ خورد
همه نگاه ها چرخید سمت من ..
گوشے رو برداشتمو با دیدن اسمے که افتاد روش قلبم به تپش افتاد ..
مجتبام بود ..
لبخندۍ زدمو سریع بلند شدمو رفتم تو اتاقم ..
وصلش کردم ..
صداۍ نفس هاۍ تند و سریعش میومد ..!
حرفے نزدم که گفت :_خانمم صدامو دارۍ ؟ الو !
با شنیدن صداش احساس کردم تمام دنیا رو بهم دادن ..''
انقدر خوشحال بودم که فقط تونستم بگم :+سلام ..
نفس عمیقے کشیدو :_سلام به روۍ ماهت .. خوبے ؟
+تو چے خوبے !
حالت خوبه ؟
از پشت گوشے خندیدو :_بلهه عالیم .. راستے ..
با شنیدن صداش انگار لال شده بودمو نمیتونستم حرفے بزنم به سختے گفتم :+خداروشکر ، جانم ؟
_تولدت مبارک ..
لبخند دندون نمایے زدم ..
پس یادش بوده !
+ممنونم .. میگم .. خیلے نامردیا ..
جدۍ شدو :_عه چرا ؟
+اولین تولدم که باید با هم باشیمو بریم بیرون ، اما تو نیستے !
_شرمنده ام بخدا .. ولے وقتے اومدم حتما جبران میکنم .. باشه ؟
+اوهوم باشه ..
_قول میدم وقتے برگشتم یه کادوۍ خیلے بزرگ برات بگیرم ..
خندیدمو :+کادو نمیخوام ، فقط زودتر برگرد .. از صدتا کادو برام بالاتره ..
_به روۍ چشم ..
+مواظب خودت باش سرما نخوریا ..
_اونم به روۍ چشم ..
بعد از مکث کوتاهے گفت :_تو این چند روز رفتے سر قبر اون شهید ؟
+اومم راستش نه ..
_امروز حتما برو ، باشه !
+چشم ..
از پشت گوشے یکے بلند اسمشو صدا زد ..
اونم بلند گفت :_الان میام ..
با استرس گفتم :+مجتبے اتفاقے افتاده ؟
+نه عزیزم فقط من باید برم .. مواظب خودت باش .. باز برات زنگ میزنم ..
لبخندۍ از سر رضایت زدمو خداحافظے کردم که یهو ....
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت154
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
از پشت گوشے یکے بلند اسم مجتبے رو صدا زد ..
اونم بلند گفت :_الان میام ..
با استرس گفتم :+مجتبے اتفاقے افتاده ؟
+نه عزیزم فقط من باید برم .. مواظب خودت باش .. باز برات زنگ میزنم ..
لبخندۍ از سر رضایت زدمو خداحافظے کردم که یهو داداش درو باز کردو :_کے بود آیـه ؟
+مجتبے ..
اومد نشستو :_عه بالاخره زنگ زد !
سرمو به نشانه تایید تکون دادم که دیدم گوشیم زنگ خورد . .
نگاه کردن به صفحه گوشیم ..
عاطفه بود !..
نگاهمو بین حیدر و صفحه گوشے تقسیم کردمو سعے کردم خیلے جدۍ بگم :+اگه قصد ازدواج دارۍ بگو ها .. یه کیس مناسب پشت خطِ ..
نگام کردو :_مائده خانمه ؟!
زدم زیر خنده :+اوهو ، یعنے چے مائده خانمه !
یعنے مائده کیس ازدواجته !
سرخ شدو دستپاچه گفت :_من برم فکر کنم مامان صدام زد ..
سرمو با خنده و شوخے به نشانه تاسف تکون دادم ..
وصلش کردم :+سلام خانم محترم ..
پشت گوشے خندیدو :_سلام آیـه جونم خوبے ؟
+چه سلامے چه علیکے خواهر من !
الان نزدیک بیست روزه نمیگے یه رفیق داریم که منتظره !
_باور کن گرفتار بودم بخدا ..
+انقدر گرفتار بودۍ که روز عقد و عروسےِ رفیقت نیاۍ ؟!
حرفے نزد ؛ منم چیزۍ نگفتم خیلے از دستش دلخور بودم ..
این کارش اصلا درست نبود ¡
_میشه یکم از وقت با ارزشتون رو به ما بدین ؟
باید ببینمت حتما ..
+امروز ؟ نمیشه ، خیلے درگیرم .. باشه براۍ فردا . .
نفسے کشید که احساس کردم از روۍ اطمینان خاطر و شاید خوشحالے بود ..
بعد از خداحافظے بلند شدمو رفتم تو اتاق پذیرایے ..
روۍ کاناپه نشسته بودم ، چشمم خورد به کیفم که روۍ صندلےِ رو به روم بود !
یاد حرف مجتبے افتادم که گفت یه برگه که وصیت نامه .. بوده تو کیفم گذاشته ..
این چند روز به دلیل اینکه جایے نرفتم اصلا حواسم به این برگه نبود ..
رفتم سمتش ؛ از کیفم درآوردم که دیدم تو یه پاکتیه ..
هم دلم میخواست بازش کنم هم نه !
منصرف شدم ، حتما مجتبے یه چیزۍ میدونسته که گفته الان بازش نکنم ..
مطمئنم هیچ وقت هم بازش نمیکنم ..
پاکت رو برگردوندم تو کیفمو نشستم سر جاۍ قبلیم ..
حیدر در ورودۍ رو باز کردو وارد خونه شد که بلند شدمو چادرم رو گرفتم تو دستم ..
خیره بهم گفت :_کجا برۍ ؟
همونطور که جلو آینه قدۍ چادرمو رو سرم ردیف میکردم گفتم :+میرم گلزار شهدا ..
زودۍ برمیگردم خونه ، برا نهار ..۰
سرشو به نشانه تایید تکون دادو :_پس برو پایین تا بیام برسونمت ..
+نه نه ؛ خودم میرم ..
شونه هاشو بالا انداختو :_باشه ..
کیفم رو برداشتمو رفتم تو حیاط ، از مامان و بابا خداحافظے کردمو از خونه زدم بیرون . .
تصمیم گرفتم پیاده برم تا یکم روحیم عوض بشه !
تو راه به گفته آقا مجتبے چند دسته گل نرگس گرفتمو جلوۍ یه شیرینے فروشے وایستادم ..
وارد مغازه تقریبا خیلے بزرگش شدم ..
بعد از خرید به طرف گلزار شهدا حرکت کردم ..
وقتے وارد شدم خواستم برم جاۍ همیشگے که دیدم یه خانم مسنے از پشت سر صدام میزنه ..
برگشتم :+جانم ! با من هستین ؟
لبخندۍ زدو :_بله عزیزم ، میتونم چند دقیقه وقتتون رو بگیرم ؟!
+خواهش میکنم .. بفرمایید ..
با دستش منو به محوطه سرسبز گلزار هدایت کرد ..
خیره به عینک کوچیک و چروک صورتش که خودنمایے میکرد بودم ` که گفت :_دخترم ، من یه پسرۍ دارم که حدودا ²³ سالشه .. پسر خوبیه ..
درس طلبگے میخونه و قراره ملبس بشه ..
دنبال یه خانم خوب براش بودم ، چند بارۍ هست شمارو اینجا میبینم ¡
خیلے ازتون خوشم اومده ''
میتونم شماره مادرتون رو داشته باشم ؟!
به خوبے نبود مجتبے رو حس میکردم ..
ببین کارم به کجا رسیده که ...
کلافه گفتم :+حاج خانم پسرتون ان شاءالله موفق باشند اما من ..
نزاشت ادامه بدم :_میدونم ، الان تو سن شما کسے دوست نداره ازدواج کنه ..
اما بزار بیایم صحبت کنیم ؛ حداقل بشناسیم خانواده همدیگه رو !..
تلخ خندیدمو :+شما درست میگید ، اما حاج خانم من نامزد دارم ..
با تعجب بهم خیره شدو :_...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت155
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تلخ خندیدمو :+شما درست میگید ، اما حاج خانم من نامزد دارم ..
با تعجب بهم خیره شدو :_واقعا نامزد دارۍ ؟!
لبخندۍ زدمو :+بله حاج خانم ..
یه نگاه به دور و اطراف انداختو :_پس چرا تا حالا تو رو باهاش ندیدم ؟
همیشه تنها میاۍ ؟!
+نه حاج خانم ، ما تازه ازدواج کردیم .. ایشون هم فعلا چند روزۍ هست که نیستن و الا با ایشون میومدم ..
سرشو به نشانه تاییدتکون داد ، انگار خجالت کشیده بود ..
بعد از مکث کوتاهے گفت :_ببخشید دخترم من اصلا فکرشو نمیکردم ازدواج کرده باشے ..
آخه نه حلقه ازدواج دستته نه چهره ماهت به ازدواج کرده ها میخوره ..
خلاصه ببخشید ..
لبخند تلخے زدمو فقط گفتم :+خواهش میکنم ..
با اجازتون ..
آروم آروم به طرف مزار شهید گمنام قدم برداشتم ..
دعا میکردم کسے بالا سر مزارشون نباشه که بتونم راحت باهاش صحبت کنمو .. خودمو خالے کنم !..
وقتے نزدیک شدم یه نگاه انداختم که الحمدالله کسے نبود ..
رفتم نشستم کنارش ..
تا میتونستم باهاش صحبت کردم ..
از غم هاۍ تو دلم ..
اما از ته دلم خوشحال بودم که همسرۍ رو نصیبم کرده که دغدغه اش چیزهاییه که کمتر کسے تو موقعیتش قرار میگیره ..
کار مجتبے سخت بود .. خیلے سخت ..
در زمانے که مادرش زنده بود فقط و فقط بخاطر خوشحال کردن دل مامانش میرفته دانشگاه !
آخه کے اینکارو میکنه ؟!..
گوشیمو برداشتمو وارد گالریم شدم ..
عکسے که با هم تو جمکران انداخته بودیم نگاه کردم ..
لباش میخندید اما ته چهره اش یه غمے بود ..
آروم عکس هارو پشت هم رد میکردم که رسیدم به عکسے که از دست و انگشترمون گرفته بودم !
یه نگاه به دستم انداختم ..
چرا انگشترم تو دستم نیست !
یه لحظه ته دلم خالے شد که نکنه گمش کرده باشم ¡
کیفم رو باز کردمو بالا پایینش کردم که دیدم تو جعبه ایه که مجتبے همراه با اون بهم داده ..
خیالم راحت شد ..
انداختمش تو دستمو براۍ مدتے فقط بهش خیره شدم ..
شاید تازه میتونستم حال خانواده شهدارو وقتے پاره تنشون براۍ دفاع از کشور میرفت رو درک کنم ..
یکم که گذشت یه نگاه به ساعت گوشے انداختم ..
ساعت نزدیک دوازده بود ..
گل نرگس رو روۍ قبر گذاشتمو بلند شدم ..
اول قصد کردم که پیاده برم اما تصمیم گرفتم ماشین بگیرم تا زودتر برسم به خونه ..
…
توۍ یکے از پارک هاۍ نزدیک به خونه عاطفه منتظرش نشسته بودم که دیدم ز دور داره میاد ..
وقتے نزدیک شد بلند شدمو سلام کردم ..
اومد بغلمو یه نگاه به سرتا پام انداختو :_مبارکِ خوشگل خانم !..
ان شاءالله خوشبخت بشے عزیز دلم ..
لبخند خشکے زدمو :+ممنونم عزیزم ..
متوجه سرد برخورد کردنم شد ..
با دست به نیمکت اشاره کرد ؛ با هم نشستیم ..
مشغول صحبت شد ..
_خب چه خبرا ؟
+هیچے والا .. هستیم فعلا ..
