•☁️🔗•
•
اﮔﺮ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ,بانکها
ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺧﻮﺩﮐﺎﺭ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺣﺴﺎﺑﻤﺎﻥ ﺑرداشته ﻭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻏﯿﺒﺖ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﺍﺭﯾﺰ ﮐﻨﻨﺪ
ﺑﺪﻭﻥ ﺷﮏ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺣﻔﻆ ﺍﻣﻮﺍﻟﻤﺎﻥ ﺳﺎﮐﺖ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ؛
ﺁﯾﺎ ﺍﯾﻦ ﺍﻣﻮﺍﻝ ﻓﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻓﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺑﺎﻗﯽ ﻣﺎ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﯼ ﺑﺎﻗﯽ ﺑﺎ ﺍﺭﺯﺵﺗﺮ ﻭ ﻋﺰﯾﺰﺗﺮﻧﺪ؟!
نگذارید گوشهایتان گواه چیزی باشد که چشمهایتان ندیده،نگذارید زبانتان چیزی را بگوید که قلبتان باور نکرده..!
•
•🤍• #تلنگرانہ
@dookhtaranehmohajjabe
#تلنگرانه 🍃🖇
•°• ڪاࢪگࢪدان دنیا #خـــــداست •°•
مهم نیست نقش ما ثروتــ💸ـــمند است یا تنگــ💔ـــدست
ســـ💪🏻ــالم است یا بیـــ🤕ــمار ...
مهم اینست که محبوبترین کارگردان عالم نقشی به ما داده ...!
✖ نباید از سخت بودن نقش گله مند بود ✖
چرا که سخت بودن نقش :
نشانه اعتماد کارگردان به شایستگی بازیگر هست ...😍
امیدوارم خوش بدرخشیم !👌🏻✨
@dookhtaranehmohajjabe
در بین ذکر های شفا بخش درد عشق
الحق که یا امام رضا(ع) چیز دیکریست...!
@dookhtaranehmohajjabe
دختران محجبه
۵۲۵شدیم پرداخت ایتا با مبلغ بالا میگذارم😍😉 زیادمون کنید💕😍
ساعت ۱۷ پرداخت ایتا ۱۰۰۰ ریالی داریم آنلاین باشید😍❤️☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارسال یکی از اعضای عزیزمان😍
از همگی شما عزیزان نهایت تشکر رو دارم😍❤️
#دختران_محجبه
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_7
#محمد
نیم رخشم خیلی واسم آشنا بود. الان دیگه مطمئن شدم. خودش بود. محسن، محسن محتشم.
از بچگی با هم تو یه محله بزرگ شدیم. با هم دیگه دوست بودیم. هر دو کنکور دادیم و تو یه دانشگاه و یه رشته قبول شدیم.
اما نمی دونم چی شد که محسن همون ترم اول، دانشگاه رو ول کرد. چند روز بعدشم خیلی ناگهانی اسباب کشی کردن و رفتن یه جایِ دیگه.
یه خواهر کوپکتر از خودش به اسم مونا داشت. خواهرش اصلا محرم و نامحرمی سرش نمی شد. منم زیاد ازش خوشم نمیومد.
یادمه قبل از اینکه اسباب کشی کنن و برن، مادرش چند بار بحث ازدواج من و دخترشو پیش کشید. عزیز هم هر دفعه در جوابش می گفت: این دو تا زمین تا آسمون با هم فرق دارن و به درد هم نمی خورن.
باورم نمی شد. رفیق سابقم، کسی که یه زمانی می خواسته مثلِ من بشه، کسی که می خواسته از کشور و مردمش دفاع کنه، داره بر علیه ایران و کسایی مثلِ من کار می کنه و با یه جاسوس در ارتباطه. حدس می زدم اون دختر هم خواهرش باشه. هیچ وقت تو صورتِ خواهرش نگاه هم نکردم. تو صورت هیچ نامحرمی نگاه نکردم. عطیه، اولین و آخرین نفر بود.
با صدایِ رسول، از فکر و خیال بیرون اومدم.
- آقا، آقا محمد...
+ بله؟
- چیزی شده؟
+ چطور؟
- آخه هر چی صداتون زدم، متوجه نشدین.
+ ببخشید. حواسم نبود. رسول...
- جانم آقا؟
+ ببین سیستم این عکسا رو شناسایی می کنه.
- چشم آقا.
زیر لب گفتم: هر چند که می شناسمشون.
رفتم کنارِ میزِ داوود.
+ داوود سریع برو همین رستورانی که الکساندر رفته. وقتی بیرون اومد، تعقیبش کن.
- چشم آقا.