_خب حال آقات خوبه ؟ تو رو رسوندو رفت ؟!
+خوبه ممنون .. نه خودم اومدم .. یه مدتِ که نیست ..
_عه کجاست ؟!
لبمو به دندون گرفتمو :+ماموریتِ ..
با چشاۍ گشاد شده گفت :_اول زندگے رفتن ماموریت ؟!
شونه اۍ بالا انداختمو :+آره دیگه ..
ابروهاشو به نشانه تعجب بالا داد و گفت :_سخت نیست ؟
لبخندۍ زدمو گفتم :+شیرینیش به همینه ..
زیر لب یه اوهومے گفت که گفتم :+خب تو چه خبر ؟
ازدواج نکردۍ ؟!
لبخندۍ زدو :_نه ولے ..
ساکت شد که گفتم :+ولے چے ؟!
_احتمالا تا دو ماه دیگه چرا ..
+واقعا ؟ مبارکه عزیزم .. حالا کیه اون بخت برگشته ؟
یه طور خاصے نگام کردو :_عه آیـه .. بخت برگشته کجاس .. باید منت هم بکشه که اومده منو میگیره ..
خندیدمو :+خب کیه ؟!
_یکے از بچه هاۍ دانشگاست ..
زیر لب آهایے گفتم خواست حرفے بزنه که گوشیم به صدا در اومد ..
یه نگاه به نوشته کردم
از خوشحالے نمیدونستم چیکار کنم ..
مجتبے بود !..
اما الان ؟ تو این موقعیت که نمیتونستم جواب بدم !..
اگر هم جواب ندم حتما نگران میشه ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت156
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
عاطفه خواست حرفے بزنه که گوشیم به صدا در اومد ..
یه نگاه به نوشته کردم
از خوشحالے نمیدونستم چیکار کنم ..
مجتبے بود !..
اما الان ؟ تو این موقعیت که نمیتونستم جواب بدم !..
اگر هم جواب ندم حتما نگران میشه ...
یه نگاه به عاطفه انداختمو :+ببخشید ..
وصلش کردمو سعے کردم عادۍ باشم که عاطفه نفهمه مجتباست :+سلام ..
_سلام خانمے خوبے ؟!
+ممنونم شما خوبے ؟
_بلهه چیزۍ شده ؟
یه نگاه به چهره کنجکاو عاطفه انداختمو :+نه چطور مگه ؟!
_هیچے همینطورۍ گفتم .. راستے ..
+جانم ؟
_مژدگونے بده ..
+مژدگونے برا چے ؟!
_اول قولشو بده بهت بگم ..
خندیدم از این یک دنده بودنش :+خب چشم آقام .. قول میدم برگشتے مژدگونیتو بدم .. خب چیشده حالا ؟
_یادته بهت گفته بودم ...
قراره ماموریتمون بیست روزه باشه ؟
با سر حرفشو تایید کردمو :+اوهوم ؛ یادمه !
_خب الان شده ده روزه ..
احتمالا تا پنج شیش روز دیگه ایرانم ..
شک شدم .. نمیدونستم داره جدۍ میگه یا داره شوخے میکنه !
با لکنت گفتم :+مجتبے شوخے که نیست آره ؟
صداۍ خنده هاش از پشت گوشے میومد :_باور کن .. زود زود میام ..
+واییی خداۍ من ، بگو جون آیـه ..
_عه چرا جون شمارو قسم بخورم ؟
+عه بگو ، باور نمیکنم حرفتو ..
خندیدو :_نباید بگم ولے جون آیـه خانمم .. خوبه ..!
از خوشحالے قلبم محکم به قفسه سینم میکوبید ..
باورم نمیشد تا چند روز دیگه آقامو میبینم ..
چند دقیقه اۍ از مکالممون گذشته بود که به دلیل حضور عاطفه محبور بودم قطع کنم ..
خودمو جمع و جور کردمو :+خب داشتے میگفتے !..
_چے میگفتم ؟
انقدر صحبت هات طول کشید که به کل یادم رفت !
+ببخشد دیگه .. انقدر خوشحال شدم که نفهمیدم زمان کے گذشت ..
_نه به اون پکر بودنت چند دقیقه پیشت ، نه به این که بعد از مکالمه ات سرحال شدۍ !
آقا مجتبے بود ؟!
شوکه بهش نگاه کردمو :+تو از کجا میدونے ؟
خندیدو :_هزار بار تو صحبت هات صداش زدۍ ، خنگ که نیستم خواهر من ..!
لبمو به دندون گرفتمو .. زیر لب آهایے گفتم ..
چند لحظه اۍ سکوت بینمون حاکم شد که گفتم :+راستے عاطے امروز نهار میاۍ خونمون ؟
_امروز ؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادم ..
شونه اۍ بالا انداختو :_زخمت میشه خب !
طور خاصے نگاش کردم که با لبخند گفت :_پس بزار زنگ بزنم برا مامان ببینم چے میگه ..
با سر حرفشو تایید کردمو گوشیمو که تو دستم بود سفت تر کردمو رفتم سراغ شماره مائده ..
اگه زهره و مائده هم میومدن که عالے میشد ..
اصلا میبردمشون خونه اۍ که آقا جون براۍ مجتبے خریده بود تا هم راحت باشیم هم داداش با وجود رفقا معذب نشه ..
از فرصت استفاده کردمو باهاشون تماس گرفتم ..
مائده هم قبول کردو فقط موند زهره ¡
البته زهره رو که بعید میدونستم بیاد !
چون راهش خیلے طولانے بود ..
اما بدم نمیومد بهش زنگ بزنمو حداقل حالشو بپرسم ..
زودۍ شمارشو گرفتمو گوشے رو گذاشتم رو گوشم ..
_بله بفرمایید ..
چون سیمکارتمو عوض کرده بودم نشناخت که کے هستم ..
+سلام خانم خانما .. آیـه ام ..
_واۍ سلام عزیزم .. خوبے ؟
+اوهوم .. تو چطورۍ ؟!
_صداتو که شنیدم حالم خوب خوب شد ..
+انقدر مزه نریز دختر ..
صداۍ خنده هاش میومد که گفتم :+خیلے دلم برات تنگ شده .. کاش امروز میومدۍ خونمون .. آخه یکے از رفقام .. فکر کنم بشناسیش '' عاطفه !
_آره آره میشناسمش .. یعنے فقط تو عکس دیدمش ..
+اوهوم .. اینو با خواهر شوهرم مائده جون هم هست خیلے دوست داشتم باشیم کنار هم ..
اما خب نیستے ..
_کار خدارو میبینے ؟
+چیشده مگه ؟!
خندیدو :_من الان دقیقا اصفهانم ..
چشم درشت شدو :+واقعااا ؟!
_اوهوم واقعا ..
+واۍ ایول عشقم .. پس بیا خونمون خب !
.....
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت157
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو خونمون روۍ مبل منتظر عاطفه و زهره بودم ..
مائده هم چند دقیقه قبل رسیده بود و تو اتاق در حال تعویض لباس بود ..
اومد بیرونو لبخند دندون نمایے زد ..
+چقدر ماه شدۍ خانم ..
یکم ناز دادو :_ماه بودمممم ..
خندیدمو :+بعلس بعلس ..
پکر شدو اومد نشست با تعجب گفتم :+چیشد یهو !..
نگام کردو :_هعے داداش مجتبے همیشه اینو میگفت ...
زدم رو پاشو :+عه اینجورۍ نکن تا چهار پنج روز دیگه میبینیمش .. آۍ که چقدر اذیتش کنم ..
بزار بهش بگم دیگه اجازه نمیدم برۍ ببینم چیکار میکنه ..!
چپ چپ نگام کردو بعد زد زیر خنده که صداۍ آیفون بلند شد ..
دستامو کوبیدم بهم و گفتم :+آخ جون زهره رسید ..
زودۍ بلند شدمو درو باز کردم ..
منتظر بودم که بیاد بالا ؛ در ورودۍ رو باز کردم که دیدم زهره و عاطفه با هم رسیدن ..
خوشحال سلام کردمو زهره رو بغل کردم ..
به داخل راهنماییشون کردم ..
امروز تازه قرار بود کامل همو بشناسن و حسابے با هم رفیق بشن ..
منظورم عاطفه و زهره و مائده اس ..
رفتم نشستم ..
+خب چه خبرا ..
زهره لبخندۍ زدو چون مخاطبم بود و نگاش میکردم گفت :_سلامتے خوشگل خانم ..
لبخندۍ به لحن صحبتش کردمو براۍ پذیرایے از رفقا بلند شدم ..
یه نگاه از پنجره آشپزخونه به بیرون انداختم ..
هوا ، هواۍ قدم زدن .. اونم فقط دو نفرۍ بود !
با کسے که نیمه اۍ از وجودته ..
پنجره رو باز کردم که خنکاۍ باد ملایمے که میوزید باعث شد بیشتر تو فکر فرو برمو چند دقیقه اۍ کارۍ که داشتم رو به کل فراموش کردم ..
وقتے به اومدن مجتبے فکر میکردم حس میکردم گونه هام از فرط خوشحالے و شاید خجالت قرمز میشن !..
هر لحظه روزۍ که قراره بیاد رو تصور میکردم ..
یادم باشه قرار بود براش یه چیز بخرم ..¡
آخه گفت مژدگونے میخواد ..
هر چند به شوخے بود و قصدۍ نداشت اما ..
چه عیبے داره برا آقام یه کادو بخرم ؟!
هدیه اۍ که براۍ برگشتش باشه ..
از خدا ممنونم که به حرف دلم قبل از ازدواج گوش کردو اینجوری عشق رو انداخت تو قلب هر دومون ..
ازش ممنونم که باز یه نگاه به قلبم انداختو قراره آقا مجتبیامو زودِ زودِ زود بهم برسونه ..
پشت پنجره در حال نگاه کردن به دو زوج جوانے بودم که دست تو دست هم در پیاده رو آروم آروم زیر این هواۍ خنک و بارانے قدم میزدند ..
یکم حسودۍ کردم اما ؛ وقتے به این فکر میکردم تا چند روز دیگه من هم میتونم خوشبخت ترین دختر دنیا باشم ذوق زده میشدمو این ها دیگه برام مهم نبود ..
تو افکار خودم غرق بودم بودم که دستے رو شونه ام نشست ..
برگشتم به عقب که با چهره خندون زهره رو به رو شدم :_کجایے دختر .. چند بار صدات زدم اما انگار نیستے اینجا ..!
سر به زیر گفتم :+عه .. ببخشید
خواستم بحث رو عوض کنم براۍ همین گفتم :+نمیدونے چقدر خوشحالم که اینجایے ..
دستامو گرفت تو دستشو با لبخند ادامه داد :_من خیلے بیشتر ..
آروم دستمو کشیدمو لبمو به دندون گرفتم :+واۍ دیر شد زشته ..
عزیزم کمکم میکنے اینارو ببریم پیش بچه ها ..!
سرشو به نشانه تایید تکون دادو :_اوهوم حتما ..
با کمک زهره بساط پذیرایے رو بردیم ..
وقتے نشستم صداۍ پیامک گوشیم بلند شد ..
بلند شدمو گوشے رو برداشتم ..
یک پیام از طرف مجتبے بود ..
زودۍ رفتم داخلو پیامو باز کردم نوشته بود《سلام عزیزم ، وقت دارۍ تصویرۍ باهات صحبت کنم ؟!》
لبخندۍ رو لبم نشست ..
مگه اونجا اینترنت و اینچیزا هم بود ؟
سریع تایپ کردم《سلام آقا .. شرمنده ، الان نمیتونم ..》
ثانیه ۍ زیادۍ طول نکشیده بود که جوابش اومد '
《وَ لو کَثُرت أشیائِي الجَمیلةَ ؛
أنتِ أجمَلها ..
حتے اگر قشنگیاۍ زندگیم زیاد بشه ؛
بازم تو زیباترینشونے♥️!》
ناخود لبخندۍ روۍ لبم نشست ..
یه نگاه به دخترا انداختم که دیدم با تعجب بهم نگاه میکنن ..
لبخندم محو شدو براۍ اینکه نگن دختره دیوونه اس سریع نوشتم '
《آنچنان در همه جاۍ دل من جاشدهاۍ
که به غیر از تو نباشد دل من ؛
جاۍ کسے . . :)》
گوشے رو خاموش کردمو به چهره پر از تعجب بچه ها لبخند زورکے زدمو ...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت158
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
یه نگاه به دخترا انداختم که دیدم با تعجب بهم نگاه میکنن ..
لبخندم محو شدو براۍ اینکه نگن دختره دیوونه اس سریع نوشتم '
《آنچنان در همه جاۍ دل من جاشدهاۍ
که به غیر از تو نباشد دل من ؛
جاۍ کسے . . :)》
گوشے رو خاموش کردمو به چهره پر از تعجب بچه ها لبخند زورکے زدمو ...
همین که نشستم مائده رو کرد سمتمو :_آیـه جونم ، داداشم بود ؟!
خندیدمو به تفکر خودم خندیدم ..
آخه دلم نمیخواست پیش دوستام حرفے از مجتبے بزنمو مثل بعضیا پیش همه جار بزنم ..
سرمو آردم تکون دادم
طورۍ که خودش فهمید دوست ندارم ادامه بده ..!
چند ساعتے دور هم بودیم که بعد از نهار و کمے گفتگو و بازۍ هاۍ فکرۍ که قبلا برنامه ریزۍ کرده بودم قصد رفتن کردن ..
خیلے دوست داشتم شام هم بمونن ¡
اصرار هم کردم اما قبول نکردن ..
من و مائده از عاطفه و زهره خداحافظے کردیمو با هم روۍ مبل نشستیم ..
مائده نگاهے به خوته انداختو نگاهشو به من داد :_واۍ که چقدر خوش گذشت ..
لبخندۍ زدمو :+واقعا ؟ چه خوب ..
جا به جا شدمو زل زدم تو چشاش :+ولے خوب باهاشون رفیق شدیا ..
یکم ناز دادو :_من باهاشون رفیق نشدم .. از بس که خوبم اینا خودشون پا پیش گذاشتنو باهام رفیق شدن ..
زدم زیر خنده و :+از دست تو ..
کامل حرفم تموم نشده بود که گوشیم زنگ خورد ..
یه نگاه به صفحه گوشے انداختم که دیدم مجتباست !
زودۍ وصلش کردم که گفت :_سلان عزیزم
برات تصویرۍ زنگ میزنم حتما جواب بده باشه !..
تعجب کردم چقدر اصرار داشت ؟
چرا انقدر با عجله صحبت میکنه !
یعنے اتفاقے افتاده ؟!
آب دهنمو قورت دادمو بخاطر اینکه فکرم مشغول شده بود فقط تونستم بگم :+سلام .. باشه ..
زود قطع کردمو منتظر تماسش شدم ..
مائده سوالے نگام کرد که گفتم :+مجتبے قراره زنگ بزنه ..
_خب تو چرا اینجورۍ شدۍ ؟
چرا رنگت پریده ؟!
همونطور که راه میرفتم گفتم :+نمیدونم چرا دلشوره دارم !
گوشیم که زنگ خورد تپش قلبم بالا گرفت رفتم نشستم کنار مائده رو دکمه رو کشیدم ..
همینکه چهره خندون مجتبے رو تو قاب گوشے دیدم خیالم راحت شد ..
قلبم آروم شدو بے اختیار زدم زیر گریه ..!
صداش خیلے گرفته بود :_عه چرا گریه میکنے ؟!
کم مونده بود هق هق کنم ..
مائده گوشے رو برداشتو :_سلام داداش .. الهے قربونت برم خوبے ؟!
_سلام آبجے خدانکنه الحمدالله ..
آیـه کجاست ؛ چیشد یهو ؟!
_هیچے خودشو برا شوهرش داره ناز میکنه ..
_آبجے گوشے رو بده بهش . .
به سختے گرفتمو :+سلام .. خوبے تو ؟
چهره اش میخندید :_معلومه که خوبم .. چرا گریه میکنے ؟
+خب دلم برات تنگ شده ..
لبخندۍ زدو دستشو گذاشت سمت راست قفسهۍِ سینش و گفت :_واۍ قلبم !
با بغض خندیدمو گفتم :+قلب سمتِ چپه ها !
سریع دستشو گذاشتش سمتِ چپ
با ناله گفت :
_حواس نمیذارۍ واسه آدم که . .️!
مائده مےخندید که گفتم :+آقا نگاه کن خواهرت بهمون میخنده ..
از این حرف ها نزن پیشش دیگه ، مجرده هوایے میشه ها ..
خندیدو دست برد سمت راستو یه اسلحه تقریبا خیلے بزرگ آورد جلو دوربین ..
چشام از تعجب درشت شد :+واۍ مجتبے شما اونجا با اینا سر و کار دارین ؟!
زود گذاشت کنارو :_اوهوم ..
+واۍ چقدر خطرناکه !!
اومد یه چیزۍ بگه که یهو ....
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت159
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مجتبے خندیدو دست برد سمت راستو یه اسلحه تقریبا خیلے بزرگ آورد جلو دوربین ..
چشام از تعجب درشت شد :+واۍ مجتبے شما اونجا با اینا سر و کار دارین ؟!
زود گذاشت کنارو :_اوهوم ..
+واۍ چقدر خطرناکه !!
اومد یه چیزۍ بگه که یهو قطع شد . .
یه نگاه کلافه اۍ به مائده انداختم که گفت :_احتمالا اینترنت ضعیف بوده ..
نفس عمیقے کشیدمو بلند شدم ..
چادرمو گرفتم تو دستمو رفتم جلو آیینه ..
+مائده ، بلند شو بریم خونه ..
صداشو بلندتر کردو :_برا چے خونه ؟!
دوتایے شام اینجا میمونیم دیگه ..!
نگاه دیگه اۍ به خودم تو آیینه انداختمو برگشتم سر جاۍ قبلے ..
کلافه گفتم :+نه مائده .. احتمالا مجتبے زنگ میزنه تا با آقاجون صحبت کنه .. کلے باهاش حرف دارم ..
شونه اۍ بالا انداختو بلند شد ..!
بعد از آماده شدن مائده ؛ در خونه رو قفل کردیمو راهے شدیم ..
آروم کنار خیابون قدم میزدیم ..
بعد از کلے خرید و رسیدگے به کارهاۍ عقب مونده دو ساعتے طول کشید که رسیدیم خونه ..
کلید انداختم رو در و بازش کردم ..
مائده اول وارد شد ، بعد از ورودش به حیاط داخل شدمو درو بستم ..
مائده چادرش رو داخل حیاط بزرگ خونه درآورد و نشست رو پله ..
خرید هارو همونجا جلو پام گذاشتمو چند قدمے جلوتر رفتم که دیدم صداۍ آیفون بلند شد ..
مائده خواست بره تو خونه و درو باز کنه که بهش اشاره کردم :+من بازش میکنم ..
چادرم رو ، رو سرم سفت تر کردمو درو باز کردم ..
رضا بود !
دوست مجتبے ¡
اینجا چیکار میکرد ..
_سلام خانمِ عب..!
با سلام کردن جونشو نجات دادم ..
+سلام آقا رضا ، بفرمایید ..!
مشکلے به وجود اومده ؟!
مِن مِن کنان سعے داشت یه چیزایے بگه ..
استرس گرفتم ..
نکنه اتفاقے افتاده باشه ؟!
+آقا رضا ! چیشده ؟!
_راستش .. راستش نمیخوام نگرانتون کنم .. اما ، شما از حیدر خبرۍ دارید ؟!
با صداۍ خش دار و نگران گفتم :+حیدر ! مگه چیشده ؟
_نه نه چیزۍ نشده .. از صبح نیست .. یه چیزایے بهم میگفت دیشب .. از اینکه میخواد بره و از این حرفا ..
با تعجب گفتم :+کجا بره ؟!
_اینکه ، .. بره سوریه .. پیش مجتبے ..!
سوریه !
یعنے حیدر هم رفته ؟!
کِے رفته .. چه بےخبر ؟!
زودۍ دست بردم سمت کیفم و گوشیمو درآوردم ..
شماره حیدر رو گرفتم که میگفت در دسترس نمیباشد !
یعنے قبل رفتن نباید یه چند دقیقه میومد تا ببینمش بعد بره ! . .
سرمو بلند کردم که دیدم مائده از پشت در حیاط رو کامل باز کردو :_آیـه چیشده !
یه نگاه به رو به رو که آقا رضا وایستاده بودن انداختو :_سلام ..
بعد از سلام و احوال پرسے کوتاهش سوالے نگام کرد که گفتم :+رفتیم داخل برات توضیح میدم ..
اومدم ازش خداحافظے کنم که با شک گفت :_از مجتبے چے !..
از اونم خبرۍ ندارید ؟!
ایندفعه دیگه حس میکردم قلبم داره از جاش در میاد ..
شکسته گفتم :+حدودا دو سه ساعت پیش باهاش صحبت کردم ..
مگه چیزۍ شده ؟!
_نه آخه هر چے باهاش تماس میگیرم جواب نمیده .. یا اگر هم وصل میشه کسے دیگه اۍ صحبت میکنه و میگه ...
چشامو رو هم گذاشتمو منتظر ادامه صحبت هاش بودم :_میگه کار داره و نمیتونه جواب بده ..
+جاۍ نگرانے نیست ، من باهاشون تصویرۍ صحبت کردم .. الحمدالله حالشون خوب بود ..!
یه خداروشکر زیر لب گفت که گفتم :+ممنونم از اینکه بهمون اطلاع دادین .. خدانگهدار ..
بدون اینکه منتظر صحبتش باشم رفتیم داخل و درو بستم ..
به در تکیه دادمو گوشیمو سفت گرفتم تو دستم ..
مائده هم که فقط منتظر بود براش توضیح بدم ..
نفسمو رها کردمو بدون هیچ مقدمه چینے گفتم :+حیدر رفته سوریه ..
_چے ؟
درست سر جام ایستادمو :+میگم حیدر رفته سوریه ..
گیج و گنگ نگام میکرد که سرمو به نشانه سوالے تکون دادم ..
به خودش اومدو رفت تو خونه ..
خواستم از پله ها برم بالا که حس کردم سرم گیج میره که یهو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت160
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
نفسمو رها کردمو بدون هیچ مقدمه چینے گفتم :+حیدر رفته سوریه ..
_چے ؟
درست سر جام ایستادمو :+میگم حیدر رفته سوریه ..
به خودش اومدو رفت تو خونه ..
خواستم از پله ها برم بالا که حس کردم سرم گیج میره که ناگهان خوردم زمینو پشت هم چند تا پله رو تو همون حالت تا زمین طے کردم ..
با صداۍ بلند مائده که میگفت :_یا امام حسین ..
سرمو بلند کردم که احساس کردم دارم بالا میارم ..
همونجا دراز کشیدم که صداۍ نزدیک شدم پاۍ مائده میومد ..
نشست کنارمو پشت هم اسممو صدا میزد ..
دستمو به نشانه اینکه حالم خوبه بلند کردم ؛ اما جون نداشتم حرف بزنم ..
این چند مدت فشار زیادۍ بهم وارد شده بود ..
و من با این سنم واقعا طاقت نداشتم !
بعد از اینکه حالم بهتر شد ، یه نگاه به چهره نگران و پر از اضطراب مائده انداختمو لبخندۍ زدم تا خیالش راحت بشه ..