داوود رفت. ۱۵ دقیقه بعد، الکساندر بیرون اومد و داوود رفت دنبالش.
با سعید تماس گرفتم.
- جانم آقا؟
+ سعید حواست به این دختر و پسری که همراه الکساندر بودن باشه. از رستوران که بیرون اومدن، حتما برو دنبالشون. مواظب باش گمشون نکنی.
- چشم آقا. خیالتون راحت.
بعد از یک ساعت، سعید برگشت.
+ سلام سعید. خسته نباشی. چی شد؟
- سلام آقا. ممنون. رفتم دنبالشون. آدرسشونو پیدا کردم.
+ دستت درد نکنه.
- خواهش می کنم. فقط.... یه چیزی
+ چی؟
- آقا وقتی تو رستوران بودن، دختره چند تا کاغذ داد به الکساندر. نتونستم بفمم محتوایِ کاغذا چیه. اما مطمئنم مهم بود. چون الکساندر خیلی سریع کاغذا رو گذاشت تو کیفیش.
+ اینا حتما قبلش با هم هماهنگ کردن.
فکری به سرم زد.
رفتم سمتِ میزِ رسول. هدفون تو گوشش بود. هر چی صداش زدم، نشنید. هدفونشو برداشتم و گذاشتم رو میز.
برگشت سمتم و بلند شد.
- ببخشید آقا، متوجه حضورتون نشدم.
سعید گفت: اوه اوه. چه با ادب.
رسول چشم غره ای به سعید رفت. سعیدم رفتم و نشست پشتِ میزِ خودش.
+ رسول چک کن بیین از یه هفته پیش تا الان این پسره و الکساندر با هم تماسی داشتن یا نه.
- چشم آقا.
نشست پشت سیستم و مشغول برسی شد.
بعد از چند دقیقه گفت: آقا یه بار ۶ روز پیش و یه بار هم دیروز ساعت ۱۰ صبح با هم حرف زدن.
+ پیام چی؟ پیام ندادن؟ چت نکردن؟
دوباره مشغولِ برسی شد.
- آقا دیروز ساعت ۹:۴۵ صبح این پسره تو واتساپ به الکساندر پیام داده. اما همون طور که گفتم، رمزی با هم حرف زدن. پسره گفته: سلام. اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته.
الکساندر هم گفته: امروز عصر. باهات تماس می گیرم.
۱۵ دقیقه بعد هم به مدت یک دقیقه، با هم تلفنی صحبت کردن.
با خودم زمزمه کردم.
+ اگه دیر برسی، غذا سرد میشه و از دهن میفته.
رسول گفت: آقا به نظرتون منظورش از غذا چیه؟
+ نمی دونم. اما مطمئنن به قرارِ امروزشون و اون کاغذا مربوط میشه. راستی، سیستم محسن رو شناسایی کرد؟
خیلی تعجب کرد.
- محسن؟ شما از کجا می دونید اسمش محسنه؟
+ قبلا با هم دوست بودیم. تا زمان کنکور و دانشگاه هم این دوستی ادامه داشت. اما اون از دانشگاه انصراف داد. دیگه هم ازش خبری نشد.
- کی اینطور.
+ آره. خیلی وقته که ازش بی خبرم. یه جورایی فراموشش کرده بودم. اطلاعاتشو بگو.
عکس محسن و اطلاعاتشو آورد رو سیستم...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: پسره دوستِ سابقِ محمده.😳😱
پ.ن2: مادر پسره می خواسته دخترش با محمد ازدواج کنه.🤦🏻♀😂
پ.ن3: رسول با ادب می شود.😐 (البته با ادب هست.)سعید بهش تکیه انداخت.😂
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
✨✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#رمان_امنیتی_سربازان_گمنام
"مدافع عــ♥️ــشق"
#پارت_8
#محمد
- محسن محتشم. متولد ۱۳۶۵/۱۰/۲ در تهران. ۳۵ سالشه و مجرده. لیسانس گرافیک داره. ۴ سال پیش رفته انگلستان. اونجا هم فوق لیسانس گرافیک می گیره. خیلی زرنگ و فرزه و روابط عمومیش عالیه. اما وضع مالی خوبی نداشته و به زور خرج خودش و خواهرشو و مادرشو در میاورده.
الانم ۳ هفته ای میشه که همراهِ خواهرش و مادرش برگشتن ایران.
+ یعنی یک هفته قبل از الکساندر اومدن.
- بله آقا. دقیقا.
+ حالا اطلاعات خواهرشو بگو.