با کمکش بلند شدمو آروم آروم از پله ها رفتم بالا ..
مستقیم رفتم اتاق مجتبے ..
و به صدا زدن هاۍ مکرر مائده توجهے نکردم ..¡
دراز کشیدم رو تختش ..
دقایق زیادۍ طول نکشیده بود که خوابم برد ..
…
وقتے بیدار شدم هوا کاملا تاریک بود ..
چشامو کامل باز کردم که دیدم یه نفر تو چهارچوب در وایستاده ..
دقت که کردم دیدم آقاجونِ ..
لبخندۍ زدمو خودمو جمع و جور کردم ..
_سلام دخترم ، خوبے ؟!
+سلام آقاجون ، به خوبے شما .. ممنون
اومد نشست رو صندلے که رو به روم بود ..
_مائده برام گفت که حالت بد شد ، میخواۍ بریم دکتر باباجان !
تلخندۍ زدمو :+نه آقاجون ، من خوبم ..
فقط یه لحظه سرم گیج رفت ..
زل زد تو چشام که باعث شد یه نگاهے به خودم بندازم ..
بدون حرفے بلند شدو رفت ..
مبهوت به رفتنشون نگاه کردم که با خروج آقاجون مائده وارد شد ..
نشست رو همون صندلے . .
لبشو به دندون گرفتو :_میگم آیـه !..
همونطور که بلند میشدم :+هوم .؟.
_میخواۍ بریم یه سونوگرافے بدۍ !
چشام درشت شدو نشستم رو تخت :+چیکار کنم ؟!
_سونوگرافے ..
+سونوگرافے برا چے ؟
سرخ شدو حرفے نزد ..
خیره شدم بهش و سرمو تکون دادم :+مائده .. میگم سونوگرافے برا چے ؟
_ببین هول نشیا .. ولے دقیقا تمام حالت کسایے رو دارۍ که .. که یه نےنے کوچولو تو راه دارن ..
سعے میکردم جلو خندم رو بگیرم ..
بلند شدم که اصلا دست خودم نبود ، زدم زیر خنده ..
+چے میگے تو ..
بهت زده نگام کردو :_چرا میخندۍ ؟
+شوخے میکنے دیگه آره ؟!
_نه خیلیم جدۍ دارم میگم ..
دست گذاشتم رو دهنم تا صداۍ خندم بلند نشه . .
چه خوش خیال بودن !..
بچه کجا بود ..
تخت رو ردیف کردمو :+بلند شو ، فکر کنم خواب دیدۍ ..
شام چے درست کنم ؟!
کلافه بلند شدو شونه اۍ بالا انداخت :_نمیدونم ؛ تو چیزۍ هوس نکردۍ ؟!
خندیدمو رو کردم سمت سقف :+خدایا خودت نجاتم بده ، از دست این خواهر شوهر ..
چپ چپ نگاش کردم که خندید . .
رفتم تو آشپزخونه و دست به کار شدم این چند روز تا مجتبے برگرده خوب بود که خودمو با اینجور کارها سرگرم کنم ..
بعد از درست کردن غذا رفتم سر وقت گوشیم ..
یه پیامک از طرف مجتبے داشتم ..!
قلبم شروع کرد به مرتب زدن . .
سریع رفتمو بازش کردم نوشته بود《سلام عزیز دل مجتبے .. من شاید تا روزۍ که قراره برگردم نتونم باهات تماس بگیرم یا حتے پیام بدم !
احتمالا تا سه روز دیگه ایرانم ..
حیدر هم قراره برسه پیش من ..
ما باهم میایم ، انقدر هم بےقرارۍ نکن خانم من ..
مواظب خودت هم باش ..
یاعلےمدد》
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت161
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
سریع رفتم و پیام رو بازش کردم ، نوشته بود《سلام عزیز دل مجتبے .. من شاید تا روزۍ که قراره برگردم نتونم باهات تماس بگیرم یا حتے پیام بدم !
احتمالا تا سه روز دیگه ایرانم ..
حیدر هم قراره برسه پیش من ..
ما باهم میایم ، انقدر هم بےقرارۍ نکن خانم من ..
مواظب خودت هم باش ..
یاعلےمدد》
لبخندۍ زدمو گوشے رو خاموش کردم ..
رفتم سراغ پنجره اۍ که تقریبا کنار تخت بود و دید کاملے به حیاط خونه داشت . .
هر بار لحظه ورود مجتبے از این در به خونه رو تصور میکردمو از خوشحالےِ اینکه تا سه روز دیگه میبینمش تو پوست خودم نمیگنجیدم ..
محو تاریکےِ مطلق حیاط بودم که مائده از پشت صدام زد
_عزیزم بیا شام ..
برگشتمو لبخندۍ زدم :+باشه الان میام ..
سر سفره ؛ نگاه هاۍ پشت هم آقاجون و مائده اذیتم میکرد !
براۍ اینکه نجات پیدا کنم گفتم :+راستے آقاجون ..
مجتبے پیام داده که احتمالا تا سه روز دیگه میرسه ¡
_چشمت روشن دخترم ..
آروم لب زدم :+ممنون ..
…
انقدر خوشحال بودم که یک جا نمیتونستم وایستم .!
مجتبے تا یک ساعت دیگه پروازش مینشست ..
بابا اینا و تقریبا کل خانواده مجتبے اینا منتظر بودن که برسه ..!
منم که چادر به سر طول اتاق رو طے میکردمو دستامو تو هم جمع میکردم ..
در کنار خوشحال بودنم حس و حال عجیبے داشتم . .
هم دلشوره هم ..
حدود دو ساعت پیش رفتم خونه خودمون و اونجورۍ که مجتبے دوست داشت درستش کردم ..
پرچم هاۍ یازهرا رو روۍ پرده خونه ها چسبوندم توۍ اتاق عکسایے که انداخته بودیم رو گذاشتمو گلبرگ هایے رو ریختم تا یه روحے بگیره ..
از اتاق رفتم بیرون که مائده رو با لب خندون دیدم ..
رفتم سمتش که گفت :_نگاش کن توروخدا ..
دارۍ میمیرۍ دختر ..
خندیدمو :+خیلے هم خوبم .. از این بهتر نمیشم ..
خندیدو :_راستے داداشت داره با بابات صحبت میکنه ..
احتمالا رسیدن ایران ..!
چشام درشت شدو :+واقعا ؟!
سرشو به نشانه تایید تکون داد که رفتم تو اتاقو کادویے که براۍ مجتبے خریده بودن رو از تو کمد برداشتم ..
چفیه و انگشترۍ که خیلے دوستش داشت ¡..
قبل رفتنش به سوریه میگفت بعد از اینکه اومدم حتما برا خودمو و خانمم سِتِشو میخرم ..!
گذاشتم تو جعبه کادو و گذاشمتش نزدیکے تا یادم باشه و همون اول بدم بهش ..
دوباره رفتم بیرون که دیدم همه نگاه ها چرخیده سمت من ..!
یه نگاه به جمع انداختمو رفتم سمت بابام که دیدم داره خیلے آروم گریه میکنه !..
ته دلم خالے شد و با ترس و استرس با صداۍ تقریبا بلند گفتم :+بابا چیشده ؟!
نگام کردو یه نگاه نگران به مامان ..
مامان هم بلند شدو رفت تو حیاط ..!
به رفتنش نگاه کردم ..
مبهوت به بابا نگاه میکردم که ببینم چیشده ..
نشستم رو زمینو :+بابا میگم چیشده ؟!
مِن مِن کنان گفت :_چیزۍ نشده باباجون .. یکے از فامیلاۍ مامانت فوت کرده . .
نفس عمیقے کشیدمو :+خب کے ؟..
بابا اومد حرفے بزنه که مائده صدام زد ..
_آیـه بیا گوشیت داره زنگ میخوره ..
زودۍ بلند شدمو به هواۍ اینکه مجتباست دویدم سمت گوشیم ..
اما خب زهره بود !..
وصلش کردمو :+سلام زهره جونم
_سلام عزیز دلم .. همسرت برگشته ؟!
+احتمالا آره ، تا برسه که میمیرمو زنده میشم حالا شاید رفتم فرودگاه ..
_اوهوم باشه ؛ باز باهات تماس میگیرم ..
لبخندۍ زدمو بعد از خداحافظے قطع کردم ..
چادر مشکیم رو سرم کردمو کادو رو گرفتم تو دستمو کیفم رو انداختم رو دوشم ..
از اتاق رفتم بیرون ، خواستم برم که بابام اومد سمتم :_آیـه کجا برۍ ؟!
+دارم میرم فرودگاه ..
_براۍ چے .. خب .. خب الان میرسن دیگه ..
+نه من طاقت ندارم وایستم میخوام برم اونجا ..
بابا اومد حرفے بزنه که :+ببخشید ، خداحافظ ..
زودۍ از خونه زدم بیرون و با گرفتن یه آژانس نفس راحتے کشیدم ..
تو راه انقدر ذوق داشتم که براۍ چند دقیقه صدا زدن هاۍ مکرر راننده رو متوجه نشدم ..!
به خودم اومدمو :+بله !
_همینجا نگه دارم یا برم داخل !..
یه نگاه به بیرون انداختم ..
رسیدیم !..
چه زود ..
+خیلے ممنون ؛ همینجا خوبه ..
هزینه رو پرداخت کردمو پیاده شدم ..
نفس عمیقے کشیدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت162
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تو راه انقدر ذوق داشتم که براۍ چند دقیقه صدا زدن هاۍ مکرر راننده رو متوجه نشدم ..!
به خودم اومدمو :+بله !
_همینجا نگه دارم یا برم داخل !..
رسیدیم !..
+خیلے ممنون ؛ همینجا خوبه ..
هزینه رو پرداخت کردمو پیاده شدم ..
نفس عمیقے کشیدمو خواستم برم که یادم افتاد یک چیز خیلے مهم رو نخریدم ..
چیزۍ که هم من و هم مجتبے عاشقش بودیم ..!
گل نرگس :) ..
اگر میخواستم برگردم ، حتما دیر میشد .!
بیخیال شدمو وارد محوطه شدم ..
خیلے بزرگ بود ¡
وارد بخش اصلے شدم که دیدم تقریبا بیست یا سی متر اون طرف تر خیلے جمع هستن !
رفتم سمت جایے که چند نفرۍ ایستاده بودن ؛ از لباس پوشیدنشون احساس کردم از کارکنان اینجا هستن ..
آروم گفتم :+ببخشید خانم ..
برگشتو لبخندۍ زد :_بفرمایید ، درخدمتم ..!
کیفم رو یکم جا به جا کردمو :+ببخشید پرواز سوریه به ایران کے مینشینه ؟
یه نگاه به فرم داخل دستش انداختو :_پروازشون نشستِ ، فقط به نظر میاد مشکلے به وجود اومده که شاید یه نیم ساعت دیگه ؛ مسافر ها پیاده بشن ..
لبخندۍ زدمو :+خیلے ممنونم از شما ..
_خواهش میکنم . .
اومدم برم بین اون جمعیت تا ببینم چه خبره که دیدم یه دختر خانم کم سنے گل نرگس به دست داره از اینجا خارج میشه ..
چشمام برقے زدو رفتم سمتش :+ببخشید خانم ..
ایستاد ، یه نگاه به گل توۍ دستش انداختمو ..
+ببخشید هزینه همه این گل ها چقدر میشه ؟..
هر چقدر بخواید میدم فقط ..
گل هارو یه نگاه کردو :_اینا ؟!
سرمو به نشانه تایید تکون دادمو با تردید ادامه دادم :
+همسرم قراره از سوریه برسه ایران .. یعنے رسیده ''
عاشق گل نرگسه .. اومدنے هم کلا یادم رفته که براش بخرم ..
میدونم درست نیست .. اما هر چقدر که ..
لبخندۍ زدو گل هارو گرفت سمتم :_این چه حرفیه عزیزم ، بفرمایید ..
یه نگاه انداختم به دستش :+خب .. هزینه اش چط..
نزاشت ادامه بدم :_قابلتو نداره .. مگه قیمتش چنده که من بخوام از شما بگیرم !..
لبخندۍ زدمو آروم برداشتم :+خیلے ممنونم از شما ..
سرشو تکون دادو رفت ..
یه مقدار پول از کیفم برداشتمو انداختم تو صندوقے که این دور و اطراف بود ..
اینم از هزینه گل نرگس ¡..
حداقل خیالم راحته رایگان نگرفتمش ..
چادرمو سفت تر گرفتمو به طرف جمعیت حرکت کردم ..
وقتے رسیدم هیچے مشخص نبود !
رو انگشت پاهام ایستادم تا کامل بتونم ببینم ..
خیلے تلاش میکردم تا ببینم چه خبره که یه خانمے از پشت صدام زد ..
_خانم ..
کلافه برگشتمو :+بفرمایید !
یه نگاه به سر تا پام انداختو :_میخواید برید جلو ؟
یه نگاه به پشت انداختم که ببینم با منه یا نه !..
+خانم با من هستین ؟!
سرشو به نشانه تایید تکون داد که گفتم :+خب آره ..
اصلا اون جلو چه خبره ؟!
دستمو گرفت که شوکه شدم ..
آروم قدم برداشتو ادامه داد :_شهید آوردن . .
چشام درشت شدو :+واقعا ؟!
_آره .. بیا بریم ..
تعجب کردم ، اصلا این خانم کیه ..؟
منو درست برد کنار شهید ..
افراد زیادۍ دورش نشسته بودن ، رفتمو نشستم کنار تابوت ..
سرمو گذاشتم رو تابوت و زیر لب یه چیزایے رو زمزمه میکردم ..
رو به شهید گفتم چقدر خوبه که اومدم اینجا ..
چون تونستم یه بار دیگه با یکے از شهدا صحبت کنم !..
این چند روز خیلے خوشحال بودم ..
فقط بخاطر اینکه میدونستم همسرم قراره برسه اینجا ..
نفس عمیقے کشیدمو ..
دوباره رو بهش گفتم ..
چقدر حس آرامش دارۍ ؟!
چرا حس میکنم هیچ غم و دردۍ تو دلم نیست !
یه نگاه به گل هاۍ تو دستم انداختمو لبخندۍ زدم
ببخشید .. نمیتونم بدمش به تو ..
قراره بدم به کسے که چند وقتیه ازش دورمو دلم براش یه ذره شده ..
اما قول میدم حتما حتما اسمتو از یکے بپرسمو از فردا همراه با همسرم سعی کنم هر هفته بیایم سر مزارت ..
با یه دسته ، گلِ نرگس ..
خب !...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت163
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
قول میدم حتما حتما اسمتو از یکے بپرسمو از فردا همراه با همسرم سعی کنم هر هفته بیایم سر مزارت ..
با یه دسته ، گلِ نرگس ..
یکم که گذشت تقریبا خلوت شد و من راحت میتونستم باهاش صحبت کنم ..
درست نشستمو دستامو آروم کشیدم روۍ پرچمے که دور تابوت پیچیده بودن !
کادوۍ مجتبے رو گذاشتم کنارم ..
گل هارو گذاشتم روۍ تابوت و ..
لب زدم :+میدونے چیه ..
مجتبے هم عاشق شهادتِ !..
منم خیلے دلم میخواد به آرزوش برسه ..
اما خب .. طاقت دوریشو ندارم !..
سخته .. بخدا سخته ..
تو هم که شهید مدافع حرمے ..
تو هم حتما ازدواج کردۍ یا ..
حداقل مادر و پدر دارۍ ..
میدونے اگر خبر شهادتتو بهشون بدن چے به سرشون میاد !..
راستش خبر شهادت خیلے هارو به آقاۍ منم دادن ..
اونم با شنیدنشون کم کم داشت نابود میشد ..
میدونم شهدا آدم عادۍ نیستن ..
میدونم چقدر پیش خدا بزرگ و عزیز هستن ..
اصلا قبل شهادتشون میشه فهمید یه روزۍ به این درجه میرسن ..!
راستش مجتبے هم همینه ¡
چهره اش خیلے نورانیه ..
من میترسم ، خیلے میترسم ..
میترسم یه روزۍ برسه که بجاۍ اینکه با شما الان صحبت کنم .. مجبور بشم یه روزۍ بشینم با مجتبے تو این تابوت صحبت کنم ..!
میترسم یه روزۍ برسه که من بمونمو این دنیاۍ ..
نمیدونم چرا دارم اینارو برات میگم ..
اصلا از همون اول یه حس آرامشے نسبت بهت داشتم ..
مطمئن بودم کامل به حرفام گوش میدۍ ..
وقتے به خودم اومدم چشام پر از اشک بود !
سر بلند کردم که همون خانمے رو دیدم که منو رسوند به اینجا ..
خیره شدم بهش که لبخندۍ زدو اومد سمتم ..
کنارم زانو زدو :_جانم ؟!
از کجا فهمید که کارش دارم ؟!
با لکنت گفتم :+ببخشید اسم این شهید بزرگوار چیه ؟!
یه نگاه به تابوت انداختو :_تا چند دقیقه دیگه خودت میفهمے ..
مات و مبهوت بهش خیره شدم ..
یعنے چے که خودم میفهمم ؟!
یه بوسه به روۍ تابوت زدمو لبخندۍ زدم ..
نمیدونم چرا ولے خیلے دوستت دارم ..
هواۍ آقاۍ مارو هم داشته باش ..
گل و کادو رو گرفتمو بلند شدم ؛ کیفم رو انداختم رو دوشم و رفتم تو جایگاهے که مسافر هاۍ هواپیما یکم اونورتر وارد بخش اصلے میشدن !..
نگاهمو به گل هاۍ توۍ دستم دادم ..
یه لحظه سر بلند کردم که حیدر رو دیدم ..
خوشحال به طرف مقصدۍ نامعلوم حرکت کردم ..
لباساش و موهاش درهم و صورتش کلافه بود ..!
با چند نفر صحبت میکردو هے نگاهشو بین اینطرف که پر از جمعیت بود میچرخوند ..!
رفتم جایے که تو دید باشم ..
وقتے نگاهش اومد سمتم دستمو بلند کردم که بشناستم ..
یه نگاه به رفقاش انداختو چند ثانیه اۍ چیزۍ گفتو به این سمت حرکت کرد ..
چشام میچرخید تا شاید مجتبے رو پیدا کنم . !
اما بین جمعیتے که از هواپیما خارج شده بودن نبود ¡ ..
نگاهم به دور و اطراف بود ، که حیدر رسید پیشم ..
نگاش کردمو زودۍ رفتم تو بغلش ..
دستاشو حلقه کرد رو پشتمو :_سلام به آبجے کوچولوۍ خودم !..
سر از شونه اش برداشتمو با خنده گفتم :+سلام به داداش بزرگهۍ خودم !..
تلخندۍ زد که گفتم :+چطورۍ داداشے ..
تیر که نخوردۍ هوم ؟!
انگار سعے میکرد تا بخنده اما یه چیزۍ مانع میشد !..
_نه بابا .. ما کجا و تیر و شهید شدن کجا ..
+چشات چرا قرمزه .. موهات چرا پریشونه عزیز دلم ؟
به زور لبخندۍ زدو :_یکم خسته ام .. همین ..
یه نگاه به پشت سرش انداختمو :+مجتبے کجاست ؟!
به یه جاۍ دیگه خیره شدو هیچے نگفت !..
زل زرم تو چشاش , نفسم سخت میومد ..
نگران گفتم :+حیدر .. میگم مجتبے کجاست ؟
آب دهنشو قورت داد که باعث شد نگرانیم بیشتر بشه ..
ناخود یه قطره اشک از چشام جارۍ شد ..
به سختے آب دهنمو قورت دادم ..
شونه هاشو گرفتم تو دستمو با بغضے که ترکیده بود آروم تکونش دادم :+حیدر تو رو جون آیـه ، حرف بزن ..
مجتبے کجاســــت ؟!..
حرفے نزد !..
به نفس نفس زدن افتادم ..
نشستم همونجا ..
پاهام سست شدو توان ایستادن نداشتم ..
رو به روم زانو زدو :..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت164
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
شونه هاشو گرفتم تو دستمو با بغضے که ترکیده بود آروم تکونش دادم :+حیدر تو رو جون آیـه ، حرف بزن ..
مجتبے کجاست ؟!..
حرفے نزد !..
به نفس نفس زدن افتادم ..
نشستم همونجا ..
پاهام سست شدو توان ایستادن نداشتم ..
رو به روم زانو زدو :_آیـه تو رو خدا بلند شو ؛ زشته ..
حالش خوبه .. بخدا حالش از منو تو هم بهتره ..
عاجزانه نگاش کردم :+پس کجاست !
چرا لب وا نمیکنے ، چرا بین جمعیت نمیبینمش حیدر ؟!
_هست ، بخدا هست .. فقط با یه تفاوت ..
+منو ببر پیشش حیدر .. تو رو به هر چیزۍ که میپرستے قسمت میدم منو ببر پیشش ..
با صداۍ لرزونش گفت :_باشه .. آروم باش .. میبرمت .. قول میدم ..
بلند شدو بازوم رو گرفت تا بلندم کنه ..
تمام تنم میلرزید ..
حیدر هم که بخاطر غرورش فقط بےصدا اشک میریخت !..
میدونستم چیزۍ که ازش میترسیدم به سرم اومده ..
میدونستم تنها شدم ..
میدونستم نیمه اۍ از وجودم رفته ..
با حال و روز حیدر همه چیزو میشد فهمید ! ..
حال و روز خودمو متوجه نمیشدم . .
اصلا نمیدونستم چطورۍ دارم با پاهاۍ خودم راه میرم ..
نمیدونستم که ..!
از حرکت ایستاد ؛ سر بلند کردم ..
آه از نهادم بلند شد ..
گریه و خنده با هم قاطے شدو من فقط از داخل سوختم ..
با پاهاۍ سست ..
با دل شکسته ..
با نفسے که به سختے بالا میومد ..
شروع کردم به راه رفتن ..
تا برسم به مجتبام ..
برسم به کسے که اگه نباشه .. اگه نتونم دوباره صداۍ قشنگشو بشنوم ، اگه نتونم چهره ماهشو ببینم حاضرم جونمو بدم تا یه بار دیگه فقط صدام کنه ..
فقط یه بار دیگه بهم بگه دوستت دارم ..
یه بار دیگه مثل قدیم بشینه یه گوشه زل بزنه بهم ..
زل بزنه به نماز خوندنم ..
دوباره گیر الکے بده .. و بزنه زیر خنده !
رسیدم به جایے که خوابیده بود ..
راحت خوابیده بود ..
نشستم ..
چقدر راحت خوابیدۍ آقام !
نمیگے دلم برات تنگ شده ؟
نمیگے طاقت دوریتو ندارم ..
نمیگے نمیتونم بدون تو به این زندگے مزخرف ادامه بدم ..
خوب به حرفام گوش دادۍ ..
میگم چقدر حس آرامش داشتے ..
اصلا میدونستم یه آدم عادۍ نیستے ..
کجایے بےمعرفت . .
مگه قول نداده بودۍ زود زود زود برگردۍ ..؟
مگه بهم نگفتے سه روز دیگه ایرانے
اینجوری ؟!
من بدون تو چیکار کنم ..
من بدون تو چطورۍ نفس بکشم قربونت برم ..