- مونا محتشم. متولد ۱۳۷۱/۲/۵ در تهران. ۲۹ سالشه و مجرده. فوق دیپلم ریاضی داره. ۴ سال پیش همراه برادرش رفته انگلستان و مثلِ برادرش خیلی اجتماعی و زرنگه. لیسانس نقاشیشم تو انگلستان گرفته.
+ دستت درد نکنه رسول. خسته نباشی.
- مخلصیم آقا.
+ فقط یادت نره. تِلِفُنایِ الکساندر و محسن و خواهرش باید شنود بشه. اگه تماسِ مشکوکی گرفتن، خبرم کن.
- چشم.
+ چشمت بی بلا.
رفتم پیشِ امیر.
+ امیر جان...
- جانم آقا...
+ باید درباره ی محسن و مونا محتشم تحقیق کنی. هر اطلاعاتی که تونستی بدست بیار. خبرشو بهم بده.
- چشم آقا.
یک روز بعد
#محمد
قرار بود وقتی الکساندر از خونش بیرون اومد، سعید و فرشید وارد خونش بشن و اونجا دوربین و شنود کار بزارن. رسول هم همراهشون رفته بود تا لپتابشو باز کنه.
ساعت ۱۰ شب بود.
علی سایبری که پشت سیستم رسول نشسته بود و مراقب خونه ی الکساندر بود، صدام زد و گفت: آقا محمد، سوژه از خونش بیرون اومد.
با داوود تماس گرفتم.
- جانم آقا؟
+ داوود الکساندر اومد بیرون.
- آقا خیالتون راحت. دنبالشم.
+ خوبه. اگه خواست برگرده، خبر بده.
- چشم آقا.
سعید و فرشید و رسول یک کوچه پائین تر منتظر بودن. علی بهشون خبر داد و دست به کار شدن.
کنارِ علی نشستم.
به کمک دوربینی که همراه فرشید بود، می دیدیمِشون.
سعید و فرشید، هر جا لازم بود، دوربین و شنود کار گذاشتن.
همه جایِ خونه رو گشتن. سعید یه سری کاغذ پیدا کرد. از همشون عکس گرفت و بعدم گذاشت سرِ جاشون.
قبل از اینکه بچه ها برن، یه فلش به رسول دادم و گفتم همه ی اطلاعاتی که توی لپ تابِ الکساندر هست رو کپی کنه رو فلش.
رسول رفت سراغِ لپ تاب الکساندر و مشغولِ باز کردن قُفلِش شد.
بعد از ۱۵ دقیقه، بالاخره تونست با کمک علی سایبری، قفلِشو باز کنه. صدایِ ایولِ رسولو شنیدم.
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی بهش نگم و بزارم کیفِشو ببره.
رسول گفت: آقا اگه بخواین، می تونم همه اطلاعاتی که رو لپ تابش هست رو پاک کنم.
+ نه رسول، نه. به هیچ وجه چنین کاری نکن.
- چرا آقا؟
+ رسول جان، الان وقت نداریم. وقتی برگشتین سایت، چراشو بهت میگم. اگه کارتون تموم شده، زود بیاین بیرون.
- چشم آقا.
چند دقیقه بعد، بچه ها از خونه بیرون اومدن. ۱۰ دقیقه بعد هم، الکساندر رسید و سریع رفت سراغِ لپ تابش.
یه هدفون از علی گرفتم و گذاشتم رو گوشم.
با یه نفر تماس تصویری گرفت. می تونستم تصویرِ کسی که باهاش تماس گرفته بود رو ببینم.
باورم نمی شد...
خودش بود...
ادامه دارد...
✍🏻 به قلم: م. اسکینی
کپی فقط با ذکر نام نویسنده و لینک کانال آزاد✅
پ.ن1: محمد رسولو ضایع نکرد.😃
به افتخارِ محمد و رسول.👏🏻😂
پ.ن2: الکساندر با کی تماس تصویری گرفت؟🤔 چرا محمد انقدر تعجب کرد؟🤔 حدساتونو تو ناشناس بگید. هشتگ مخصوص هم فراموش نشه که بشناسمتون.😉😊✨
لینک کانال👇🏻
@dookhtaranehmohajjabe
#سوپرایزبرایاوندنیا😄🧨
..یڪ شخصۍ گفت:
الله اڪبر.
..وبعدش دوباره گفت:
لااله الله محمدرسول الله.
..وبازهم گفت:
سبحان الله وبحمد
سبحان الله العظیم.
..ودوباره گفت:
لااله الا انت سبحانڪ
انی ڪنت من الظالین.
این شخص ۷۰۰۰۰ هزار نیڪی
بدست آورده است.
این شخص شما هستین.
به همین راحتۍ👌🏻🦋
#مبارکتون_باشه😁
#نشر=صدقه جاری