خیلے نامردۍ ..
قول داده بودۍ سالم برگردۍ ..
قول داده بودۍ میاۍ با هم زندگے جدیدمون رو شروع میکنیم ..
پس کجایے تو ..
کجایے ؟ چرا نمیتونم چهره اتو ببینم ..
چرا نیستے یه بار دیگه بهم بگے آیـه خانمم گریه نکن ..
دلم برا قربون صدقه هات تنگ شده آقام ..
دلم لک زده برا مداحے خوندناۍ سر شبت . .
با اون صدایے که بیشتر عاشقم میکرد ..
راحت شدۍ ..
بخدا راحت شدۍ ..
رسیدۍ به آرزوت ..
من چیکار کنم تو این دنیا . .
چطورۍ تو دنیایے که یه نفرش که جزوۍ از قلبمه نباشه زندگے کنم ..
مجتبے امیدوار بودم ، به اینکه برگردۍ ..
به اینکه دوباره با هم زندگے کنیم ..
یادته !
یادته گفتے چهار تا بچه دوست دارۍ !
چرا نیستے پس ..
چرا نیستے با هم بچه هامون رو بزرگ کنیم ؟
آقام .. چرا نیستے یه بار دیگه دستمو بگیرۍ ..
چرا نیستے که دوباره اشکامو پاک کنے . .
تو فقط برگرد قول میدم همسر خوبے باشم ..
قول میدم اذیتت نکنم ..
قول میدم دیگه گریه نکنم ..
باشه ؟!
آقا مجتبے !
چرا جوابمو نمیدۍ . .؟
مگه نمیشنوۍ صدامو ..
مگه نمیبینے زار زدنمو ..
دوست نداشتے صدام پیشِ نامحرم بره بالا !..
خب بلند شو ببین دست خودم نیست ..
بلند شو جلومو بگیر ..
بلند شو ..
جون آیـه بلند شو بگو خوابه ..
اصلا بزن تو صورتم بگو خانمم بلند شو دارۍ خواب میبینے ، چیزیم نیست ..
مجتبے بلند شو ..
قرارمون این نبود ..
ببین .. ببین برات چے خریدم ..
خودت بهم گفتے قراره زودتر بیاۍ ..
گفتے مژدگونے میخواۍ ..!
بلند شو ببین چے گرفتم برات ..
همون چیزۍ که دوست داشتیه ها ..
پس چرا حرفے نمیزنے !..
نکنه بهم دروغ گفته باشن ..
نکنه خودت نباشے تو تابوت !
به پشت نگاهے انداختم رو به داداش که گریه میکرد گفتم :+دارین شوخے میکنین دیگه آره !
خب باشه باحال بود .. به مجتبے بگید برگرده ..
بهش بگید این شوخے هارو با من نکنه من قلبم نازکه ..
اصلا خودشم میدونه ..
چرا نگام میکنے .؟!
برو بهش بگو بیاد دیگه ..
اومد سمتمو منو گرفت تو بغلش ..
با دست پسش زدم ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت165
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
+دارین شوخے میکنین دیگه آره !
خب باشه باحال بود .. به مجتبے بگید برگرده ..
بهش بگید این شوخے هارو با من نکنه من قلبم نازکه ..
اصلا خودشم میدونه ..
چرا نگام میکنے .؟!
برو بهش بگو بیاد دیگه ..
اومد سمتمو منو گرفت تو بغلش ..
با دست پسش زدم ..
+چرا اینجورۍ میکنے داداش ..
بهش بگو بیاد .. بگو دلم براش تنگ شده ..
اصلا بزار خودم براش زنگ میزنم ..
جواب بده آقایے .. جواب بده ..
نمیخوام باور کنم ..
نمیخوام ..
و بوق هاۍ آزادۍ که باعث شد نفس کشیدن برام سخت تر بشه ..
بازش کنین اینو ..
کسے چیزۍ نگفت ..
+با توام حیدر ..
در تابوت رو باز کن .. میخوام با چشاۍ خودم ببینم ..
_آیـه آروم با..
+حیدر به روح مامان جون قسم میخورم .. اگه بازش نکنے هم خودمو راحت میکنم هم شمارو ..
یه نگاه به رفقاش انداختو دست به کار شد ..
مجتباۍ من زنده اس ..
اینا خودشون اشتباه گرفتنش ..
اون کسے نیست که بزنه زیر قولش . .
مجتبے یا قول نمیداد یا اگر میداد پاش وامیستاد . .
حتے به قیمت جونش ..!
مجتبے زنده اس .. آره .. آره زنده اس ..
سرمو بلند کردم ..
با دیدن چیزۍ که رو به روم بود
حس کردم قلبم از حرکت وایستاده ..
زل زدم به چهره معصومش ..
لبخندۍ زدم ..
الهے قربون چشات برم ..
چقدر دلم برا دیدن چهره ات تنگ شده بود ..
چرا صورتت کبوده آقام ..؟
چرا الان میخوابے ..
الان مگه وقت خوابه ..؟
رفتم جلوتر دستاشو گرفتم تو دستم ..
دستت چرا سرده ؟!
مگه نگفتم لباس بیشتر بپوش سرما نخورۍ !
میخواۍ برم پالتومو بیارم برات ؟
چشاتو باز کن ..
فقط براۍ یه بار دیگه ..
براۍ یه بار دیگه اجازه بده ببینمت ..
تو اینجورۍ نبودۍ ..
تو نمیزدۍ زیر قولت .. پس چیشد ؟!
چرا بدون من رفتے ، ها ..؟
ببین این گل هارو ..
ببین براتو گرفتمشون ..
ببین .. ببین چقدر برام عزیزۍ ..
ببین حالمو ..
چرا چشاتو وا نمیکنے . .
بسمه بخدا بسمه ..
تو چمیدونے من قبلا براۍ رسیدن به تو چیا که نکشیدم ..
بسم نیست ؟
قرار شد سال هاۍ سال پیش هم باشیم ..
قرار نبود انقدر زود ترکم کنے ..
انقدرهام بد نبودم ..
انقدرهام بد نبودم که اینجورۍ برۍ ..
انقدر زود !
دقیقه زیادۍ نگذشته بود ..
احساس کردم کسے کنارم نشسته ..
حیدر بود :_آبجے من .. الهے قربونت برم .. پاشو میخوان ببرنش .. پاشو ..
+مگه خودش پا نداره که میخوان ببرنش ..
بزارید خودش الان بلند میشه . .
مجتبے بلند شو بریم خونه امون ..
پاشو بریم ببین خونه امون رو چیکار کردم ..
پاشو بریم انقدر قشنگش کردم ؛ همونجورۍ که دوست داشتے ..
پاشو دیگه ..
_پاشو آیـه .. بلند شو بریم ..
بوسه اۍ به دست سردش زدم ..
به پیشونیش .. به چشمایے که دیگه قرار نبود ببینم ..
به لب هایے که دیگه قرار نبود با اون صداش ، اسممو صدا بزنه ..!
به صورتے که خیلے کبود بود ..
الان درکت میکنم که چرا خبر شهادت رفیقاتو بهت میدادن یا فشار زیادۍ روت بود نمیتونستے حرکت کنے ..
الان میفهمم ..
ببین پاهامو سست شده ..
ببین توان ایستادن نداره ..
حیدر بلندم کرد . .
اما من نمیخواستم برم ..
من هنوز حرف دارم با مجتبے ..
من هنوز باید باهاش حرف بزنم ..
باید بیشتر ببینمش ..
ببین دارن میبرنت .. پاشو دیگه ..
به منم اجازه نمیدن بیشتر پیشت باشم
پاشو جلوشونو بگیر
پاشو اجازه نده اذیتم کنن ..
پاشو ، پس غیرتت کجاست آقاۍ من ؟!
پاشو که تک و تنها موندم ..
پاشو که هیچ کسیو ندارم ..
پاشو آقا مجتبے ..!
…
چشامو به سختے باز کردم ، خیلے میسوخت ..
انگار کسے سوزن رو فرو میکرده تو چشام ..
یکم جا به جا شدم ..
نگاهمو بین اتاق چرخوندم ، صداۍ ناله و شیون خانم ها واضح میومد و من نمیخواستم چیزۍ که شاید دقایقے پیش براش زجه میزدم رو باور کنم !
سرمو که بلند کردم ؛ داداش رو دیدم که بالا سرم نشسته و سرشو تو دستاش گرفته ..
نشستمو :+مجتبے اومده آره ؟!
_بیدار شدۍ ؟ ..
یکم دیگه استراحت کن ..
صداش بغض داشت و چشماش قرمز بود ..
+همه چے خواب بود دیگه آره ؟!
شروع کرد به گریه کردن ..
دستمو گذاشتم رو قلبمو ماساژش دادم ..
بدجورۍ درد میکرد !..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت166
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
صداۍ حیدر بغض داشت و چشماش قرمز بود ..
+همه چے خواب بود دیگه آره ؟!
شروع کرد به آروم گریه کردن ..
دستمو گذاشتم رو قلبمو ماساژش دادم ..
بدجورۍ درد میکرد !..
پس همه چے واقعے بوده . .
بدنم شروع کرد به لرزیدنو من هیچے دست خودم نبود ..
احساس میکردم من هم همراه مجتبے رفتم . .
سعے کردم تا بلند شم !
حتما بدن همسرم اینجاست که دارن ناله میکنن ..
انقدر داد نزنید ..
چه خبرتونه ، مجتبے اذیت میشه !
راضے به این همه فریاد نیست ..
یکم نگاهمو بین اتاق چرخوندم ..
با عکسایے که روۍ دیوار بود قلبم بیشتر میسوخت ..
اتاق مجتبے ، با عکس هایے که با هم گرفته بودیمو اونم تو اون مدت زمان کمے که با هم بودیم قابش کردو زد به دیوار اتاقش !..
از رو تخت اومدم پایین ؛ یه نگاه به میزش که خیلے مرتب بود انداختم ..
چطورۍ فراموشت کنم ..
چطورۍ نبودنت رو تحمل کنم در صورتے که با هر لحظه اۍ که با هم بودیم خاطره دارم ؟!
با صداۍ حیدر نگاهمو بهش دوختم ..
سخت میدیدم ..
با وجود اشک هاۍ بے امانے که ..
_میخواۍ کمکت کنم ..
سرمو به نشانه منفے تکون دادم ..
رفتم جلو آیینه ..
با دیدن وضع خودم تلخندۍ زدم ..
هر ثانیه بغض عجیبے تو گلوم بود و اجازه نمیداد حتے درست نفس بکشم !
داداش رفت بیرون ..
لباسامو عوض کردمو بجاش ..
لباس مجتبے رو پوشیدم . . !
لباسے که ..
رفتم بیرون ' انقدر هیاهو بود که با ورود من به اتاق پذیرایے کسے متوجه نشد . .
هر کسے یه گوشه برا خودش گریه میکرد ..
و بعضی از خانما هم نشسته بودن بالا سر تابوتش ..!
نگاشون میکردم ..
اما کسے عین خیالش نبود که منم دارم نابود میشم نه اونا ..
کسے براش مهم نبود چے داره به سر من میاد . .
رفتم جلو ..
لبخند زنان نشستم کنار همسرم ..
همسرۍ که قرار بود خیلے زیاد بخوابه ..
قرار بود بدون من بره ..
نمیدونستم چطورۍ شهید شده ..
نمیدونستم قبل شهادتش چقدر درد کشیده . .
الهے قربون درد هات برم ..
چقدر دلم میخواست بودم کنارت . .
بودمو اون لحظه آخرۍ سرتو رو زانوم میزاشتم ..
بغلت میکردم ..
میگفتم حق ندادۍ بدون من برۍ ..
حق ندارۍ تنهام بزارۍ ..
منم ببر همراه خودت ..
چقدر آروم شدۍ تو ، سال ها بود که منتظر این روزا بودۍ ؛ منتظر بودۍ فدا بشے ..
برا بےبے زینبۜ ، براۍ امام زمانت ﴿عج﴾ براۍ ...
اما باید یکم صبر میکردۍ ..
باید صبر میکردۍ حداقل بودنتو تو زندگیم درک کنم ..
خوشحالم ..
آقام خوشحالم که رسیدۍ به هدف و آرزویے که داشتے ..
خوشحالم خیلے خوشحالم ..
تو با بودن تو این دنیاۍ سخت ، داشتے زجر میکشیدۍ ..
راحت شدۍ ' خیلے راحت شدۍ ..
دستے رو شونه ام نشست ..
میتونم اعتراف کنم چشام دیگه نمیدید ..
عاطفه بود ..
بغلم کرد که هق هقم بالا گرفت ..
دست خودم نبود ..
+دیدۍ .. دیدۍ آخر کار خودشو کرد ..
دیدۍ تنهام گذاشت ..
_آروم باشه عزیز دلم .. خداروشکر کن این لیاقتو داشتے .. خداروشکر کن که خدا نگاه ویژه اۍ بهت داشته ..
+نمیتونے درکم کنے .. هیچ وقت ..
…
همه کم کم رفتن گلزار شهدا ..
داداش اینا هم منتظر بودن خداحافظے من تموم بشه ..
منتظر بودن من پاره اۍ از تنمو بدم بهشون تا خاکش کنن ..
مجتبے ..!
میدونم صدامو میشنوۍ ..
میدونم از این به بعد هم هستے کنارم ..
میدونم تنهام نمیزارۍ . .
همیشه حواست بهم هست دیگه , آره ..؟!
خواستم براۍ شاید آخرین بار رو به روت بگم ..
خیلے دوستت دارم ''
خیلے زیاد ..
میدونم تو این مدت خیلے کمے که باهم بودیم کامل اینو فهمیدۍ ..
راستے ؛ میگما ..
نکنه اونجا که حالت خوبه با دیگران باشیا ..
خودت میدونے منظورم چیه ..
باید شفاعتم کنے آقا مجتبے ..
باید قول بدۍ به خانم حضرت زینب ۜ بگے ..
یاد وصیت نامه اۍ که تو کیفم گذاشت افتادم ..
رفتمو برگه به دست برگشتم ..
باز کردم
چه دست خطے !..
با خط به خط خوندن نوشته هاش یه قطره اشک جارۍ میشد ..
خودش نوشته که شفاعت منو پیش حضرت حضرت زینب ۜ و آقامون امام حسین ﴿؏﴾ میکنه ..
نوشته که ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت167
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
باز کردم
چه دست خطے !..
با خط به خط خوندن نوشته هاش یه قطره اشک جارۍ میشد ..
خودش نوشته که شفاعت منو پیش حضرت حضرت زینب ۜ و آقامون امام حسین ﴿؏﴾ میکنه ..
نوشته که :↯
[ سلام بر نجات دهنده بشریت آقام امام زمان ﴿عج﴾
میدانم در تمام طول زندگیم آنگونه که میبایست نبودم ..
آنگونه که تو میخواهے نبودم ..
روزهایے از یاد شما غافل شدم ، روزهایے انقدر سرگرم دنیا و اتفاقاتش شدم که شمارا از یاد بردم !
اما همانقدر مثل قبل و خیلے بیشتر دوستتان دارم ..
آرزوۍ همیشه بنده حقیر بوده که به این درجه برسم ..
اما فقط آرزو بوده . !
نه تلاشے داشتم نه لیاقت ¡
بعد از دیدار چند باره ام و اومدن به جمکران ..
فهمیدم راه رو اشتباه رفتم ..
آرزوۍ شهادت داشتن دلیل بر این نیست که به اون آرزو خواهم رسید ..
باید جنگید و تلاش کرد ..
باید قبل شهادت شهید زنده بود . .
نمیدانم لیاقت این مقام را دارم یا خیر ..
اما همانطور که جونم رو فداۍ شما و خانواده بزرگوارتون کردم امیدوارم در زمان ظهورتون هم لیاقت این را داشته باشم که پا به پاۍ شما با هدفے مشخص قدم بردارم ..
گذشتن بعضے از چیزها آنقدر سخت بود که در سفر اول و دومم به سوریه نتوانستم ازشان بگذرم ..
یکے هم همسر عزیزم آیـه جانم ..
تنها کسے که تا اینجا همراهیم کرده و پا به پاۍ من اومده ..
در اون دنیا از حضرت زینب ۜ میخواهم که شفاعت خانم مارو هم بکنن ..
یک آرزو دارم آن هم این است لیاقت این را داشته باشم که همانند مادرم خانم فاطمه زهرا ۜ در ناحیه پهلو به شهادت برسم و .. ]
دیگه نتونستم ادامه رو بخونم ..
بغض عجیبے اجازه نمیداد تا ادامه بدم . .
خواستم برگه رو بزارم داخل که دیدم یه برگه دیگه هم هست ..!
با دستایے که میلرزید درش آوردمو آروم بازش کردم ..
[ سلام عزیز دل مجتبے ..
خانم خونم میدونم از دستم دلخورۍ .. میدونم کنار اومدن با این مسئله برات آسون نیست ..
میدونم یا شنیدن این خبر ..
عزیز دلم تو این شلوغے بازار دنیا و مردماش با سختے هایے که قراره بدون من بکشے به فکر دل بےبے زینبۜ باش ..
به این فکر کن با چه شجاعتے اون همه سختے هارو پشت سر گذاشتن ..
میخوام زینبے وار زندگے کنے
از کنایه ها و حرف هایے که قلبتو به درد میاره راحت بگذرۍ و به خدا بگے من گذشتم .. شمام بگذر ..
میخوام جورۍ باشے که حضرت فاطمه ۜ و حضرت زینب ۜ بودن ..
میخوام انقدر قوۍ باشے که با رفتن من جلوۍ نامحرم صداۍ گریه هات بلند نشه .. ]
با خوندن این یه تیکه شروع کردم به گریه کردن ، اما جلو خودمو میگرفتم تا صدام بلند نشه ..
هر چند نامحرمے وجود نداشت ..
اما میخواستم جورۍ باشم که آقا مجتبام میگه ..
میخواستم زینبے وار باشم ..
رفتم زیر گوشش گفتم :+ببین من چقدر به کم داشتنت هم قانعم .!
هیچ وقت فراموشت نمیکنم !
این یه قولِ ، یه قولِ انگشتےِ واقعے :) ..
بوسه اۍ روۍ چشماۍ رو هم افتاده اش زدمو بلند شدم ..
احساس میکردم اندازه ده سال پیرتر شدم ..
بد دردیه ، اما اگه بدونے با اینا معشوقه ات راضیه و خوشحال .. حاضرۍ تحمل کنے ..
منم حاضرم ..
…
رفتم تو اتاقو چادرم رو سرم کردم ..
وقتے از اتاق بیرون اومدم خبرۍ از آقا مجتبام نبود !..
بردنش برا . .
برا یه جایگاه ابدۍ !..
با کمک داداش نشستم تو ماشین و حرکت کردیم ..
داداش هر چند دقیقه یکبار یه نگاه بهم میکرد ..
دست بردم سمت کیفم و وصیت نامه اشو درآوردم ..
دادمش به حیدر .. :+داداش اینو اگر خواستے بخونش ..
بعدش هم حتما بده به خودم ..
سرشو به نشانه تایید تکون داد
به رو به رو خیره شدم .. به سختے و با بغض گفتم :+داداش .. لحظه شهادت مجتبے اونجا بودۍ ..
_قربونت برم این حرفا باشه براۍ بعد ..
میخواستم بدونم ؛ کلافه و دل شکسته گفتم :
+نه من حالم خوبه بگو ..
نگاه نگرانے بهم انداختو :_سه روز پیش یه ماموریتے بهمون خورد که از همون اول بهمون گفتن امکان برگشت وجود نداره ..
مگر اینکه معجزه بشه ..
تو همون روزا مج.. مجتبے بهت پیام داد که نمیتونه بهت زنگ بزنه ..
تمام اون اتفاقات و اون پیام اومد جلو چشام ..
اون زمان یک لحظه هم فکر نکرده بودم که شاید اتفاق بدۍ داره براشون میوفته !..
با تردید ادامه داد :_...
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت168
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
_تو همون روزا مج.. مجتبے بهت پیام داد که نمیتونه بهت زنگ بزنه ..
تمام اون اتفاقات و اون پیام اومد جلو چشام ..
اون زمان حتے یک لحظه هم فکر نکرده بودم که شاید اتفاق بدۍ داره براشون میوفته !..
با تردید ادامه داد :_دو گروه شدیم تا اگر یه جایے به مشکل خوردیم یه گروع دیگه بیاد کمک ..
قصد داشتیم بریم منطقه اۍ که قرار گذاشته بودیم ..
منو مجتبے تو یه گروه بودیم ..
براۍ رسیدن به قرارگاهمون باید از یه راهے رد میشدیم که نیروهاۍ مقابل بودن !
سخت بود اما مجبور بودیم ..
به گفته خود فرمانده امون امکان برگشتے وجود نداشت
و همه یقین داشتن که زنده برنمیگردن ..
نفس عمیقے کشیدم که باعث شد مکثے کنه ..
با اشاره من ادامه داد :_اگه با هم از اونجا عبور میکردیم قطعا هیچ کدوممون زنده نمیموند ..
داشتیم دنبال یه راهے میگشتیم که مجتبے بلند شد ..
میگفت یک راه بیشتر وجود نداره
اینکه یکیمون بره و پشت هم شلیک کنه تا هواسشون پرت بشه ..
بقیه هم رد بشن ..
داوطلب شدن براۍ اینکار حکم مرگ رو داشت
همه یه نگاه به هم انداختیم اما کسے چیزۍ نگفت ..
خود من که بارها بود رفته بودم تو اینجور موقعیت ها '
اما با دیدن اونجا واقعا پاهام لرزید ..
دیدم مجتبے رو کرد سمت ما و با لبخند گفت حلال کنید رفقا ..
خیلے اصرار کردم که بیخیال شو ، دیوونگے نکن
این راه بے برگشته ..
اما قبول نمیکرد میگفت من اومدم که فداۍ خانم بےبے زینبۜ بشم ..
بهش میگفتم تو زن دارۍ ازدواج کردۍ خیلیا منتظرتن اما لبخند میزدو آروم میگفت اونایے که قبلا جاۍ من بودن حتے بچه هم داشتن ..
مطمئنم آیـه هم راضیه ..
بغلم کردو رفت ..
همه چیز خوب بود ..
مجتبے هم از پس همه چے بر اومده بود !.
ما هم اون راهو طے کردیم
اومد که برگرده که . .
اینجا که رسید ساکت شد ..
به خودم که اومدم دیدم رسیدیم ..
خواست بحث رو عوض کنه و ادامه نده !
اما من باید بدونم . .
_آیـه رسیدیم ! ..
میخواۍ مامان یا مائده خانم رو صدا کنم بیان ؟!
+داداش .. توروخدا بگو .. از کدوم ناحیه تیر خورد ؟!
_خواهر من ؛ این دیگه مهم نیست .. انقدر خودتو اذیت نکن ..
انقدر نریز تو خودت ..
+من خوبم .. بگو
خواهش میکنم !.
یه نگاه کلافه اۍ از پنجره به بیرون انداختو با لکنت گفت :_از ناحیه پهلو ..
یه لحظه احساس کردم قلبم نمیزنه . .
دست بردم سمتش و چنگ زدم به چادرم `
_آیـه خوبے ؟!
به سختے یک کلمه از دهنم بیرون اومد :+خوبم ..
آروم از ماشین پیاده شدم ..
من قول دادم مثل حضرت زینب ۜ قوۍ باشم ..
انقدر زود خودمو نبازم . .
انقدر زود جا نزنم ..
چادرم رو سفت گرفتم تو دستامو به طرف گلزار شهدا حرکت کردم ..
عاطفه اومد سمتمو بغلم کرد ..
دقایقے رو تو بغلش بودم . .
تنها کسے که بهتر میتونست درکم کنه حیدر و .. هنچنین شاید عاطفه بود ..
اون خوب از احساساتم خبر داشت ..
میدونست رو چیا حساسم ..
میدونست خط قرمزام چیه !..
از بغلش اومدم بیرون ,
رفتیم به طرف جایے که همه جمع بودن ! . .
تحمل کردن نگاه هاۍ سنگینشون خیلے سخت بود ..
خیلے ..
با کمک عاطفه رفتم نشستم کنار قبر ..
گذاشته بودنش داخل قبر ..!
میدونم نمیترسے ..
اگر میترسیدۍ که اون کاراۍ بزرگ رو انجام نمیدادۍ . .
اگر میترسیدۍ که به اونجا نمیرفتے !..
یادت نره دوباره نزنے زیر قولت ..
هواۍ منم داشته باش ..
به قول خودت یاعلے . .
لحدو گذاشتن خاک رو ریختن ..
تو دل من آشوبے بود که .. هیچ کسے نمیتونست درکم کنه ..
چادرم رو انداختم رو سرم ، دستے به صورتم کشیدمو ..
به کسے که خاک هارو آروم آروم میریخت خیره شدم ..
مامان اومد سمتمو نشست کنارم ، مائده نشست سمت راست ,
مامان با چشاۍ قرمز شده و با گریه گفت :_عزیز دلم چرا اینجورۍ میکنے !
گریه کن .. انقدر نریز تو خودت قربونت برم . .
داغون میشے ..
با بغض نگاش کردم ..
اما کلمه اۍ از دهنم بیردن نمیومد
دندونام محکم به هم چسبیده بود ، احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه دندونام خورد میشن .!
ناۍ حرف زدن نداشتمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت169
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
مامان گفت :_عزیز دلم چرا اینجورۍ میکنے !
گریه کن .. انقدر نریز تو خودت قربونت برم . .
داغون میشے ..
با بغض نگاش کردم ..
دندونام محکم به هم چسبیده بود ، احساس میکردم تا چند دقیقه دیگه دندونام خورد میشن .!
ناۍ حرف زدن نداشتم ..
ثانیهۍ زیادۍ طول نکشید ..
قلبم طاقت این همه غرور و شجاعت رو نداشت ..
من کجا و . .
مائده نگام میکرد که با هق هق رفتم تو بغلش ..
با صداۍ خش دارش گفت :_گریه کن عزیزم . . گریه کن ..
…
امروز روز خیلے بدۍ بود ..
بدترین و سخت ترین روز زندگیم ..!
با کمک مائده نشستم رو مبل ..
آقاجون بابا مامان داداش و مائده ¡
همه حالشون خراب بود ، هر کدوم بعد از خاک کردن مجتبے یه وضعے داشتن ..
سعے میکردن جلوۍ من گریه نکنن
اما بچه نبودم ؛ میدونستم داره چے بهشون میگذره ..
سرمو تکیه دادم به مبل پشت سرم ..
چند دقیقه اۍ چشامو بستم ..
دوست نداشتم فکر کنن من باعث این اتفاق شدم !
چون همه از چشم من میدیدن ..
تو گلزار شهدا کنایه هاۍ دور و اطراف رو به خوبے میشنیدم . .
اینکه خودش قبول کرده و اجازه داده !..
اینا تحمل کردنش سخت تر از درک کردن شهادت مجتباست ..
تو افکار غرق بودم که احساس کردم حالم بهم خورده . .
با سرعت بلند شدمو رفتم سمت روشویے ..
مائده و مامان با نگران اومدن سمتم ..
مائده اومد کنارم :_چیشد ! خوبے ؟!
لبخندۍ زدم :+آره خوبم ، فکر کنم براۍ خستگیه ..
من میرم یکم بخوابم . .
از کنارش رد شدمو خواستم برم تو اتاق مجتبے که داداش گفت :_آیـه .. میخواۍ بریم دکتر ؟!
برگشتم طرفش :+نه گفتم که خوبم ..
رفتم تو اتاق . .
از اینکه بعد از این اتفاقات بیشتر بهم توجه میکردن بیزار بودم !..
خواستم برم یکم استراحت کنم که دیدم چفیه و یک انگشترۍ روۍ میزِ ..
رفتم سمتش .. انگشترۍ بود که مجتبے براۍ عقدمون خریده بود !
انگشتر دُر نجف !
اشک توۍ چشام جمع شد . .
یه نگاه به انگشتر توۍ دست خودم انداختم ..
دستے روش کشیدم ..
یکم اونورتر لباسایے که قبل رفتن پوشید بود . .
رفتم نشستم رو زمین گرفتمشون تو بغلم . !
چه بوۍ خوبے میده آقا ..
نگفتے شاید دق کنم !
ببین فقط وسایلتو برام آوردن ..
نگاه کن چقدر شکسته تر از قبل شدم !..
شب بدون خوردن شام خوابیدم ..
و به اصرار هاۍ داداش توجهے نکردم . .
دست خودم نبود ..
دلم تنهایے میخواست ، جایے که خودم باشمو خدا و ...
اولین شبے بود که . .
دیگه مجتبایے وجود نداشت !..
جسمے وجود نداشت که دست بکشه رو صورتم ..
که دستامو بگیره ..
صبح با چشمایے که مثل روز قبل سخت میدید بلند شدم . .
نگاهے به ساعت گوشیم انداختم ..
¹¹ رو نشون میداد ..¡
چقدر زیاد خوابیدم !
بلند شدم ، صداۍ بعضے از افراد از توۍ خونه میومد ..
انتظارش رو داشتم این به بعد خیلیا در این خونه رو بزنن و براۍ دلدارۍ دادن و آروم کردن خانواده بیان . .
اما نه انقدر زود ..
چادرم رو انداختم رو سرم ..
درو باز کردمو رفتم بیرون . .
از فامیلاۍ دور مجتبے تا فامیلاۍ نزدیکشون ..
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
ادامـه داࢪد ...
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •
• 💚🌿💚🌿💚🌿💚 •
°•○●﷽●○•°
#آیٰـھِ
#قسمت170
✍️بھ قلمِ #خـادمالــمهدۍ|میـم . علےجانپور
تک به تک اومدن سمتمو بغلم کردن ..!
حتے بعضیاشون رو نمیشناختم ..
بعد چطور منو میشناختنو میخواستن آرومم کنن !..
رفتم تو آشپزخونه که دیدم داداش دم وایستاده و منتظره که چایے رو ببره ..
مائده و مامان هم مشغول ریختن چایے بودن ..!
حیدر با دیدنم لبخند زورکے زدو :_بیدار شدۍ !
چقدر دیر ، خوابالو ..
به شوخے مجبوریش لبخند زدمو ..
وارد شدمو :+کمک نمیخواین ؟!
مائده نگاهے انداختو :_نه عزیزم برو استراحت کن ..
رفتم سمت اجاق گاز و ادامه دادم :+خیلے خوابیدم ..
زیاد استراحت کردم ..
یکم کار کنم خسته شدم بے کار نشستم یه گوشه ..
چیزۍ نگفت که داداش با یالله اومد داخل و سینے چایے رو برداشتو رفت !..
نشستم رو صندلے که داخل آشپزخونه بود ..
داداش با سینے خالے اومدو نشست رو صندلے کناریم ..
خیره شد تو صورتم ..
سرمو تکون دادمو :+هوم ؟!
_هیچے ..
+داداش ..
_جانم ؟!
+میشه منو ببرۍ گلزار شهدا !
رنگ چهره اش عوض شد ، انگار دوست نداشت ببرتم ..
یعنے احتمالا نگران حالم بود !
اما من خوب بودم ..
دلم میخواست یکم با مجتبے خلوت کنم ..
یکم باهاش حرف بزنم ..
به یه جاۍ دیگه خیره شد که گفتم :+داداش !
میبریم دیگه آره ؟!
یکم مکث کردمو بلند شدم :+خب اگه نبرۍ هم .. خودم میرم ..
با این حرفم بلند شدو به سمت خروجے آشپزخونه حرکت کردو :_آماده شو پایین منتظرم ..
لبخندۍ زدمو رفتم تو اتاق مجتبے ..
از اونجایے که بعضے از لباسام اونجا بود عوضشون کردم . .
لباس آقا مجتبے رو پوشیدم ..
چون یه آرامش خاصے رو بهم منتقل میکرد !
که نمیدونستم از چیه ؟!..
…
میدونے چیه .. من عاشقت شدم . .
همون زمان که تو سازمان دیدمت ..
همون موقع که اومدمو خواستم استخدام بشم براۍ کارهاۍ امنیتیتون ..!
همون موقع که بخاطر امنیت یه دختر ایرانے ، براۍ پاک بودنش ؛ هر چند بےحجاب اما جون خودتو به خطر انداختے . .
همون موقع قلبم لرزید ..
اما نمیخواستم باور کنم که . .
نمیخواستم قبول کنم که آیـه اۍ که نگاه به هیچ مرد بے حیایے نمیکرد ، اونایے که براۍ یکے مثل من غش و ضعف میرفتن تا فقط براۍ مدت کمے پیشم باشن ..
آیـه اۍ که بهشون محل نمیزاشت ..
بهشون رو نمیداد ، اما اون زمان قلبش پیش یه کسے گیر کرد که مذهبے بود ..
سر به زیر بود ، غیرت داشت . .
اصلا انگار خواست خدا بوده ..
انگار اون تورو انداخته وسط راه من ، تا من یه تغییرۍ کنم ..
تا من عوض بشم ..
بشم اونجورۍ که اون میخواد . .
خیره به اسم روۍ قبرش انداختم ..
پاسدار شهید مجتبے کرامتے ..
دستے روۍ قبرش کشیدمو گل هاۍ نرگس رو گذاشتم روش ..
آقاۍ خونَم خیلے دوستت دارم ..
بیش از اندازه ..
شاید بیشتر از دنیا که نمیدونم چقدره . .
فقط بدون جات همیشه این گوشه قلبمه ..'
همیشه .. تا آخر عمرم حضورتو ..
محبتتو ، عشق و علاقه اتو حس میکنم ..!
قشنگتـرین موسیقـی دنیـا
یعنے صداۍ تپـشِ قلبِ کسے
ڪه همـه زندگیتـه ...
اما .. نیستے ..
خیره به سنگ قبر بودم که صدایے شنیدم ..
منم خیلے دوستت دارم آیـه ..
برگشتم ..
اما کسے نبود ..
مثل دیوونه ها چشم میچرخوندم تا شاید صاحب صدا رو پیدا کنم اما ..
کسے نبود !
اما صداش آشنا بود ..
صدایے که آرامش بخش زندگیم بود . .
اون صدا ، صداۍ مجتبے بود ..
خندیدم ..
مثل کسے که دیوونه اس . .
پس هستے کنارم ، براۍ همیشه ..
اما کجایے که هیچ چیز قشنگتر از تماشاۍ تو نیست ..🔐'✨ :)
پـایـان
ڪپـے بـھ هـࢪ نحـوۍ ممنـوع و پیگـࢪد قـانونـے داࢪد ❌
پـرش به پـارت اول ↯
http://eitaa.com/dokhtaranzeinabi00/23825
لینـک کانـالمونِ ↯
https://eitaa.com/joinchat/3764518990C8dcd051ac8
• 💚🌿💚🌿💚🌿 •